دنیای ……………. چی؟

 

در جمع هفتگی خودمانی در خانه‌ی آقای نکته‌بین، چای دل گرم کنِ مقدماتی را نوش می‌کردیم که آقای ریزبین با عینک ذره بینی و خنده بر لب وارد شد، رسم ادب به جای آورد و ایستاد.  اشاره‌ی آقای نکته‌بین به نشستن را نادیده گرفت، دو دستش را روی پشتی صندلی ستون کرد و در حالی که این پا آن پا می‌کرد، زُل زد به آقای نکته‌بین:

“چی شده، مگه تا حالا منو ندیده بودید که این طور زُل زدید به من؟ چرا نمی‌نشینید؟”

” والّا یه سؤال چند روزه مثل خوره داره مغزمو می‌خوره و …”

آقای خندان به عادت همیشگی زد به بیراهه:

vote-H

“کدوم مغز؟ داشتی؟”

از این شوخی بیجا بعضی خندیدند، بعضی اخم‌هاشان رفت تو هم، و آقای ریزبین حسابی تُرش کرد:

“لطفن شوخی نگیرید، دارم جدی صحبت می‌کنم، ادبتون کجا رفته؟”

آقای نکته‌بین همه را با اشاره دست به سکوت دعوت کرد و آقای ریزبین ادامه داد:

“راستش یه چیزایی پیش اومده که میل دارم شماها که، بفهمی نفهمی، از فضلای شهر هستید به این نادان (به خودش اشاره کرد) حالی کنید که حَکَمیت یعنی چی و کجا کارسازه … همین!”

همهمه و پچپچ فضای اتاق را پر کرد و نکته‌پرانی درگرفت:

“جل‌المخلوق …”

“نکنه خدانکرده با همسرتون  ماجرا پیدا کردید … بله؟”

“نه بابا، فکر کنم با پسرعمو اختلاف ملکی پیدا کرده و یکی بهش توصیه کرده شورای حکمیت تشکیل بده، ولی معنیشو نمی‌دونه!”

“عجب بی انصافی تو! ریزبین دوتا فوق لیسانس داره یکیش لیسانس ادبیاته …”

“شایدم رقیب عشقی، کسی چه می‌دونه …”

“من خبر دارم که بر سر برگشتن به ایران یا موندن اینجا با سرکار خانم توافق ندارن. شاید برای این دنبال حَکم می‌گرده!”

“شایدم با پسرشون درمورد دوست دختر پسرشون به توافق نرسیدن …”

آقای نکته‌بین که به نظر می‌رسید از این بی‌مزه بازی‌ کلافه شده، ضربه‌ی نرمی زد روی میز و نیمچه سکوتی برقرار شد. بعد رو به آقای ریزبین، پرسید:

“شما که خودت هزار ماشالله علامه‌ی دهری، می‌دونی که حکمیت یعنی ریش‌سفیدی کردن یه بزرگ‌تر یا بزرگترها در اختلاف بین دو یا چند نفر که نمی‌تونن سازش کنن، و معمولن یا ملکیه یا خونوادگیه یا …”

“سیاسی چطور؟”

آقای نکته‌بین دهان باز کرد که پاسخ بدهد؛ ولی آقای شگفت‌زده که برابر معمول نتوانسته بود شگفت زدگی خودش را پنهان کند امان نداد:

“ببخشید صحبتو قطع می‌کنم، به حق چیزای نشنیده! آخه کدوم سیاستمردی حاضر میشه منافع خودشو به معرض مصالحه و حَکمیت بذاره، یعنی در واقع، حاضر بشه حقی رو که متعلق به خودش می‌دونه با دست و دل بازی به دیگری واگذار کنه، اون هم با صلاحدید یه شخص دیگه. حالا اسمش حَکم باشه یا هرچی!.. “

آقای نکته‌بین ادامه داد:

“گفتید اختلاف سیاسی؟ … راستش تا اونجا که حافظه یاری میده یه حَکمیت در تاریخ به ثبت رسیده که خیلی معروفه ـ البته چندتا دیگه هم هست ـ و پس از گذشت هزار و چهارصد سال، هنوزم مورد سؤاله … منظورم همون حَکمیتِ بین امام علی(ع)، که پیروز جنگ صِفّین بود، و معاویه که بازندهِ جنگ بود و حَکمیت، به روایت تاریخ، به سود معاویه تموم شد. در واقع چنان شد که نمایندهِ‌ی امام علی(ع) (ابوموسا اشعری) و نمایندهِ‌ی معاویه (عمرو عاص) که به عنوان حَکَم تعیین شده بودند، به گونه‌ی مشکوکی با هم ساختند و حق را درسته دادند به سرکار معاویه! در حالیکه از نگاه من، در اون اوج سیاست و جنگ، حَکمیت اصلن معنی پیدا نمی‌کنه …”

آقای خندان، تبسم بر لب، دست بلند کرد:

“آقا اجازه؟ از مجنون پرسیدند، حق با معاویه است یا علی؟ مجنون فرمود، حق با لیلی‌ست! “

خنده‌ی حاضران حالت جدی مجلس را شکست؛ و آقای آمارگر فرصت را به غنیمت گرفت:

“پس اون وقتا هم لابی‌بازی رواج داشته، آقای نکته‌بین که بیخودی نمیگن “جَلّ‌المخلوق”!…”

و وقتی دریافت که نگاه بعضی از حاضران علامت سؤال  مخابره می‌کند، افزود:

“این که تعجب نداره، حَکَم برگزیده‌‌ی معاویه پیشاپیش دَمِ حَکَم برگزیده‌ی امام علی(ع) را، یقینن با وعده‌ی پاداش، دیده بود که به سود معاویه نظر بده!”

