فیلمی دیدم درباره ی یک دختر آواره ی فرانسوی ـ انسانی که هیچکس نمی خواهدش. هیچکس در دایره ی زندگی اش نمی پذیردش. او در مقابل خواستهای 

 

شهروند ۱۲۵۸ ـ پنجشنبه ۳ دسامبر ۲۰۰۹


 

۲۵ فوریه۱۹۸۹ ـ آیواسیتی


 

فیلمی دیدم درباره ی یک دختر آواره ی فرانسوی ـ انسانی که هیچکس نمی خواهدش. هیچکس در دایره ی زندگی اش نمی پذیردش. او در مقابل خواستهای هیچکس سر فرود نمی آورد. زندگی برایش هیچ هدفی برای دنبال کردن ندارد. اما به زندگی خود در آوارگی ادامه می دهد. او با گرسنگی، سرما، تشنگی، کثافت و دربدری خو گرفته است. او فقط سیگارش را می خواهد که بکشد، اندکی غذا که بخورد و جایی که بخوابد. فیلم محصول سال ۱۹۶۵ بود.

صحنه ی آغازین فیلم با یک کشاورز فرانسوی شروع شد که جسد دختر را در جنگلی پیدا کرده بود. و سپس به گونه ای مستند آرام آرام به زندگی دختر رخنه کرد. ما حضور فیلمساز ـ مصاحبه گر را در فیلم شاهد نبودیم، بلکه از طریق پاسخ های پلیس و آدمهای گوناگون، شخصیت دختر اندک اندک آشکار می شد. در طول فیلم ما نمی فهمیدیم که دختر از کجا آمده است، برای چه آمده است و دقیقاً در ذهنش چه می گذرد. او به چه چیزهایی می اندیشد و چگونه می اندیشد؟ فرم این فیلم مرا به یاد رمان "سیمای زنی در میان جمع" انداخت. این شیوه در فیلمسازی مثل رمان نویسی مرا بسیار به خود جلب کرده است، چرا که خواننده ـ بیننده به عنوان فردی فعال در چگونگی کار هنری دخیل است.

احساس گناه یک احساس خیس و نمناک است. آن را احساس می کنم. هیچ کاری نکرده ام که در قبال آن احساس گناه کنم، اما این احساس با من است. یک نگاه کوتاه آن را تشدید می کند. سفر به دنیای درون آدمها و غرق شدن در این دنیا، گاه بسیار لذت بخش است و گاه بسیار عذاب آور.

به کاوه "نه" گفته ام برای خرید ماشین. حالا سه چهار روز است که با من قهر کرده. در حقیقت چندان هم ناراضی نیستم که به او "نه" گفته ام. "نه" درس آموزنده ای است که باید هر کسی آن را بیاموزد تا یاد بگیرد که در زندگی "نه" هم بگوید. در کلمه ی "نه" انگیزه های حرکت، جستجو و راهیابی می بینم. وقتی که راه همیشه باز باشد، جستجو و دریافت در وجود آدم سد می شود. امشب به دوستانش می گفت که می خواهد مستقل زندگی کند. گرچه بسیار ناراحت شدم، اما سعی کردم به این موضوع فکر نکنم. این دوره ی طغیانی را من نیز گذرانده ام. گاه در حس های شورشی چیزهای مثبتی می بینم. گاهی هم دچار وحشت و نگرانی می شوم. فردا مثل همه ی فرداهای دیگر دوباره هفته ی دیگری آغاز می شود با کار و تلاش. برف هم می بارد و زمین ها همه سفید شده اند.

