بحثی پیرامون زبان مادری و مهاجرت

 

میخائیل شیشکین*

میخائیل شیشکین

میخائیل شیشکین

زبان، در حالی که آفرینش‌گر واقعیت هست، داوری هم می‌کند؛ گاه مجازات می‌کند و گاه رهایی می‌بخشد. زبان، داور خویش می‌باشد و خود را هم نیز قضاوت می‌کند. قضاوتی که درخواست تجدیدنظر هم در آن وجود ندارد. پیکر بالاتر زبان، کلامی نیست. نویسنده، حتا پیش از آن که چیزی بر کاغذ بیاورد، مانند مار لائوکون«۱» زبان به خود می‌پیچد. برای آن که بتواند چیزی را شرح دهد، باید خود را از زبان برهاند و آزاد کند.

بعد از آن که از میدان پوشکین در مسکو به مجموعه ساختمانی زوریخ نقل مکان کردم، زمان درازی طول کشید تا احساسی ناآشنا و عجیب از چیزی غیرواقعی، چیزی کارناوال مانند که رخ داده بود، پرده برداشته شود. این افشاگری نیز خیلی آرام، توسط باوری محتاطانه و شگفت‌انگیز انجام شد تا پرده از این واقعیت که آنچه رخ داده، کلاهبرداری نیست، برداشته شود: در واقع، قطارها، اسباب بازی به شکل قطار نبودند، چشم‌اندازی که در برابرمان بود، نقاشی شده نبود و سرانجام انسان‌ها هم جا سازی نشده بودند.

به محض این که صحنه عوض شد، من، شروع کردم رمان نیمه‌کاره‌ای را که در مسکو، آغاز کرده بودم به پایان ببرم. کامیابی اما انگار در دوردست‌ها بود و دیوار ناکامیابی را دیدار کردم. حرف‌هایی که در آنجا برای نوشتن به کار می‌بردم، انگار که در اینجا دچار باریکی راه و تنگی نفس شده باشند، پیش نمی‌رفتند. رمان در ادامه‌ی خود موضوعی غیر از آنچه  را شروع کرده بودم در چشم‌انداز می‌نشاند. بر روی هر واژه چنانچه کسی در ارتفاعی بلند، پله‌ها را با سرگیجه بالا می‌رود، من هم تلو‌تلو می‌خوردم.

مرزها، محدودیت‌ها، فاصله‌ها و هوا، با واژه‌ها، شگفتی می‌آفریند. آمیخته‌ی طبیعی و آشکار صداهایی که از خیابان «مالایا دیمیترووکا» در مسکو و از کازینوی «چخوف» می‌شنیدم، نتوانستند به اینجا راه یابند که مرزبانان مانع ورودشان شدند. واژه‌ای که در آنجا هستی مستقلی نداشت، اینجا اجازه‌ی اقامت می‌گیرد. آنها پیش می‌روند تا وسیله‌ای باشند برای حقوق شفاهی موضوع‌های مختلف. اینجا، آوای هر یک از واژه‌های روسی منظری دیگر دارند و معنایی دیگر هم. به احتمال، همان‌گونه که هر یک از پاسخ‌های باورمندانه‌ی تئاتر، در صورت تغییر صحنه، نیز عوض می‌شود، گران‌قدری عرض رودخانه‌ی «لیمات» در سوئیس هم، مانند هر چیزی در جایی دیگری نیست. چنانچه، هر کلامی که از قلم‌دان روسی بیرون می‌آید، سنگین‌تر از مشابه وارداتی خود از کشورهای دیگری است که زبان روسی تولید می‌کنند. آن‌چه در روسیه بر همه چیز نفوذ کرده و چون بارش باران در خانه‌ی دل آنها جای دارد، در «گرون‌یینستکی، دانشجوی دانشکده‌ی افسری»، در «چچن، جنگجو» و در دین مسیح «رستاخیز بعد از مرگ» است. این چندگانگی، در هر کلامی که با حروف الفبای “سیریلیک” نوشته می‌شود، چنان فشرده شده که یکایک حرف‌ها را به تمرکز برای آفرینش، وامی‌دارد. این آفرینش، به ناچار، با فرود و فرازهایی همراه است که در ذات زبان نهفته شده.

