من برای لهیب یک شعله، کلاس تابستانی گرفته ام و به سینما می روم. تا شعله ها روحم را روشن کنند. شاید هم کنده ها آرام آرام بسوزند و به خاکستر تبدیل شوند 

 شهروند ۱۲۶۸ ـ ۱۱ فوریه ۲۰۱۰


 

۲۵ جون ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی

"تا چوب نسوزد که آتشی بلند نمی شود" درست… این جمله برای جنبش های مردمی به کار برده می شود، اما در جنبش های فردی چگونه دیده می شود؟ آیا زمان انقلاب من چه موقع فرا خواهد رسید؟

من برای لهیب یک شعله، کلاس تابستانی گرفته ام و به سینما می روم. تا شعله ها روحم را روشن کنند. شاید هم کنده ها آرام آرام بسوزند و به خاکستر تبدیل شوند بدون لهیب هیچ شعله ای! اما هنوز در رختخوابم دراز می کشم و به تحول فکر می کنم!

استادم در کلاس تابستانی قصه نویسی جیمز مک فرسون James McPherson  است. سیاهپوست است و همه می گویند نویسنده بسیار معروفی است. من هنوز قصه ای از او نخوانده ام.

اولین قصه ام را همه شاگردان کلاس پسندیدند. وقتیکه جیمز مک فرسون از من خواست که جمعه بدیدنش بروم تا درباره قصه ام با من صحبت کند، حس خوبی به من دست داد، اما هنوز آتش زبانه نمی کشد! هر چند چوب مرتباً می سوزد…. هنوز دلم گرفته است. به ایوان نمی روم تا دستم را به پوست کشیده شب بکشم. بلکه در رختخوابم دراز می کشم چشمهایم را می بندم و دست تصوری خود را به پوست خشن و تیره تر از شب پشت پلکهایم می کشم.

در اینجا ایوانی نیست. اگر هم باشد دیدگاهش برای من دیدگاه کاذبی است. اگر حتی در آن ایوان بایستم هیچ چیز مرا به خود نمی خواند… نه به میهمانی گنجشک ها دعوت می شوم و نه به جشن کلاغها…. خودم میزبان و مهمان خودم هستم! اما به امید آن لهیب آتش به دیدن تئاتر Cloud 9 اثر کاریل چرچیل رفتم و بعد هم به دیدن فیلم Frida  بر اساس زندگی "فریدا کهلو" . "میگدالیا کروز" نمایشنامه نویس نیویورکی که برای فستیوال نمایشنامه نویسان به آیواسیتی آمده بود، از من خواست که حتماً بیوگرافی "فریدا" را بخوانم. نقاشی های "فریدا" مرا بسیار به خود جلب کرده اند. اما فیلم "فریدا" به کارگردانی پل لدوک Paul Leduc و با بازیگری اوفلیا مدنیا Ofelia Medina به زبان اسپانیش مأیوس کننده بود. سناریو بسیار خام و کارگردانی و تکنیک فیلم بسیار ضعیف بود. بسیاری از قسمت های فیلم مرا عصبانی کرد. هر چند کارگردان سعی کرده بود که سبک کار، تصویرسازی و نماسازیها تا حد ممکن زیبا، بی نقص و منطبق بر نقاشیهای فریدا باشد و دیالوگ ها منسجم، کوتاه و شاعرانه باشند، اما تصنع بیانی و کلام ناشیانه ضربه بزرگی به تصاویر زیبا می زد. در بعضی موارد که نیاز فراوانی به کلام بود، تصاویر با سکوت های احمقانه، خنده های بی معنی و یا موسیقی و آواز پر می شد. حتی عشق بین تروتسکی و فریدا در سکوتی مصنوعی ابراز می شد. بیننده در تمام مدت حضور نامرئی فیلمنامه نویس، کارگردان، بازیگران و متصدیان صحنه را حس می کرد. و تصنع، کنجکاوی بیننده را در دنبال کردن زندگی عمیق و پر محتوای فریدا و شوهرش دیه گو می کشت. شلی برک و شوهرش را در سالن فیلم دیدم. شوهر شلی نقاش است و اهل آرژانتین. به نظر می آمد که هر دو نیز مثل من از دیدن چنین فیلمی نومید شده بودند. چون قبل از اینکه فیلم تمام بشود، سالن سینما را ترک کردند. قبل از شروع فیلم در ایوان روبروی سینما که ایستاده بودم، مایک را دیدم که چهره ای بسیار معصوم و دلنشین دارد. قبلاً او را در May Flower  دیده بودم. در یکی از شب های شعر. مایک پرسید: با کسی آمده ای؟

