از آن زمان که استادم دکتر امیرحسین آریانپور، در روز سرد و برفی تهران خبر از زنده شدن مادربزرگ را به ما شاگردانش داد، شاید بیش از 

 شهروند ۱۲۶۴ – پنجشنبه ۱۴ ژانویه ۲۰۱۰


 

از آن زمان که استادم دکتر امیرحسین آریانپور، در روز سرد و برفی تهران خبر از زنده شدن مادربزرگ را به ما شاگردانش داد، شاید بیش از نیم قرن می گذرد و ما امشب سالی را بدون ایرج پشت سر گذاشته ایم. گرد هم آمده ایم تا به یاد او باشیم ـ در شبی سردتر از آن صبحگاهی تهران، در تورنتو. آن روز استاد آریانپورشعری را با دستنویس مادربزرگ نشان داد و گفت "مادربزرگم سالها بود مرده بود، نه حرفی می زد، نه تأثیری روی دور و بریهایش می گذاشت، می خورد و می خوابید … اما امروز صبح زود که به اتاقش سر زدم، خشکم زد، مادربزرگ با چشمانی نافذ مرا صدا زد"امیرحسین بیا، بیا جلو این را بگیر، بخوان. ببین خوبست، دیشب نوشتم."

شعر مادربزرگ بهانه ای بود برای دبیر دوست داشتنی ما تا درس انگلیسی را کنار بگذارد و ما را با دستاوردهای فکریش آشنا کند. آن روز آریانپور توضیح داد، انسانِ زنده کسی است که با کار و تلاش تأثیری در جامعه بگذارد، مادربزرگ سالها بود مرده بود، نه حرفی می زد، نه ایماء و اشاره ای می کرد، تنها می خورد و می خوابید. انگار ما نیستیم و او هم نیست، اما امروز او زنده شد، تأثیرگذاریش را از سر گرفت.

امشب یک سال پس از رفتن ایرج، در نشست یادبودش، در کتابخانه ی شهر، یاد حرفهای استادم افتادم. معیارهای سنجش انسان ها را سنگین، سبک می کردم. می خواستم ببینم ایرج از کدامین انسان ها بود.

سخنان دوستان و یاران ایرج در این شب، که یکی پس از دیگری، از آراء و عقاید گوناگون، پشت تریبون قرار می گرفتند، حکایت از تأثیرگذاری ایرج داشت. حرف های آنها، با حرفهای آریانپور هماهنگی در ذهنم به وجود آورده بودند، حس می کردم ایرج هم زنده است، نمرده است.

چه انتخاب مناسبی، کتابخانه ی شهر، پذیرای دوستان و یاران ایرج بود. کتابخانه ای که روزانه هزاران تن در جستجوی تأثیرگزاران هستند. یکی از آلبرت انشتین می پرسد"آیا کتاب "تئوری نسبیت" او را دارید؟" زنی با کوله باری از کتاب، همه را پس آورده است، یکی را نگه می دارد ـ "تکامل" از داروین را می خواهد تمدید کند ـ به کتابدار می گوید جا دارد چند بار آن را بخوانم. جوانی با سری پرشور و لباسی ساده در لابلای بخش اقتصادی ـ سیاسی به دنبال کتاب "سرمایه" مارکس است و از دوست کناریش می پرسد، راستی کتاب "دولت و انقلاب" لنین را خوانده ای؟ جالب است بخصوص الان، در اوضاع ایران، آدم را به فکر وامیدارد. ایرج مشتری دائمی کتابخانه بود، او هم کوله پشتی اش از کتاب های خواندنی پر بود و آنچه را که می خواند با دیگران در میان می گذاشت و آموخته هایش را تقسیم می کرد.

امشب ما در اتاق دیوار به دیوار کتابها از ایرج یاد می کنیم. آغاز را امیر و حسین با هم به نشانی "ما" اعلام کردند. حسین شعری از حسن حسام به نام "من کافرم" را خواند. گفت دلیل انتخابش نزدیکی محتوای شعر با اعتقادات ایرج نسبت به دین و مذهب و نظام اسلامی بوده است. امیر از دل ایرج خبر داد که همیشه برای سرزمینش می تپید و با سوزی که از دوستی دیرینه اش با ایرج حکایت داشت گفت" افسوس ایرج نیست که ببیند چگونه در ایرانش مردم به پا خاسته اند و دودمان تاراج گران اسلامی را به لرزه درآورده اند."

اسد از شرکت نامزد ندا آقاسلطان ـ کاسپین ماکان ـ در نشست خبر داد. ندا شیرزنی مبارز که این روزها در سراسر جهان به پرچمی برای ادامه مبارزه به خاطر آزادی زنان و دمکراسی در ایران تبدیل شده است.

نزدیک بیست نفر از پله های سن بالا رفتند، هیچگاه آنقدر سخنگو در نشستی ندیده بود. همه از ایرج گفتند. راستی چه شب پرشور و فراموش نشدنی، به آئین زنده دلان و سنت بدشکنان گرد هم آمده بودند، شعر، شراب و شیرینی همراه با تار کامبیز، سنتور قیدرپور و نوای خوش دکتر نجفی غوغا و غلغله ای به پا کرده بود.

همگی به پا خاستند، جام ها را بالا بردند به نشانی این که ایرج با مسجد و عمامه و سجاده و دلق هیچگونه پیوندی نداشت و در کافری رفت و به کافری یادش را زنده می دارند.

سکوت کردند به احترام ندا و دیگر جان باختگان راه آزادی و دمکراسی ایران.

دست ها را به هم کوبیدند، طولانی و با صدای بلند به نشانی پیروزی های تاریخ ساز مردم، مردمی که همچنان در مبارزه پیگیری نشان می دهند.

گردهمایی به پایان رسید. مشغول جمع کردن میز و صندلی ها بودیم، ایرج هم مثل همیشه دوربینش را کنار گذاشته بود، تند تند صندلی ها را به کنار می کشید، در گوشم گفت محسن شب خوبی بود، کیف کردم.


 

تورنتو ـ شنبه هشتم ژانویه ۲۰۱۰