دنیای واقعی مام وطن، به تدریج کوچک و کوچک‌تر می‌شود و در پی یافتن جای دیگری است تا در آنجا آرام بگیرد. چنین جایی هم تنها، نزد کسانی که مبتدی هستند و تازه کار، یافت می‌شود که گاه هم آفرینشگر چیزی‌اند شگفت‌انگیز و عجیب و غریب. روسیه با همه‌ی شگفتی‌هایش وارد نوشتار شده است. بنا و ساختمان حروف الفبا با ساکنین جدیدی پر شده است، همان‌گونه که زمانی، آپارتمان‌ها پر شده بودند.

این که من با سفر از زبان، آوای هماره‌ی آن که در گوشم وزوز می‌کرد را از دست دادم، مرا واداشت که ایستا باشم و خاموش. هر گاه، – که به ندرت هم رخ می‌دهد – نویسنده‌ا‌ی اهل روسیه را دیدار می‌کنم، با این پرسش روبرو می‌شوم که: “چگونه می‌توانی، اینجا، با این زبان خسته کننده، بنویسی؟ بدون زبان و بدون چاپ و انتشار چه می‌کنی؟”

آنها حق دارند. در دنیای ادبی روسیه، ضربان واژه‌ها به تندی می‌تپد و زبان، مدام و به سرعت در حال تغییر و تحول است.

سفر من از زبان روسی، همان چیزی است که مرا رو در روی آن قرار داد. کار با متن متوقف شد. چنانچه بی‌آوایی در موسیقی، بخشی از نوای موسیقی است، سکوت و خاموشی هم شاید بخشی از متن است، بخش مهمی از متن البته.

کدام زبان بود که من آن را ترک کرده بودم؟ با خودم چه چیزی در انبان داشتم؟ واژه‌ها به کدام راه می‌روند؟ یافتن پاسخ این پرسش‌ها، کاری بود آرام و خاموش.

برای حرکت به پیش، در واقع نیاز بود بدانم و برایم روشن شود که برای نوشتن به زبان روسی، چه چیزی محور اصلی است. چرا که هم زمان هم آفرینش‌گر است و هم آفرینش. آفرینش در واقعیت‌گرایی روسی، شکلی از هستی است، بدنه‌ی آگاه  تمامیت‌خواهی (توتالیتر) است.

روزهای زندگی، بدون واژه هم به شب رسیدند: با رنگ‌های طبیعت، اشاره‌ها، حرف‌های ندا، طنز و گزینه‌هایی از فیلم‌های کمدی و حتا گاه لطیفه.  دستگاه‌های اداری و ادبیات هست که به واژه‌، آن هم از نوع ادبی و متوالی آن نیازمندند.

ادبیات روسی، فرمی برای هستی زبان آن نیست. بلکه، سبکی است برای هستیِ آگاهانه و آزاد. معرفت و شعور تمامیت‌خواهی با فرمان‌ها، نیایش و دعا در خدمات خویش، زیاده روی داشته است. دستور از بالا و نیایش از پایین. البته نیایش و دعا بیشتر عادی و واقعی بوده‌اند تا دستوراتی که از بالا صادر می‌شدند. ناسزا و فحش، در سرزمینی که زندانی است بزرگ، نیایش زنده‌ی مردم است.

مقررات و سوگند، “یین و یانگ” هستند در سرزمین مادری من؛ آمیخته‌ی ماه و زمین، موجودیت جنسی مردانه و زنانه‌، هم‌زمان اما متفاوت‌‌اند. اینها، در عین حال تصور و ادراک تمدن شفاهی روسی‌اند. در اثنای زندگی چند نسل، واقعیت‌های زندان، معرفت و آگاهی زندان را رقم زده است که بر اساس آن، اصل و قاعده‌ای به وجود آمده که در آن، «هر کس زورمندتر است، تخت راحت‌تر را صاحب می‌شود. این آگاهی و معرفت، چنان در زبان بیان شده‌اند که انگار خدمت به زندگی روسی و ادامه‌ی آن در شرایطی که جنگ داخلی بین نژادهای مختلف، سرانجام آن است، وظیفه و مأموریت معرفت و آگاهی می‌باشد. زمانی که همه بر اساس قواعد اردوگاه و زندان زندگی را سپری می‌کنند، وظیفه‌ی زبان انگار راه‌اندازی جنگ سرد است و مواجهه همه در برابر همه. اگر قرار است که قدرت‌مندها، ضعیف کُشی کنند و آنها را نابود، این همان کار و وظیفه‌ای است که زبان با واژه انجام می‌دهد؛ از شکوه و عظمت انداختن، زخمی و دلتنگ کردن، سهمیه غذایی را ربودن. زبان می‌شود سبک و فرمی برای عدم احترام به فرد و فردیت.

