ولادیمیر ناباکوف

پاره‌ی نه از بخش یک

story-meraji

شنبه ـ قلبم هنوز به دیواره‌ی سینه‌ام می‌کوبد. هنوز هم از یادآوری کار خجالت‌آورم به‌خود می‌پیچم و آهسته ناله می‌کنم.

نمای پشت ـ نگاهم گذرا به پوست شفافِ کمرش، میان نیم‌تنه و شلوارک ورزشی سفیدش افتاد. روی لبه‌ی پنجره خم شده بود و برگ‌های درخت سپیدار پشت پنجره را می‌کند و هم‌زمان گرم حرف‌زدن با پسرک روزنامه‌‌رسان (فکر کنم کنث نایت) بود که چند لحظه پیش از آن، روزنامه‌ی محلی رمزدیل را با ضربه‌ای دقیق روی ایوان پرت کرده بود. در این لحظه شروع کردم لنگ‌لنگان به‌سمت لو خزیدن یا به‌قول بازیگرهای پانتومیم لنگیدن. همان‌طور که آهسته و تو دنده خلاص به‌سوی‌اش می‌رفتم، دست‌وپاهای‌ام سطوح محدبی شدند که میان هدف افتادند، به‌جای آن‌که روی آن قرار بگیرند: هامبرت، عنکبوت زخمی. گویی ساعت‌ها طول کشیده تا به او برسم: مثل این بود که از سمت اشتباه تلسکوپ او را دیده‌ام و با بی‌دقتیِ تمام، مثل آدم فلج، روی پاهای کج‌وکوله به‌سمتِ باسن سفت‌اش حرکت کردم. سرانجام به پشتِ ‌سرش رسیدم و به‌اشتباه تصمیم گرفتم پسِ گردن او را بگیرم و تکان‌اش بدهم تا بدین‌سان حیله‌ی واقعی‌ام را پنهان کنم. اما ناگهان لو باصدای گوش‌خراشی زوزه کشید و گفت، «ولم کن!» دخترک هم‌چنان رو به خیابان ایستاده بود و باپررویی، هر چه از دهان‌اش درمی‌آمد می‌گفت، متلک، گوشه و کنایه، و هامبرتِ پست‌فطرت با لبخندی شرم‌آلود، دلخور عقب‌نشینی کرد.

اما حالا ببین که پس از آن چه اتفاقی افتاد. بعد از ناهار روی صندلی کوتاهی لم داده بودم و مثلا مطالعه می‌کردم. ناگهان دو دست کوچک تردست چشم‌های‌ام را پوشاند: از پشت طوری دزدانه روی پنجه‌های‌اش آمده بود که گویی به‌فرم رقص باله مانور صبح مرا بازاجرا می‌کرد. انگشت‌های‌اش جلو خورشید را گرفته بودند و پرتو‌های قرمز بازمی‌تاباندند و خودش بریده بریده می‌خندید و تن‌اش را به این‌سمت و آن‌سمت می‌پیچاند. بی‌آن‌که از حالت لمیده درآیم بازو‌های‌ام را به عقب و دوسو بردم. دست‌های‌ام روی پاهای چابک و قلقلکی‌اش کشیده شد و کتابِ روی پای‌ام مثل سورتمه به پایین سُرید. خانم هیز سلانه‌سلانه بالا آمد و با کمی چشم‌پوشی گفت، «اگر مزاحم کارهای پژوهشی‌تان می‌شود، محکم بزنیدش. چه‌قدر این باغ را دوست دارم (در این جمله‌اش نشانی از علامت تعجب نبود.) زیر نور خورشید معرکه نیست (و در این جمله نشانی از علامت سوال نبود.)» و با نشانه‌ای از خشنودیِ ساختگی، خانمِ نفرت‌انگیز روی چمن نشست و به دست‌های از هم جدای‌اش تکیه داد و به آسمان نگاه کرد. درست در همین لحظه توپ کهنه‌ی تنیسی روی او افتاد، و «لو» از بالا بااعتماد گفت، «ببخشید، مادر. نمی‌خواستم تو را هدف بگیرم.» البته که نه، دلبرک معرکه‌ی کُرک‌دار من.

