دیشب به دیدار نمایشنامه Syringe   نوشته جورج سینگر و به کارگردانی هاریت پاور  Harriet Power  که همسر باب است رفتم. اجرا کاملا با آنچه که در مرکز ورک شاپ  …

شهروند ۱۲۵۳  پنجشنبه ۲۹ اکتبر ۲۰۰۹


 


 

۳ فوریه ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی


 

دیشب به دیدار نمایشنامه Syringe   نوشته جورج سینگر و به کارگردانی هاریت پاور  Harriet Power  که همسر باب است رفتم. اجرا کاملا با آنچه که در مرکز ورک شاپ خوانده شده بود، متفاوت بود. کاری بود تجارتی، عامه پسند و بسیار دقیق… که به جنبه های کمیک و آبکی آن توجه زیادی شده بود. به طور کلی نمایش موفقی نبود. هم نوشته و هم کارگردانی هر دو ضعیف بودند. هاریت در فاصله دو پرده تنفس، وقتی که از مقابلم گذشت و دیدم که حامله است، ناگهان شناوری یک جنین را در وجودش احساس کردم و نوعی معصومیت را در چهره اش دیدم. حاملگی و روند آن در زن او را اساساً تغییر می دهد.

به دعوت باب "ماریا آیرین فورنس" که در کوبا به دنیا آمده است و از سن ۱۵ سالگی در آمریکا زندگی کرده است، از نیویورک به دپارتمان تئاتر آمد و قرار است چند روز با ما ورک شاپ داشته باشد. "ماریا آیرین فورنس" بسیار راحت و دوست داشتنی است. کار هنری اش را با نقاشی شروع کرده، اما به تئاتر و نمایشنامه نویسی روی آورده است. نمایشنامه هایش از نظر فرم به نمایشنامه های جرج بوشنر و بکت نزدیکند و تم سیاسی ـ اجتماعی آنها او را بسیار معروف کرده است. شیوه ی خاص تدریس نمایشنامه نویسی، او را در جایگاه ویژه ای در تئاتر آمریکا قرار داده است.

ورک شاپ شروع شد. همه ما نمایشنامه نویسان در کلاسی که قرار بود نمایشنامه ای را بنویسیم، قلم و کاغذهایمان را آماده گذاشتیم و سپس به اتاق بزرگی رفتیم و به تمرینات بدنی که تلفیقی بود از یوگا و ورزشهای دیگر پرداختیم. "آیرین" (او ترجیح می داد او را آیرین صدا بزنیم) تمرینات بدنی را انجام می داد و ما دنبال می کردیم. بعد از نیم ساعت همه ما به آرامی و در سکوت به کلاس آمدیم. "آیرین" از ما خواست که دو نفر دو نفر روبروی همدیگر بنشینیم و تصویر همدیگر را بکشیم. کشیدیم. بعد همه تصاویر را وسط کلاس گذاشتیم و پس از آن دو تا تصویر را انتخاب کردیم، برداشتیم و برای هر دو تصویر نامی را پای آن گذاشتیم.

"آیرین" چشمهایش را بست و از ما خواست که ما هم چشم هایمان را ببندیم و در ذهنمان به این تصویر یک کاراکتر بدهیم! رنگ چشم ها، مو، شکل دماغ، دهان، شکل اندام، لباس، رنگ پوست، اندازه و تناسب بدن را مشخص کنیم. تصویر دوم را هم به همین شکل در ذهنمان متجسم کنیم. بعد فکر کنیم که این دو شخصیت در کجا هستند. هم اکنون در چه شهری و چه محلی زندگی می کنند و نوع ارتباطشان با اشیا چگونه است. در اطرافشان چه می گذرد. احساساتشان چگونه است. درباره بو، رنگ، لمس، طعم و حس های دیگرشان چگونه می اندیشند. بعد گفت: این دو شخصیت در یک شرایط ناراحت و مشکل به سر می برند. زن متوجه شده است که زندگیش را از دست داده است. بعد گفت: حالا شروع به نوشتن کنید. بعد از این پروسه همه شروع کردیم به نوشتن … من در تمام مدت نمی توانستم از خندیدن آرامم جلوگیری کنم. یک حس دلچسب داشتم از ورود به یک دنیای خیالی… در عین حال حضور آنچه را که در اطرافم در آن لحظه می گذشت، نمی توانستم نادیده بگیریم. من نمی توانستم چشمهایم را کاملا ببندم. کنجکاوی مرا آرام نمی گذاشت. می خواستم عکس العمل های همه را ببینم… همه چشم هایشان بسته بود و من با چشم باز همه را نگاه می کردم. وقتی که قطعه هایمان را نوشتیم، یکی یکی نوشته هایمان را خواندیم بدون اینکه کسی نوشته های ما را تحلیل کند.

