پاره‌ی چهارده

ولادیمیر ناباکوف

 

چنین وضعِ آشفته‌ای بود. یادم می‌آید وقتی به محلِ پارکینگ ماشین‌ها رسیدم، به فشاریِ آب تلمبه‌ای زدم و یک مشت آبی را که مزه‌ی زنگِ آهن می‌داد، چنان حریصانه نوشیدم که گویی به من جوانی، آزادی، ذهنی جادویی و نیز معشوقه‌ای کوچولو می‌بخشید. برای مدتی با ربدوشامبر بنفش و پاهای آویزان بر لبه‌ی یکی از میزهای زبروزمخت نشستم. بالای سرم تنه‌ی کاج‌ها غژغژ می‌کردند. در فاصله‌ای نه‌چندان دور، دو دختربچه با شلوارک و نیم‌تنه از دستشویی‌ای نیمه‌پنهان که روی آن نوشته بود، «زنانه» بیرون آمدند. می‌بل (یا بازیگر نقش می‌بل) ناراحت و پریشان‌حال با پاهای گشوده، روی دوچرخه نشسته بود و آدامس می‌جوید و مری‌ان بر ترکِ دوچرخه، پاهای‌اش را کامل از هم باز کرده بود و موهای‌اش را از دست مگس‌ها تکان می‌داد. هر دو آهسته، بی‌خیال روی دوچرخه تاب می‌خوردند و نزدیک می‌شدند و با سایه‌ها و پرتوهای خورشید درهم‌می‌آمیختند. لولیتا..! پدر و دختر آب شدند و تو این جنگل‌ها فرو رفتند! راه‌حل طبیعی، از میان برداشتنِ خانم هامبرت بود، اما چه‌طور؟

هیچ مردی نمی‌تواند نقشه‌ی قتلی را بی‌عیب اجرا کند؛ اما یک حادثه می‌تواند آن را به‌خوبی به انجام رساند. نمونه‌اش، ماجرای معروف مادام لکور در شهرِ آرله در جنوب فرانسه است که درست در پایان سده‌ی پیش اتفاق افتاد. مدت کوتاهی پس از ازدواج، مادام با ژنرال لکور در خیابان شلوغی قدم می‌زدند که مرد ریشوی بلندقامتِ ناشناسی، (گویی) معشوق مخفی خانم، به‌سمت او می‌رود و به‌قصد کشتن‌اش، کاردی را سه‌بار در کمرِ زن فرو می‌کند. در این لحظه ژنرال، مردی شبیه سگ بولداگ، بازوی قاتل را محکم چنگ می‌زند. درست در همان لحظه‌ای که قاتل می‌کوشد خودش را از چنگ‌ودندان آن کوچولو‌ی خشمگین رها کند (و چند نفر از تماشاچی‌ها هم دور آن‌ها جمع می‌شوند و حلقه‌ی محاصره را تنگ و تنگ‌تر می‌کنند) معجزه‌ای رخ می‌دهد: یک ایتالیاییِ دیوانه در خانه‌ای بسیار نزدیک به حادثه، کاملا تصادفی با نوعی ماده‌ی منفجره ورمی‌رفته که ناگهان خیابان به قیامتی از دود و آجرهای در حال سقوط و مردم درحالِ فرار تبدیل می‌شود. انفجار به هیچ‌کس آسیب نمی‌رساند به‌جز این‌که ژنرال لکور را نقش بر زمین می‌کند؛ اما عاشق انتقام‌جوی مادام با دیگران از صحنه می‌گریزد و تا پایان عمر شاد و آسوده زندگی می‌کند.

اثر چارلز چاپلین

اثر چارلز چاپلین

می‌بینی اگر کارگزار خودش نقشه‌ی از میان برداشتنِ یکی را بکشد، چه عالی اجرا می‌شود!

