زندگی در اینجا مثل لحظه جان کندن است. یعنی مرز باریکی است بین زندگی کردن و مرگ…. تلاش برای زنده ماندن و نیروی مرگ که 

 شهروند ۱۲۶۱ ـ پنجشنبه ۲۴ دسامبر ۲۰۰۹

۵ ماه مه    ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

زندگی در اینجا مثل لحظه جان کندن است. یعنی مرز باریکی است بین زندگی کردن و مرگ…. تلاش برای زنده ماندن و نیروی مرگ که آدم را به طرف خود می کشد. به قعر یا به اوج؟ کدام قعر است و کدام اوج؟

در هستی، تراژدی زمانی رخ می دهد که تو بین دو چیز مانده باشی! مستاصل و درمانده بین دو دنیای متضاد و متفاوت، بین دو تصمیم، بین تسلیم و اراده، بین دو زبان، بین دو فرهنگ، بین دو دنیا، دو فرد، دو حس، دو نیاز…. مثل یک ترازو که خط وسط بین دو کفه، خط اعتدال است. نیروی محکمی که دو کفه را، وقتی که کفه ها خالی است، برابر نگه می دارد. وقتی که کفه ها پر باشد، ایجاد تعادل امر ساده ای نیست! در موارد اقتصادی و سیاسی، قصه ای به یادم می آید که یک لوکوموتیوران میانسال در ایران برایم تعریف کرد و می خواست عملکرد حکومت جمهوری اسلامی را به زبان ساده برایم بیان کند.

گفت: مردی به یک بقالی رفت تا چند سیر پنیر بخرد. پنیر فروش قالب پنیری را در کفه ترازو گذاشت و سنگی را در کفه دیگر. کفه پنیر پائین رفت. پنیر فروش قسمتی از پنیر را برید و خورد. اما ترازو متعادل نشد. بقال سنگ دیگری در کفه گذاشت. این بار کفه ترازویی که پنیر در آن قرار داشت، بالا رفت. پنیر فروش قسمت دیگری از پنیر را برید و خورد، اما باز هم ترازو متعادل نشد. آنقدر بقال این عمل را تکرار کرد که جز یک بند انگشت پنیر در کفه ترازو باقی نماند. بقال آن را در کاغذی پیچید و به مشتری داد، و پول چند سیر پنیر را از او گرفت.

البته این حکایت با آنچه که می خواهم بگویم قدری فرق دارد، اما در مثل های دوران بچگی ام همیشه قصه ها به طور مطلق با خانواده ای شروع می شد که سه تا دختر داشتند و قصه ها سه دختر را اینطور تفسیر می کردند که: دختر بزرگ همیشه دختر ساده لوحی بود که زود گول می خورد. دختر وسطی همیشه منفعل بود و بین دو تصمیم در نوسان… و در پایان راه دختر اولی را می پیمود. گول می خورد و نابود می شد و یا از عدالت و درستکاری دور می شد. مثل داستان ریش آبی، تلخون، شاه لیر و غیره…. اما دختر کوچک همیشه با زیرکی و هوشی سرشار بر نیروهای منفی داستان غلبه پیدا می کرد و پیروزی همیشه از آن او بود. شخصیتی که با ظرافت و دانایی تمام عناصر منفی را فریب می داد و قهرمان قصه می شد… تا سه نشه بازی نشه!!

زمانی که دختر کوچکی بودم، این قصه ها بر من بسیار اثر می گذاشت و از آنجایی که من دختر وسطی بودم، همیشه از انفعال دختر دوم رنج می بردم. گویی این انفعال می خواست مرا شکل بدهد و من عصیان می کردم، یک عصیان درونی علیه دختری که از عمل انقلابی دور بود.

حالا دوباره این مثل ها به یادم می آیند و به یادم می آورند که من "دختر وسطی" هستم. و ناخودآگاه مثل ها و ضرب المثل های دزفولی احاطه ام می کنند. مثل هایی که اغلب دارای زبانی طنزآلودند و گاه با کلماتی بی پروا، گستاخ و عریان بیان می شوند. گویی مردم به دلیل احاطه فرهنگ سنتی و مذهبی، با زبان طنز علیه این فرهنگ طغیان کرده اند و آنچه که منع می شده، از استتار بیرون آورده اند. این مثل ها و ضرب المثل های کوتاه همچنین از باری عقلانی و تجربی برخوردارند….

مادر بزرگم همیشه مرا " دختر منجی" صدا می کرد. نه "مُنجی" ، بلکه "مِنجی"…. یعنی "دختر وسطی "…. حتی در اتاقی که می خوابیدم و اتاق من بود، "اتاق وسطی" نام گذاری شده بود. و من با این تفکر بزرگ شدم بی آنکه به تراژدی "آدم وسط" بودن فکر کرده باشم. اما به طور غریزی این لفظ مرا به قیام وا می داشت. بعدها وقتی که با تفاسیر مارکسیستی در مورد ویژگیهای خرده بورژوازی آشنا شدم، بویژه وقتی که کتاب ماکسیم گورکی "هدف ادبیات" را خواندم درباره فرصت طلبی های این طبقه در جوامع در حال توسعه، سعی کردم که از "وسطی بودن" خود را رها کنم.  اما در آمریکا "طبقه متوسط" مفهومی از بالانس و تعادل را در خود دارد. باید در درک این مفهوم چالش گر باشم.

و اما…. در مورد نمایشم. تعجبم در این است که درک مفهوم، فرم و زبان آن برای مردم آمریکا حتی هنرمندانش غریبه است. آنها جز به نمایش های آمریکایی، آنهم نمایش های رئالیستی و موزیکال و کمیک با هیچ تئاتر دیگری نمی توانند ارتباط برقرار کنند. آنها با تاریخ تئاتر بیگانه اند…. آنها حتی با تنسی ویلیامز عزیز بیگانه اند…. حتی با یوجین اونیل. آیا هنرمندان نیویورک هم همینطورند؟ وقتی که حتی با هنرمندان این شهر نمی توانم ارتباط اندیشگی داشته باشم، چطور می توانم تنفس انسانی داشته باشم؟

نمایشم در فستیوال نمایشنامه نویسان دو بار به روی صحنه رفت. استاد ادبیاتم در دپارتمان ادبیات که خودش دانشجوی دکتراست از نمایشم خیلی خوشش آمد. گفت: "عزت، آمریکا یک قاره ایزوله شده است که از روند جهان بسیار بسیار دور است. ما آمریکائی ها هیچ چیز درباره کشورهای دیگر نمی دانیم! و وجود کسانی مثل تو برای ما اهمیت دارد."

یکی از معلمان زبانم در کلیسا که یک زن کلیمی است و او را هم دعوت کرده بودم، نامه ای برایم نوشت با تمام تاروپود وجودش…. یک نامه شعرگونه…. گویی نمایشم یک حس خفته را در او بیدار کرده بود. او حرف نمایشم را فهمیده بود. چون فاشیسم هیتلری و دیکتاتوری استالینی را خانواده اش تجربه کرده بودند و او آراسته بود به دانش و درک انسان تحت سلطه….

بغض گلویم را فشرد. به خود گفتم : اگر نمایشم بر یک یا دو یا سه نفر اثر عمیق گذاشته باشد، من در کارم موفق بوده ام.