دیشب به جشن دانشجویان اندونزی رفتم. جمعیت زیادی دعوت شده بود که اکثراً از طبقه ی متوسط رو به پایین آمریکایی بودند که شب جمعه شان را می بایستی جایی بگذرانند آنهم با خرج بسیار اندک! می شود با پولی اندک غذای خوبی خورد. به تماشای رقص و آواز نشست و در قرعه کشی بلیت رفت و برگشت به اندونزی و جزایر بالی شرکت کرد. همین خرده پاها را راضی نگه می دارد. برای من دیدن آدمها مهم بود. می توانستم در خصلت ها، خصیصه ها و حالاتشان دقت کنم و بشناسمشان. می توانستم آداب و رسومشان را بیاموزم. دانشجویان برای شناساندن کشورشان همت زیادی به خرج داده بودند و سعی می کردند خود را مدرن جلوه بدهند. هر چند ملبس به لباسهای سنتی خود بودند. احاطه ی فرهنگ غرب و کوچک انگاری خود در مقابل این غول مهیب امپراتوری را می شد در اعمال آنها متوجه شد. یکی از آهنگهای پاپ آمریکایی را که یک خواننده ی جوان اندونزی با زبان خود می خواند، آمریکایی های خرده پا را غش غش به خنده انداخت. و خنده های آنها مرا بسیار شگفت زده کرد. مردم اندونزی بسیار مهربان هستند. و من در تمام طول شب به تفاوت دو جهان سلطه گر و سلطه بین فکر می کردم. قدرت و ضعف در تقابل با همدیگر … به این فکر می کردم که چرا جهانی که یک روز در اوج بوده است، یکباره یا به تدریج سقوط می کند. همه چیز زیر و رو می شود و جهان ناشناخته ای ناگهان خیزی می کند. قدرتمند می شود. در این شکی نیست که ثروت، ایجاد رشد قدرت می کند. و در جهان مادی امروز، موجودات انسانی بدون آن ضعیف و ضربه پذیر می شوند!

در کتابچه ای که دانشجویان منتشر کرده بودند، ادبیاتی عمیق و روحی غنی و پر از احساس در این ملت یافتم. ترجمه اشعار شعرای قدیمی این کشور مرا تحت تأثیر قرار داد. دلم می خواست تمام برنامه ها را تماشا کنم. سایه بازی با عروسکهای تخت و مسطح و نقش و نگارهای فراوان، و ماسکهای متنوع و متفاوت از قهرمانان افسانه ای شان که تاریخ و حماسه ای غنی پشت آنها بود، مرا شگفت زده کرد. دو رقص زیبا دیدم. به طور خیره کننده ای زیبا بودند: یکی رقص عروسکی سایه بود که رقصنده ی آن یک زن بود (در اصل این رقص به وسیله ی عروسکها اجرا می شد). رقص دوم رقص طاووس بود با پیراهن ها و تاجهایی با تزئینات رنگارنگ… با رنگهای سبز، زرد، طلایی، آبی … و تمام حرکات طاووس در این رقص نهفته بود. عشق ورزی، خشم، و کشش و اغواگری های طاووس های نر و ماده را در بر داشت. دل نگرانی ام از گذشت زمان مسحوریت ام را از اینهمه هنر خدشه دار می کرد. غرق تحسین اما مجبور بودم مرتباً به ساعتم نگاه کنم تا آخرین اتوبوس را از دست ندهم… ساعت به ۵/۹ شب نزدیک شد و من مجبور شدم سالن نمایش را ترک کنم!