واقعیت روسی، قدرت بی بندوبار و زبان کاهش یافته را شکل داده است. زبان کرملین و اصطلاحات کاربردی در اردوگاه‌ها، از یک جنس هستند و ذات مشابهی دارند. در سرزمینی که زندگی روزانه‌ی مردم بر اساس قانونی نانوشته، اما متداول و آشکار، می‌گذرد، جایگاه ضعیف‌ها، بی تردید، کنار توالت خواهد بود. در چنین شرایطی، زبان سخن، همانی می‌شود که در واقعیت روزمره گفته می‌شود. واژه‌ها تجاوز جنسی می‌کنند. واژه‌ها مرتکب سوء‌استفاده می‌شوند.

اگر مرزها بسته مانده بودند، از ادبیات روسی خبری نبود. […]

زبان ادبی در سده‌ی هزار و هفتصد، همراه با ایده‌ی ارزش‌های انسانی وارد جامعه شد. پیش از این، هیچ واژه‌ای برای چنین زبانی وجود نداشت. سده‌ی اول ادبیات ما، چیزی نیست مگر؛ ترجمه‌ی اثر دیگران یا تقلید گاه کور و گاه هم کارساز. ابزار و وسیله شفاهی برای بیان معرفت فردی وجود نداشت. این ابزار، باید آفریده می‌شدند. زبان روسی، به مثابه‌ی زبان بیگانه آموزش داده می‌شد. واژه‌ها و موضوع‌هایی وارد زبان می‌شد که تا آن روز، حضوری روشن و آشکار نداشتند: آزادی اطلاعات، عشق، انسانیت، ادبیات و …

زبان ادبی روسی که در روسیه فرمی است برای هستی و وجود، فرمی است برای کالبد ارزش‌های انسانی، خود را از شکافی باریک بین خروش و ناله، وارد جامعه کرده است. ادبیات روسی، خود را به ناگاه در آغوش بیگانگان احساس کرد. همین بیگانگی، دیوار روسی باشکوهی از واژه، بین مردم و مقامات بر قرار ساخت. کالبدی از نوع بیگانه.

استعمار فرهنگ اروپایی در سرزمین بکر و ساده‌ی روسیه. البته در صورتی که برداشت‌مان از استعمارگری اروپایی، خوش اخلاقی و رفتار نیکو است و دفاع از حقوق ضعیف‌ها و نه حضور با نیروهای جنگی آلمان.

این اتفاق در همه‌ی قاره‌ها رخ می‌دهد و به این ترتیب استعمار خود را گسترش می‌دهد و پا را از مرزهای کشور استعمارگر فراتر می‌گذارد. «تورگنیف»، «تولستوی» و «داستایوسکی»، همه استعمارگرانی بودند که پایتخت ادبیات را از دنیای قدیم به روسیه منتقل کردند. آنها میراث هزاران ساله‌ی دنیای قدیم را با خود داشتند و گفتند: “برو به شرق”.

اما، این همه، در سرزمین روسیه، پوسید و گاه‌گاهی هم مردم و مقامات هر یک به نوبت، گور دیگری را می‌کنند و در بهترین حالت نقبی ناشناخته در برابر یکدیگر دایر می‌کنند. در چنین موقعیتی است که بیگانه‌گان، بیمار می‌شوند و ناتوان. به این ترتیب، استخوان نویسنده در آغوش بیگانه خرد و شکسته می‌شود: آنها یا باید بمیرند و یا یواشکی میدان را ترک کنند.

همه می‌دانیم که در سده‌ی بیستم چه اتفاقی روی داد؛ مردم در آن سرزمین به سوی «روند ادبیات» روی آوردند: دستورات از بالا، نیایش و دعا از پایین. برخی از استعمارگران به مام وطن، به سرزمین تاریخی خود بازگشتند و آنانی که نیامدند، زبان‌شان توسط مردان وحشی بریده شد.