بعد از پایان کلاس از "آیرین" پرسیدم: آیا این شیوه ویژه را خودتان کشف کرده اید، یا از کس دیگری الهام گرفته اید؟

گفت: خودم آن را ابداع کرده ام!

یک هفته فعال، پرکار، پر نیرو و بسیار موفق و مثبت داشته ام. ارتباط روحی ام با "آیرین" بسیار زیاد است. آنقدر موفقیت هایم زیاد بوده و آنقدر از هفته ام راضی بوده ام که اگر بنویسمشان چند روز طول می کشد. امیدوارم که فراموشم نشود و بتوانم همه را بر روی کاغذ بیاورم.

به دیدن نمایشنامه"گالیله" برتولت برشت رفتم که کارگردان آن تیم تروی  Tim Troy بود، اما اصلا از اجرا خوشم نیامد. جز چند لحظه خوب، آن را بسیار تجارتی، لوس، بچگانه و منطبق با سلیقه جوانان سطحی آمریکایی دیدم. "تیم" سعی کرده بود آن را به شیوه Pop art و موزیکال کارگردانی کند. شعارها تلفیقی بود از موزیک پاپ، سنتی سایزر،  کانتری موزیک  Country Music و جاز … چند قطعه ابتدایی آن نیز به صورت اپرا اجرا شد. "آندره" را جوانی ۲۰ ساله بازی می کرد با اداهای لوس و بچگانه. یکی از عالیجنابان کلیسا را دختری بازی می کرد که انگار ۶ـ۵ سال بیشتر نداشت. نقش های مردان بین زنان تقسیم شده بود، از جمله نقش پاپ. من می دانم که "تیم" هیچ معنایی را از این تقسیم رُل ها استفاده نکرده بود جز اینکه شنیده بود که در تئاترهای معتبر دنیا تعویض نقش ها از مردان به زنان و بالعکس متداول شده است.

لباسها ترکیبی بود از لباسهای امروز آمریکا و لباسهای قرن ۱۷ ایتالیا. دکور ترکیبی بود از معماری قرن ۱۷ و اجراهای صحنه خالی امروزین. سعی شده بود که هر طور شده تماشاگر خندانده بشود که برای من "عس کَنَک" بود. آمد و رفت بازیگران و موقعیت بازیگران در صحنه بسیار ناشیانه رخ می داد. مثلا صحنه رقص در ته صحنه، ارزش دیالوگ های چالشگر گالیله را در جلوی صحنه از بین می برد. به طور کلی فرمالیسم پوچ و بی معنی، مفهوم عمیق نمایشنامه را به کلی نامرئی کرده بود. به جای آنکه تماشاگر را به معنای نمایش نزدیک کند، یا حتی رابطه تماشاگر را با کاراکترها محکم کند، بیشتر و بیشتر بین آنها فاصله می انداخت. کارگردان انگار به عمد ساختار تکنیکی و مفهوم فاصله گذاری برشت را شکسته بود. در حقیقت پا را فراتر گذاشته بود. و نمایشنامه را هجو و مبتذل کرده بود.

باب، "مارتین اسلین" را هم دعوت کرده بود. در شب اول سخنرانی "مارتین اسلین" شاید فقط ۳۰ نفر به سالن تئاتر آمده بودند که اکثر آنها برایم غریبه بودند. دانشجویان کجا رفته بودند؟ آیا در بارها می پلکیدند؟ در رستورانها؟ در قهوه خانه ها؟ … تنها افراد آشنا "کازمو" رئیس دپارتمان تئاتر،"جک" استاد تاریخ و نقد تئاتر، "اریک" استاد کارگردانی و صحنه آرایی و "اریک هاینز" کارگردان نمایشنامه  ام بودند. از همشاگردی هایم فقط "پیتر" حضور داشت. من به شدت متعجب شدم، عصبانی هم شدم! انگار به جای مارتین اسلین، من تحقیر شده بودم!