شب را ناآرام خوابیدم و صبح با خوابی وحشتناک چشم هایم را باز کردم! وقتی به آیینه نگاه کردم مثل این بود که ساعتها گریه کرده ام. خواب وحشتناکم درباره ی کاوه بود. گویی کاوه ۱۲-۱۱ ساله بود و با او سوار هلیکوپتری شدم سفید با خطوط قرمز. هلیکوپتر مال ما بود و هلیکوپترران کاوه بود. می خواستیم از دزفول به اهواز پرواز کنیم. گویی آدرس خواهرم عوض شده بود و می بایستی آدرس جدید او را پیدا می کردیم. در وسط راه توقف کردیم. کاوه هلیکوپتر را در یک جاده ی سیمانی باریک مثل یک اسکله ی کوچک نزدیک اقیانوس وسیعی پارک کرد. به یک دهکده وارد شدیم. به کاوه گفتم: من می روم داخل دهکده تا به خواهرم تلفن بکنم. آبی به سرو صورتم بزنم و چای بنوشم و بعد برمی گردم. به طرف دهکده رفتم. اسم دهکده "سه گومش" بود. از پله ها پایین رفتم. جای مرطوب و تاریکی بود با نرده های آهنی رنگ و رو رفته. صدای شستن استکان و نعلبکی می آمد. نمی دانم تلفن کردم یا نه؟ آیا جوابی شنیدم یا نه ؟! دوباره به طرف هلیکوپتر برگشتم. یکباره دیدم که اقیانوس توفانی شده است. موجهای بلندی دارد و آب به شدت گل آلود است. به دنبال کاوه گشتم. دوان دوان در جستجوی کاوه در کوچه های دهکده دویدم و او را صدا کردم. او را پیدا نکردم. سوار تاکسی شدم. تاکسی آمریکایی بود. پولی که باید پرداخت می کردم به دلار و سنت بود. بعد دیدم که انگار همراه با شهناز و سیلویا دارم با تاکسی در کوچه های دهکده می گردم و راننده ما را به تمام گوشه و کناره های دهکده می برد. کناره ی دیوارها را برف پوشانده بود و بعضی از قسمت هایش یخ بسته بود. وقتی که ماشین به قسمت بالای دهکده رسید، به داخل کوچه ای پیچید. به راننده گفتم: نه … لطفا برگرد… و دوباره به همان محلی رفتیم که من از پله های آن قهوه خانه پایین رفته بودم. در یک قهوه خانه ی دیگر خواهرم و پسرش را دیدم که یک خبرنگار با آنها مصاحبه می کرد. هر دو غمگین بودند و برای من دلواپس… خواهرم وانمود می کرد که کاوه گم شده است اما در چشمهایش می خواندم که گویی از حقیقت تلخی باخبر است. یکباره به دریافتی از حس گمشدگی رسیدم! چیز دیگری هم رخ داده بود که زنان دهکده درباره ی آن داستانسرایی می کردند. هرکدام می گفتند که کاوه را دیده اند که در موج ها دست و پا می زده است. و دیده اند که او چگونه غرق شده است… و من در خواب فقط فریاد می کشیدم: کاوه … عزیز دلم … عزیز نازم … جگرخراش فریاد می کشیدم و در تمام طول مدت به او فکر می کردم که چگونه برای زنده ماندن در موجها تقلا می کرده است. و در همان زمان خودم را جای او می گذاشتم که چگونه آب مرا به عمق وجودش فرو می برد… وقتی چشمهایم را باز کردم حنجره ام به شدت می سوخت. تارهای صوتی ام خراش برداشته بودند و پوست زیر چشمهایم به شدت درد می کرد. هنوز کلمات را تکرار می کردم … هنوز کاوه را صدا می زدم …

آیا این خواب نتیجه ی تجربه ی کاذب من از یک تجربه ی حقیقی بود که چند سال پیش در تهران شاهدش بودم؟

دیروز بود که نمیدانم به چه دلیلی به فکر مادری افتادم که در خیابان آزادی نزدیک خیابان شادمان جنوبی، دختر کوچکش را در نزدیکی مغازه ی کفش "بلا" گم کرده بود و مادر نمی دانست چکار باید بکند. مردم فقط تماشایش می کردند و زن فقط روی دستش می کوبید، با چشمهای خالی هراسان … وقتی که دخترش را فریاد می کرد. دختر کوچک پنج ساله اش که نمیدانم اسمش سپیده بود یا شبنم … و تجربه ی مفهومی حس گناه مادر و نابخشودگی خودش دیوانه ام کرده بود … آیا آن مادر بالاخره دخترش را پیدا کرد؟ چه بر سر دختر آمده بود؟

برای گریز از خوابم دوباره چشمهایم را بستم. اما ترس و وحشت برم داشته بود. از جا بلند شدم که بروم در اتاق کاوه و او را غرق بوسه کنم و اصلا ببینم آیا زنده است؟ نفس می کشد؟ که صدای غلت زدنش را روی تختخواب شنیدم. او را دوباره به دست آورده بودم … پسر عزیزم زنده شده بود …

خوابم را برای کاوه تعریف کردم. نمیدانم کارم درست بود یا غلط. اما باید آن را تعریف می کردم. توی دلم سنگینی می کرد. هرچند حتی با تعریف کردن آن موجب آزارش شده ام!