لی لی پورزند ـ در طی چند سال گذشته چند ده بار مسیر تورنتو به نیویورک را با اتوبوس های شب رو در تنهایی مطلق طی کرده ام و هیچ گاه …


شهروند ۱۲۴۹  پنجشنبه ۱ اکتبر ۲۰۰۹


 

در طی چند سال گذشته چند ده بار مسیر تورنتو به نیویورک را با اتوبوس های شب رو در تنهایی مطلق طی کرده ام و هیچ گاه در تصورم هم نمی گنجید که روزی با گلچینی از دوستان و یاران تورنتویی به سوی قلب دنیا ـ نیویورک ـ همسفر شوم. هفته گذشته من نیز مانند هزاران هزار ایرانی دیگر مسافر نیویورک بودم، ولی نه آن نیویورکی که می شناختم. تا دو سه روز قبل از سفر از تأیید مرخصی سه روزه ام اطمینان نداشتم و آنگاه که اطمینان حاصل کردم مانند کودکی پر هیجان، بی تاب رفتن بودم. شب قبل از سفر هزاران دلهره داشتم. اگر به موقع به اتوبوس نرسیم چه؟ اگر مرزبانان آمریکایی از ورود ما و یا من ممانعت کنند چه؟ اگر تعداد زیادی جمعیت به نیویورک نیامده باشد چه؟ و ……. التهاب داشتم و خود را با تهیه آذوقۀ راه سرگرم می کردم و سرودهای قدیمی و جدیدی که در این چند ماه بخش لاینفک زندگی مان شده را به زمزمه و یا گاه بلند بلند مرور می کردم.


روز موعود بود و ما تا آخرین لحظه در حال دوندگی برای سر و سامان دادن امور بودیم و کمی دیرتر از ساعت اعلام شده به اتوبوس ها رسیدیم. تمام صندلی ها پر بود. عزیزان مسئول امور هماهنگی از این سو به آن سو می دویدند و با وجود اینکه بی خوابی از چهره های شان هویدا بود، ولی خم به ابرو نمی آوردند. با خود می گفتم اگر تلاش های این عزیزان نبود، این سفر تاریخی میسر نمی شد. آنقدر هیجان زده بودم که نتوانستم به زبان بیاورم اما در دل و ذهنم سپاسگزارشان بودم. جاگیر شدیم و راه افتادیم. باورم نمی شد. همه هیجان زده بودند. همه با هم یک دل بودیم. بزرگ ترها، کوچک ترها، غریبه ترها و آشناترها و … همه با هم یار بودند و یک صدا. همه بر سر سفره هم، یکدیگر را دعوت می کردند. همسفری داشتیم که از ایرانیان مقیم آلمان بود و برای سفر گذارش به تورنتو افتاده بودم و تصمیم گرفته بود شانس خود را بیازماید و با وجود اینکه از پیش ثبت نام نکرده بود به محل پارک اتوبوس ها آمده بود و از قضا یک جای خالی در اتوبوس ما وجود داشت که نصیب او شد. او که در بین ما غریب غریب بود پس از کمتر از یک ساعت عضوی از اعضای خانواده تورنتویی ما شد. تا قبل از رسیدن به مرز همه به نوعی دلشوره داشتیم. مسئولان اتوبوس ها سعی می کردند با بلندگو توصیه های لازم برای عبور از مرز و برخورد با افسران مهاجرت را برای مسافران بازگو کنند ولی دل من مثل سیر و سرکه می جوشید چرا که من از این مرز تجربه ها دارم….


