تا آنجا که از ایام کودکی ام در ایران به خاطر دارم، همیشه حیوانات بخصوص سگ و گربه مورد اذیت و آزار مردم خصوصاً بچه ها بودند.  


شهروند ۱۲۵۷  پنجشنبه  ۲۶ نوامبر ۲۰۰۹


 


 

تا آنجا که از ایام کودکی ام در ایران به خاطر دارم، همیشه حیوانات بخصوص سگ و گربه مورد اذیت و آزار مردم خصوصاً بچه ها بودند. هیچگاه یادم نمی رود که در همسایگی ما که بچه ها زیاد بودند چطور این حیوانات مورد اذیت و آزار بچه ها قرار می گرفتند. به طور مثال این بچه ها گربه ای را می گرفتند، او را می بردند بالای پشت بام و از آنجا به پایین پرتاب می کردند. و قاه قاه می خندیدند و می گفتند گربه هفت جان دارد می خواهیم ببینیم چطور هفت مرتبه می میرد. این خاطرات ناخوش آیندی است که از حیوان آزاری بچه های همسایه دارم.


در تهران در محلی که ما زندگی می کردیم بین ساختمان منزل ما و ساختمان دیگر یک قطعه زمین بایر بود که هنوز ساخته نشده بود و در نتیجه آنجا محل سگ های ولگرد بود. در آن ساختمان آقای یگانه و خانمش که شاعر معروفی بودند زندگی می کردند. ایشان برخلاف رسم معمول با این حیوانات خیلی با مهربانی رفتار می کردند و اغلب با آنها بازی می کردند. در میان این سگ ها، سگی بود که آقای یگانه به او لقب مارشال داده بود. خیلی باهوش و تیز بود و از همه سگ های آنجا جلوتر بود و واقعا حرکت و رفتار یک مارشال را داشت. هر وقت آقای یگانه از پنجره منزلشان که مشرف به قطعه زمین بایر بود غذا می ریخت (این رسم ما بود که غذای باقیمانده را به حیوانات می دادیم و اتفاقا چه رسم خوبی است)، من اغلب از بالکن منزلمان که مشرف به این قطعه زمین بایر و ساختمان آقای یگانه بود او را می دیدم که به حیوانات غذا می داد و جالب اینجاست که همیشه مارشال اول غذا می خورد یعنی سگی اجازه نداشت تا او هست و غذا نخورده، به غذا نگاه کند تا چه رسد به خوردن. بیخود نبود که اسم او را مارشال گذاشته بودند. یک روز صبح زود من در بالکن منزل ایستاده بودم که دیدم آقای یگانه از پنجره منزل طبق معمول غذا به پایین ریخت. دیدم مارشال آنجا ایستاده ولی جلو نمی رود که غذا بخورد. تعجب کردم چه شده که مارشال درست مثل یک پاسدار ایستاده، جلو نمی رود و سگ های دیگر هم از جای خود تکان نمی خورند. بعد دیدم مارشال با سر خود به ته زمین اشاره می کند. خم شدم ببینم آنجا چه خبر است. متوجه شدم سگ ماده ای با توله هایش آن طرف زمین خوابیده، گویا تازه فارغ شده و مارشال ایستاده و سگ مادر را هدایت می کند که تو بیا اول غذا بخور.

چندی پیش در یکی از روزنامه های مملکتی قطعه ای خواندم که متذکر شده بود که من چه چیزهایی از سگ آموختم. متاسفانه همه آن را به خاطر ندارم، ولی همین دو خط را که به یاد دارم می نویسم.

من از سگ سلام و درود آموختم؛ همچنان که تا وارد می شوم با صدای خود به من خوش آمد می گوید.  

من از سگ محبت آموختم؛ هم چنانکه خودش را به من می چسباند و باگرمای خود به من گرمی می دهد.

من از سگ وفا آموختم؛ هم چنانکه همیشه منتظر من می ماند.

نوامبر ۲۰۰۹