۱۲

این بیستمین و آخرین یادداشت است و وقتی می‌خوانی می‌فهمی که به‌خاطر نو‌آوری‌های هوشمندانه‌ی شیطان، همه‌ی طرح و برنامه‌ها یکسان پیش می‌رود. نخست شیطان، خودش وسوسه‌ام می‌کند، سپس جلو مرا می‌گیرد و با دردی مبهم در بن هستی‌ام رهای‌ام می‌کند. خوب می‌دانستم دل‌ام چه می‌خواهد و این خواسته را چه‌طور به‌انجام برسانم بی‌آن‌که پاکدامنیِ دخترک را آلوده کنم؛ زیرا در زندگی‌ام تجربه‌هایی از میل جنسی به کودکان داشته‌ام؛ بارها از راه نگاه، مالک نیمفت‌های کک‌مکی توی پارک شده‌ام؛ در گرم‌ترین و شلوغ‌ترین نقطه‌ی اتوبوس‌های شهریِ پر از بچه‌مدرسه‌ای‌های سرپا، بااحتیاط و ددمنشانه،‌ نیمفت‌ها را گیر انداخته‌ام. اما حالا نزدیک به سه هفته بود که همه‌ی دسیسه‌های رقت‌انگیزم نقش برآب می‌شد. البته عامل بیش‌تر این ناکامی‌ها زنِ هیز بود (که همان‌طور که خواننده متوجه خواهد شد، همه‌ی وحشت‌اش از این بود که مبادا لو از من لذت ببرد، تا من از لو.) اگر شیطان نفهمیده بود که برای هرچه‌بیش‌تر بازی‌دادنِ من، باید کمی هم آرامش به من ببخشد، به‌ویژه با آن شور و هیجانی که نسبت به آن نیمفت در من رشد کرده بود، برای نخستین نیمفتی که در تمام زندگی‌ام در چنگالِ زشت، رنج‌کشیده و خجالتی‌ام داشتم، بی‌گمان دوباره می‌توانستم به تیمارستان روانه شوم.

بی‌تردید، تاکنون خواننده متوجه‌ی سرابِ رفتن به دریاچه هم شده است. اگر به‌جای خانم هیز، آبری مک‌فیت این برنامه‌ی دوست‌داشتنی را برای رفتن به آن جنگلِ خیالی و آن دریاچه‌ای که قول‌اش را داده بودند، برای من می‌چید، به‌نظر منطقی می‌آمد (گرچه دلم می‌خواست بر مغز آن بچه‌شیطان بکوبم.) به‌واقع، در قولی که خانم هیز داده بود، فریبی بود: به من نگفته بود که مری رُز همیلتون (دخترک تیره‌پوستی که او نیز برای خودش زیبا بود) هم قرار است بیاید، و این‌که دو نیمفت باهم بازی کنند و زیر گوش هم پچ‌پچ کنند و خلاصه دوبه‌دو باهم خوش باشند درحالی‌که خانم هیز و مستاجر خوش‌قیافه‌اش، نیمه‌برهنه و متین کنار هم بنشینند و گفت‌وگو کنند، دور از چشم‌های کنجکاو و فضول، چشم‌هایی که به‌واقع فضولی هم کردند و زبان‌هایی که یاوه‌ها بافتند. عجب روزگار غریبی! از آن‌هایی که می‌خواستیم دوری کردیم و با آن‌ها که نمی‌خواستیم ماندیم. پیش از آمدن‌ام به این‌جا، صاحبخانه‌ام نقشه می‌کشد که پیردختری به نام دوشیزه فیلن را به خانه‌اش بیاورد تا پیش من و لولیتا باشد و خودش، زن بسیار کاسب و زحمتکش، دنبال کار مناسبی در نزدیک‌ترین شهر بگردد. گویا پیش‌تر هم مادر دوشیزه فیلن آشپز خانواده‌ی خانم هیز بوده است. خانم هیز برنامه را دقیق تنظیم می‌کند: آقای هامبرت عینکی و خمیده با چمدان‌های‌اش از اروپای مرکزی می‌آید و گوشه‌ای، پشت انبوه کتاب‌های‌اش می‌نشیند و هرروز پیر و فرسوده‌تر می‌شود؛ و دوشیزه فیلن هم از دختر دوست‌نداشتنی و بدِ خانم هیز خوب مراقبت می‌کند؛ و خود خانم هیز هم در شهر بزرگ و زیبایی به کار منشی‌گری مشغول می‌شود. دوشیزه فیلن یک‌بار دیگر هم در تابستان ۱۹۴۴ لولیتا را زیر چنگال نامهربان‌اش داشته (لو آن تابستان پر از آزردگی و رنج را با تن‌لرزه به‌یاد می‌آورد) اما حادثه‌ای که آن‌قدرها هم پیچیده نبود، همه‌ی برنامه‌های‌اش را به‌هم زد. درست روز رسیدن من به رمزدیل، دوشیزه فیلن (در شهر ساوانای جورجیا) از جایی می‌افتد و لگن‌اش می‌شکند.

