به اتاق کارم که وارد می شوم، می بینم دختر جوانی با چشمان آبی و موهای طلائی پشت میز مقابل من نشسته است. بی شک آلمانی است…


 

شهروند ۱۲۴۷  پنجشنبه ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۹


 

ایرانی ها قشنگ ترین نژاد دنیا هستند


 

اما با خودشان صادق نیستند!


 


 


 


 

اشاره:

به اتاق کارم که وارد می شوم، می بینم دختر جوانی با چشمان آبی و موهای طلائی پشت میز مقابل من نشسته است. بی شک آلمانی است


 

Guten Morgen!


 

پاسخ او حیرت مرا بر می انگیزد: " صبح به خیر آقا!".


 

این را چنان سلیس می گوید که خیال می کنم یکی از آن "کاس خانم" های خودمان است. توی بندر انزلی، به انسان های چشم آبی، اگر زن بودند می گفتند "کاس خانم" و اگر مرد بودند می گفتند "کاس آقا".


 

اما ساعاتی بعد، تلفن زنگ می زند و او شروع می کند به آلمانی حرف زدن. اصلا نمی شود باور کرد در جائی غیر از آلمان زبان باز کرده و رشد کرده باشد. پس حتما یا پدرش آلمانی است و یا مادرش. این را از خودش می پرسم. باز هم به فارسی سلیس و بدون لهجه خارجی پاسخ می دهد: "پدر و مادرم هر دو آلمانی هستند".


 

– پس فارسی رو چطور به این خوبی یاد گرفتی؟


 

– همینطوری!


 

مبادله همین چند جمله مرا کنجکاو می کند که بفهمم چطور ممکن است یک دختر آلمانی، زبان فارسی را، که همه آلمانی ها می گویند یاد گرفتنش خیلی سخت است، به این روانی یاد بگیرد؟

چند روز بعد، ضبط صوت را میان خودمان می گذارم و گفت و گو را با او آغاز می کنم. با "اشتفانی رووده" دختر آلمانی ۲۲ ساله ای که مشغول گذراندن یک دوره یک ماهه کارآموزی در بخش فارسی دویچه وله است. او، آمده است تا چند گزارش فارسی برای شنونده ایرانی رادیو بنویسد. پاسخ های اشتفانی دقیقا همانطور روی کاغذ آمده که روی ضبط صوت ضبط شده است. و این نشان می دهد در مدتی کوتاه تا چه حد به فارسی مسلط شده و خوب و بد مردم ایران را شناخته است.


 

بخوانید: مصاحبه ای با مزه، با دختری بامزه تر:


 


 

چه چیزی باعث شد که به زبان فارسی علاقمند بشی؟

ـ میشه گفت تصادفی. اول با بعضی از دوست هام که ایرانی بودند حرف زدم و فهمیدم که فرهنگ و زبونشون خیلی جالبه. بعد هم تصمیم گرفتم توی دانشگاه فرای بورگ توی یه کلاس داوطلبانه شرکت کنم. اما ظرف یک سال فقط هفته ای دو ساعت بود. فقط نوشتن و خواندن یاد گرفتم. بعد هم توی ایران به یادگیری خود زبان فارسی پرداختم.


 

چطور به ایران رفتی؟

ـ با هواپیما!


 

نه. منظورم اینه که به عنوان توریست رفتی یا برای تحصیل؟

ـ از طرف دانشگاه فرای بورگ فرستاده شدم. چون دانشگاه فرای بورگ و دانشگاه اصفهان برنامه تبادل دانشجوئی داشتند. من، به مدت یک سال توی دانشگاه اصفهان فلسفه و علوم سیاسی خوندم.


 

این رشته ها رو به فارسی می خواندی؟

ـ بله. خیلی سخت بود و من فهمیدم که یا این رشته ها برای من شایسته نبود و یا من برای اون ها شایسته نبودم. بعدا فقط علوم سیاسی رو ادامه دادم که برای من مناسب تر بود.


