چند روز پیش وقتی که سرشار بودم از حس مهربانی و عشق ورزیدن، و آفتاب بسیار شفاف بود، و هوا پر از میل محبت بود و بخشش …


شهروند ۱۲۴۹  پنجشنبه ۱ اکتبر ۲۰۰۹


 

۲۲ دسامبر در شهر توسان  Tucson در ایالت آریزونا ـ ۱۹۸۸  


 

چند روز پیش وقتی که سرشار بودم از حس مهربانی و عشق ورزیدن، و آفتاب بسیار شفاف بود، و هوا پر از میل محبت بود و بخشش، پر از پراشش عاطفه و ورزشِ اشتیاق، جیم تلفن کرد و گفت که همگی خانواده اش از دَوِن پورت Davenport به آیواسیتی آمده اند. گفتم: "حتما به منزلمان بیایید." و یکباره جان گرفتم. دلم برای "کتی"، "مالی" و "جنی" تنگ شده بود. به حس خودم ناباورانه فکر می کردم و به یاد "شازده کوچولو" افتادم که چگونه انسان این قابلیت را دارد که انس بگیرد و دوست بدارد…

همگی آمدند. مشتاقانه بوسیدمشان، از بوسیدنشان لذت می بردم. چرا بوسیدن گاه تا نهایت جنون لذت بخش است؟ چرا در آغوش گرفتن جان بخش است و عشق ورزیدن روان بخش؟ ….  "جنی" بسیار شیطان شده بود و مرتبا حرف می زد و می خندید. جیم گفت خنده هایش را از تو گرفته است. گوئن گفت که "مالی" دیشب گفته است که: "عزت و من بعد ازظهرها با هم دعوا می کردیم، اما او صبح روز بعد با خنده در را باز می کرد و می گفت: سلام مالی!"

"جنی" مرتبا مرا  god صدا می زد. جیم با خنده گفت: چه عیبی دارد! بگذار یکبار هم"خدا" باشی!

کاوه مثل همیشه با خوش زبانی هایش آنها را سرگرم کرد. آنها برایم یک نان بسیار خوشمزه آورده بودند همراه با یک کارت کریسمس و عکسهای بچه هایشان…

شب همانروز مارک تلفن کرد. با محبتی خاص و ویژه گفت: متاسفم که نمی توانم ژانویه امسال به دیدنت بیایم. دارم خانه ام را می سازم و مجبورم در اینجا باشم. پرسید: ژانویه چکار می کنی؟

گفتم: دارم با ماشین به لوس آنجلس می روم برای دیدن نیره…

گفت: سال نو حتما به تو تلفن خواهم کرد!

نه … نباید تعطیلات کریسمس را در آیواسیتی بمانیم! …

تصمیم گرفتم که به لوس آنجلس بروم. در اینجا دانشجویانی که وضع مالی چندان مرفهی ندارند در دانشگاه اطلاعیه می نویسند که آنهایی که می خواهند به شهرهای مختلف سفر کنند، می توانند با تقسیم پول بنزین همسفر کسانی باشند که می خواهند با ماشین هایشان سفر کنند. من برای لوس آنجلس اطلاعیه دانشجویی به نام "دان" را خواندم. و به او تلفن کردم و او گفت که دارد با ماشینش رانندگی می کند و من فقط پول بنزین را باید بپردازم. روزی که قرار بود آیواسیتی را ترک کنم، شوق چندانی برای سفر نداشتم! من فقط برای گریز از زندان وحشتناک آیواسیتی می خواستم به جایی دیگر بروم که چند تا آدم ببینم. آفتاب ببینم و حرکت … حتی حرکت ماشین … همین … اینطور زنده می ماندم! کریسمس در آیواسیتی مثل قبرستان های بیروح و تاریک و خلوت بود.

"دان" ساعت ۵۵/۶ صبح در منزلم بود. نگاهش که کردم، احساس کردم آدم درستکاری است. حدسم هم درست بود تقریبا دو ساعت اول سفرمان با معرفی و آشنایی با یکدیگر گذشت. گفت که اهل "اوهایو" است و در خانواده ای پرجمعیت به دنیا آمده است و دارد دکترایش را در رشته شیمی و در قسمت داروسازی می گیرد. چند ماهی است که به آیواسیتی آمده است و ۸ تا خواهر و برادر دارد و برادر بزرگش ۱۸ سال از او بزرگتر است. به ایالات زیادی در آمریکا سفر کرده است و چهار بار هم به مکزیک رفته است و عاشق مسافرت است.

بعد از دو ساعت گفت وگو ناگهان بین ما سکوت حاکم شد و تارهای ارتباطی مان کاملا قطع شدند. نمی توانستم بفهمم چرا!! … بقیه سفر در سکوت گذشت. شاید گاه به دلایل غیرقابل تفسیری، ناگهان همه چیز تنگ و ملال آور می شود. شاید احساسی که هم اکنون دارم در این حالت موثر بوده باشد. یک احساس غریبگی به مکانهایی که دارم می روم.. به خانه آدمهایی که نمی شناسمشان و آن گونه که شایسته من است دعوت نشده ام! دلم یک شادی عمیق میخواهد … یک حس آزادی کامل… و فارغ بودن از همه چیز…

کتاب "سیمای زنی در میان جمع" از هاینریش بل را که با خودم آورده بودم شروع کردم به خواندن… آنچه که در دوباره خوانی به دست آوردم این است که دریافتم از کتاب با خوانش اولم کاملا متفاوت است. با اندوخته ای از تجارب گوناگون در این دو سال … اینکه "بل" تصویر کاملی از زن دوران ما را ترسیم کرده است.. زنی که به کشف هایی از زن بودنش، از جسمانیتش، از منظرگاهش به عشق و مسایل دیگر رسیده است. شیوه نگارشش که گاه بسیار طنزآمیز است، به عمد آن را مستندنگارانه نوشته است. شیوه ای تازه برای نگارش علیه مطلق گرایی… و اینکه ارزیابی و درک آنچه نویسنده می نگارد، به عهده خواننده گذاشته می شود.