 

بالاخره به مرز رسیدیم و به صف شدیم. گو اینکه افسران مهاجرت امریکا هم عضوی از اعضای خانواده تورنتویی ما شده بودند. وسایل مان را نگشتند. اتوبوس را وارسی نکردند. هیچ سئوال اضافی از ما نشد. هیچ کس انگشت نگاری نشد و حتی مهر ورود هم در پاسپورت ما نزدند. در هنگام خداحافظی با افسران اکثر آنها آرزوی پیروزی برای ما می کردند. دو تن از افسران مثل ما دستبند های سبز به دست داشتند که البته کمی پررنگ تر از رنگ دستبندهای ما بود و گویا مربوط به افغانستان می شد ولی هرچه که بود آن را به علامت همبستگی به ما نشان می دادند و دلمان را گرم می کردند. بعد از گذشتن از مرز دیگر دل ها از نگرانی درآمده بود. این روی گشاده افسران و اطلاع از اینکه قبل از سه اتوبوس ما حدود ده اتوبوس دیگر از مرز به همین منظور گذشته و دیدن خیل عظیم هم وطنان که با ماشین های شخصی مرز را رد می کردند، خیال مان را راحت کرده بود. معلوم بود که نیویورک آماده پذیرایی از ماست. دیگر حالمان خوب خوب بود و می دانستیم در چند ساعتی میعادگاه هستیم تا در این سوی دنیا به عزیزانمان در ایران بپیوندیم. آواز خواندیم. بحث کردیم و چند ساعتی هم خوابیدیم.


 

صبح زود به هتل رسیدیم. با تلاش بسیار هماهنگ کنندگان جاگیر شدیم. آنان که اتاق شان آماده نبود در اتاق دوستان خود آبی به سر و صورت زدند و صبحانه ای خوردند و همگی با بی تابی سوار بر اتوبوس ها شدیم و به سوی سازمان ملل حرکت کردیم. من و مهرداد نیز لباس های رزم مان را پوشیده بودیم که ترکیبی بود از رنگ سبز جنبش دموکراسی خواهی مردم ایران که دنیا را به خود خیره کرده است و عکس بزرگی از آن بزرگ مرد تاریخ ایران، "دکتر مصدق"، که همیشه کلام خود را با نام مردم ایران آغاز می کرد. این طرح ترکیبی زیبا و پر معنا ایده دوست جوان مان، پویا علاقه بند است که چشم ها را به خود خیره می کرد. وارد منهتن که شدیم، قلبم به شدت می کوبید و بی تاب بودم که از اتوبوس پیاده شوم. نمی توانستم توقف اتوبوس را بر سر هر چهارراه در نیویورک پر ترافیک تاب بیاورم. بی تاب بودم و می خواستم بلوک ها را تند تند پیاده بپیمایم. چشمان مان به دنبال نشانه ای آشنا می گشت که ناگهان در آن سوی خیابان مهرداد لقمانی از بچه های گروه همبستگی با مردم ایران در تورنتو که دوست عزیزمان هم هست را دیدیم. چند نفر از ما بدون هیچ برنامه قبلی از راننده خواستیم تا اجازه دهد که همانجا پیاده شویم. دیگر دیوارهای اتوبوس برایمان تنگ بود. همان چند تی شرت سبز ما را بی تاب کرده بود و باید به آنها می پیوستیم. دستمان پر بود از پوستر و پارچه. وقتی به بچه ها رسیدیم فهمیدیم که در پایین ساختمان دفتر نمایندگی ایران در سازمان ملل ایستاده ایم. خبرنگاران هم آنجا بودند ولی جمعیت هنوز زیاد نبود. یادم هست که یک خبرنگار به سوی من آمد و گفت یکی به من گفته که تو فرزند زندانی سیاسی هستی می شود با من مصاحبه کنی؟ نفهمیدم چه شد که در عرض چند دقیقه جمعیت چند ده نفری ما، چند صد نفر شد و دیگر جای ایستادن نبود. پلیس از ما خواست که حرکت کنیم و در چشم به هم زدنی من و نسرین و هر دو مهرداد تصمیم گیرنده جمعی شده بودیم که یک نفرشان را هم نمی شناختیم و حالا باید در مورد اینکه به چه سمتی حرکت کنیم در حالی که هیچ ایده ای از خیابان های نیویورک نداشتیم در لحظه تصمیم می گرفتیم. همه از ما می پرسیدند مسیر تظاهرات کجاست؟ این تظاهرات کدام گروه است؟ ساعت چند به سازمان ملل می رسیم؟ و….