گفتم : نه…

پرسید: آیا می توانم در کنارت بنشینم؟

گفتم: بله…

دوستانه و راحت کنارم نشست. فیلم که تمام شد پرسید: دوست داری با هم یک قهوه بنوشیم؟

گفتم: بله….

و به طرف داون تاون حرکت کردیم. گفت که عاشق سینمای نئورئالیسم ایتالیاست. بویژه فیلم دزد دوچرخه را بسیار دوست دارد. در کافه قهوه و بستنی گرفتیم و رفتیم کنار آبشار نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. بستنی در هوای گرم شروع کرد به آب شدن من نمی توانستم به سرعت او بستنی ام را لیس بزنم. زمان به ساعت ۱۰  نزدیک می شد. من به زودی آخرین اتوبوسم را از دست می دادم! اما اصلاً دلهره ای احساس نمی کردم. می دانستم تابستان است و پیاده رفتن به خانه ترسی ندارد. شاید مهربانی و حس اعتمادی که در مایک بود، مرا آرام کرده بود.

پرسید: دوست داری قدم بزنیم؟

گفتم: بله…

و درباره شعر، ادبیات، فیلم، تئاتر و زبان اسپانیولی، ایتالیایی و فرانسوی صحبت کردیم و قدم زدیم.

گفتم: باید ساعت ۵/۱۰ منزل باشم. می خواستم قبل از اینکه حسی"گزنه"گونه را احساس کنم، از آن بگریزم.

گفت: دوست داری تو را به خانه برسانم؟

گفتم: آره….

در بین راه درباره نقاشی های ون گوگ و فیلمی که درباره اش ساخته شده بود با هم صحبت کردیم. درباره برشت هم…. برایم به غایت لذت بخش بود که اینقدر محترمانه و مهربان با من رفتار می کرد. یکباره ایستاد و با خجالت گفت: ماشین من یک وانت بار است ببخشید!

گفتم: بسیار هم خوبست!

برای اینکه حس اعتماد به خود را در او بالا ببرم و بگویم که ارزش انسان را با ماشینش نباید سنجید، با خنده گفتم: ما در فارسی یک شعر، در حقیقت یک آهنگ در مورد چنین ماشین هائی داریم. گفت: یکروز آن را باید برایم بخوانی!

گفتم: حتماً….

بعد از دوست دختر کوبایی اش صحبت کرد و تسلط اش بر زبان اسپانیولی. گویی می خواست یک نوع کمبود درونی را با ابراز یک غنای معنوی جبران کند. خجالتی بود و بسیار انسان و بسیار هم بی آلایش. می دانستم که ختماً از نظر مالی قدرتمند نیست… همینطور که ماشینش را می راند گفت: عزت، واقعاً می خواستی اینهمه راه را پیاده بیایی؟

گفتم: بله…

پرسید: آیا با کسی همخانه هستی؟

گفتم: با پسرم زندگی می کنم.

گفت: پس تو ازدواج کرده ای!

گفتم: بله. و جدا شده ام.

پرسید: پسرت چند سالش است؟

گفتم: پانزده سال.

گفت: بسیار دوست دارم فارسی یاد بگیرم. بعد پرسید: آیا تدریس می کنی؟

گفتم: هنوز زبانم آنقدرها خوب نیست که بتوانم تدریس کنم!

به خانه رسیدیم. از او خداحافظی کردم. ایستاد تا من وارد خانه بشوم و بعد ماشینش به حرکت افتاد.