وای بر ما احسان جان. وای بر ما که تو رفتی و ما باید بمانیم تا نامت را دیوار به دیوار و شب به شب بر آسمان بنویسیم.  


شهروند ۱۲۵۶  پنجشنبه  ۱۹ نوامبر ۲۰۰۹


 

به یاد احسان فتاحیان


 

 
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد

(حافظ)


 
زنده به خونخواهیت هزار سیاووش

گردد از آن قطره خون کز تو زند جوش

(عارف قزوینی)


 
وای بر ما احسان جان. وای بر ما که تو رفتی و ما باید بمانیم تا نامت را دیوار به دیوار و شب به شب بر آسمان بنویسیم. آخر چگونه این نفس را قورت دهیم، وقتی تو اسب سفید و سرکش رؤیای کردستان، اینگونه مظلوم، این گونه پاک به خاک نشستی. وای بر ما که حتی قطره ای از اندوهمان را نمی توانیم گریست، وقتی که رؤیای بزرگ تو هنوز زنده است. ای کاش میدانستم وقتی طناب را دور گردنت انداختند، به چه اندیشیدی. اما بدان که همه ی ما در آن لحظه به تو و رؤیای بزرگت فکر کردیم. همه ی ما با خود عهد بستیم که این طناب سرد و زمخت را از دور گلوی گرم و لطیفت برداریم و همراه مستبدین و زورورزان به تاریخشان بسپاریم. با خود عهد بستیم که به فرزندانمان و آیندگان این سرزمین بلاخیز بگوییم که احسان ها و نداها و سهراب ها و ترانه ها را چگونه کشتند و خونشان دامنگیر شد.

 

ما هرگز فاتح تاریخ نبوده ایم، اما نگارنده ی آن بوده ایم. فاتحان تاریخ ما کوردلان بودند و نگارندگان آن، چون تو، دریادلان و دریاروندگان.

نسل به نسل چون اژدها از شانه هایمان روییده اند و صبح به صبح از پستوهای لزج خود بیرون آمده اند و زندان به زندان و دار به دار تو را آویخته اند. انگشت در شکم جهان کرده قرمطی جسته اند و کشته اند. مانی و عین القضات و نسیمی را پوست از تن کنده اند و سوخته اند. فرخی یزدی را سوزن سوزن دهانش را دوخته اند و همین دور دوار زیر گنبد افلاک خون ریخته اند و خون ریخته اند تا نداها و سهراب ها و ترانه ها و تو احسان جان.  

این نسل اما دهان به دهان، کاغذ به کاغذ و رؤیا به رؤیا نام کشتگانش را در مشت خاطرش خواهد فشرد و آنقدر بر این زمین سرد خواهد کوفت تا این حافظه ی منگ بترکد و از هم بپاشد این تاریخ سنگ.


 

برلین، ۲۰ آبان ۱۳۸۸