به‌سمت آورگلس لیک برگشتم. بخشی از دریاچه که ما و چند زوج «خوبِ» دیگر (خانم و آقای فارلو، خانم و آقای چت‌فیلد) در آن شنا می‌کردیم، نوعی خلیج کوچک بود؛ شارلوتِ من آن‌جا را به این دلیل که برای خودش «ساحلی خصوصی» به‌حساب می‌آمد، دوست داشت. مکانِ اصلی شنا (یا به‌قول روزنامه‌ی رمزدیل، «مکانِ غرق‌کردن») در سمت چپ (بخش شرقیِ) آورگلس بود و از خلیج کوچک ما دیده نمی‌شد. در سمت راست ما چند ردیف درخت کاج بود که سرِ پیچی به مرداب تبدیل می‌شد و انتهای دیگر مرداب دوباره با پیچ دیگری به جنگل می‌رسید.

آن‌قدر بی‌صدا کنار زن‌ام نشستم که او به حرف آمد و پرسید، «برویم توی آب؟»

«یک دقیقه دیگر می‌رویم. بگذار این قطار افکارم را به نقطه‌ای برسانم.»

فکر کردم. بیش از یک دقیقه گذشت. سپس گفتم، «بسیار خب، حالا می‌توانیم برویم.»

«من هم توی آن قطار بودم؟»

«بی‌شک بودی.»

شارلوت وارد آب شد و هم‌زمان گفت، «امیدوارم.» دیری نپایید که آب به ران‌های کلفت و پوست‌مرغی‌اش رسید. سپس دست‌های‌اش را دراز کرد، دهان‌اش را بست و با صورتی که زیر آن کلاهِ پلاستیکیِ سیاه خیلی معمولی بود، خودش را به سمت جلو پرتاب کرد و آب‌ها را خوب به هرسو پاشید.

آهسته شنا کردیم و به امواج لرزان دریاچه رسیدیم.

در آب‌تلِ روبه‌رو که دست‌کم هزار قدم از ما فاصله داشت (اگر کسی می‌توانست روی آب راه برود) قیافه‌ی دو مرد کوچک را می‌دیدم که در بخش ساحلی خودشان به‌سختیِ سگ‌های آبی کار می‌کردند. آن‌ها را خوب می‌شناختم: پلیس بازنشسته‌ی لهستانی‌تبار و لوله‌کش بازنشسته‌ای که صاحب بیش‌تر الوار‌های آن سمت ساحل بود. این را هم می‌دانستم که برای صفای دل غم‌انگیزِ خودشان اسکله می‌سازند. صدای تق‌تق کارشان به گوشِ ما بسیار بلندتر از آنی بود که بشود از ابزار و بازوهای آن کوتوله‌ها بازشناخت؛ آدم فکر می‌کرد که کارگردان با عروسک‌گردانِ سر صحنه هماهنگی و تفاهم ندارند، به‌ویژه وقتی برداشت شنوایی از صدای سنگین هر ضربه از برداشت بینایی‌اش عقب می‌افتاد.