 


 



 

معطل نکردیم. پارچه های سبز را از کیسه ها درآوردیم و جمعیت را به صف کردیم که حتی المقدور اختلال در عبور و مرور خیابان های نیویورک نشود. اول جهت را اشتباه رفتیم و دوباره مجبور شدیم جمعیت را عقب گرد دهیم و به سوی سازمان ملل راه افتادیم . شعارها خودجوش بود. لحظه به لحظه جمعیت زیاد می شد و من به یاد ضرب المثل خون خون را می کشد افتاده بودم با این تفاوت که در آنجا سبز سبز را می کشید. از در و دیوار آدم به ما می پیوست. من گیج بودم.  ولی فرصت فکر کردن نبود. جمعیت زیاد شده بود و در حرکت بودیم و شعار می دادیم و سرود می خواندیم. در مسیر پس از سال ها دوستان بسیاری از واشنگتن، ونکوور، مونتریال و لوس آنجلس را دیدم ولی آنقدر سر همه شلوغ بود که به یک در آغوش کشیدن چند لحظه ای بسنده می کردیم و حرف و حدیث را به آینده حواله می دادیم. به محوطه مقابل سازمان ملل رسیدیم. آنجا فستیوال رنگ ها و احزاب بود. یکی از زیباترین صحنه هایی بود که در زندگی دیده ام. در ورودی محوطه کمونیست ها با پرچم های سرخ شان ایستاده بودند، شعار می دادند و فعالیت می کردند. صحنه اصلی در اختیار مجاهدین با رنگ های آبی و زرد بود. آن طرف تر گروه های سلطنت طلب با پرچم های خود در تکاپو بودند. دوستان جمهوری خواه و ملیون با تی شرت های خاکستری رنگ در رفت و آمد بودند و جمعیت زیادی نیز که به نشانه همبستگی با جنبش مردم ایران تی شرت های سبز با آرم ها و شعارها و پیام های مختلف بر تن داشت، همه جا حضور داشت. لحظه ای ایستادم و نگاه کردم. تصور می کردم این صحنه را در جایی دیگر دیده ام.  ولی خیلی زود فهمیدم که تا چند ماه پیش تنها در رویا می شد چنین صحنه ای را دید. می خواستم بایستم و نگاه کنم و زار بزنم، ولی فرصت ایستادن و گریه کردن نبود. نمی دانستم چه باید بکنم. آیا باید به گروهی بپیوندم یا  بایستم و یا صحنه را ترک کنم. دقایقی سر در گم بودم که ناگهان متوجه شدم لازم نیست تصمیمی بگیرم. اینجا همه با هم هستند. هر کدام عقیده خود را مطرح می کنند و باعث آزار آن دیگری نمی شوند. همه اهداف مشترک داشتیم و آن حمایت از هم وطنان مان در ایران و اعتراض به حضور احمدی نژاد در سازمان ملل به عنوان نماینده ایران و جلب توجه رسانه ها و سران کشورها به خواسته مردم ایران و وضعیت حقوق بشر در ایران بود. رنگ ها در هم حل شده و رنگین کمانی شده بود. همه با هم بودیم. دوستانمان از سراسر دنیا را می دیدیم و گپ می زدیم. شخصیت های سیاسی ایرانی در میان مان بودند. جمعیت شاید حدود ۱۰ هزار نفر بود.


