ولادیمیر ناباکف/ بخش دو/ پاره‌ی سه

… کلینیکی روان‌پزشکی به نام بنیاد منینگر هم بود، آن هم فقط برای این‌که چنین کلینیکی هم در شهر داشته باشند. سنگی سفالی با کندوسابی زیبا؛ و شکوفه‌های یوکا، بسیار جوان، بسیار لطیف، اما پر از لکه‌هایی از حشره‌های خزنده‌ی سفید. شهر ایندیپندنس، از ایالت میسوری، نقطه‌ی شروع راه جنگلی ایالت اورگان؛ سپس شهر ابیلین، در ایالت کانزاس، خانه‌ی وایلد بیل… رادئو. کوه‌هایی در دوردست. کوه‌هایی نزدیک‌تر. کوه‌هایی بیش‌تر؛ زیبایی آبی‌رنگ، دست‌نیافتنی، پیچی پیوسته به‌سوی تپه‌های مسکونی، تپه‌ای از  پی تپه‌ای دیگر؛ و سلسله‌های جنوب شرقی، با ارتفاعی کم در برابر کوه‌های آلپ؛ صخره‌های نفس‌گیر و آسمان‌خراش خاکستری‌رنگ با رگه‌هایی از برف، با قله‌های سرسختی که از پس هر پیچی نمایان می‌شوند؛ درختان بی‌شمار با نظمی کم‌مانند، هم‌پوش با کاج‌های سیاه، و در جاهایی هجوم سپیدارهای رنگ‌پریده قطع‌شان می‌کند؛ آرایش گل‌های میخک و یاس، فرعونی، فالیک، «واژه‌هایی بسیار قدیمی و پیش‌تاریخی» (لولیتای دل‌زده و خسته؛) ته‌مانده‌ی گدازه‌های سیاه؛ کوه‌های آغاز بهار با کرک‌های نرمِ فیلِ جوان بر پشت‌شان؛ کوه‌های پایان تابستان، همه بر پشت ایستاده، دست‌وپاهای قوی‌ و مصری‌شان تاشده زیر چین‌های مخمل قهوه‌ای بیدزده‌؛ تپه‌های پوشیده از جو دوسر، خال‌خال با درختان بلوط گرد و سبز؛ و آخری کوهِ زنگارگونی با فرشی پررنگ از یونجه در کوهپایه‌اش.