زبان ساخته شده در آرمان‌شهر شوروی، پوسته و کالبدی بود که هستی آرمان‌شهر در آن وجود داشت. سوسیالیسم ساختگی و واقعیت‌های مرده، تنها در رسانه‌های نوشتاری، دیداری و شنیداری وجود داشت که دست کمی از مرده نداشتند. در سال هزارو نهصد و نود که رژیم سوسیالیستی فروپاشید، زبانی که در خدمت آن بود هم فرو ریخت. بی درنگ، زبان و اصطلاحات کاربردی در زندان و اردوگاه‌های کار اجباری به سطح جامعه منتقل شد و خلاء موجود را پُر کرد.

اینک، همه با یک لهجه با هم صحبت می‌کنند و چنانچه «پوتین» می‌گوید: «چچن‌ها را با هم نابود می‌کنند».

معرفت و آگاهی تمامیت‌خواهانه، اکنون در رسانه‌ها و به ویژه تلویزیون، جاری و ساری است. جایی که قاعده این است: در بحث کسی موفق است که بیش از دیگران با فریاد و پرخاش صحبت کند. زبان جاری در روزنامه‌ها چنان زرد است که امکان سیاه‌نمایی را هم حتا فراهم می‌کند. زبان خیابانی که در آن ناسزا و فحش، معمول جامعه شده است. زبانی است که هم در رسانه‌ها، هم در خیابان، بین مردم بی‌سواد و گاه اوباش و هم در وزارت‌خانه‌ها، به کار برده می‌شود.

زبان ادبیات روسی، مانند کشتی نوح است. تلاشی برای نجات لازم دارد. این زبان در دفاع از خود، در موقعیت خارپشت قرار گرفته است. جزیره‌ای کوچک، سرشار از واژه است این زبان. جایی که ارزش‌های انسانی باید در آن حفظ شوند.

با ترک روسیه، زبانی که میل به از دست دادن‌اش داشتم را پشت سر گذاشتم. زبان امروز روسیه اما هر روز متحول می‌شود؛ در این معنا که پوست می‌اندازد. پوشش ظاهری آن تغییر می‌کند اما بنیاد آن همانی است که پیش از این بوده. تأسف‌انگیز و دردآور است که این موقعیت نیز پذیرفته شده است. زبانی که یه نیت پست و خوار کردن دیگران به کار برده می‌شود، با هر یک از نسل‌های آینده‌ی روسیه هم بازتولید می‌شود. زبان ادبیات روسیه، در خود و به خودی خود وجود ندارد. این زبان، مدام و در حد گسترده‌ای، باید از نو آفریده شود.

برای ساختن زبان ادبی روسی که متعلق باشد به کشتی روس و نه نوح، باید تنها شد و راه خود را گرفت و رفت. این که کجا می‌روی مهم نیست؛ مهاجرت به بلندی‌های آلپ یا سفری درونی به خویشتن خویش. در این سفر، آنچه که باید همراه داشت، تجربه‌های عاشقانه است و گمراهی و زیان. هم‌چنین، هزار سال نوشتار خط سیریلیک.

برای این که بدانی واژه‌ها کدام مسیر را در پیش باید بگیرند، به دو نقطه که بتواند خطی را به وجود بیاورد، نیاز داری. یکی از این نقطه‌ها، همه‌ی آثار نوشته شده به روسی، پیش از خودت هست؛ از همان روزهایی که نوشته‌هایی به اسلاو ترجمه شده‌اند. نقطه‌ی دوم، خودت هستی، درون تو هست و همه‌ی انسان‌هایی که دوست‌شان داری.

برای گفتن و نوشتن چیزی تازه، باید سنت‌های هزار سال پیش از خود را در درون خود شناخته باشی. اگر در یکی از مراکز انرژی، یکی از دکمه‌ها را فشار دهند، به احتمال نور بیشتر پنجره‌‌های شهر، شروع به چشمک زدن می‌کنند. در ادبیات هم چنین است که اگر شما واژه‌ای را بنویسید، صدای پژواک آن در همه‌ی کتاب‌هایی که اکنون موجود است، بی توجه به آن که شما آن را خوانده یا نخوانده باشید، شنیده می‌شود. سنت ادبی نوعی زنده از هستی است که در حال تحول است.