 


 

صحنه اصلی هر دو ساعت یک بار در اختیار یک گروه بود ولی تفاوت نداشت چه گروهی صحنه گردان است همه یک صدا بودند. عکس های ندا در جمعیت پخش می شد و بسیاری این عکس را در مقابل صورت خود نگاه داشته بودند تا نشان دهند که هر کدام یک "ندا" هستند. می دانستم که بچه های دوچرخه سوار برای حقوق بشر در ایران حدود ساعت سه بعد از ظهر به میان جمعیت می آیند، ولی دیگر فرصت آن نبود که به جمع مستقبلین بشتابم. حدود ساعت سه و نیم بود که گویی زلزله شد. دقایقی را خوب به یاد ندارم چون فقط خیل آدم بود که می دیدم محاصره ام می کنند و فضایی که تنگ تر و تنگ تر می شد و صدای جمعیتی که دیگر نمی گذاشت صدا به صدا برسد. با مهرداد و نسرین با نگاه حرف می زدیم. یک بلندی پیدا کردم و با یک پا رفتم بالای آن تا انتهای جمعیت را ببینم. انتهایی نداشت. از این سو و آن سو آدم سبز پوش وارد محوطه می شد. همه همان شعارهایی را فریاد می کردند که سه ماه است در ایران فریاد می شود و ما در مقابل کامپیوتر فیلم های آن را نگاه می کنیم، اشک می ریزیم و روزانه آنها را با خود تکرار می کنیم. گیج شده بودم. نمی فهمیدم آیا ۱۰ سال به عقب برگشته ام و ایران هستم و یا کره خاکی قاره هایش را جابه جا کرده و من به جای قاره امریکا در میانه قاره آسیا و در شهر دود زده ام، تهران ایستاده ام. آنجا هیچ شباهتی به نیویورک نداشت. درخت های محوطه پر بود از دخیل های سبز که ایرانیان با پارچه های سبز به آنها محکم بسته بودند درست مثل درخت های امام زاده های ایران. نمی دانستم که بخندم یا گریه کنم. گوشه ای را یافتم و روی زمین ولو شدم که ناگهان دکتر اسدپور سراسیمه به سویم آمد و گفت تمام هیات های نمایندگی با ماشین و اسکورت از آن سوی محوطه رد می شوند در حالی که تراکم جمعیت چند ده هزار نفری در این سوی محوطه است و آنها چیز زیادی از میزان جمعیت نمی بینند. از جا پریدم. بچه ها را پیدا کردم و بسیج شدیم. ما که نیامده بودیم که خودمان خودمان را ببینیم. این مسئله باید به سرعت حل و فصل می شد. ابتدا به نظر غیر ممکن می آمد که توجه آن جمعیت هیجان زده و در حال شعار دادن را ما چند نفر بتوانیم جلب کنیم. صدا به صدا نمی رسید. ما با فریاد و پانتومیم به اطرافیان خود فهماندیم که باید به آن سو حرکت کرد ولی هیچ کس نمی خواست دل از جمعیت انبوه این سو بکند و همه با دیده شک به ما نگاه می کردند. چند دقیقه تلاش و تکاپو گروهی را متوجه اهمیت موضوع کرد و در کمتر از ۵ دقیقه همه با هم فریاد می زدند که باید به سمت دیگر محوطه حرکت کرد.  سران از آن جا رد می شوند و … همه آمدند… خیل جمعیت به آن سوی محوطه سرازیر شد.


 

نفهمیدم چه شد که من در مقابل نرده ها در مقابل خیابان سازمان ملل همان جایی که هر دقیقه ماشین های اسکورت نمایندگان رد می شد قرار گرفتم. همه با هم فریاد می زدند. کمبود پارچه سبز داشتیم که خانمی در کنار من پارچه سبز گران قیمتی از کیفش درآورد و گفت که این را خریده ام و می خواهم لباس شب با آن بدوزم ولی فدای سر مردم ایران دیگر این لحظه ها تکرار نمی شود. بگیر و ببر هر کاری می خواهی با آن بکن. ما هم آن را سر چوب زدیم و بالا گرفتیم. گاه جمعیت از نفس می افتاد ولی با فریاد مسئول شعار دوباره جان می گرفت و فریاد می زد. همه به هم می گفتند ما که جان مان اینجا در خطر نیست حداقل کاری که می توانیم بکنیم فریاد زدن است و دوباره شعارها و سرودها را فریاد می کردند. سعی می شد شعارها انگلیسی باشد که جهانیان پیام ایرانیان را دریافت کنند و آنگاه که خستگی بر همه غالب می شد یک سرود یار دبستانی و یا شعار استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی همه را سر حال می آورد و برای تکرار دوباره شعارهای انگلیسی آماده می کرد. برخی از کارمندان سازمان ملل وقتی از مقابل محل تجمع عبور می کردند علامت پیروزی را مخفیانه به ما نشان می دادند و لبخند می زندند. آخر به عنوان کارمندان سازمان ملل حق جانب داری از حرکت خاصی را ندارند، ولی آنچنان تحت تأثیر جمعیت و یک صدایی قرار می گرفتند که نمی توانستند خودداری کنند.