 

گفتی وقتی با بچه های ایرانی آشنا شدی احساس کردی زبان و فرهنگ ایرانی جالبه. چه چیز این فرهنگ و زبان برات جالب بود؟

ـ بعضی چیزها. مثلا این که برخورد ایرانیان در ابتدا خیلی بازتره. به نظرم میاد برخورد ما (آلمانی ها) خیلی خشکه.


 

خشک یا محتاط؟

ـ خشک.


 

شاید منظورت این باشه که ایرانی ها مهربون تر هستند. من از رفتار باز چیز دیگه ای می فهمم.

ـ همون، مهربونتر. وقتی گفتم که می خوام از برنامه تبادل دانشجوئی استفاده کنم، خیلی علاقه نشان دادند و خیلی از من سئوال پرسیدند. برای من خیلی جالب بود که مثلا توی خیابون مردم ایران همیشه از همدیگر اطلاعات می گیرند. مثلا می گن: " اوه شلوارت خیلی قشنگه، خیلی بهت میاد، کجا خریدی؟ من هم می خوام بخرم". یعنی اطلاعات غیر رسمی  از هم می گیرن.


 

میتونی توضیح بدی که رسمی و غیررسمی چه فرقی با هم دارند؟

ـ رزمی….


 

رزمی نه. رسمی. رزمی یعنی جنگی!

ـ آهان. رسمی. منظورم اینه که ایرانیان بیشتر بین خودشون اطلاعات پخش می کنن. ما بیشتر اعتماد به مثلا اینترنت یا دفتر تلفن داریم.


 

چه مدت ایران بودی؟

– ۱۰ ماه.


 

کجاهای ایران رو دیدی؟

– تهران، اصفهان، شیراز، شوش، شوشتر، بندرعباس و قشم رو دیدم.


 

این سفرها رو تنها می رفتی یا با تور؟

– نه. تنها می رفتم، ولی با دوستای ایرانی م.


 

توی این سفرها رفتار مردم ایران رو با زن یا با خودت به عنوان یه دختر خارجی چطور دیدی؟ مهربون بودن؟ یا بعضی وقت ها هم سعی می کردن تو رو به عنوان یه دختر جوون تحریک کنن؟

– همه چی دیدم. نه میشه گفت فقط مهربون بودن، و نه می شه گفت که فقط متلک می گفتن. ولی من متوجه شدم که یه پیش داوری وجود داره در مورد زن های غربی. این پیش داوری اینه که زن های غربی خیلی باز هستن و حاضرن هر کاری بکنن. من بعد از یک مدت متوجه این پیش داوری شدم و تصمیم گرفتم که مراقب رفتار خودم باشم، جدی باشم و با مردها دیگه شوخی نکنم و به اون ها لبخند نزنم. چون نمی خواستم به اون ها سیگنال غلط بدم.  ولی مثلا نسبت به عرب ها رفتار ایرانی ها با زن ها خیلی مناسب تر و بهتره.


 

عرب ها رو از کجا می شناسی؟

– توی تونس دیدم که زن خارجی رو لمس می کنن. رفتارشون خیلی بده.


 

یعنی تهاجمی هستن؟

– آره. ولی ایرانی ها حداقل کنترل رفتار خودشون رو دارن و محترمانه تر با زن برخورد می کنن. یعنی به مرزهائی که وجود داره تجاوز نمی کنن. بعضی وقت ها علامت هائی می دادند که من احساس بدی پیدا می کردم، اما وقتی متوجه می شدن که خوشم نمی یاد، رفتارشون محترمانه می شد.


 

حالا اگه قرار باشه یه زمانی بین ایران و آلمان یکی رو واسه زندگی کردن انتخاب کنی، کدوم رو انتخاب می کنی؟

– آلمان رو.


 

و اگه قرار بشه کشور دیگه ای رو به عنوان وطن دومت انتخاب کنی؟

– ایران.


 

غیر از ایران کدوم کشورها رو دیدی؟

– کل اروپا، آمریکا، تونس، بلاروس، رومانی …..


