بخش دوم

 سال های پیش همیشه یکی دو فیلم بود که برجسته تر از همه فیلم های دیگر جشنواره تورنتو می ایستادند. مثلا “عشق” از میکائیل هانکه یا “پینا” از ویم وندرس. امسال فیلم های خوب زیاد بودند اما فیلمی که برجسته تر از بقیه خودنمایی کند بین شان نبود. چندتایی فیلم که می توانستند خوب باشند را هم نتوانستم ببینم مثل “فقط عشاق زنده نگه داشته شدند” از جیم جارموش، “سوء استفاده از ضعف” از کاترین بریا، و “استریو فلسطین” از رشید مشواری. از بین آن ها که دیدم این ده تا را از همه بیشتر دوست داشتم:

آبی گرم ترین رنگ ها است، عبدالطیف کشیش، فرانسه

عمر، هانی ابواسد، فلسطین

زیبا و جوان، فرانسوا اُزُن، فرانسه

دستنوشته ها نمی سوزند، محمد رسول اف، ایران

فلومنا، استیون فریرز، انگلیس

گذشته، اصغر فرهادی، فرانسه

پرده، جعفر پناهی، ایران

ما بهترینیم، لوکاس مودیسون، سوئد

ژیگولوی ازکارافتاده، جان تورتوره، آمریکا

برای آنها که نمی توانند داستانی بگویند، جاسمیلا زبانیک، بوسنیا و هرزگوینا

عمر   Omar/هانی ابو اسد، فلسطین

با “عروسی رعنا” (Rana’s Wedding)، که اولین فیلم جدی هانی ابو اسد به حساب می آید، جهان سینما متوجه تولد استعداد جدیدی شد. “عروسی رعنا” که توانست در اروپا و آمریکای شمالی نمایش عمومی بگیرد داستان یک دختر جوان فلسطینی است. پدرش به او چند ساعت فرصت داده تا از لیستی از مردانی که خواستگار او هستند یکی را انتخاب کند. رعنا از این فرصت کوتاه استفاده می کند تا به دیدار جوانی که عاشقش هست برود. مشکل اما بسیار پیش پا افتاده تر ازفشار پدر و فرهنگ سنتی است، مشکل رسیدن از یک نقطه شهر به یک نقطه دیگر و رد شدن از پیچ و خم های پست های بازرسی در فلسطین در یک فرصت کوتاه است.

tiff-S

فیلم بعدی او “فورد ترانزیت”  (Ford Transit)یک کمدی در چارچوب فیلم مستند بود. فورد ترانزیت نام مینی بوس هایی است که بین فلسطین و اسرائیل رفت و آمد می کنند. فیلم تمام در یکی از این مینی بوس ها پیش می رود و ما با مسافرانی گوناگون آشنا می شویم که هرکدام نگاهی متفاوت به مسائل سیاسی و اجتماعی دارند.

موفقیت این دو فیلم اول راه را برای “اینک بهشت” (Paradise Now) باز کرد که اولین و تنها فیلم فلسطینی است که نامزد جایزه اسکار شده. در این فیلم با دو دوست آشنا می شویم که برای بمب گذاری انتحاری داوطلب شده اند. بعد از یک فیلم هالیوودی به اسم “پیک” (Courier) که آن را ندیده ام امسال “عمر” را ساخت که جایزه ویژه داوران بخش یک نوع نگاه جشنواره کان را به دست آورد.

شالوده “عمر” به “اینک بهشت” نزدیک است. سه دوست تصمیم می گیرند یک سرباز اسرائیلی را ترور کنند. برنامه با موفقیت انجام می گیرد. اما سازمان امنیت اسرائیل به ترتیبی از هویت این سه باخبر می شود و موفق می شود عمر را دستگیر کند. بعد از شکنجه های زیاد، عمر حاضر به همکاری با اسرائیلی ها می شود. او را از زندان آزاد می کنند تا دو همکار دیگرش را گیر بیندازد اما عمر به پلیس اسرائیل نارو می زند، با این حال دوستان او هنوز باور ندارند که او راست می گوید. حتا دختری که عاشق او بوده هم در درستی گفتارش شک دارد.