lolita-book-cover

علاوه بر این‌ها، چیزهای دیگری هم دیدیم: دریاچه‌ای با کوه یخی کوچک، جایی در کلرادو، و تل‌هایی از برف، پشته‌هایی از گل‌های کوچک کوهی، و برف‌های بیش‌تر؛ که لو با کلاه قرمز نوک‌تیز روی آن‌ها سرخورد و شیهه کشید و بچه‌هایی او را مثل گلوله‌ی برف روی زمین غلتاندند و او هم به شیوه‌ی «هر چه عوض دارد گله ندارد» از آن‌ها انتقام گرفت؛ اسکلت‌هایی از سپیدارهای سوخته‌ی لرزان، زمین‌هایی پر از گل‌های آبی تازه‌روییده. چندین جاده‌ی خوش‌منظر. صدها جاده‌ی خوش‌منظر، هزاران بیر کریک،۱ چشمه‌های آب‌معدنی، تنگ‌دره‌های رنگارنگ. تگزاس، دشتی خشکی‌زده. حجره‌های کریستالی در بلندترین غار دنیا، ورود کودکان زیر ۱۲ سال، مجانی، لو، اسیرک در بند. کلکسیونی از مجسمه‌های خانگی زنان محلی، صبح دلگیر دوشنبه بسته بود، صبحی غبارآلود، توفانی، سرزمینی پژمرده. کانسِپشن پارک، در شهری در مرز مکزیک که من جرئت نداشتم از آن مرز بگذرم. آن‌جا و جاهای دیگر، صدها مرغ مگسِ خاکستری‌رنگ در هوای گرگ‌ومیش گلوی گل‌های شب را می‌کاوند. شکسپیر، شهر ارواح در نیومکزیکو، جایی که بیل روسی، آن مرد بد، هفتاد سال پیش به‌گونه‌ای تماشایی اعدام شد. پرورش‌دهنده‌های ماهی. صخره‌زی‌ها. مومیایی یک کودک (سرخ‌پوستی هم‌دوره‌ی فلورنتین بی.) بیستمین تنگ‌دره‌ی جهنمی ما. پنجاهمین دیدارمان از این یا آن چیزی که کتابِ گردشگری (که حالا دیگر جلدش گم شده بود) دیدن‌اش را واجب دانسته بود. ضربانی در بیخ ران‌ام. همیشه همان سه پیرمرد با کلاه و شلوار سرهمی، در این عصرهای تابستانی زیر درختانِ دورِ فواره‌های عمومی پرسه می‌زنند. چشم‌انداز مه‌آلودِ آن‌سوی نرده‌هایِ گذرگاهی کوهستانی و پشتِ کله‌ی خانواده‌ای که از چشم‌انداز لذت می‌برند (و لو با پچپچه‌های شاد، وحشی، پرانرژی، آتشین، امیدوار، ناامید: «ببین، خانواده‌ی مک‌کریستال، برویم پیش‌شان با آن‌ها حرف بزنیم، خواهش می‌کنم،» برویم با آن‌ها حرف بزنیم، خواننده! «خواهش می‌کنم، هرکاری بگویی برای‌ات می‌کنم، خواهش می‌کنم…») رقص‌های سنتیِ سرخ‌پوستان، کاملا تجاری. هنر: هم‌آغوش با نفیسترین روتختی. آریزونای همیشگی، سرخ‌پوست‌های دهکده‌نشین، تصویرنگاشت‌های بومیان، ردپایی از دایناسوری در تنگ‌دره‌ای بیابانی، باقیمانده از سی‌میلیون سال پیش، وقتی من بچه بودم. جک، پسر دراز لندوک و سفید با سیبک پرکار، با چشمانی هیز و هرزه به لو و بالای ناف برهنه‌ی برنزه‌اش نگاه می‌کرد، به نقطه‌ای که من پنج‌دقیقه بعد بوسیدم. زمستان در کویر و بهار در کوهپایه‌ها، درختان بادام پر از شکوفه. رنو، شهری دلگیر در نوادا با شب‌های زنده که گفته می‌شد «تکامل‌یافته و شهری‌ست.» کارخانه‌ی شراب‌سازی در کالیفرنیا و کلیسایی که شکل بشکه‌ی شراب ساخته بودند. دره‌ی مرگ۲. قلعه‌ی اسکاتی. صنایع دستی و هنری‌ای که در طول سال‌ها راجرز نامی جمع کرده بود. ویلاهای زشت از هنرپیشه‌های زیبا. جای پای آر. ال. استیونسن۳ روی کوه آتشفشانی خاموش. میشن دلوروس۴: اسم خوبی برای کتاب. ماسه‌سنگ‌های موج‌شسته‌ی گرد. مردی با بیماری غش روی زمین پارکِ راشن گولش استیت. دریاچه‌ی کریترِ آبیِ آبی. استخر پرورش ماهی در آیداهو و زندان ایالتی. یلواستون پارکِ دلگیر با چشمه‌های رنگی داغ، آبفشان‌های کوچک و رنگین‌کمانی روی لجنزار جوشان، سمبل‌هایی از احساسات من. گله‌ای از بزهای کوهی در امانگاه‌های جانوران. صدمین غار، بزرگسالان یک دلار، لولیتا پنج‌سنت. قصری ساخته‌ی مارکی۵ فرانسوی در داکوتای شمالی. قصر کورن در داکوتای جنوبی؛ و سرهای گنده‌ی رئیس‌جمهورها حک‌شده بر گرانیت‌های بلند. زن ریشو می‌خواند، ها ها و او دیگر نیست تنها۶. باغ وحشی در ایندیانا که در آن گروه بزرگی از میمون‌ها روی بهترین ناوِ کریستف کلمب زندگی می‌کنند. بیلیون‌ها مگس مرده یا نیمه‌مرده‌ی ماه مه روی پنجره‌های تمامِ رستوران‌های سرتاسر سواحل ملال‌آور. در شهر دریاییِ شبویگان مرغ‌های نوروزیِ چاق نشسته بر سنگ‌های بزرگ. بر سر این شهر و بر سایه‌ی سبزی که بر دریاچه‌ی زمردی‌اش کمان بسته بود، دود قهوه‌ایِ مبهمی می‌چرخید. مسافرخانه‌ای که لوله‌های تهویه‌اش از زیر فاضلاب شهر می‌گذشت. خانه‌ی آبراهام لینکلن، به‌گونه‌ای بسیار مصنوعی، با کتاب‌هایی در اتاق نشیمن و مبلمان آن دوره که بیش‌ترِ بازدیدکنندگان به دیده‌ی احترام به آن‌ها نگاه می‌کردند و آن‌ها را اموال شخصی خودشان می‌پنداشتند.