 

یعنی بین همه این جاها باز هم ایران رو به عنوان وطن دومت انتخاب می کنی؟

– بله. ایران رو انتخاب می کنم. ولی فقط موقتی. مثلا تابستون که می شه با این جیره بندی آب و هوای داغ می خوام فرار کنم. این چیزها اذیتم می کنن.


 

کلا از برخورد مردم ایران، چه زن، چه مرد و چه خانواده، راضی بودی؟

– آره. خیلی. خیلی راضی بودم. اما متوجه شدم که مردم ایران خیلی بیشتر علاقه به چیزهای مادی دارن، اما ما شاید به مسائل معنوی هم علاقه داشته باشیم. به عنوان مثال ایرانی ها همیشه از ماشین و پول دار بودن خودشون یا زنشون حرف می زنن. اما آلمانی ها کمتر به این چیزها فکر می کنن و هدف، شغل و تفکرشون براشون مهم تره.


 

شاید به این خاطره که توی ایران کسی نمی تونه تفکر مستقل خودش رو پیش ببره. اونجا یه تفکر حاکم هست. یا با اون هستی یا خارج از اون. توی این شرایط شاید طبیعی باشه که مردم به جلوه های ظاهری بیشتر فکر کنن. یه دلیل دیگه اینه که ایرونی ها چون نمی تونن توی جامعه با هم باشن، توی خونه ها جمع میشن و چون خیلی مهمون دارن، باید به خونه هاشون برسن و البته پز اون رو هم می دن.

– ( با خنده): آره، آره، خیلی پز می دن. خیلی.


 

خیلی از غربی هائی که در گذشته به ایران سفر کرده ن، روی دروغگوئی ایرانی ها انگشت گذاشته ن. تجربه تو چی بود؟

– اونجا متوجه شدم که خیلی از دوست هام اصلا راجع به مشکلاتشون با خانواده هاشون حرف نمی زنن. مثلا نمی گن که من مشکل دارم یا حالم خوب نیست. اون ها با هم هستن، با هم غذا می خورن، با هم جشن می گیرن، ولی یه ارتباط صمیمی به نظر من ندارن. توی یه اتاق با هم هستن، اما روحشون با هم نیست. چون می ترسن  که اگه راجع به مشکلشون حرف بزنن می تونه یه مشکل دیگه براشون ایجاد کنه. همه ش مواظبن که آبروشون رو حفظ کنن و این تا جائی که من متوجه شدم همیشه باعث شده که مخصوصا جوانان ایرانی افسرده بشن و وضعیتشون نسبت به جوانان آلمانی خیلی بدتر باشه.


 


 



 

فکر می کنی علت افسردگی جوون های ایرانی فقط همین هاس؟ یا شرایط اجتماعی و سیاسی هم هست؟

– هر دو تا. به نظر من سرکوب وجود داره و تاثیر می ذاره روی روح آدم. فرض کنیم این سرکوب ها و این حکومت دیگه وجود نداشته باشه. اونوقت رفتار اون ها چطور می شه؟ من اینطور فهمیدم که مردم به این زودی اعتماد به هم پیدا نخواهند کرد. من فکر می کنم که این روحیه یه چیز اساسیه. یعنی با هم صادق  و رک و راست نیستن. مثلا از کسی خوششون نمیاد، اما طوری رفتار می کنن که انگار عاشقش هستن.


 

توی ایران دوست پسر ایرانی هم داشتی؟

– نه. چونکه خیلی خطرناکه. کسی رو پیدا نکردم و نمی خواستم خنگ باشم و رابطه ای برقرار کنم و بعد از یک سال کلی گریه کنم.


 

برات پیش نیومد که به کسی علاقمند بشی و به همین دلایلی که گفتی خودت رو کنترل کنی؟

– چرا، توی ایران هر چند روز یکبار پیش میاد که از کسی خوشت بیاد، چون به نظر من ایرانیان قشنگ ترین نژاد دنیا هستن. یعنی تقریبا هر روز وقتی توی اتوبوس می شینی حتما کسی رو می بینی که جذبش بشی.


 

با دخترای ایرانی راحت تر بودی یا با پسرها؟

– با دخترا.