“عمر” تندترین و بی پرده ترین برخوردی است که هانی ابو اسد با اسرائیل داشته است. در “عروسی رعنا” هدف اصلی نیش ابو اسد سنت های واپس گرای جامعه فلسطین است. در “فورد ترانزیت” آنقدر که او یاسر عرفات را دست می اندازد با اسرائیل کار ندارد. “اینک بهشت” بی پروا رو در روی اسلام گرایان افراطی می ایستد و به کشتن دادن جوانان در ترورهای انتحاری را عملی غیر انسانی می شمارد. اما در “عمر” چنین نیست. در چارچوب فیلمنامه ای بسیار دلچسب، کارگردانی هوشمندانه، و بازی هایی زیبا، او بسیار تند و یک جانبه به سیاست های اسرائیل می تازد و خشونتی که به وسیله فلسطینی ها اعمال می شود را به عنوان واکنشی طبیعی در مقابل خشونت های به مراتب تندتر دولت اسرائیل توجیه می کند. اینکه من با این دیدگاه ابو اسد موافق یا مخالفم بحث طولانی تری را می طلبد که به زمانی که این فیلم به نمایش عمومی درآمد وامی گذارم. اما دو نکته را می خواهم تذکر دهم: یکی این که فارغ از موضع گیری های سیاسی، “عمر” فیلم بسیار خوش ساخت و پرقدرتی است، و می تواند به عنوان الگویی برای فیلمسازی مورد استفاده قرار گیرد. نکته دوم هم این که یکی دو ماه پیش فیلم “حمله” (The Attack) – یا با عنوان اصلی آن “آسیب” – ساخته زیاد دویری فیلمساز فرانسوی هم با مضمون فلسطین و با موضع گیری سیاسی تندی که کمابیش شبیه موضع گیری “عمر” بود بر پرده آمد. این که آیا شباهت این دو تصادفی است یا حکایت از ظهور موج فکری جدیدی در هنرمندان فلسطینی دارد موضوعی است که باید در ذهن نگهش داشت تا فیلم های بعدی روشن ترش کنند.

دستنوشته ها نمی سوزند/محمد رسول اف، ایران

شاملو در شعر چار زندان فضایی را ترسیم می کند که در آن مردانی به دلایل مختلف به بند کشیده شده اند. دلایلی که کمابیش قابل توجیه اند. اما این که روایتگر خود به چه جرمی در زندان است چطور؟:

مرا گر خود نبود این بند

شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان

می گذشتم از فراز خاک سرد پست

اینکه کسی را به جرمی که نکرده است اما ممکن بود می کرد به زندان بیندازند داستان مشترک همه زندانیان عقیدتی در سراسر دنیا است. از شیلی پینوشه گرفته تا آفریقای جنوبی دوران آپارتاید و تا ایران پیش و پس از انقلاب. محمد رسول اف از آن دسته هنرمندانی است که این نکته باریک را دریافته و تمام تلاشش را دارد می کند تا در فرصت کوتاهی که دارد “از فراز خاک سرد پست” بگذرد. و در این کار بسیار موفق است. در بخش اول این نوشته گفتم که محروم کردن پناهی و رسول اف از فیلمسازی تنها باعث شد سایه سیاه سانسور از سر فیلم های این دو کم شود و این دو از آن پس بی واهمه از اطلاعات چی ها و ارشادی ها هرچه می خواهند بسازند. ایکاش ذره ای از این خوش فکری و استفاده بردن از موقعیت ها در وجود اپوزیسیون پرگو و کم اندیش مان پیدا می شد که به جای اینکه تمام تلاش شان را صرف این کنند که به مردم بقبولانند که آدم های نفهمی بودند که دنبال روحانی راه افتادند و به او رای دادند، کاری می کردند تا این تَرَکی که در بدنه جمهوری اسلامی افتاده به شکافی برگشت ناپذیر تبدیل شود. همان کاری که امثال رسول اف و پناهی و بسیاری روشن اندیشان دیگر انجام می دهند!

