زندگی و مرگ مارینا آبراموویچ

کارگردان: رابرت ویلسون

نوشته: مارنا آبراموویچ و رابرت ویلسون

بازیگران اصلی: مارینا آبراموویچ و ویلم دافو

مارینا آبراموویچ در تئاتر تجربی برای خودش اسطوره ای است. احتمالا مهم ترین نوآوری او در این زمینه استفاده (و گاه سوء استفاده) از بدن خودش به عنوان موضوع یا ابزار نمایش هست. همین طور دوری گزیدن از داستان سرائی در نمایش. این است که کارهای او از آنچه به عنوان تئاتر کلاسیک می شناسیم بسیار دور است. به همین دلیل در این مطلب من به جای “تئاتر” از “نمایش” برای توضیح کارهای او استفاده  می کنم. یک نمونه از نمایش های او که معرف خوبی برای سبکش هست “دم و بازدم” است. در این کار، او و همبازی اش اولای دهان شان را به هم می چسباندند و بازدم یکدیگر را نفس می کشیدند تا جایی که اکسیژنی باقی نمی ماند و این دو بی حال نقش بر زمین می شدند. در این نمایش، آبراموویچ و اولای توان انسان برای بهره گیری از زندگی و مرگ دیگران را به تجربه می گرفتند. او این سبک را از همان کارهای آغازینش، زمانی که هنوز در زادگاهش یوگوسلاوی سابق زندگی می کرد، شروع به تجربه کرد. “ریتم” عنوان چندین نمایش او در این دوران بود که در آن ها بدن خودش را به افراط در معرض تجربه های گوناگون قرار می داد. مثلا در یک نمایش بدنش را به طور مطلق در اختیار تماشاچیان گذاشت تا هرچه می خواهند با آن بکنند. برای این کار چند ابزار هم در اختیار آن ها گذاشته بود مثلا یک پر، یک گل سرخ، یک چکش، یک اسلحه با یک گلوله. خودش این تجربه را از با ارزش ترین تجربه های زندگی اش تعریف می کند. تماشاچیان در آغاز آرام و غالبا مؤدب بودند و با پر یا گل سرخ او را نوازش می کردند. اما به تدریج که نمایش به پیش می رفت چهره دیگری از آنان آشکار می شد. چند نفری لباس او را پاره کردند و دیگری خارهای گل سرخ را در شکمش فرو کرد و کار تا آن جا پیش رفت که یکی از تماشاچیان گلوله را در مخزن اسلحه گذاشت و آن را چرخاند و می خواست در مغز او شلیک کند که فرد دیگری اسلحه را از دستش گرفت.

زندگی و مرگ مارینا ابرامویچ

زندگی و مرگ مارینا ابرامویچ

آما آنچه که در سال های اخیر بر شهرت آبراموویچ افزود چیدمانی بود بنام “در حضور هنرمند” که به دعوت موزه هنرهای مدرن نیویورک برگزار کرد. در آن جا مارینا به مدت بیش از چهار ماه هر روز روی یک صندلی می نشست و به چشمان بازدید کننده ای که بر صندلی مقابل نشسته بود خیره نگاه می کرد. چند ده هزار بازدید کننده روزها در صف می ایستادند تا نوبت شان شود که اول از بین یک زن و مرد لخت که بر درگاه دری باریک ایستاده بودند رد بشوند تا روبروی مارینا بنشینند و با چشم با او ارتباط برقرار کنند. آبراموویچ می گوید که بی آن که حرفی بین اینان رد و بدل شود احساس کرده بود که چقدر مردم درد دارند. بسیاری از آنان به گریه افتاده بودند. یکی از پر احساس ترین این لحظات وقتی است که اولای – که سال ها بود از هم جدا شده بودند – روبروی او می نشیند و این بار مارینا است که اشکش سرازیر می شود.