 

اشاره کردی که ایرانی ها با خودشون صادق نیستن. این موضوع رو توی دخترها بیشتر تجربه کردی یا توی پسرها؟

– سئوال خیلی سختیه.


 

یه جور دیگه می پرسم: تو خودت بیشتر به دخترها می تونستی اعتماد کنی یا به پسرها؟

– به دخترها. ولی شاید دلیلش فقط این باشه که من با دخترها بیشتر برخورد داشتم. اما متوجه شدم که اون ها هم خیلی درباره مشکلات خودشون حرف نمی زنن و بیشتر ساکت هستن. پس من هم عادت کردم که بیشتر ساکت باشم. من فکر می کنم زن ها توی ایران خودشون رو نسبت به مردها بیشتر سرکوب می کنن. مثلا وقتی یه پسر به یه دختر متلک می گه، آبروش نمی ره. اما وقتی یه دختر جواب می ده، خیلی ها پشت سرش غیبت می کنن و مثلا می گن که بی حیاست.


 

به خیلی از شهرهای ایران رفتی. کجا ها رو متفاوت دیدی و کجا خودت رو به عنوان یه دختر خارجی راحت تر احساس می کردی؟

– بندر عباس و قشم. توی بندرعباس و قشم مردم مخلوطی از عرب ها و هندی ها بودند. رفتارشون کاملا متفاوت بود. وقتی با هم صحبت کردیم من اصلا نفهمیدم. یعنی لهجه شون اینقدر عجیب و غریب بود که وقتی حرف می زدند من اصلا نمی فهمیدم. ولی با تهرانی ها خیلی راحت تر بودم. اون ها، یا اون هائی که من می شناختم، رفتار خیلی راحتی داشتند. خیلی هاشون به آمریکا یا اروپا سفر کرده بودند، پس با فرهنگ من آشنا بودند و من هم با فرهنگ اون ها آشنا بودم. پس تفاوت فرهنگی به شدت وجود نداشت.


 

کسی تلاش کرد کلاه سرت بگذاره؟

– بعضی ها توی بازارها بله. وقتی می فهمیدن که من خارجی هستم، بعضی وقت ها یک گروه پنج نفره، مثلا با پدر و مادرم که اومدن…..


 

پدر و مادرت هم اومدن ایران؟

– بله. برای حدود سه هفته.


 

از ایران خوششون اومد؟

– خیلی زیاد. فقط از حکومت ایران خوششون نیومد.


 

خود تو چی؟ مردم رو کنار بگذاریم. عکسی که از حکومت ایران توی ذهنت مونده چیه؟

– حتما رنگش سیاهه و از حکومت… نمی دونم….


 

تو بچه آلمان هستی. حتما درباره حکومت فاشیسم توی آلمان چیزهای زیادی خوندی. ایران تو رو به یاد چیزهائی که درباره اون دوره شنیده یا خونده بودی نمی انداخت؟

– نه. من حکومت دوره هیتلر رو توی کتاب خونده م، ولی تجربه نکرده م. برای همین نتونستم مقایسه کنم. شاید یه برداشت سیاهی داشتم. از یه چیزی که دوره و نزدیکه همیشه. یعنی من نتونستم ارزیابی کنم که خیلی دورم از این سیستم، یا خیلی به من نزدیکن و منو کنترل می کنن.


 

یعنی حکومتی که نمی ذاره بهش نزدیک بشی، بلکه اون به تو نزدیک می شه؟

– بله. حکومتی که غیر قابل تشخیصه، یعنی شکل خاصی نداره. مثل یه رازه.


 

اگه بخوای تصویری رو که از حکومت ایران گرفتی توی یک یا دوتا واژه تعریف کنی، چی میگی؟ دیکتاتور؟ سیستم پلیسی؟

– نه. ترجیح می دم درباره ش حرف نزنیم. چون نه می خوام بگم دیکتاتوریه، نه پلیسی. فقط می تونم بگم سیاه و غیرقابل تعریفه. مثل یه معما.


 

بدترین خاطره ای که از ایران داری چیه؟

– کباب توی رستوران!