آقای نکته‌بین به تایید سر تکان داد:

“خُب، اینم چیزیه که معمولن در همه‌ حَکمیت‌ها رخ میده …”

آقای شگفت‌زده از جا برخاست، دستی به جلیقه و کتش کشید، انگار که در مجمع عمومی قرارست سخنرانی کند:

“با اجازه، من در شگفتم که …”

آقای خندان با لودگی پرید تو صحبت ایشان:

“شما همیشه در شگفتید آقای شگفت‌زده ، اینکه تازگی نداره!”

آقای شگفت‌زده برآشفت و گویی یاد دوران معلمی گذشته خودش افتاد:

“ادب داشته باشید دوست عزیز! بچه که بودید، تو دبستان، معلمتون سرمشقِ ” ادب مرد به ز دولتِ اوست” بهتون نداده؟”

“ببخشید آقا، پس گرفتم. ولی آخه یکی از سرِ مهر به من بگه ما چرا امروز راجع به این چیزا صحبت می‌کنیم؟ … مگه قرار نبود دربارهِ‌ی رویدادهای “دنیای دیوانه‌ی دیوانه“حرف بزنیم که خیری به خلق‌الله برسه، پس چرا از دنیای دیوانه، خارج …”

آقای ریزبین که مدتی بود تلاش می‌کرد فرصت به دست بیاورد و حرفش را به نتیجه برساند، مهلت نداد حرفش تمام شود:

“حالا هم داریم همین کارو می‌کنیم، ولی دوست گرامی هروقت زبان‌ها بیش از گوش‌ها کار می‌کنند هیچ سخنی به نتیجه‌گیری نمی‌رسه! اگه اجازه بدید عرض می‌کنم. موضوع اینه که جامعه‌ی ایرانی انتاریو (و کانادا) سال به سال بزرگتر شده و در نتیجه، سه شکوفه تازه به بار آورده که فعلن سه نامزد انتخاباتی فقط در یک منطقه‌ی تورنتوست. یکی از نامزدها پیشنهاد کرده برای پیشگیری از پراکنده شدن آرا بین سه نامزد، یک شورای حَکمیت تشکیل بشه و اون شورا تصمیم بگیره که دو نامزد برَن کنار و همه‌ی رای دهندگان ایرانی به نفر برگزیده‌ی شورای حَکمیت رای بدن. به نظر این حقیر سراپا بی تقصیر این شیوه اصلن دموکراتیک نیست …”

آقای شگفت‌زده دست بلند کرد:

“حالا کی قراره شورای حَکمیتِ کذایی رو انتخاب کنه و کی صلاحیتشون رو تایید می‌کنه که همه رای دهندگان محترم پذیرا باشن ؟..”

آقای خندان گفت:

“لابُد یه شورای مصلحتی یا صلاحیت سنج هم تشکیل میشه که صلاحیت اعضای شورای حَکمیت رو بررسی و تایید کنه!”

“ای بابا پس یه شورای نگهبان هم درست کنیم تا مواظب باشه شورای صلاحیت سنج مرتکب خطا نشه! یادمون باشه که ما در قرن بیست و یکم و در یک جامعه‌ی دموکراتیک زندگی می‌کنیم.  نامزد انتخاباتی که قیّم لازم نداره!”

“خُب، این نامزدهای محترم چرا نمیرن جلو دوربین تلویزیون بنشینن، خودشونو درست و حسابی معرفی کنن، خدماتشونو به جامعه ایرانی و کانادایی شرح بدن، و با هم مناظره کنن تا مردم خودشون به جای شورای حَکمیت تصمیم بگیرن؟ مگه شورای حَکمیت میتونه قیّم مردم باشه و بگه: آی ایهاالناس، این دوتا رو بذارین کنار و به این یکی رای بدین؟”

آقای ریزبین ادامه داد:

“نکته همین جاست. حالا ببینیم آقای نکته‌بین نظرشون چیه.”

وقتی همه ساکت شدند آقای نکته‌بین گفت:

“سپاسگزارم که به من هم نوبت دادید! امروز نمی‌دونم شماها چتون شده؟ … به هر روی …

شخصی یه قایق تفریحی کوچولوی عتیقه مانند ولی بسیار لوکس داشت که گذاشته بود برای فروش با قیمت پایه‌ی صدهزار دلار تا هرکه بیشتر داد قایق رو ببره. خریدارانی پیدا شدند و قیمت کمتری پیشنهاد کردند و چک و چونه زدند ولی  فروشنده راضی نشد و رفتند پی کارشون. اما سه نفر از خریداران دلباخته، ایستادند. یکی از اون سه نفر رفت یه دلال پیدا کرد که بره یک جوری اون دونفر رو راضی کنه برن کنار تا او تنها خریدار باشه و قیمت بالا نره! ولی اونها راضی نشدند برن کنار و گفتند “نه، این یه مزایده‌ست و هرکه بیشتر مایه بذاره میبره و نوشِ جونش، شما هم مرد میدون اید بفرمایید این گوی و این میدان!”

و شما، نامزد محترم:

گر بزرگی به کام شیر در است

شو خطر کن ز کام شیر بجوی!

یا بزرگی و عزّ و شوکت و جاه

یا چو مردانت، مرگ، رویاروی!