“دستنوشته ها نمی سوزند” داستان مرتضی، یک مامور مرگ وزارت اطلاعات است. او بی آن که احساس گناه یا ناراحتی کند مخالفینی را که بالا دست ها اشاره می کنند می کشد و در چند دقیقه ای که آن ها دارند جان می کنند سیگارش را روشن می کند و در گوشه ای منتظر می ماند. در چند صحنه مختلف با اقسام روش هایی که او و همکارش خسرو برای کشتن مخالفین استفاده می کنند آشنا می شویم. از دار زدن گرفته تا شیافی که حمله قلبی می آورد. در یک صحنه می بینیم که از خانه یکی از قربانیان یک گیره لباس می دزدد و در می مانیم که چرا از بین این همه وسایلی که در خانه است باید یک گیره لباس بردارد. در چند صحنه بعد جواب را می گیریم: او با گیره لباس دماغ یک قربانی را بند می آورد که دست و دهانش بسته است و به این شکل خفه می شود. اما نکته اصلی فیلم این است که رسول اف به دنبال آن نیست که مرتضی – یا همکارش خسرو – را به عنوان هیولاهای وحشی ای که بویی از انسانیت نبرده اند معرفی کند. برعکس، تصویری که ما از این دو مامور مرگ می بینیم آدم های عادی و روزمره ای ست که ممکن است در طول روز چندین بار با آن ها رو به رو شویم یا حتا با آن ها بگوئیم و بخندیم. مرتضی آدم آرام و کم حرفی است. حتا لات و بددهن هم نیست. بچه اش مریض است و احتیاج به جراحی دارد و او در سرتاسر فیلم منتظر پولی است که قرار است به حسابش ریخته شود تا خرج جراحی پسرش را بدهد. در جواب زنش که به او می گوید آنچه بر سر پسرشان می آید عقوبت زشتکاری های مرتضی است می گوید که زندگی و مرگ پسرش تنها دست خداست.

تصویری که رسول اف از مرتضی و خسرو به دست می دهد یادآور نظریه “عادت به شرارت” هانا آرنت فیلسوف یهودی-آلمانی-آمریکایی است. این نظریه را آرنت برای توضیح رفتار افسران نازی در دوران جنگ جهانی دوم مطرح کرد اما به راحتی قابل تعمیم به هر نظامی است که برای نابودی مخالفینش ارگان های سرکوب و قتل و شکنجه تدارک می بیند. در این نظریه، آرنت توضیح می دهد که برای دست زدن به قتل و شکنجه و اعمال غیر انسانی لازم نیست دنبال افرادی شرور با خصوصیت های عجیب و غریب بگردیم. تنها کافی است آدم های عادی و روزمره ای را پیدا کنیم که بی هیچ پرسشی به ایدئولوژی ما باور داشته باشند. درستی این نظریه هوشمندانه را در بسیاری نقاط جهان می توان شاهد بود. در یوگسلاوی سابق که مسیحیان صرب بی هیچ اندیشه ای همسایه های مسلمان شان را می کشتند و در مصر، مسلمانان همین بلایا را بر سر همسفره ای های سابق مسیحی شان می آورند. مشکل در مسیحی و مسلمان و بودایی و هندو بودن نیست، بلکه در اعتقاد بی چون و چرا به درستی یک عقیده است، آن عقیده هرچه می خواهد باشد.

“دستنوشته ها …”ی رسول اف هم تکرار همین داستان است. او با نگاهی به مراتب عمیق تر از نگاه معمول فعالین سیاسی به ریشه های مسئله سرکوب مخالفین می پردازد تا نشان دهد که مشکل امروز ایران بسیار عمیق تر از رفتن یک رژیم و آمدن رژیم دیگر است وگرنه مگر همین کار را با شاه نکردیم که امروز بیشترین مان از کرده خود پشیمانیم؟