حضور بچه های دوچرخه سوار برای حقوق بشر در ایران که از تورنتو به نیویورک رکاب زده بودند به زیبایی های این دو روز می افزود. سر که می گرداندم و آنها را با آن لباس ها و کلاه های دوچرخه سواری، سرحال و پرجنب و جوش می دیدم، دلم گرم می شد. در آغوش شان می گرفتم و می بوسیدمشان. همه برای آنها ابراز هیجان می کردند. آنها پیام آوران آزادی و صلح و حقوق بشر و دمکراسی برای مردم ایران در نیویورک بودند. وقتی آنها را می دیدم به تورنتویی ها آفرین می گفتم به این بچه ها و عزمشان. بچه ها خسته نباشید.


 


 



 

از آنجایی که برنامه سخنرانی ها به دلیل صحبت های طولانی آقای قذافی همه به تأخیر افتاده بود بسیاری از حضار که با تور به نیویورک سفر کرده بودند بعد از ساعت ۷ شب برای بازگشت به هتل هایشان که معمولا بسیار دور از شهر بود باید سوار بر اتوبوس ها می شدند، گرچه دوست نداشتند این لحظات تاریخی را ترک کنند. همسفران تورنتویی ما هم طبق قرار قبلی باید ساعت ۸  شب از نیویورک به سوی هتل در نیوجرسی حرکت می کردند. دهان به دهان خبر رسیده بود که علی رغم تکذیب هتل اینترکنتینانتال گو اینکه هیأت ایرانی در آنجا اقامت دارد. هیچ کس این خبر را تأیید نمی کرد و تصور می شد که خیابان های منتهی به هتل توسط پلیس مسدود شده باشد. بخشی از جمعیت توانست خود را به مقابل سازمان ملل برساند که آنان همان هایی بودند که با چند تن از اعضای هیأت رودررو حرف زده بودند و پاسخ های نامربوط دریافت کرده بودند و فیلم هایش را همه در اینترنت دیدیم. ساعت حدود هفت و نیم جمعیت در حال پراکنده شدن بود و ما نیز باید تصمیم می گرفتیم که آیا می خواهیم با همسفران خود به هتل بازگردیم یا می خواهیم در نیویورک بمانیم و سعی کنیم خود را به مقابل هتل محل اقامت هیأت برسانیم. احتیاجی به فکر کردن نبود. این تنها فرصتی بود که می توانستم در چند قدمی آنانی که دست شان به خون هم وطنانم آغشته است بایستم و فریاد بکشم ولو اینکه هیچ کس دیگر همراهی ام نکند و صدایم هم به گوش کسی نرسد ولی باید این کار را می کردم. تصمیم گرفتیم به هتل بازنگردیم و در عین حال هیچ برنامه مشخصی هم نداشتیم. در اولین رستوران نشستیم. همه ایرانی بودند. از میز بغل به ما گفتند که دوستشان گفته که سی ان ان اعلام کرده که بزرگ ترین تظاهرات علیه نمایندگان یک دولت امروز در نیویورک علیه هیات نمایندگی ایران توسط ایرانیان از سراسر دنیا برگزار شد. خیالم کمی راحت شد و نفسی کشیدم. دیگری گفت که پلیس نیویورک اعلام کرده که تعداد تجمع کنندگان بیش از ۲۰ هزار نفر تخمین زده شده. ایرانیان از ژاپن و اروپا و کانادا و از سراسر امریکا به نیویورک آمده بودند. باورم نمی شد که ۲۰ هزار ایرانی سه روز کاری از کارهایشان مرخصی بگیرند، هزینه سفر کنند و برای اعلام همبستگی با ایرانیان درون ایران به نیویورک سفر کنند. کمی آرام گرفته بودم و لقمه ای غذا در دهان گذاشتم که میز پشتی فریاد زدند که دوستان شان از مقابل سازمان ملل تماس گرفته اند و گفته اند که هیأت هم اکنون راهی هتل شده است. گو اینکه دوباره جان گرفته بودم. بدون فکر بلند شدیم به راه افتادیم با قدم های مصمم. باورم نمی شد که پلیس خیابان های هتل را مسدود نکرده باشد. رسیدیم. نه تنها خیابان ها مسدود نبود بلکه در مقابل هتل جایگاه ویژه برای تظاهرکنندگان تدارک دیده بودند. آفرین……