"اندیشه" کجا رفته است؟ چرا کسی برای "اندیشه" ارزشی قائل نیست؟ دلم به درد آمد. نشستم و با تمام وجودم حرفهای او را نوشیدم. مارتین اسلین با شخصیتی بسیار محکم و متکی به خود در صحنه ایستاده بود. گفت: در مجارستان به دنیا آمده است. دو ساله بوده که به اتریش می رود. تحصیلاتش را در آنجا به پایان می رساند. بعد به انگلیس می رود و دراماتورژ رادیو B.B.C  می شود. بعد به آمریکا می آید و در دانشگاه استانفورد به تدریس مشغول می شود. هم اکنون در Magic Theatre  سانفرانسیسکو به کار مشغول است. او در سه نشست درباره برشت و اثر او بر تئاتر مدرن زیبا و درباره گالیله (گالیله حقیقی و گالیله برتولت برشت) صحبت کرد. برشت سه بار این نمایشنامه را دوباره نویسی کرده است. نسخه دوم آن را چارلز لافتون در بورلی هیلز لوس آنجلس اجرا کرده است. نسخه سوم آن بعد از بمب اندازی به هیروشیما نوشته شده است که برشت در آن تغییرات فراوانی داده است. برایم بسیار هیجان انگیز بود که مارتین اسلین را از نزدیک می دیدم. فکر کردم اگر او به ایران می آمد، دوستاران تئاتر از سر و کول  سالن تئاتر بالا می رفتند تا او را ببینند! و اینجا … در آمریکا … دانشجویان تئاتر اصلا نمی دانند او چه کسی است!


 



 

"اسلین" بسیار هشیار و تندرست است. با طنز ویژه ای که گهگاه در خلال حرفهایش بیان می کند، پیچیده ترین مسائل را بسیار ساده و روان مطرح می کند. من حرفهایش را بسیار راحت تر از بسیاری از استادان دیگر می فهمیدم. این به دلیل دانش، آگاهی و بصیرتی است که در وجود او شفاف و غنی جریان دارد. به دلیل اتکا و اعتقاد او به ارزش هاست. او به زبانهای مختلفی از جمله، فرانسه، آلمانی و ایتالیایی تسلط کامل دارد. او بسیار صریح و قاطع است.

دیشب از او پرسیدم: "آیا برشت تحت تاثیر تعزیه ایرانی نبوده است؟" گفت: فکر نمی کنم! اما او  تحت تاثیر تئاتر ژاپن و چین بوده است.

پرسیدم: آیا تحقیقاتش را در زمینه نمایش در کشورهای دیگر به زبان انگلیسی می کرده است؟

گفت: از طریق ترجمه های آلمانی و بعد انگلیسی …

پرسیدم: آیا به این کشورها مسافرت کرده است؟

گفت: نه …

در کلاس ورک شاپ هم از او بار دیگر دعوت کردند. مارتین اسلین در مورد تئاتر کنونی در اروپا صحبت کرد. بعد وقتی نوبت به پرسش و پاسخ رسید، باب پرسشهای خود را شروع کرد. او می دانست که دانشجویان سئوالات مغزداری نخواهند کرد. یا اصلا پرسشی نخواهند داشت. "باب" کلی و موجز و از کل آرام آرام به جزء رفت. ابتدا درباره فعالیتهای "اسلین" در Magic Theatre پرسید و او پاسخ داد که تعداد زیادی نمایشنامه سالانه به این مرکز می رسد. او خودش همه را می خواند و تک تک به نمایشنامه نویسان جواب می دهد. گفت: تئاتری های آمریکایی بسیار سطحی هستند. عقیده و نظر ندارند. هنوز در مورد خانواده می نویسند. هنوز تحت تاثیر آرتور میلر و "مرگ دستفروش" هستند. انگار هیچ نمایشنامه نویس دیگری وجود ندارد! بعد در مورد تئاتر آلمان غربی صحبت کرد و سپس تئاتر آلمان شرقی، انگلیس، لهستان، اسپانیا، ایتالیا و برزیل، او با صحبت کردن در مورد تئاتر هر کشوری نام نمایشنامه نویسان امروز و نمایشنامه هایشان را هم بیان می کرد. او از شهری در برزیل نام برد که اکثرا افرادش ژاپنی هستند و فرهنگ آنها آمیخته است از ژاپنی، پرتغالی و برزیلی و زبان بومی منطقه. از نمایشنامه ای صحبت کرد که داستانش در مورد یک عشق نامتعارف بود که در پایان زنِ عاشق تبدیل به یک پرنده می شود. در مورد تئاتر کره جنوبی گفت، اخیراً در سئول بوده است و تئاترشان کلیشه ای است. زنده کردن تئاتر قدیمی شان چیز تازه ای برای او نداشته است!

احساس فوق العاده ای داشتم. یک نوع ولع و حرص برای شنیدن، یک نوع امید… برای اینکه کسی را در آمریکا یافته بودم که به شدت در شیوه تفکر روشنفکری با او احساس یگانگی می کردم. سالها در ایران نوشته هایش را می خواندم. حالا در مقابلم نشسته بود؛ ساده، بی آلایش، نوگرا و معتقد. مردی که تاریخ را می شناسد. با ادبیات بسیاری از کشورهای بویژه اروپا عجین است. فلسفه می داند و با تحول فلسفه و تاریخ حرکت می کند. گفت: دوره برشت تمام شده! مسایل چین و شوروی نشان می دهد که سوسیالیسم جوابگوی نیازهای بشر نیست…