برای پرداخت “زندگی و مرگ مارینا آبراموویچ” او به سراغ رابرت ویلسون می رود. ویلسون خود اسطوره دیگری در تئاتر تجربی است (سال گذشته “انشتین در ساحل” را به لومیناتو آورده بود که درباره اش نوشتم). رابرت ویلسون به او می گوید برای این نمایش نمی خواهد کارهای مارینا را مرور کند بلکه علاقه مند است که زندگی او را بر صحنه ببرد. کار آغاز می شود و این دو نوشتن صحنه های مختلفی از زندگی مارینا را شروع می کنند. مارینا آبراموویچ در یک خانواده کمونیست به دنیا آمد. پدر و مادرش هر دو در جریان جنگ جهانی دوم پارتیزان بودند و در کنار مارشال تیتو می جنگیدند، اما هیچ وقت با یک دیگر به سازش نرسیدند. پدر بالاخره خانواده را ترک می کند. مادر با انضباطی ارتشی در  جزئی ترین کارهای مارینا دخالت دارد. مارینای نوجوان به خودآزاری می پردازد،  چیزی که بعدتر یکی از بنیان های اصلی سبک کار او می شود. حتا یک بار با دوستش رولت روسی بازی می کنند. حدود سی سال دارد که موفق می شود از زیر سلطه مادر خارج شود و به هلند مهاجرت کند. در آمستردام با اولای آشنا می شود و در چندین نمایش با هم همکاری می کنند. چند سال بعد تصمیم به جدایی می گیرند و این جدایی را دستمایه نمایشی دیگر می کنند که در آن اولای و مارینا از دو انتهای دیوار بزرگ چین شروع به راه رفتن می کنند تا در نیمه راه به هم برسند و با هم وداع کنند.

نمایش به یک خواب، یا بهتر بگویم کابوس می ماند. راوی داستان یک افسر ارتش با چهره ای دلقک گونه اما ترسناک است. صحنه های زندگی مارینا از کودکی تا مرگ در فضایی معلق در زمان و مکان به نمایش در می آید. مردی که مثل دختر بچه ها لباس پوشیده نقش نوزادی و کودکی او را بازی می کند و مارینا آبراموویچ خود در نقش مادرش ظاهر می شود. شخصیت های مختلف زندگی او بر صحنه پراکنده اند و از سویی می آیند و از سوی دیگر خارج می شوند. پارتیزان هایی که پرچم سفید در دست نمی دانند به کجا باید بروند. مردی که نقش کودکی مارینا را بازی می کرد اکنون با لباس روسپیان به صحنه بازگشته است. مردان دیگری در لباس زنان محلی ترانه های فولکلوریک می خوانند. زن برهنه ای از بالای پله ها با سرعتی بسیار کند تا پایین سقوط می کند، و فرشته ای سیاه پوش آوازهای مارینا را بازخوانی می کند.  وسایل صحنه همه در فضا پراکنده اند و هیچ چیز سر جای خودش نیست. در چنین فضای کابوس واری حتا نمی توان به درستی داستان هایی که می شنوی اعتماد کنی.

ویلسون اگرچه کار چشمگیری ارائه می دهد اما با به کارگیری عنصر قصه – هر چند آبستره – از سبک ضد داستان آبراموویچ فاصله می گیرد. زیبایی کار آبراموویچ در انتزاعی بودن آن تا حد افراط است. در هیچ یک از نمایش های او نمی توان رگه ای هر چند ضعیف از قصه پیدا کرد. با این حال اجرای درخشانی که از زندگی کابوس وار و معلق در فضای آبراموویچ ارائه می دهد تنها با آثار پیشین خودش قابل قیاس است. بازی ویلم دافو بسیار چشمگیر است. اما این چشمگیری این مشکل را هم دارد که او را به شخصیت اصلی صحنه تبدیل می کند و مارینا و مادرش را به سایه می فرستد.

“زندگی و مرگ مارینا  آبراموویچ” به احتمال بهترین اثری باشد که در لومیناتوی امسال به نمایش در می آید.

* دکتر شهرام تابع‌محمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینه‌هاى دیگر هنر و سیاست مى‌نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.

shahramtabe@yahoo.ca