خاطره ای دارم از اوایل انقلاب اسلامی؛ همان انقلابی که مردم دل در گرو حرفهایی از آزادی، برابری، استقلال از یک رهبر دینی سپردند و بعد از چندی 

 شهروند ۱۲۶۲ ـ پنجشنبه ۳۱ دسامبر ۲۰۰۹ 


 

خاطره ای دارم از اوایل انقلاب اسلامی؛ همان انقلابی که مردم دل در گرو حرفهایی از آزادی، برابری، استقلال از یک رهبر دینی سپردند و بعد از چندی یک استبداد دینی بر ما حاکم شد.

در همان زمان ما به خانه جدید خود در شهرک غرب نقل مکان کردیم. می گفتند این شهرک از نظر شهرک سازی و ساختمان سازی و معماری و به کار گرفتن تمام وسایل مدرن دنیا بی نظیر است. خانه ی ما تقریبا جزو اولین بناهایی بود که ساخته شد. اطراف خانه ی ما زمین های بایر و در حال ساخت بود. بعد از پایان ساخت یکی از این ساختمان ها، صاحبان جدید به خانه وارد شدند. من از روی محبت و صفا و اینکه صاحب همسایه جدیدی شده ایم برای آشنایی و دوستی و گفتن خیرمقدم به همسایه جدید کیکی درست کردم، کیکی نارگیلی که هر کس می خورد می گفت خیلی خوشمزه است. کیک را تزئین کردم و با عشق و علاقه بردم به خانه ی همسایه ی جدید. در زدم. خانم صاحبخانه در را باز کرد. من با لبخند خانه ی جدید را تبریک گفتم و خیرمقدم گفتم و کیک را به خانم دادم. دیدم خانم استقبالی نکرد و بدون هیچ تعارفی کیک را گرفت و در را بست. خیلی از این حرکت تعجب کردم، چون ما ایرانیها به مهمان دوستی و همسایه داری و همسایه نوازی معروف هستیم. با خود گفتم چه شده؟ بعد به خود گفتم حتما این خانم فهمیده که ما بهایی هستیم و طبق گفته ی آخوندها و اعتقاد دینی مسلمانها، که بهایی ها هزار برچسب دارند و از دست آنها نباید چیزی را گرفت، چون واقعا خجالت می کشم نام این کلمه را ببرم، ولی خوب خانم متدین بوده و مقلد یک مرجع تقلید و هرچه او گفته بود این خام چشم و گوش بسته قبول کرده بود. به هر حال دو سالی از این ماجرا گذشت. یک روز بعدازظهر دیدم در خانه را می زنند رفتم دم در، دیدم همان خانم همسایه است. در را باز کردم. گفت اجازه می دهید بیایم تو. گفتم البته خوش آمدید. آمد داخل و گفت برویم در آشپزخانه بنشینیم آنجا خودمانی تر است. پس از جا گرفتن چادر را از سرش انداخت و گفت خانم شما به من بگویید شماها چه می گویید؟ منظورش از شماها، یعنی بهایی ها، چون آخوندها چنان سمپاشی در ذهن و جان و زبان مردم کرده اند که حتی کلمه ی بهایی هم از زبان توده مردم برنمی آید و به ما می گویند شماها. گفتم دوست دارید بشنوید؟ گفت برای همین به اینجا آمده ام. منهم خیلی مختصر اشاره کردم که هر پیغمبری دوره و زمانی دارد. هیچ چیز در دنیا ثابت نیست. همه چیز در حال تغییر است. منجمله دین. دین جدید هم تعالیم و دستورات جدیدی می آورد که مطابق نیاز بشر آن روز است. مثلا در مورد مقام زن در این دین یکی از وظایف پدر و مادر تعلیم و تربیت دختران و پسران است هر دو با هم و بعد هم تاکید شده که اگر برای تحصیلات عالیه پدر و مادر فقط توانایی آن را دارند یک فرزند را به تحصیلات عالیه برسانند آن یک باید دختر باشد. چون می فرمایند این دختران مادران آینده هستند و اولین مربی طفل مادر است و البته مادر تحصیل کرده و با دانش می تواند فرزندان بهتری برای جامعه تربیت کند. خیلی از این موضوع خوشش آمد، چون خودش خانم تحصیل کرده ای بود و از تبعیضی که درباره زنان روا می داشتند فوق العاده ناراضی بود. بعد به من گفت خانم اینها که شما می گویید چقدر خوب است. چقدر انسان را امیدوار و خوشحال می کند. بعد با عصبانیت گفت، پس چرا این آخوندهای خدانشناس آنقدر از شماها بد می گویند. شماها را کافر می نامند و بعد همینطور گفت که الهی خدا ریشه اینها را…  و هزار چیز دیگر مرتب می گفت و می گفت. و من می گفتم نه خانم از این حرفها نزنید، بیایید در حق آنها دعا کنیم که خداوند آنها را هدایت کند که دست از این تعصب کورکورانه بردارند. تعصب جهل است. تعصب نادانی است. و بعد به خانم گفتم ببینید شما با دو چشمتان دنیا را می توانید ببینید ولی این دیدن با قرار گرفتن پلک چشم روی آن شما را نابینا می کند. تعصب هم پرده ای است که روی چشم و قلب شما کشیده می شود و دیگر چیزی را درک نمی کنید جز خرافات. تعصب هادم بنیان بشر است. حال هر نوع تعصبی باشد.

بعد از لحظه ای خانم به من گفت یادتون هست شما لطف کردید وقتی که ما به منزل جدید آمدیم کیکی برای ما آوردید؟ گفتم، بله. گفت، خانم خدا شاهد است همانطور درسته انداختم تو ظرف آشغال به طوری که شوهرم که شاهد این کار من بود به من ایراد گرفت و گفت خانم این کارها چیه می کنی. خوب بهایی هستند که هستند مگر این کیک بجز از همان موادی که من و تو از آن استفاده می کنیم، درست شده. چرا این کارها را می کنی؟ ولی من متعصب فقط حرف آخوندهای … در گوشم بود و حرف هیچ کس دیگری را قبول نداشتم، ولی خانم عزیزی که شما باشید حالا فهمیدم که اینها چه آدمهای دروغگو، خائن و بی همه چیزی هستند. بعد با یک خنده گفت یک چیزی برام بیار که بخورم. گفتم، می خورید؟ گفت، البته. گوربابای هر چه آخوند دروغگو… زودتر بیار که چقدر ناراحتم که آن کیک را در سطل آشغال انداختم.