بحث بیشتر درباره فیلم را به وقتی دیگر وا می گذارم اما یک نکته مهم را نمی توانم نگویم: این که آن چه بیش از همه مرا مسحور این فیلم می کند این است که با تمام نبود امکانات و با این که هر صحنه اش با ترس و لرز از ریختن ماموران واقعی مرگ ساخته شده، و به همین دلیل توقع بیننده پایین است، اما شرایط دشواری که فیلم در آن ساخته شده هیچ گاه بهانه ای برای پایین آوردن کیفیت آن نشده. زیبایی “دستنوشته ها …” در این است که جدای از این که به سینمای زیرزمینی ایران تعلق دارد یک شاهکار است. فیلمنامه زیبایی که توجه بیننده را تا به آخر با خود دارد، حداقل استفاده از دیالوگ و به کارگیری تصویر برای پیشبرد داستان، شخصیت پردازی های باورکردنی، بازی های پرقدرت از نابازیگران (هنوز نمی توانم باور کنم بازیگری که نقش مرتضی را بازی می کرد مامور مرگ وزارت اطلاعات نیست)، فضاسازی زبردستانه ای که جو مسموم و سرکوب شده اجتماعی را به زیبایی تصویر می کند همه عواملی هستند که نمی گذارند فیلم چیزی کم از یک شاهکار به یاد ماندنی باشد.

آفرین رسول اف!philomena

فلومنا/استیون فریرز، بریتانیا

استیون فریرز فرزند سینمای آزاد انگلیس است. جنبشی سینمایی که همزمان و همتای موج نوی فرانسه بود. استیون فریرز در کنار چند تن از مهمترین سینماگران این جنبش مثل لیندسی اندرسون و کارل ریتز به اولین تجربه های سینمایی اش دست زد. به همین دلیل هم بیشترین تاثیر را از آن جنبش و سینماگرانش گرفت. مهم ترین این تاثیرات توجه به مسائل اجتماعی است، اگرچه این توجه در چارچوبی جدید و به مراتب پخته تر و محکم تر از معلمینش در جنبش سینمای آزاد است. به عنوان مثال، در فیلم های فریرز به فهم مخاطب بیشتر احترام گذاشته می شود و در ساخته های او شعارهای تند دهه شصت و هفتاد میلادی جای خودشان را به طرح دقیق تر اطلاعات و فرصت دادن به مخاطب برای تحلیل شخصی از این اطلاعات داده اند. “فلومنا” از بهترین مثال هایی است که برای روشن کردن گفته های بالا به کار می آید.

فلومنا (جودی دنچ) زن پا به سنی است که در بچه گی به وسیله مادرش به یک یتیم خانه مسیحی واگذار می شود. امروز بعد از پنجاه و دو سال او بزرگترین راز زندگی اش را برای دخترش آشکار می کند. این که در نوجوانی یک بار با پسری رابطه جنسی برقرار می کند که منجر به آبستن شدن او می شود. کلیسا در دوسالگی پسرش را از او می گیرد و به خانواده ای ثروتمند و مذهبی واگذار می کند. این پسر امروز باید تولد پنجاه و دو سالگی اش را جشن بگیرد.

دختر فلومنا یک ژورنالیست بیکار شده را پیدا می کند که حاضر می شود دنبال این پسر گمشده بگردد. در کشاکش این جستجو جنایات بسیاری از کلیسا آشکار می شود.

این که کلیسایی که امروز چنین آرام و سر به زیر به چشم می آید تا همین چند دهه پیش توانایی دست زدن به اعمالی چنین غیر انسانی داشت موضوع مورد توجه فریرز است. با این حال هیچ جا شعاری تند و آزار دهنده بر علیه کلیسا یا مذهب نمی شنویم. برعکس، از زبان فلومنا، که هنوز یک مسیحی معتقد است، توجیهات بسیاری بر آن عمل کلیسا مطرح می کند. ژورنالیست (استیو کوگان، که فیلمنامه را هم نوشته و به خاطر آن جایزه جشنواره ونیز را دریافت کرد) یک خداناباور است و چند جا با فلومنا جدل می کند اما استیون فریرز تلاشی برای طرفداری یا مخالفت با او نمی کند.

به نظرم برجسته ترین خصوصیت فیلم بازی زیبای جودی دنچ برای آفرینش نقش فلومنا به عنوان زنی عامی است که حتا نکته جوک های ژورنالیست را نمی گیرد. شخصیت فلومنا نقطه مقابل ام در سری جدید فیلم های جیمز باند است که جودی دنچ بازی اش می کند. وقتی بازی های زیبای جودی دنچ در این دو نقش را کنار هم می گذاریم توان بالای او در بازیگری آشکار می شود.