 

هزار بار خدا را شکر کردم که با اتوبوس ها به هتل بازنگشتیم. تعدادمان در ابتدا خیلی کم بود و مجبور شدیم هر کدام جای ده نفر فریاد کنیم که در نتیجه صداهایمان تا همین امروز هم گرفته و خش دار است ولی فدای یک تار موی جوانان ایران. در فاصله چند متری اتاق های اقامت هیات ایرانی هرآنچه مردم ایران می خواهند را فریاد کردیم. بچه ها با موبایل و فیس بوک و توئیتر به هم خبر دادند و ناگهان جمعیت ۱۰۰  نفری ما تبدیل به جمعیت ۱۰۰۰ نفری شد. صداها در هم می پیچید و فریاد می شد و به شیشه های اتاق ها اصابت می کرد. چند تن از اعضای هیأت بعد از هو شدن سریع به داخل هتل رفتند. تعداد دیگری مضطرب از پشت شیشه اتاق ها ناشیانه از جمعیت فیلمبرداری می کردند، ولی این بار نمی دانستند که بازی عوض شده چرا که ما هم از آنها که از ما فیلمبرداری می کردند فیلمبرداری کردیم و فردا بر روی اینترنت گذاشتیم. دیگر بازی عوض شده است. دیگر نمی توانید فیلم ها را در صدا و سیما نمایش دهید و بگویید چند تن از گروه های سلطنت طلب مزدور علیه نظام مقدس جمهوری اسلامی شعارهای پراکنده سر دادند. بچه های سلطنت طلب، چپ، زندانیان قدیمی، اصلاح طلب ها و آدم های عادی و حتی غیر ایرانیان همه با هم بودند. جمعیت زیاد بود و همه شعارهای مردم ایران را فریاد می کردند، سرود ای ایران می خواندند، یار دبستانی سر می دادند و حتی موافقان و مخالفان فریاد "یا حسین، میرحسین" و "کروبی کروبی" سر می دادند. دیگر آرمان سیاسی مهم نبود. مهم این بود که همان چیزی را که اینان در ایران از زبان ملت ایران در خیابان ها، در نماز جمعه تهران و روز قدس می شنوند در نیویورک زیر پنجره اتاق خود در هتل پنج ستاره تحت محافظت سازمان ملل نیز بشنوند و بدانند هر کجای دنیا که بروند همین فریادها را خواهند شنید. نام و یاد و تصویر ندا و سهراب و شهدای دیگر جنبش تا ابد به دنبال اینان هست و مردم ایران بی شمارند و همه جا هستند. رنگ سبز که کابوس شبانه روزی شان شده نیویورک را هم رنگین کرد. سبز بودیم و همه با ما سبز بودند. نیویورک با مردم ایران سبز پوشیده بود و در این لباس که با طرح و مفهوم آزادی و دموکراسی نقش بندی شده چه زیباتر شده بود. نیویورک هم مانند من آن دو روز را هرگز فراموش نمی کند.