من و لو با هم بگومگوهایی هم داشتیم، کوچک و بزرگ. بزرگ‌ترین بگومگوها در اتاق چوبی لیس‌ورک در ویرجینیا، در پارک اونیو، نزدیکِ یک مدرسه؛ در گذر میلنر، ۱۰۷۵۹ پایی از زمین، در کلرادو؛ سر چهارراه خیابان هفتم و سنترال اونیو در فونیکسِ آریزونا؛ در خیابان سوم، لوس‌آنجلس، به آن دلیل که بلیت‌های برخی از استادیوها فروش رفته بود؛ در مهمانسرایی به‌نامِ پاپلار شید در یوتا، جایی که قامتِ شش درخت جوان حتا به بلندی قامتِ لولیتای من نمی‌رسید. لو بی‌هیچ دلیلی پرسید، تا کی قرار است در این اتاقک‌های چوبیِ خفه زندگی کنیم و با هم کارهای کثیف بکنیم و مثل مردم معمولی زندگی نکنیم؟ دعواهای دیگرمان در برادوی شمالی، بِرنز، اورگان، گوشه‌ی خیابان واشنگتن غربی، روبه‌روی بقالی سیف‌وی. در شهر کوچکی به‌نام سان‌ولی در آیداهو، جلو هتلی آجری، با ترکیب زیبایی از آجرهای سفید و سرخ، سوی دیگر هتل سایه‌های لرزانِ سپیداری بر سر کوچه بازی می‌کرد. دعوای دیگری در طبیعتِ دست‌نخورده‌ی پوشیده از مریم‌گلی، میان پاین‌دیل و فارسون. جایی در نبراسکا، در مین‌ استریت، نزدیک نخستین بانک ملی که در سال ۱۸۸۹ تاسیس شده بود. چشم‌اندازی از خط آهن در دوردست خیابان، و ورای آن انبارهای غله مثل لوله‌های سازهای بادی ردیف شده بودند. و در خیابان مک‌اون، در تقاطع با خیابان ویتن، در شهری به نام میشیگان که به نام کوچک ویتن۷ نام‌گذاری شده.

کم‌کم دریافتیم که چه گونه‌هایی از موجوداتِ کنجکاو در کنار جاده‌ها یافت می‌شوند؛ کسانی که دنبال سواری مفتی بودند، با انگشت شستی ستبر از تیره‌ی انسان اولیه با زیرگونه و رسته‌های بسیار؛ سربازی فروتن، تروتمیز و آراسته، آرام و منتظر، آرام و آگاه از گیرایی لباس و کیف خاکی‌رنگ‌اش؛ بچه‌مدرسه‌ای که می‌خواهد تا دویست‌متر برود؛ آدمکشی که می‌خواهد دوهزار مایل برود؛ پیرمرد عصبی و مرموزی با چمدانی نو و سبیل‌های کوتاه‌شده؛ گروه سه‌نفری خوش‌خیالِ مکزیکی؛ دانشجویی که کارهای چرک‌مالی‌شده‌ی سفر علمی‌اش را به‌نمایش گذاشته و به‌اندازه‌ی نام دانشگاهی که روی سینه‌ی بلوزش کمان‌وار حک شده، مغرور است؛ زنی درمانده که گویی همین حالا شارژ باتری ماشین‌اش خالی شده؛ جانورهای جوانِ پرسروصدایی با موهای مرتب و براق، نگاه‌های زیرچشمی و مرموز، صورت‌های سفید و کت و پیراهن‌های جلف که انگشت شست‌شان را با حالتی از شهوت به‌سوی زنانِ تنها یا مردان فروشنده‌ی دست‌وپا چلفتی و شهوت‌پرست نشانه می‌روند.