آنچه از اهمیت برخوردار است، یافتن زه سرکشی است که به آسمان پرتاب شده، تیری سرکش که واقعی است و درختی را برای شکوفا شدن با خود به آسمان می‌برد تا در آنجا ثمر دهد: چخوف، بونین، ناباکوف، ساشا سوکولوف و …

آرزوی من، این است که در متن‌های‌ام پیوند ادبیات را رقم بزنم، تکنیک ادبی که اکنون امکان دسترسی به آن موجود است را در قلم روسی با طعم انسانی به کار ببرم. «جویس» شخصیت‌های خود ساخته را دوست ندارد، نویسنده‌های روسی اما آنها که خود آفریده‌اند را دوست دارند. شخصیت اصلی ادبیات روسی «آکاکی آکاکیویچ» است که در واقع همان شخصیت اول داستان کوتاه «شنل» نوشته‌ی «گوگول» می‌باشد که دلیلی هم برای دوست داشتن آن وجود ندارد.

نویسنده، خالق شخصیت‌های خویش است. خواننده‌ هم خود را با شخصیت‌ها در ارتباط می‌بیند و هویت خویش را کشف و یا به زبان دیگر، خود را پیدا می‌کند و می‌شناسد. اگر نویسنده شخصیت «آکاکی آکاکیویچ» را که دلیلی هم برای دوست داشتن‌اش وجود ندارد، دوست بدارد، خواننده هم احساس خواهد کرد که خدا وجود دارد و او را بی هیچ دلیلی دوست خواهد داشت. او را دوست دارد بدون هیچ توقعی. او را دوست دارد مثل فرزند خود. بنابراین برای این که به این هدف دست بیابیم، واژه‌هایی نیاز است که بتواند روی جاده‌ی ژرف، پلی بسازد که مسیر را کوتاه و آسان‌تر کند تا این احساس برانگیخته شود.

وقتی که به سوئیس دل‌آزار مهاجرت کردم، جایی که چیزی برای نوشتن نداشتم، به ژرفای روسیه فرو رفتم. من کار مترجمی را برای اداره‌ی مهاجرت سوئیس شروع کردم و در مصاحبه‌ی مقامات مهاجرت با پناهجویان چچنی را ترجمه می‌کردم. من واژه‌ها را ترجمه می‌کردم و همین واژه‌ها سرنوشت کسانی را رقم می‌زد که ماندگار هستند یا باید برگردند. در آنجا، ماجراها و داستان‌های زیادی شنیدم که به کلی دل‌انگیز و شادی‌آور نبودند. در رمان «موهای ونوس» اثر “میخائیل شیشکین”، شخصیت اصلی، مترجمی است که بین دو دنیا زندگی می‌کند. او رابط بین دو سیستم غیرقابل جمع، شده است.

نویسنده رابط بین زمین است و آسمان، متن و زندگی. نویسنده کسی است که می‌تواند انسان را از زمان بیرون ببرد و او را به جاودانگی پیوند بزد.

در یک سو، جهان سیال و فرّار قرار دارد، جهانی که در آن امکان زیست وجود ندارد، جایی که همه از آن فرار می‌کنند. نه به این سبب که پول به اندازه کافی ندارند، نه به این دلیل که در آنجا درد هست و رنج، یا نه به این خاطر که در آنجا کسی آزار و اذیت می‌بیند، نه به این سبب که کسی به زندان انداخته می‌شود، نه، همه از آن‌جا فرار می‌کنند، چون مرگ در آنجا خانه دارد. نویسنده این جهانی که هیچ کس نمی‌خواهدش را درونی خود می‌کند. در آن سوی اما، باید طرحی دیگر راه بیندازد که بتواند با قدرت رقابت کند. برای رسیدن به این هدف، او باید جهانی را بیافریند که در آن مرگ، یافت نشود.

زبان، وسیله‌ای است برای رستاخیز و رمان موضوع نبود مرگ را بحث می‌کند.

