هوا خوبست گرچه شرجی است. باد می وزد. وزیدنش به من لذت می دهد. بهار دزفول به خاطرم می آید با باغستان هایش… به چند تصویر فکر می کنم.

 

شهروند ۱۲۶۴ ـ پنجشنبه ۱۴ ژانویه ۲۰۱۰


 

۳۰ ماه مه   ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

نشسته ام کنار دریاچه مصنوعی Lake side . هوا خوبست گرچه شرجی است. باد می وزد. وزیدنش به من لذت می دهد. بهار دزفول به خاطرم می آید با باغستان هایش… به چند تصویر فکر می کنم. تصاویری بی صدا، بدون قصه، برای فیلم یا شاید نقاشی… تصاویری از یک خواب که به طور هنرمندانه ای تجریدی اند و تداعی معانی می کنند. چند دیالوگ ما را به درون فضایی گنگ فرو می برد:


 

اپیزود اول:

تصویر یکم:

زن به ۱۳ـ۱۰ سالگی اش برمی گردد. خودش را می بیند با موهای ژولیده و شانه نکرده و پیراهن چرک چیت چین دار… پیراهنی از آن جنس که همیشه مادرش روزهای اول تابستان از زنی به نام گل گل می خرید. گل گل چند طاقه پارچه را زیر چادرش حمل می کرد و از این خانه به آن خانه می رفت تا پارچه ها را بفروشد. پارچه های کتانی خوشرنگ با گلهای کوچک رنگارنگ…..یا سفید با طرح توپ توپی قرمز یا سبز یا نارنجی… مادرش پارچه ها را می داد به معصومه یا بی بی طاهره که برای دخترهایش پیراهن بدوزد. معصومه هنوز شوهر نکرده بود، اما بی بی طاهره ۶ـ۵ تا بچه قد و نیمقد داشت. جمعیت زیادی در خانه شان جمع شده است. مادرش سرزنده و پر تحرک سرگرم کار است با توان و شادی و قدرت یک زن جوان… گویی کسی مرده است…. یک مرده مهم…. مرگ چیزی را در خانه پراشیده است که نظم عادی زندگی را بهم زده است… آدم فقط حس اش می کند… بهم ریختگی یک نظم را فقط می توان حس کرد. چیزی است که مود یک خانه را عوض می کند و تغییر مود را فقط می توان حس کرد. عمه ایستاده است با وقاری ویژه و قدی بسیار بلند و کشیده. لباس سیاه بلندی به تن دارد. بی قرار است اما بی قراری اش را نشان نمی دهد. متفکر است. چیزی در اندیشه دارد اما به زبان نمی آوردش… یک سکوت پرمعنا… منتظر است… منتظر مادر دختر که از کارهایش فارغ بشود. عمه منتظر یک زن سوم هم هست. هر سه در کنار همدیگر قرار می گیرند. می خواهند به مجلس ترحیم کسی بروند. عمه ساکت و متفکر است. مادر پر شور و چابک و پر تحرک… و زن سوم ناآشناست. در مه فرو رفته… ناشناخته… زن سوم کیست؟ در بسته می شود. هر سه با چادرهایشان در کوچه ای باریک ناپدید می شوند.


 

اپیزود دوم:

تصویر دوم:

زن به ۱۳ ـ۱۰ سالگی اش برمی گردد. اتاق کار پدر نامرتب است. چند لحاف بطور نامنظم در گوشه ای پهن است. پدر بیمار است. دختر به کتابخانه بزرگ پدر نگاه می کند. آیا کتابخانه سرجایش است یا نه؟ اتاق دو پنجره بزرگ دارد. دختر از پنجره وارد اتاق می شود. شاید هم پنجره ناگهان تبدیل به یک در می شود رو به دالانی باریک و طولانی… دختر هوای پسته خوردن دارد. پسته هایی که همیشه روی کتابخانه پدر قرار داشتند. جعبه های پسته و سوهان دختر را به اتاق دعوت می کنند. دختر به آرامی و یواشکی در قوطی سوهانها را باز می کند سعی می کند آنقدر ماهرانه اینکار را بکند که پدرش صدای خش خش کاغذ دور سوهانها را نشنود. اما کاغذ روغنی خش خش آرامی می کند و چهره پدر از پشت شیشه در اتاق ظاهر می شود که به دختر نگاه می کند. دختر به سرعت دستش را بیرون می کشد. وانمود می کند که هرگز قصد پسته و سوهان خوردن نداشته است. و این فقط یک وسوسه لحظه ای بوده است. سرش را به زیر می اندازد و خود را مشغول کتاب خواندن جلوه می دهد. می داند که از شرم عرق کرده است و چهره اش سرخ شده است.


 

اپیزود سوم:

تصویر سوم:

زن به ۱۳ ـ ۱۰ سالگی اش برمی گردد. خانه خالی است. مادر به ندرت خانه را ترک می کند تا برای ناهار به مهمانی برود. شاید هر دو سه سالی یکبار او به مهمانی می رود. در آشپزخانه مادر همیشه غذای گرم موجود است و خانه همیشه منظم است. اما حالا خانه از وجود مادرش برای یکروز خالی شده است. در غیاب مادر حالا او مسئول پختن ناهار شده است و مسئول آماده کردن ناهار پدرش و بعد چای عصرانه در زمان معینی از روز. برای او نه پختن غذا مسئله بود نه جارو کردن تمام حیاط خانه. اگر کوه را می کند اینقدر برایش سخت و عذاب آور نبود که سینی غذای پدرش را به اتاقش ببرد و به پدر بگوید: "سلام"! او جرأت نداشت که به چشمهای پدرش نگاه کند. او شرمگین، با پشتی خم شده و چهره ای به سینه چسبیده سینی غذای پدرش را به اتاق می برد و با صدایی لرزان می گفت: سلام! بعد می دوید و از اتاق خارج می شد.