نوار ماسه‌ای سفید ساحلِ «ما» که حالا دیگر کمی از آن دور شده بودیم و به آب‌های عمیق رسیده بودیم، روزهای هفته خالی بود. به‌راستی هیچ‌کس در آن دوروبر نبود، به‌جز همان دو کوتوله‌ی آن‌سوی دریاچه، و هواپیمای خصوصی قرمزی که بالای آن‌جا وزوز می‌کرد و رفته‌رفته در آبی آسمان ناپدید می‌شد. فضا برای اجرای قتلی فرز و حباب‌ساز بسیار عالی بود، و جایِ ما نقطه‌ی مبهمی بود که مرد قانون و مرد لوله‌کش آن‌قدر به آن نزدیک بودند که صحنه‌ی اتفاق را ببینند و آن‌قدر دور که صحنه‌ی جنایت را نبینند. به‌اندازه‌ای نزدیک بودند که بشنوند شناگرِ آشفته‌ای دارد دست‌وپا می‌زند و با فریادش برای نجاتِ زنِ درحالِ غرق‌اش کمک می‌جوید؛ و (اگر به دلیلی زود به این سمت نگاه می‌کردند) دورتر از آن بودند که ببینند شناگرِ آشفته دارد صحنه‌ی فروکردن زن‌اش را (با پاهای‌اش) توی آب به‌پایان می‌رساند. اما هنوز به این مرحله نرسیده بودم؛ راستش دل‌ام می‌خواهد حادثه، خودش، به‌آسانی و دقیق رخ دهد! بدین ترتیب، شارلوت هم‌چنان با خام‌دستی و مثل انجام وظیفه شنا می‌کرد (پری دریایی ناشی) اما با نوعی لذت عمیق. (آیا به این دلیل که دریامردش در کنارش نبود؟) همان‌طور که به‌روشنیِ یادآوری یک خاطره در آینده (منظورم این است که سعی می‌کردم چیزها را طوری ببینم که در آینده چیزهای دیده را به‌یاد می‌آوریم) سفیدی براقِ صورت خیس‌اش را که به‌رغم آن‌همه تلاش اصلا برنزه نمی‌شد، و لب‌های رنگ‌پریده‌، پیشانی برآمده‌ی برهنه، کلاه تنگ سیاه روی سرش و گردن چاق خیس‌اش را تماشا می‌کردم، می‌دانستم تنها کاری که باید بکنم این است که کمی عقب بیافتم، نفس عمیقی بکشم، و مچ پای او را چنگ بزنم و تند با جسدِ اسیر در چنگال‌ام شیرجه بروم. چرا جسد؟ به این دلیل که به‌خاطر تعجب، ترس و ناآزمودگی‌اش، ناگهان یک گالن آبِ کُشنده‌ی دریاچه را وارد ریه‌های‌اش می‌کرد، در همان زمان می‌توانستم دست‌کم یک دقیقه، او را زیر آب نگه دارم و با چشم‌های باز نگاه‌اش کنم. این فکرِ مرگبار مثل گذرِ ستاره‌ی دنباله‌داری در سیاهیِ جنایتی خوب برنامه‌ریزی‌شده از سرم گذشت. مانند سکوت ترسناک نمایشِ باله‌ای بود که بالرینِ مرد بالرینِ زن را از مچِ پا می‌گیرد و از میان شامگاهِ آبگون مثل برق می‌رود. درحالی‌که هنوز او را زیر آب نگه داشته‌ام شاید برای یک نفس عمیق بالا بیایم و دوباره تا آن جا که لازم است، چندبار دیگر شیرجه بروم و وقتی پرده کامل روی او بیفتد، آماده‌ی دادزدن شوم و کمک بخواهم. بیست دقیقه بعد که دو کوتوله با قایق‌شان به ما نزدیک می‌شوند و هر دم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند تا به ما می‌رسند و می‌بینم که روی بدن یکی‌شان تا نیمه رنگ پاشیده، دیگر خانم هامبرت هامبرتِ بیچاره، قربانیِ گرفتگی عضلانی یا انسداد رگ‌های قلبی یا هر دو، در کفِ گل‌آلود دریا، حدود سی پا زیر سطحِ شادمانِ آورگلس لیک، روی سرش ایستاده.

خیلی آسان بود، نه؟ اما دوستان، شما نمی‌دانید که من به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم دست به چنین کاری بزنم!