 

با رویای شیرین روزی که گذشت به خواب رفتم و بهترین خواب ها و رویاها را در سرزمین ام ایران تا به صبح مرور کردم تا آنگاه که به عشق به دوش گرفتن طومار سبز سه کیلومتری ایرانیان با شعار احمدی نژاد رئیس جمهور من نیست بر روی پل معروف بروکلین بار دیگر با همسفرانمان به سوی نیویورک شتافتیم. وقتی که وارد پل شدم عظمت آنچه می گذشت مبهوتم کرد. یکی از چوب های طومار را به شانه تکیه دادم و احساس کردم نیاکانم به من لبخند می زنند. من که با غیرت و ناموس از هر نوع و شکلش مبارزه کرده ام و هیچ ارادتی به این دو واژه ندارم، چنان صورت بر این طومار می ساییدم که گویی ناموس مردمم است، گو اینکه خاک وطنم است. اگر خالی بر گوشه ای از طومار می افتاد غیرتی می شدم. حس می کردم خون عزیزانم و بهای آزادی مردم ایران بر شانه ام نهاده شده و چه افتخارانگیز بود این احساس. در مسیر سر بر طومار می ساییدم و می گریستم. سر بر گوشش گذاشتم و رازها از دلتنگی و غربتم برایش گفتم و آرزو کردم آن را در تهران به دوش گیرم.


 

مراسم بعد از حمل طومار نیز با شکوه خاصی برگزار شد به خصوص آن گاه که کامیون های حامل بیلبوردهای تبلیغاتی مرتبط با وقایع اخیر ایران از مقابل جمعیت می گذشت و همه را به هیجان می آورد. غیر ایرانیان برای ملت ایران آرزوی موفقیت می کردند و به رشادت و شهامت آنها تبریک می گفتند. پلیس از این همه همدلی متحیر بود و از هیچ همکاری دریغ نکرد حتی دوره گردان نیویورکی هم به ما علامت پیروزی نشان می دادند و نوشیدنی های خنک را زیر قیمت به ما می فروختند. یکی از آنها دستش را به علامت پیروزی بالا می برد و می خندید  می گفت یک بطری آب یک دلار برای شما ایرانیان……


 

جایتان خالی بود. جای همه ی آنانی که جان و آزادی خود  را در راه آزادی بیان و عقیده فدا کردند، جای همه آنانی که سالهاست درد غربت را به دوش می کشند و … جای همه ایرانیان آزاده خالی بود.  ۲۳  و ۲۴ سپتامبر ۲۰۰۹ بهترین روزهای عمرم بود. خستگی زندگی پر فراز و نشیب و غم غربت را از شانه هایم برگرفت. من در نیویورک به کوچه های تهران رسیدم و زنگار از دل زدودم و گریستم. من در خیابان های نیویورک ندا و سهراب شدم. من در مقابل سازمان ملل پدر و مادرم را تقدیس کردم و سر سجده در پیشگاه همه قربانیان عقیده و بیان و آزادی فرود آوردم و دلم را از کینه شستم و فریاد زدم یار دبستانی من با من و همراه منی…. گریه کردم و خندیدم….. من سراپا غرورم و تو ای هم وطن ایرانی ام که درون مرزهای وطنم زندگی می کنی…. تویی که جان و آزادی ات را گروی راه آزادی وطنت کردی و سبز شدی، به من و ما انگیزه دادی تا از این سو و آن سوی کره خاکی به میعادگاه نیویورک برویم و تو را فریاد کنیم. دستت را می بوسم ای هم وطن که مرا چنین سرافراز کردی. می ستایمت ای  ایرانی و می پرستمت ای ایران ای مرز پر گهرم…….

دلم سبز است به سبزی مردم ایران و به سبزی خیابان های تهران و نیویورک…. ما با هم سبز خواهیم شد…..

 

عکس های این تظاهرات در گالری عکس شهروند ببینید.

 


 

 lilypourzand@gmail.com