تمام روز و شب را "دان" رانندگی کرد. ساعت ۷ صبح روز بعد در "توسان" آریزونا بودیم. طلوع آفتاب مفتون کننده بود. هوا ملایم بود و مطبوع… یخهای تنم آرام آرام آب شدند… اما هنوز سردم بود. "دان" مرا به منزل دوستش برد. دوش گرفتیم و پس از آن به دانشگاه آریزونا رفتیم. همه لباسهای بهاری به تن داشتند، روز ویژه ای بود که فارغ التحصیلان با لباسهای ویژه خود در مراسم فارغ التحصیلی شان شرکت می کردند. در محوطه دانشگاه متوجه شدیم که برعکس آیواسیتی همسن و سالهای من فراوان پیدا می شود و آدم احساس غریبگی نمی کند. آیواسیتی شهر بیست ساله هاست! تر و تمیز بودن و شیک لباس پوشیدن آدمها تفاوت عظیمی با شهر آیواسیتی داشت…

از آنجایی که همه وسایلم را در آیواسیتی جا گذاشته بودم، مجبور شدم مسواک، خمیردندان، عطر و روژ لب جدیدی از اینجا بخرم. درختهای پربار و معطر نارنج، حس های خفته ای را در وجودم بیدار کردند. حس های کودکی و نوجوانی ام را در خانه مان…  با آن عطر مست کننده بهار نارنج و شکوفه های "فاش" درختان مرکبات … وقتی که در محوطه دانشگاه ناهار می خوردم، آفتاب که با درخشش خیره کننده از پشت پنجره می تابید، زنده ام کرد. زیر درختهای نارنج، نارنج های ترش زمین را نارنجی کرده بودند. هیچکس به نارنج ها دست نمی زد! هیچکس نمی دانست خوردن نارنج یعنی چه؟ آنها نارنج نمی خوردند!

به مرکز شهر رفتم تا برای شهره، نیره و سیلویا هدیه بخرم. شهر بسیار کوچک است. پر از سرخپوست، مکزیکی و اسپانیش… حتما آریزونا بخشی از مکزیک بوده است.

شهر اصلا به تمیزی شهر آیواسیتی نیست. شهر مملوست از انواع کاکتوس ها و درخت های گرمسیری و خرما، که اطرافش را کوهستانهای مختلف احاطه کرده است. شهر بی نهایت خلوت است. اهالی شهر به طور غیرقابل باورانه ای فقیرند. لااقل آنهایی را که من در خیابانها می بینم… چند مغازه بسیار متوسط و ارزان قیمت در مرکز شهر قرار داشت و اجناس مغازه ها را بیشتر کارهای دستی سرخپوستان و مکزیکی ها تشکیل می دادند. نقاشیهای مختلف با فضای فرهنگ ویژه سرخپوستان، مجسمه های سنگی و چوبی و زینت آلات سرخپوستی با مهره ها و سنگهای آبی رنگ. روی اجناس تمام مغازه، یک لایه خاک پوشانده شده بود و مغازه ها ساعت ۵ بعدازظهر بسته می شد!

در خیابان چهارم به یک مغازه دست چندم فروشی رسیدم. بسیار خاک آلود و کثیف بود و خریداران را مکزیکی ها تشکیل می دادند. در این مغازه احساس دلتنگی شدیدی کردم برای مردمی که مجبورند اجناس بسیار کثیف و دست هزارم را بخرند. ساعت ۶ بعدازظهر به خانه آمدم. "دان" به من قول داده بود که مرا به یک رستوران اصیل مکزیکی ببرد برای شام. چه انسان بزرگوار و با مسئولیتی است! با اینکه خودش سیر بود با این حال روی قولش ایستاد! او در طول ۲۴ ساعت سفر حتی یکذره هم نخوابیده بود و اصلا نشان نمی داد که خسته است.

سر میز شام گفت که قدری افسرده است. به دلیل اینکه دوست دخترش چندان تمایلی ندارد که با او زندگی کند! گفتم: ناراحت نباش. این موضوع احتیاج به زمان دارد! گفت: مادرش مرا خیلی دوست دارد و دلش می خواهد که هر دوی ما با هم ازدواج کنیم، اما دوست دخترم دوست ندارد که آریزونا را ترک کند.

بعد از شام وقتی که به خانه آمدیم دوستش یعنی همان کسی که ما الان در خانه اش هستیم، دم در منتظرش بود و هر دو با همدیگر بیرون رفتند. خانه دوستش بسیار کثیف، درهم ریخته و فقیرانه است. دو تابلوی بزرگ پارچه ای یکی مربوط به مالزی با رنگهای تند آبی و بنفش و زرد و قهوه ای (با تصاویری از ماهی و نهنگ  و گیاهان دریایی) و دیگری از بالی، با گلهای حاشیه ای بسیار زنده، اتاقش را تزئین کرده. روی تخته ای عکسهای گوناگونی از مردم بالی چسبانده شده است. کتابهای مختلفی درباره بالی، مالزی و اندونزی و همچنین یک کتاب درباره زندگی مارکس و تحولات اندیشه های مارکسیستی در قفسه ی کتابهایش است. هر چند دیر وقت است، اما فکر می کنم خوابیدن در این شرایط که هنوز "دان" نیامده است، چندان صحیح نباشد! شاید یک نوع بی احترامی به صاحبخانه هم باشد!