اسفند ماه است و هوا بطور دلپذیری درخشان و شفاف است. در اسفند ماه وقتی که باران نمی بارد، مادرش پرده های اطلسی گلدار را وسط حیاط پهن می کند و همه روی پرده های سبز و سرمه ای رنگ با طرح گلها و پرنده ها و طاووس ها می نشینند. سبزهایی از سبز سیر گرفته تا سبز قصیلی… در برابر دختر، برادرش نشسته است در سالهای ۱۴ ـ ۱۳ سالگی اش با همان صداقت و سادگی اش. روی سفره غذا، زیر آفتاب درخشان و سبزی درختان مرکبات و تکه های ابر پراکنده در آسمان… و پرنده هایی که با شادی از یک شاخه به شاخه ای دیگر می پرند. در حیاط دو بچه به دنبال همدیگر می دوند و دور باغچه ها می چرخند. برادر، تنبان گشادی از جنس کودری چرک بردار به پا دارد. مادر همیشه پارچه های چرک مرده برای پیژامای پسرها می خرید که شستن شان آسان باشد و او مجبور نباشد سه چهار بار آنها را با صابون بشوید و باز هم سر زانوهایشان چرک باشد! دختر ۱۳ ـ ۱۰ ساله اما کودکی دارد که آن کودک را در بزرگسالی دارد. کودک ۶ ـ۵ ساله است و به طور فوق العاده ای معصوم است. دختر با برادرش مشغول صحبت کردن است که کودک غیبش می زند. دختر با وحشت از جا بلند می شود. فکر گم کردن و از دست دادن بچه اش دیوانه اش می کند. در یک لحظه داستانهای فراوانی از ذهنش می گذرد. اینکه الوات سر کوچه می دزدندش، زجرش می دهند، گرسنه نگهمیدارندش، تهدید به مرگش می کنند، مجبورش می کنند که دزدی بکند، می فروشندش… (مگر داستانهای چارلز دیکنز و یا برادران گریم تصویرگر جهانی نیستند که ما در آن زندگی می کنیم؟) دختر از خود می پرسد چه باید بکنم؟ آیا خودم را بکشم؟ آیا دیوانه می شوم؟ چه بر سرم خواهد آمد؟ با وحشت سوراخ سنبه های خانه را می گردد. در حالیکه بچه اش را فریاد می کشد. به کوچه می دود. در کوچه کسی می گوید: "احتمالاً به منزل مادر میرزا رفته است." این جمله آرامش می کند. در حالیکه به منزل مادر میرزا می رود تمام لحظات گم شدن بچه اش را در ذهنش تصویر می کند. اینکه کودک از سر سفره بلند می شود. از دالان خانه می گذرد، در کوچه را باز می کند و وارد منزل مادر میرزا می شود. او با شیرین زبانی و صداقتی به غایت مادر میرزا و دخترش را سرگرم می کند. آنها او را با محبت در خانه خود جای می دهند."

 



 


 

اپیزود چهارم:

تصویر چهارم:

زن به ۹ سالگی اش برمی گردد. در اتاقی است که عکس بچگی اش به همراه دو خواهرش قاب گرفته شده اند و در تاقچه قرار دارند. زیر دسته گلهایی که او در ۱۶ ـ۱۵  سالگی اش خشک کرده است. بعد به عکس ها خیره نگاه می کند. آیا با تفکر ۹ سالگی اش به عکس ها نگاه می کند یا ۱۶ سالگی یا ۳۶ سالگی اش؟ بعد به خودش نگاه می کند. دختر ۹ ساله ای با موهای شانه نکرده، ژولیده، با یک چتری بر بالای پیشانی کوتاهش… با خنده ای لوس و صقیل… با دندانهای جلو آمده، دماغ پهن و چشمهای گود رفته… با چهره ای وحشی و ساده… دختر به خود می گوید: "من چقدر زشتم" و به بد اقبالی اش در زندگی فکر می کند. به خود می گوید: پیشانی کوتاه واقعاً نشانه کم اقبالی است. به عکس خواهر کوچکش نگاه می کند. به چشمهای درخشان و جذابش. به استخوانهای زیبا و برجسته گونه هایش و لبهای خوش فرم و شیرینش… بعد به خواهر بزرگترش نگاه می کند که دارد دفترچه قدیمی قطوری را ورق می کند. رنگ سفید کاغذ به زردی گراییده است و دفترچه با خودنویس و جوهر سبز یا آبی و با خط نوجوانی خواهرش نوشته شده و پر شده است. خواهرش به آرامی نوشته ها را می خواند. دختر هم با هیجان و کنجکاوی و اندکی افسوس به نوشته ها نگاه می کند و آنها را با سن ۳۶ سالگی اش می خواند. قسمتی از دفترچه مربوط به گیاهشناسی است. آلبومی با برگها و گلهای خشک شده و حاشیه نگاریهایی درباره آن گلها و گیاهان و قسمت های دیگر دفترچه قصه هایی است که دختر همراه با خواهر بزرگترش در سالهای کودکی و نوجوانی نوشته بوده است. حسی از خواهران برونته در او جریان دارد. او خود را شارلوت برونته می خواند. خواهر بزرگش را امیلی برونته و خواهر کوچکش را آن برونته….