سگ های ولگرد/تسای مینگ-لیانگ

strey-dogs

ناامید کننده ترین فیلم جشنواره امسال “سگ های ولگرد” تسای مینگ لیانگ بود. او در کنار هوسیائو سین و ادوارد یانگ مهم ترین شاخص سینمای تایوان و یکی از معتبرترین فیلمسازان امروز جهان است. توجه او به میزانسن، آگاهی او از نور و رنگ، و تسلط وسواس گونه اش به دوربین سینمای او را بیش از هر هنری به نقاشی نزدیک می کند. می توان داستان فیلم های او را فراموش کرد و تنها از زیبایی تصویرهای او لذت برد. و اگر از این دیدگاه به “سگ های ولگرد” نگاه کنیم تنها یکی از برجسته ترین ساخته های سینمای امروز دنیا را می بینیم (و من با رضایت اولین جمله این متن را پس می گیرم). احتمالا داوران جشنواره ونیز هم که امسال جایزه ویژه شان را به این فیلم دادند همین طور فیلم را نگاه کرده بودند.

“سگ های ولگرد” داستان یک خانواده از هم پاشیده است. زن و مرد از هم جدا شده اند. مرد پسر و دختر کم سن و سالش را سرپرستی می کند و کارش این است که ساعت ها یک پلاکارد تبلیغاتی را بر سر چهارراه های بزرگ در دست می گیرد تا ماشین هایی که رد می شوند به آن نگاهی بیندازند یا نیندازند. پسر هم که یازده دوازده ساله به نظر می رسد کار می کند و پولش را به پدر می دهد. دختر اما روزها را در سوپرمارکتی که مادر در آن کار می کند می گذراند.

 صحنه های زیبا و طولانی فیلم – که مرا به یاد “پنج” کیارستمی می انداخت – از نقاشی های مونه چیزی کم نداشت. اما اگر این دیدگاه را ترک می کردیم و می خواستیم از منظری دیگر به فیلم نگاه کنیم نتیجه چندان رضایت بخش نمی توانست باشد. از این نظرگاه، “سگ های ولگرد” به پازلی می مانست که قطعه هایش را از پازل های دیگر وام گرفته باشیم و لاجرم پستی و بلندی هایش بر هم نمی نشینند. تقریبا تمام عناصر آشنای سینمای تسای مینگ-لیانگ را در این فیلم می شد پیدا کرد. از تنهایی کاراکترها بگیر تا صحنه های پر تکرار شاشیدن (که بسیار مورد علاقه مینگ-لیانگ است) و حضور شیانگ-چیی چن، بازیگر همیشگی فیلم های او. و مشکل اصلی فیلم هم در همین نکته است یعنی تکرار آنچه او پیش از این گفته بود. در “آنجا ساعت چند است” (What time is it there?) – محبوب ترین فیلم مینگ-لیانگ برای من – دستفروش جوان که ساعتی به دختری که در راه رفتن به پاریس است می فروشد چنان مسحور این دختر و پاریس می شود که تمام ساعت های شهر را به وقت پاریس تنظیم می کند. در طول بیش از یک دهه که از “آنجا ساعت چند است” می گذرد تسای مینگ-لیانگ به تدریج از داستان گویی دست می کشد و به تصویرسازی آبستره نزدیک می شود. پیشتر، این گرایش را در “ابر سرگردان” (The Wayward Cloud) می بینیم که در “سگ های ولگرد” به اوج می رسد و بیننده را بر سر دوراهی می گذارد که یا به فیلم از دیدگاهی آبستره نگاه کند و از زیبایی های تصاویر لذت ببرد، یا در کنار هم چیدن بخش های داستان در بماند و با خشم از سالن بیرون بیاید. اگر روزی خواستید با دیدگاه اول به دیدن فیلم بروید توصیه می کنم این گفته پیکاسو را به خاطر بسپارید که وقتی به یک نقاشی نگاه می کنید بعد از مدتی حوصله تان سر می رود، اما اگر به نگاه کردن ادامه دهید به تدریج برای تان جذاب می شود!