۱۳

روز یکشنبه‌ی پس از آن شنبه‌ای که شرح دادم، بنا به پیش‌بینی اداره‌ی هواشناسی آسمان صاف و آفتابی بود. وقتی سینی خالی صبحانه‌ام را روی صندلیِ پشت درِ اتاق‌ام گذاشتم تا صاحبخانه‌ی خوب‌ام هروقت توانست برش دارد و ببرد، با روفرشی‌های کهنه‌ام (تنها چیزی که از من و از وسایل‌ام کهن‌سال شده) به پاگرد روبه‌رویی خزیدم و از روی نرده‌ها به گفت‌وگوهای پایین خانه گوش دادم و به وضعیت جدید پی بردم:

بگومگوی تند دیگری در خانه به‌پا بود. خانم همیلتون زنگ زده و خبر داده که «دخترش تب کرده.» خانم هیز، با شنیدن این خبر، داشت به دخترش می‌گفت که پیک‌نیک به تعویق می‌افتد. هیز کوچولوی پرحرارت به هیز گنده‌ی سرد گفت، اگر این‌طور است پس من هم با تو به کلیسا نمی‌آیم، و مادر قبول کرد و رفت.

این‌ها را درست پس از ریش‌زدن، ایستاده روی پاگرد پله‌ها شنیدم، هنوز لاله‌ی گوشم صابونی بود و پیژامه‌ای که روی پشت‌اش عکس گل بلالِ آبی‌رنگ بود (نه گل یاس) به تن داشتم؛ حالا صابون را پاک کرده‌، مو و زیربغل‌ام را عطر و ادوکلن زده‌ و رب‌دوشامبر ابریشمی بنفش‌رنگی پوشیده بودم و به‌حالت عصبی چیزی زمزمه می‌کردم. در این لحظه به درخواست لولیتا به طبقه‌ی پایین خانه رفتم.

دوست دارم خواننده‌های آگاه‌ام در این صحنه‌ای که در شرفِ بازسازی آن‌ام با من هم‌باش شوند؛ از آن‌ها می‌خواهم که موبه‌موی آن را بررسی کنند و خودشان ببینند که اگر به‌قول وکیل‌ام (در یک گفت‌وگوی خصوصی) ماجرا را با «همدلی بی‌طرفانه» بسنجند، می‌فهمند که همه‌ی این حادثه‌ی شیرینِ شرابی چه‌قدر بااحتیاط و چه‌قدر پاک‌نهاد است. پس بیایید شروع‌اش کنیم. آه که چه کار سختی پیش روی‌ام دارم!

شخصیت اصلی: هامبرت همهمه‌کن. زمان: صبح یکشنبه‌ای از ماه جون. مکان: اتاق نشیمنِ سراسر آفتابی. اثاثیه‌ی صحنه‌ی نمایش: کاناپه‌ی راه‌راه کهنه، مشتی مجله، گرامافون، عروسک و خرت‌وپرت‌های مکزیکی (مرحوم هرالد ای. هیز – خدا بیامرزد آن مرد خوب را- در یکی از روزهای ماه عسل‌اش در ورا کروز، پس از چرت نیم‌روزش در اتاق آبی‌رنگ هتلی، دلبرک مرا پس می‌اندازد. گذشته از دلورس، چیزهای بسیار دیگری که در جای‌جای این خانه دیده می‌شوند، یادگار آن سفرند.)

