زن وقتی که از کار به خانه آمد، دلش پر بود برای یک فریاد. پسرش غمگین نشسته بود روی مبل. پسر توی دلش گفت: باید برای جلوگیری از یک آتشفشان 

  شهروند ۱۲۶۷ ـ پنجشنبه ۴ فوریه ۲۰۱۰


 

۸ جون ۱۹۸۹ ـ  آیواسیتی


 

زن وقتی که از کار به خانه آمد، دلش پر بود برای یک فریاد. پسرش غمگین نشسته بود روی مبل. پسر توی دلش گفت: باید برای جلوگیری از یک آتشفشان چیزی بگویم! سعی کرد با خنده چیزی بگوید که سگرمه های مادر را از هم باز کند. حس کرده بود که مادرش عصبانی است. زن مکثی کرد و به خودش گفت: برای جلوگیری از یک آتشفشان باید بروم طبقه بالا… در سکوت از پله ها بالا رفت. هنوز به بالای پله ها نرسیده بود که صدای باز شدن در خانه را شنید. زن از بالای پله ها پرسید: کجا داری می روی؟ زن ناگهان ترسیده بود. پسر ایستاد زن گفت: باید با تو حرف بزنم!

و به سرعت از پله ها پائین آمد. می دانست که قلب پسرش شروع کرده است به تپیدن. تپیدنی با ضربان تند و سریع. تصمیمش را گرفته بود که علت این سردی و سکوت را بداند.

زن ادامه داد: بین ما یک شکاف عمیق افتاده. باید بدانم چرا؟

مدتها بود که آن دو با هم مثل دو غریبه شده بودند. پسر نشست روی صندلی. زن گفت: می خواهم با تو حرف بزنم و صحبتم را قطع نکن!

و ناگهان کلاهک آتشفشان باز شد و کلمات مثل مواد مذاب شعله ور از دهان زن سرریز کردند. در تمام مدت این مونولوگ طولانی پسر در سکوت ملتهبانه نفس می زد. در حالی که تمام همتش را گذاشته بود که بر حالت عصبیتش غلبه کند یکباره منفجر شد. با خشمی همراه با معصومیت گفت: "هیچکس مرا درک نمی کند. می گویی مرا درک می کنی، اما این یک جمله کلیشه ای است! من دیگر بزرگم و مسائلم را خودم باید حل کنم. تو نمیدانی چقدر مسئله در مغزم است که نمی خواهم به تو و به هیچکس دیگر بگویم. تو هم خواهش می کنم صحبت مرا قطع نکن! تو اصلاً به من اعتماد نداری. نگاهت و حالات چهره ات همه این را به من می گویند و همین باعث می شود که در مورد گفتن حقیقت تردید کنم. هی می گویی مرا می فهمی، اما با تمام درک کردن هایت باز هم نمی توانی….نه….نمی توانی!" سکوت کرد. ماشینی در پشت پنجره حرکت کرد. زن مثل قطرات باران در خاک فرو رفت. مثل یک سنگ مذاب ناگهان سرد شد.  به پسرش نگاه کرد. انگار تازه داشت با او آشنا می شد. به جای یک پسر نوجوان، مردی دید ایستاده در برابرش، با شعورتر از مردان بالغ،  با یکدنیا عمق و شعور. زن از کودکی پسرش را هل داده بود که مثل یک مرد چهل ساله فکر کند و عمل کند. چه انتظارات سهمناکی از پسرش داشت که در نوجوانی همراه و مشاورش باشد. او تمام هراسها، اضطرابات، کابوس ها و ناهنجاری هایش را به او منتقل می کرد. به پسر صبورش ….پسری که در وجود او شکل گرفته بود. چقدر آزارش می داد. نوجوانی که می بایستی جوانی کند و روزهایش را با آرامش سپری کند، باید اجباراً در اضطرابات مادرش شریک باشد.

زن به خود گفت: نه… من مادر خوبی نیستم! نیستم! کسی که نمی تواند مادر خوبی باشد چرا به خود اجازه می دهد که بچه بزاید؟ باید در دبستانها، دبیرستانها، دانشگاها و خانواده ها به بچه هایشان مسئولیت بیاموزند. پدر و مادر شدن باید معنا داشته باشد. زن و مرد باید شایستگی پدر و مادر شدن داشته باشند….

زن که از نوجوانی به این مسئولیت عظیم فکر می کرد حالا چرا نمی توانست آرمان هایش را عملی کند؟ او چه آرزوها و رویاهای معصومانه ای درباره عشق و مادری داشت! چه دور از حقیقت….دور از واقعیت…..

زن در دورن به خود گفت: پسرت حالا ایستاده است در مقابلت مثل کوهی از دانش، کوهی از شعور و صبر….چرا وقتی به او نگاه می کنی معدل سالانه  A اش را نمی بینی؟ چرا کارت های افتخارش را در کشوری که کشور او نیست؟ چرا نامه های پذیرشش را از دانشگاههایی که او را بدون شهریه در رشته های هنر می پذیرند؟ چرا به این فکر نمی کنی که پسرت در آمریکا در سن ۱۶ سالگی به دانشگاه خواهد رفت؟ که مسئول است، که متفکر است؟….

سرش را به دیوار تکیه داد: آیا اگر زندگی مشترکم را با پدرش ادامه می دادم، حالا او مجبور نبود که چنین زندگی مشقت باری را تحمل کند؟ که امنیت داشت…. پشتوانه داشت…. رفاه داشت….

دوست داشت سرش را به دیوار بکوبد آنقدر که ترک بردارد. آنقدر که جبران تمام این ترکهایی باشد که در روح پسرش به وجود آورده بود….

ناگهان شعر سهراب سپهری در ذهنش طنین انداخت: "کفش هایم کو؟" ….به یاد پدرش افتاد. در یک صبح در ماه اردیبهشت…. در روزهای جنگ…. پدرش با چشمهای وحشتزده و از حدقه درآمده در وسط اتاق پذیرایی ایستاده بود و کفش های سیاهش را بغل کرده بود. نمی خواست آنها را پایش کند. می دانست که اگر کفش هایش را به پا کند به قتلگاه می رود…. به سفر آخرت… و دخترش او را به قتلگاه می برد…..

زن دست پدرش را گرفته بود و برادرش دست دیگر او را….او را کشان کشان سوار ماشین کردند. در نگاه پدر یک حس نابخشودگی بود….

وقتی برای آخرین بار پدرش را روی تخت بیمارستان دید، در نگاهش هیچ نوری نبود….

فکر کرد چرا کسانی که بیشتر از او در روح دیگران ترک انداخته اند از او بسیار خوشبخت ترند؟!

آیا حقیقتاً از او خوشبخت ترند؟!

آخرین روز زندگی آیت الله خمینی ۱۳ خرداد بود…. قتل عام وحشتناکی در چین رخ داد که مطلقیت یک رویا را برای همیشه نابود کرد…. و چه خوب که تلخی حقیقت بر شیرینی رویا تفوق داشته باشد!