لو اغلب التماس می‌کرد، «این یکی را سوار کن!» زانوهای‌اش را به شیوه‌ی خاص خودش به‌هم می‌مالید و می‌خواست که یکی از آن به‌ویژه نفرت‌انگیزترها را سوار کنیم، مردی به سن‌وسال خودِ من با سینه‌ای فراخ و صورتی مناسبِ سیلی‌خوردن از دستِ بازیگری بی‌کار، که مخصوصا هنگام نزدیک‌شدنِ ماشین ما به‌سمت ما پیش می‌آمد.

آه که نمی‌توانستم لحظه‌ای چشم از لو بگردانم، لولیتای کوچولویِ بی‌اراده! شاید به‌رغم ظاهر کودک‌نمای‌اش، به‌دلیل پرتوهای شهوانی‌ای که از خود می‌تاباند و به‌خاطرِ برخی کورسو نورهایی که به‌سمت کارگرهای مکانیکی، پادوهای هتل، گشتی‌های روزهای تعطیل، لات‌های توی ماشین‌های آخرین مدل، بی‌کس‌وکارهای مشنگِ دوروبر استخرها می‌فرستاد، باعثِ تحریک جنسی آن‌ها می‌شد و  اگر حسودیِ مرا برنمی‌انگیخت، دست‌کم غرورم را جریحه‌دار می‌کرد. چون لو کوچولو از این پرتو آگاه بود، می‌کوشید توجه دیگران را جلب کند و اغلب می‌دیدم به یکی از آن مردان دلفریب یا کارگران تعویض‌روغنی‌ها، با بازوهای قهوه‌ای عضلانی و ساعت‌های دستبندی خیره شده، و اگر در موارد نادر می‌رفتم که برای همین لو آب‌نبات چوبی بخرم، هنوز پشت‌ام را به او نکرده می‌شنیدم که با شاگرد مکانیکِ خوب‌رو حرف‌های گوشه‌وکنایه‌دار عاشقانه می‌زنند.

گاهی در زمان‌هایی که در ویلایی بیش از معمول ماندگار می‌شدیم، پس از صبحی به‌ویژه پرشور، خودم ساعتی در رختخواب می‌ماندم و استراحت می‌کردم و از روی مهربانیِ قلب آرام‌شده‌ام به او اجازه می‌دادم (هامِ لوس‌کن!) تا با مری کوچولوی ساده، بچه‌ی ویلای کناری و برادر هشت‌ساله‌اش به باغ رُز یا به کتابخانه‌ی آن‌سویِ خیابان برود. در این زمان‌ها لو یک ساعت دیر برمی‌گشت با مریِ پابرهنه که از او خیلی عقب بود، و برادر کوچک‌اش که به دو پسرِ دراز بی‌قواره، دو بی‌ریخت دبیرستانی با موهای طلایی عضلانی و سراپا سوزاک تبدیل شده بود. شاید خواننده‌ام بتواند به‌خوبی پاسخ مرا در برابر درخواستِ سوگلی‌ام برای رفتن با کارل و ال به میدان اسکیت حدس بزند، (البته باید اعتراف کنم که پاسخ چندان قاطعی نبود.)

یادم می‌آید نخستین بار، در یک عصر غبارآلود و توفانی به او اجازه دادم که به یکی از این میدان‌های اسکیت برود. با بی‌رحمی گفت، اگر من دنبال‌اش بروم به او خوش نمی‌گذرد، چون آن ساعتِ روز ویژه‌ی نوجوانان است. مدتی با هم بحث کردیم تا به این نتیجه رسیدیم که من توی ماشین بنشینم و او را تماشا کنم، (میان بقیه‌ی ماشین‌های خالی که سرشان رو به میدانِ صحراییِ سرپوشیده با چادر کرباس بود.) آن روز نزدیک به پنجاه جوان، بسیاری از آن‌ها جفت جفت با صدای موسیقی می‌چرخیدند و می‌چرخیدند. باد درختان را نقره‌ای کرده بود. دالی، مثلِ بیش‌تر بچه‌ها شلوار جین آبی و کفش‌های سفید بلند پوشیده بود. کارم شده بود شمردن چرخش بچه‌ها. در این میان ناگهان متوجه شدم که لو ناپدید شد. وقتی دوباره روی یخ ظاهر شد سه پسر اوباش همراه‌اش بودند. لحظه‌ای پیش صدای این سه پسر را شنیده بودم که دختران را واکاوی می‌کنند و به دخترک خوش‌پروپایی که به‌جای شلوار جین، با شلوارک قرمز می‌آمد، متلک می‌گویند.