نمایش: آن روز لولیتا پیراهن چیت زیبایی پوشیده بود که یک‌بار دیگر هم آن را به تن‌اش دیده بودم؛ پیراهنی آستین‌کوتاه با دامن گشاد و بالاتنه‌ی تنگ، به‌رنگ صورتی روشن با چارخانه‌های صورتی تیره‌تر. برای کامل کردن رنگ‌ها، به لب‌های‌اش هم رژ زده بود و توی گودی دست‌اش سیبِ قرمز بهشتی زیبایی داشت. اما برای رفتن به کلیسا کفش نپوشیده بود، و کیف سفید روزهای یکشنبه‌اش را هم نزدیک گرامافون پرت کرده بود.

وقتی روی مبل، کنار من نشست، قلب‌ام مثل طبل شروع به نواختن کرد. دامن قشنگ لباس‌اش دورش پف کرده بود. حالا دیگر خشم‌اش فروکشیده بود و با سیب براق توی دست‌اش بازی می‌کرد. سیب را در میان پرتوهای غبارآلود آفتاب بالا می‌انداخت و می‌گرفت، و با این پرتاب‌ها و گرفتن‌ها، از آن نمای پیاله‌ی صیقل‌خورده‌ای می‌ساخت.

هامبرت هامبرت در یکی از این بالاانداختن‌ها سیب را گرفت.

لو دست‌های‌اش را دراز کرد و برق مرمریِ کف آن‌ها را نشان داد و به‌التماس گفت، «برش گردان به من!» با بروز حالتی نشان دادم که «خوشمزه» است و او بی‌درنگ از دست‌ام چنگ زد و دندان‌اش را در آن فروکرد، و قلب من مثل گلوله‌ای از برف زیر پوست نازک، ارغوانی شد. سپس با زیرکیِ میمون‌صفتی‌اش که ویژگی خاص آن نیمفتِ آمریکایی بود، مجله‌ای را که باز کرده بودم از دست‌ام قاپید (حیف که هیچ فیلمی از این طرح جالب ضبط نشده، از ارتباط رمزآمیز حرکات هم‌زمان ما.) مجله را، در جست‌وجوی چیزی که می‌خواست به هامبرت نشان دهد، بی‌آن‌که صفحه‌ها به سیبِ از شکل افتاده‌ی توی دست‌اش گیر کنند، تند و وحشیانه ورق زد. سرانجام پیدای‌اش کرد. برای نشان دادن علاقه‌ام سرم را جلو آوردم، طوری‌که وقتی لب‌های‌اش را با مچِ دست‌اش پاک می‌کرد، موهای‌اش به گیجگاه‌ام خورد و بازوی‌اش به گونه‌ام مالیده شد. به‌خاطر پرتوهای غبارآلودِ اتاق کمی طول کشید تا عکس را خوب ببینم و واکنشی نشان دهم. در این مدت لولیتا ناشکیبا زانوهای برهنه‌اش را روی هم می‌مالید و به هم می‌زد. هنوز تصویر برای‌ام کمی تار بود، اما دیدم‌اش: نقاش سوررئالیستی روی ماسه‌های ساحلی، طاقباز دراز کشیده بود و در کنارش مجسمه‌ی گچی ونوس میلو به‌روی شکم و تا نیمه زیر ماسه‌ها دفن شده بود. زیر عکس نوشته بود، عکسِ برگزیده‌ی هفته. مجله را پس زدم تا آن صحنه‌ی زشت را کنار بزنم. لحظه‌ی بعد، لولیتا با حقه‌بازی کوشید صحنه را بازسازی کند؛ سراپا روی من آمد. مچ قلمبه و نازک‌اش را گرفتم. مجله مثل پرنده‌ای دستپاچه روی زمین افتاد. لولیتا برای آن‌که رها شود، خودش را پیچاند و واپیچاند و عقب کشید و سرانجام روی سمت راست کاناپه به پشت درازکشید. سپس بچه‌ی گستاخ در سادگی تمام پاهای‌اش را روی ران‌های من گذاشت.