او در کنارم شنا می‌کرد، خوک آبیِ ساده‌دل و دست‌وپا چلفتی، و این اشتیاق و شور با همه‌ی منطق و استدلال‌اش در گوش‌ام فریاد می‌زد: همین حالا وقت‌اش است! اما دوستان، به‌راستی نمی‌توانستم! در سکوت به‌سمت ساحل برگشتم، و او هم موقر و فرمانبردار دور زد و دنبال‌ام برگشت. شیطان هم‌چنان در گوش‌ام فریاد می‌زد و اندرزم می‌داد و من هم‌چنان نمی‌توانستم این موجود گنده‌ی سُرخورنده‌ی بیچاره را غرق کنم. وقتی به این نتیجه‌ی افسردگی‌آور رسیدم که نه فردا، نه جمعه و نه هیچ روز یا شب دیگری توانِ کشتن او را نداشته و نخواهم داشت، فریادِ درونِ گوش‌ام دور و دورتر شد. آه، به‌آسانی می‌توانستم به پستان‌های والریا ضربه بزنم چنان‌که از شکل بیافتند یا جور دیگری اذیت‌اش کنم، یا به همان آسانی و آشکاری خودم را تجسم می‌‌کردم که به زیرِ شکم رفیقِ او شلیک می‌کنم و او را به‌زانو درمی‌آورم و «آخی» از گلوی‌اش بیرون می‌کشم. اما نمی‌توانستم شارلوت را بکشم، به‌ویژه وقتی وضع، روی‌هم‌رفته، آن‌قدر هم که در آن نخستین لحظه‌های یکه‌خوردن‌ام در آن صبح لعنتی به‌نظر می‌آمد، بد و ناامیدکننده نبود. اگر او را از پای نیرومندش که لگد می‌زد، می‌گرفتم؛ اگر نگاه شگفت‌زده‌اش را می‌دیدم، صدای وحشتناک‌اش را می‌شنیدم؛ و اگر هم‌چنان می‌خواستم این نقشه را به انجام برسانم، روح‌اش تا پایان عمر رهای‌ام نمی‌کرد. شاید اگر به‌جای ۱۹۴۷ سال ۱۴۴۷ بود، چشمِ سرشت مهربان‌ام را می‌بستم و به او از عقیقی توخالی زهری قدیمی یا معجونِ سحرآمیزِ مرگ می‌خوراندم. اما در این عصر فضولیِ طبقه‌ی متوسط، دیگر آن موفقیتی که در کاخ‌های زربفت کهن به‌دست می‌آمد، نصیبِ ما نمی‌شود. امروز برای کشتن باید دانشمند باشی. نه، نه، من هیچ‌کدام از دو فرد بالا نبودم. خانم‌ها و آقایان هیئت منصفه، بیش‌ترِ مجرم‌های جنسی که از ته دل آرزوی یک ناله‌ی شیرین، تپش و رابطه‌ای فیزیکی، نه لزوما جنسی با دختربچه‌ای را دارند، بیگانه‌های بی‌خطر، بی‌لیاقت، بی‌عرضه و ترسویی‌اند که فقط از جامعه می‌خواهند که به آن‌ها اجازه دهند تا به رفتارِ بی‌ضرر و به‌اصطلاح ناهنجارشان ادامه دهند و بی‌آن‌که پلیس یا مردم سرکوب‌شان کنند به روابطِ خصوصی، شهوانی گمراه‌شان ادامه دهند. ما اهریمنِ رابطه‌ی جنسی نیستیم! ما به خوبیِ سربازها دختران را بی‌صورت نمی‌کنیم. ما مردان شریفِ اندوه‌زده، آرام و سگ‌چشم‌ایم که در حضور آدم‌بزرگ‌ها میلِ شدید جنسی‌مان را خوب مهار می‌کنیم و از سوی دیگر، آماده‌ایم که سال‌های زیادی از عمرمان را بدهیم تا فقط فرصتِ یک دست‌زدن به نیمفتی را به‌دست آوریم. تاکید می‌کنیم که ما قاتل نیستیم. شاعران هرگز کسی را نمی‌کشند. آه، شارلوتِ بیچاره‌ی من، در آن بهشت جاودانه‌ات در میان ترکیب جاودانه‌ی آسفالت و پلاستیک و آهن و سنگ (خدا را شکر نه آب، نه آب!) از من بیزار نباش.

به هرحال، تیغ به رگ کاملا نزدیک بود. به‌زودی به ماجرایِ جنایت بی‌عیب و نقص‌ام می‌رسیم.