در ایستگاه‌های بازرسی در بزرگراه ورودیِ آریزونا یا کالیفرنیا شبه‌پلیس‌هایی ایستاده بودند و چنان تندوتیز به ما نگاه می‌کردند که دل بیچاره‌ام می‌لرزید. از یک یک ما می‌پرسیدند، «عسل دارید؟» و هربار عزیزِ احمق من کِرکِر می‌خندید.

هنوز هم عصب بینایی‌ام با ترس و لرز آن روز را به یاد می‌آورد که لو روی اسب بود و به‌همراه راه‌برداری از جاده‌ای مال‌رو بالا می‌رفتیم: لو با سرعتِ قدم‌زدن پیش می‌رفت، زن سالمندی جلو او و صاحب مزرعه، سفیدپوستِ چشم‌چرانی پشت‌سرِ او بود و من پشت‌سرِ مرد. از آن مرد چاق پیراهن‌گلدار حتا با شدتی بیش از موتورسواری که در جاده‌ای کوهستانی پشت کامیون کم‌سرعتی گیر می‌کند، بیزار بودم. یا یک‌بار هم در مرکز اسکی بودیم که لو توی تله‌کابینی جاودانه نشست و تنها و ملکوتی، از من دور شد و تا قله‌ی درخشان بالا و بالا رفت، به‌سوی ورزشکاران خندانی که با نیم‌تنه‌های برهنه منتظر او بودند… منتظر او بودند.

در هر شهری که می‌ایستادیم، من به‌شیوه‌ی مودبانه‌ی اروپایی‌ام نشانیِ استخرهای شنا، موزه‌ها، مدرسه‌ها، شمار بچه‌های نزدیک‌ترین مدرسه و غیره را جویا می‌شدم؛ و سر ساعتِ رسیدن اتوبوسِ مدرسه، لبخند‌زنان و با کمی تکانه‌های عضلانی (چون لولیتای بی‌رحم بی‌درنگ ادای‌ این تیک‌های عصبی مرا درمی‌آورد، متوجه این تیک‌ها می‌شدم) در نقطه‌ای استراتژیک پارک می‌کردم و با دخترمدرسه‌ایِ خانه‌به‌دوش‌ام، بچه‌ها را که از مدرسه بیرون می‌آمدند، تماشا می‌کردیم: منظره‌ای همیشه زیبا. این چیزها لولیتای مرا که به‌آسانی از هر چیزی دلزده می‌شد، زود خسته می‌کرد، و به‌دلیل کودک بودن و نداشتن حس دلسوزی برای هوس‌های دیگران، وقتی کوچولوهای چشم‌آبیِ گندمگون با شلوارک آبی، موهای مسی و کت سبزِ جلوباز، و موبورهای پسرمآب با شلوار راحتی رنگ‌ورو‌رفته، زیرِ آفتابِ صبحگاهی، از کنارمان می‌گذشتند، اگر از او می‌خواستم که مرا نازونوازش کند، با رفتار و حرف‌های توهین‌آمیز به من می‌تاخت.

۱ـ Bear Creek در سراسر آمریکا رودخانه‌های کوچک بسیاری‌ست که به این نام نام‌گذاری شده. (م)

۲ـ Death Valley

۳ـ R.L Stevenson شاعر، رمان‌نویس و سفرنامه‌نویس قرن نوزده. (م)

۴ ـMission Dolores کلیسایی تاریخی در سانفرانسیسکو. (م)

۵ـ لقب اشرافی در برخی کشورهای اروپایی (م)

۶ ـ منظور بیلبوردی‌ست با آگهی کرمِ موَبر (م)

۷ـ Warren L. Wheaton کشاورز، معلم و قانونگذاری آمریکایی از قرن نوزدهم (م)

بحش پیشین را اینجا بخوانید