حالا دیگر از هیجان به مرز جنون رسیده بودم؛ از سوی دیگر، زرنگیِ آدم عاقل را هم داشتم. همان‌طور که روی مبل نشسته بودم، با چند حرکتِ مخفی، میل جنسیِ‌ پنهان‌ام را با پاهای ساده‌لوح او هماهنگ کردم. پرت‌کردن حواس دخترک از انجام حرکاتِ تنظیم‌کننده‌ی لازم برای اجرایِ موفقیت‌آمیز حقه‌ام، کار آسانی نبود. برای توجیه جنب‌وجوش‌های نامرتب‌ام تند حرف می‌زدم، از نفس می‌افتادم و دوباره نفس تازه می‌کردم، و برای توجیه مکث‌های‌ام وانمود می‌کردم که دندان‌دردی ناگهانی به‌سراغ‌ام آمده، و در تمام این مدت نگاهِ شیفته‌ی درونی‌ام به هدف طلایی بعدی‌ام بود و بااحتیاط، به مالشِ سحرآمیزم می‌افزودم؛ مالشی که به‌شیوه‌ای توهم‌آمیز، اگر نه واقعی، مرا از شر پارچه‌های (پیژامه و رب‌دوشامبر) میان دو پای آفتاب‌سوخته‌ی او و غده‌ی مخفیِ احساسِ ناگفتنی من رها می‌کرد، پارچه‌هایی که از نظر فیزیکی برداشتنی نبودند ولی از نظر روانی نابودشدنی هم بودند. ضمن حرکات‌ام، خودبه‌خود ملایم به چیزی ضربه می‌زدم و واژه‌های ترانه‌ی مسخره‌ای را که آن روزها معروف بود، با کمی دست‌کاری از بر می‌خواندم؛ ای کارمنِ من، کارمنِ کارساز من،… فلان فلان، آن شب‌ِ فلان من،… و آن ستاره و طیاره‌ی من‌، و ساغر و میخانه‌ی من… یک‌ریز این جمله‌ها را تکرار کردم و او را در افسون ویژه‌ی این خواندن نگه داشتم (افسون ناشی از دست‌کاری) و در تمام این مدت سخت می‌ترسیدم که مبادا خدا وسیله‌ای بسازد و وضع را به‌هم بزند و بار طلا را که همه‌ی وجودم بر آن تمرکز کرده بود، از روی من بردارد، و این دلواپسی وادارم می‌کرد که کار کنم و برای یکی دو دقیقه‌ی نخست چنان شتاب‌زده که نمی‌توانستم با لذت تنظیم شده‌ی سنجیده هماهنگ‌اش کنم. ستاره‌هایی که می‌درخشیدند و طیاره‌هایی که می‌پریدند و میخانه‌ها و ساغر‌ها که حالا خواندن‌اش را لو به‌دست گرفته بود؛ صدای لولیتا صدای مرا دزدید و آهنگی را که داشتم بد می‌خواندم، درست‌ کرد. صدای‌اش آهنگین بود و زیبا. پاهای‌اش که روی پای زنده‌ام بود، کمی واخورد؛ نوازش‌شان کردم؛ این‌جا بود که به گوشه‌ی سمت راست تکیه داد، کمی گل‌وگشاد نشست، لولا، دخترکِ جوراب ساق‌کوتاه، میوه‌ی عهد باستان را می‌بلعید و آب‌اش را هورت می‌کشید و میان‌اش آواز می‌خواند، و دمپایی‌اش را می‌انداخت و پاشنه‌ی پای برهنه‌اش را در کنار انبوه مجله‌های سمت چپ من، به جوراب ساق‌کوتاه کش‌دررفته‌اش می‌مالید، و با هر کاری که می‌کرد، وولی که می‌خورد و موجی که می‌زد، کمک‌ام می‌کرد که بتوانم به نظم تماس مخفی میان جانور و ماهرو، میان انفجار انزجارآور این جانور و زیباییِ بدن پاکِ گودرفته‌ی او در فراک نخی بهبود بخشم.