حوله‌ها را دورمان پیچیدیم و زیر خورشید تشنه نشستیم. شارلوت به دوروبر نگاهی کرد و سینه‌بندش را باز کرد، اما روی شکم‌اش برگشت و پشت‌اش را برای سورچران‌ها به نمایش گذاشت. سپس گفت، مرا خیلی دوست دارد. آه عمیقی کشید. دست‌اش را دراز کرد و کورمال کورمال، از جیب ربدوشامبرش بسته‌ی سیگارش را درآورد. بلند شد و سیگاری کشید. به شانه‌ی راست‌اش نگاهی کرد. بوسه‌ی طولانی‌ای از من گرفت، دهان‌اش بوی سیگار می‌داد. ناگهان از تپه‌ی پشت ما و از زیر بوته‌ها و کاج‌ها سنگی به‌سمت ما غلتید و پشت‌سرش سنگی دیگر.

شارلوت سینه‌بند بزرگ‌اش را روی پستان‌اش نگه داشت و دوباره روی شکم‌اش درازکشید و گفت، «بچه‌های بی‌تربیتِ فضول. باید با پیتر کرستوفسکی حرف بزنم.»

از باریکه‌راهِ جنگل صدای خش‌خش و کوبشِ پا آمد و جین فارلو با سه‌پایه‌ی نقاشی و بساط‌اش نمایان شد.

شارلوت گفت، «ما را ترساندی.»

جین گفت، «آن بالا در یک نقطه‌ی مخفیِ سرسبز داشتم جاسوسیِ طبیعت را می‌کردم (جاسوس‌ها معمولا کشته می‌شوند) و می‌خواستم نقاشی چشم‌اندازی را تمام کنم. اما هیچ خوب نشد، اصلا استعداد این کار را ندارم» (که کاملا درست بود.) سپس گفت، «هامبرت شما هیچ وقت چیزی کشیده‌ای؟» شارلوت که کمی به جین حسودی‌اش می‌شد از او پرسید، «جان هم می‌آید؟»

جان می‌آمد. امروز می‌آمد که ناهارش را در خانه بخورد. سرِ راه‌اش به‌سمتِ پارکینگتون جین را پیاده کرده بود و همین حالا هم می‌آمد که او را ببرد. صبح زیبایی بود. در چنین روزهای معرکه‌ای که جین مجبور می‌شد سگ‌های‌اش، کاوال و ملامپوس را با قلاده ببندد و برود احساس بی‌رحمی می‌کرد.

چند دقیقه‌ای، روی ماسه‌های سفید، میان من و شارلوت نشست. شلوارک پوشیده بود. پاهای قهوه‌ای درازش برای من به‌اندازه‌ی پای ماده‌اسب جذاب بود. وقتی لبخند می‌زد، لثه‌های‌اش پیدا می‌شد.

«تقریبا هر دوی شما را در چشم‌اندازم جا دادم. حتا متوجه شدم که چیزی یادت رفته بود، (منظورش من بودم) ساعت مچی‌ات را در نیاورده بودی، بله، شما را می‌گویم آقا.»

شارلوت دهان‌اش را مثل ماهی جمع کرد و به‌نرمی گفت، «ضدِ آب است.» جین مچ مرا گرفت و تا بالای زانوی‌اش برد و هدیه‌ی شارلوت را امتحان کرد و سپس دست هامبرت را روی ماسه‌ها گذاشت، کفِ دست رو به بالا.

شارلوت باعشوه گفت، «تو این‌طوری همه‌چیز را زیرِ نظر داری.»

جین آهی کشید، «یک‌بار دو تا بچه را دیدم که درست همین‌جا، زیر غروبِ آفتاب، عشق‌بازی می‌کردند. سایه‌های‌شان مثل غول بود. ماجرای آقا تامسون را هم که در آن سپیده‌دم برای‌ات گفتم. دفعه‌ی بعد شاید آیورِ چاق و پیر را توی لباس عاجی‌رنگ ببینم. واقعا آدم عجیب‌وغریبی‌ست. یک‌بار یک داستان خیلی زشتی از برادرزاده‌اش تعریف کرد. مثل این‌که…»

«سام‌علیک…!» صدای جان بود.

پاره سیزده را در اینجا بخوانید