افسانه‌ای در مورد یک زندانی وجود دارد که به زندان ابد در سلول انفرادی محکوم شده بود. در اثنای سالیان دراز، او تصویر قایقی را با قاشق زندان، روی دیوار حک کرد. روزی، برای او آب، غذا و سوپ آوردند که دیدند، از او اثری نیست و روی دیوار هم پاک شده است. او سوار بر قایقی که بر دیوار حک کرده بود، راه خود را گرفته و رفته بود.

رمان، همین قایق حک شده است و واژه‌ها باید کاری کنند که چنین در زندگی واقعی هم این قایق از خیال به حقیقت تبدیل شود. نویسنده اگر چنین کند، من هم می‌توانم سوار بر قایقی شوم و راهی هر جا که دوست دارم، بشوم. از این زندگی دور شوم و به جایی بروم که همه دوست‌اش داشته‌ایم و در انتظار آن بوده‌ایم. به جایی بروم که خودم را نجات دهم و همه‌ی کسانی که دوست‌شان دارم را با خود ببرم. خواننده‌هایم را هم با خود ببرم.

*Mikhail Sjisjkin

پانویس:

به باورم «میکائیل شیشکین» اکنون در جهان ادبیات و روزنامه‌نگاری چنان شهره است که نیازی به معرفی او نیست. برای شناخت او به همین بسنده می‌کنم که پاسخ درخواست دولت روسیه از او، برای نمایندگی دولت در نمایشگاه بین‌المللی نیویورک در ماه مارس سال ۲۰۱۳ را چنین نوشت:

“سرزمینی که رژیمی رشوه‌خوار و خلاف‌کار در آن بر سریر قدرت نشسته، سرزمینی که دولت آن الیگارشی غارت مردمان‌اش هست، سرزمینی که در آن رأی مردم، به زور قدرت‌مداران عوض و  انتخابات به نمایشی کمدی تبدیل می‌شود، سرزمینی که در آن قاضی‌ها در خدمت قدرت هستند و نه در خدمت قانون، سرزمینی که در آن زندانی سیاسی هست، سرزمینی که در آن تلویزیون دولتی، تن‌فروشی بیش نیست، سرزمینی که افراد خودخوانده، قانون را آن‌چنان که می‌خواهند تصویب می‌کنند که هر کس را به بیماری روانی وامی‌دارد، سرزمینی که همه‌ی ما را به دوران قرون وسطا برگردانده است، چنین سرزمینی، کشور من، روسیه نیست. من نه می‌خواهم و نه می‌توانم، مسئولیت نمایندگی چنین کشوری را در مراسمی رسمی بر عهده داشته باشم.”

۱- لائوکوئون یا لائوکون laocoon  به یونانی : Λαοκόων ‏در اسطوره‌های یونان، کاهن پوسیدون در تروا است. پسر کاپوس و برادر آنخیسس بود. ـ لائوکوئون ـ‌کاهن آپولون در تروا‌ـ پنداشت که در اسب تروا برخی یونانیان جای گرفته‌اند؛ پس نیزه‏‌ای به سوی آن پرتاب کرد. آتنه ـ ‌الاهه‏‌ی طرف‌دار یونانیان‌ـ پوسیدون را واداشت تا دو مار بزرگ از دریا فرستد. و مارها به شکل مرگ‌آوری بر تن کاهن و دو فرزندش پیچیدند. اهالی تروا به گمان آن‌ که او به سبب بی‌حرمتی به اسب، مورد خشم خدایان قرار گرفته، اسب را به درون شهر راه دادند و تروا سقوط کرد. این ماجرا موضوع یکی از مهم‌ترین تندیس‌های بر جای مانده از روم باستان است. همچنین گوتهولد افرایم لسینگ ـ‌ نمایش‌نامه‌نویس و فیلسوف آلمانی‌ـ کتابی با نام لائوکون (۱۷۶۶) نگاشت که به بررسی زیبایی‌شناسی این تندیس می‌پردازد. او از ورای لائوکون به بررسی و دسته‌بندی هنرها (هنرهای مکانی و هنرهای زمانی) و کار ویژه‌ی هر یک پرداخت. برخی این کتاب را آغازگر بررسی‌های زیبایی‌شناسی دانسته‌اند.

منبع: فصل‌نامه ادبی و اجتماعی «عصرنوSamtiden »، شماره دو سال ۲۰۱۳ چاپ نروژ