زیر ضربه‌ی نرمِ نوک انگشتان‌ام پرزهای ریز روی قلمِ پای او را که سیخ شده بودند، احساس کردم. خودم را در گرمای گزنده، اما خواستنی بدن مَه‌کوچولو، که مثل گرمای مِه‌آلود تابستان بود، گم کردم. بگذار روی پای‌ام بماند، بگذار روی پای‌ام بماند… وقتی خودش را کشید تا هسته‌ی سیب‌اش را به‌سمت شومینه پرتاب کند، بدن جوان‌اش، ساق پاهای بی‌گناهِ بی‌شرم و باسن گِردش را روی بخش محرمانه‌ی منقبضِ زیرشکنجه و رنجبرم جابه‌جا کرد؛ و ناگهان تغییری مرموز در احساس‌ام ایجاد شد. وارد مرحله‌ای از بودن شدم که دیگر هیچ‌چیز برای‌ام مهم نبود، به‌جز نیوشاندن لذت دم‌کرده‌ی درونِ بدن‌ام. آن دمشِ شیرینی که در محرمانه‌ترین ریشه‌های‌ام شروع شد و به سوزشِ پرتب‌وتاب بدل گشت، اینک به مرحله‌ای از آرامشِ کامل، اعتماد به نفس و دلگرمی رسیده بود که در هیچ‌جای دیگر این زندگی یافت‌شدنی نبود. غوطه‌ور در شهدِ شیرین و عمیقی که بدین‌گونه پا می‌گرفت و در راه‌اش به‌سوی تشنج نهایی به‌خوبی پیش می‌رفت، احساس کردم که می‌توانم از سرعت‌اش بکاهم تا تب‌وتاب‌ام را طولانی‌تر کنم. لولیتا در امن و امان، در عالم خودش بود. آفتاب تلویحی لابه‌لای سپیدارها می‌تپید؛ و ما عجیب و خدا‌گونه تنها بودیم. من از پس پرده‌ی خوشیِ مهارشده‌ام لولیتا را تماشا می‌کردم، صورتی‌رنگ در غباری طلایی‌رنگ. دخترک از این خوشی من بی‌خبر بود و همه‌چیز برای‌اش بیگانه. آفتاب بر لب‌های‌اش می‌تابید و لب‌های‌اش گویی هنوز داشتند واژه‌های تصنیف کارمنِ کارساز من را که دیگر از گوش من افتاده بود، ادا می‌کردند. حالا همه چیز آماده بود. عصب‌های خوشی نمایان بودند. پایانه‌های حسی وارد مرحله‌ی شیدایی و جنون می‌شدند. ذره‌ای فشار می‌توانست همه‌ی بهشت را آزاد کند. دیگر آن هامبرت هار نبودم، سگ هرز فاسدِ عبوسی که حتا به چکمه‌ای که با لگد او را بیرون می‌اندازد، محکم می‌چسبد. من از رنج ریشخند فراتر بودم، فراتر از هر احتمالی برای مجازات. در این حرمسرای خودسازم، آن تُرک نیرومند و شادی بودم که با اندیشه و در آگاهی کامل از آزادی‌اش، اوج لحظه‌ی لذت‌بردن از جوان‌ترین و شکننده‌ترین برده‌اش را به تاخیر می‌اندازد. آویزان بر لبه‌ی گسل شهوت (با تعادل فیزیولوژیکی دقیق هم‌چون برخی تکنیک‌های هنری) یک‌ریز واژه‌هایی را از پی لو تکرار می‌کردم: ساقیِ باقی من… کارمن کارسازِمن، هاهاهارِمن… مثل کسی که در خواب حرف بزند و بخندد، و در همان حال آهسته دستِ خوش‌ام را تا آن‌جا که روح ادب اجازه می‌داد روی پای آفتاب خورده‌اش سراندم و پیش رفتم. آن نقطه‌ای که روز پیش‌اش به کمد سنگین توی راهرو خورده بود. بریده‌بریده نفس کشیدم و گفتم، «ببین… ببین! ببین چه‌کار کرده‌ای، ببین با خودت چه‌کار کرده‌ای… آه، ببین» قسم می‌خورم که به‌خاطر کبودی بنفش مایل به زردِ روی رانِ زیبای نیمفتی‌اش بود که آن را با دست گنده‌ی پشمالوی‌ام مالیدم و آرام پوشاندم، و به‌خاطر لباس زیر شُل ‌و ‌ول‌اش، گویی هیچ چیز نبود که از رسیدن شست عضلانی‌ام به گودی داغ کشاله‌ی ران‌اش جلوگیری کند، درست مثل وقتی که بچه‌ی قلقلکی‌ای را نوازش کنی و قلقلک بدهی، فقط همین. ناگهان با صدایی تیز گفت، «مهم نیست، اصلا مهم نیست» و وول خورد و لولید و سرش را به پشت پرتاب کرد و دندان‌اش را روی لبه‌ی درونی براق دهان‌اش فروکرد و هم‌زمان کمی چرخید و پشت‌اش را به من کرد، طوری‌که دهان نالان من، هیئت منصفه‌ی دادگاه، تقریبا به گردن برهنه‌اش رسید و من آخرین ضربه‌ی طولانی‌ترین خلسه‌ی ممکن یک مرد یا یک هیولا را به کپل چپ‌اش کوبیدم.