 

کباب؟ توی رستوران؟

– آره. منو خیلی اذیت کرد. ما توی خوابگاه مخصوص دانشجوهای خارجی نمی تونستیم واسه خودمون غذا بپزیم. پس مجبور بودم هر روز به رستوران برم.  رستوران های اصفهان لیست بلندی از غذاهای ایرونی داشتن. اما هروقت می رفتم می دیدم هیچی جز کباب ندارن. من معمولا خیلی گوشت نمی خورم و از برنج هم بعد از یک ماه متنفر بودم.


 

توی اصفهان اینطوری بود؟ یا همه جا؟

– توی اصفهان فقط یه رستوران پیدا کردم که هر روز چهارتا غذای مختلف داشت. جز این هیچ رستورانی نبود که غذاهای زیادی داشته باشه.


 

برخورد مسئولین ایرانی با تو به عنوان یه دانشجوی آلمانی چطوربود؟

– خیلی مشکل داشتم. از طرف دانشگاه فرای بورگ برای من ویزای یک ماهه گرفتند و گفتند که این تبدیل میشه به یه ویزای دانشجوئی.  اما بعد از یک ماه متوجه شدم مشکلی پیش اومده که به من نمی گن چیه. بعد از یک ماه رفتم به سراغ کسی که مسئول ویزای من توی دانشگاه اصفهان بود. گفت که یه مشکلی بین وزارت خارجه و وزارت علوم پیش اومده که اونا نمی تونن حلش کنن. این وضعیت حدود ۵ تا ۶ ماه ادامه داشت.


 

پاسپورتت چی؟ دست خودت بود یا دست اونا؟

– دست اونا بود.


 

پس چطوری به سفر می رفتی؟

– با یه گواهی نامه مزخرف دانشگاه اصفهان که نشون می داد من دانشجوی خارجی این دانشگاه هستم. من، می تونستم سفر کنم. اما بعد یه مدت به م گفتن که شاید بهتر باشه توی اصفهان بمونم. چون امن تره.


 

به خاطر حجاب مشکلی پیدا نکردی؟

– نه. من روسری سرم می کردم. به من قبلا گفته بودند که مبلغ (بهای) وارد شدن به ایران روسری سر کردنه. واسه من ایران ارزشش رو داشت که روسری سرم کنم.


 

 توی اصفهان از چی بیشتر خوشت اومد؟

– از هوا، نسبت به تهران. از میدان شاه، رودخونه، پارک ها، مسجدها و هرج و مرج ایرانی. وقتی می ری توی خیابون، همه چیز قروقاطیه و هیچ چیز سر جای خودش نیست. من این رو دوست داشتم. این رو هم دوست داشتم که اتوبوس ها تابلو و ساعت دقیق اومدن یا نیومدن ندارن. میان یا نمی یان!


 

تو این ها رو دوست داشتی؟

– بله. چون من خیلی آلمانی هستم. یعنی دوست دارم دقیقا بدونم با کدوم اتوبوس توی کدوم دقیقه به کجا برم. توی ایرون هم اول خیلی مشکل داشتم، چون نمی تونستم با اتوبوس برم و با تاکسی خیلی گرون می شد. بخصوص که وقتی راننده ها می فهمیدن من یه خارجی هستم، قیمت رو چند برابر می کردن. ولی بعد از یه مدت متوجه سیستم اتوبوس شدم و از این خوشم می اومد که نباید حتما سر وقت یه جائی باشم. می تونستم بگم ببخشید نیم ساعت توی راه گیر کردم! مردم هم به این وضع عادت دارند  و سخت نمی گیرند.


 

حالا اینجا توی آلمان بد عادت نشدی؟

– نه. اینجا دوباره همونم که بودم. اگه اتوبوس یه دقیقه دیر برسه عصبانی می شم.


 

حالا می دونی من به عنوان یه ایرونی از چه چیز آلمان خوشم می یاد؟ از همین نظمش. من، از هرج و مرج بدم می یاد.

– آره، می فهمم. من خیلی تمرین کردم که به دیر رسیدن عادت کنم.