پس از این، لولیتا بی‌درنگ از روی مبل پایین غلتید (گویی در کشمکش بودیم و حالا مشت‌ام آزاد شده بود) و سپس روی پاهای‌اش، نه، روی پای‌اش ایستاد تا خودش را به تلفنی که با تمام نیرو و بلند و به‌نظرم از مدت‌ها پیش زنگ می‌زد، برساند. ایستاد و چشمکی زد، گونه‌های‌اش برافروخته بودند، موی سر آشفته و نگاه‌اش جوری بی‌توجه از روی من گذشت که از روی مبلمان گذشت. همان‌طور که حرف می‌زد و به مادرش گوش می‌داد (که از او می‌خواست به چت‌فیلد برود و با او ناهار بخورد- هنوز نه لو و نه هام می‌توانستند حدس بزنند که خانم هیزِ پرکار چه نقشه‌ای در سر دارد) لولیتا یک‌ریز لنگه دمپاییِ‌ توی دست‌اش را به لبه‌ی میز می‌زد. خدا را شکر که دخترک اصلا نفهمید چه اتفاقی افتاد!

 با دستمالِ رنگارنگ ابریشمی‌ای که چشم‌های سراپا گوشِ لولیتا در نگاهی گذرا آن را دید، عرق پیشانی‌ام را پاک‌کردم و غرق در سرخوشیِ ناشی از رهایی، ربدوشامبر سلطنتی‌ام را دوباره مرتب کردم. هنوز لو پشت تلفن بود و با مادرش چانه می‌زد (از او می‌خواست که بیاید و او را با ماشین ببرد، کارمنِ کارساز من) این را بلند و بلندتر خواندم و از پله‌ها مثل باد بالا رفتم و سیلی از آب داغ را توی وان رها کردم.

حالا شاید بد نباشد که بیت‌های آن ترانه را که دستِ‌کم تا جایی که می‌توانم به یاد آورم، کامل کنم. شاید هیچ‌وقت درست یاد نگرفتم.

این‌طوری‌ست:

آه، کارمنِ من، کارمنِ کارساز من!

فلان فلان، آن شب‌های فلان

و ستاره‌ها، و طیاره‌ها، و میخانه‌ها و ساقی‌ها…

آه، دلربای من، آن دعواهای وحشتناک ما.

و آن شهر فلان که با شادی،

بازو در بازو

 در آن قدم زدیم،

و آخرین دعوای ما

و هفت‌تیری که با آن تو را کشتم، آه کارمن من،

همان هفت‌تیری که هنوز در دست من است.۱

(فکر می‌کنم کالیبر ۳۲ خودکارش را کشیده و گلوله را در چشم روسپی‌اش خالی کرده است.)

۱ـ این شعر به طور تلویحی اشاره دارد به «اپرای کارمن» نوشته‌ی ژرژ بیزه.

بخش قبلی را در اینجا بخوانید