شهروند ۱۱۸۳

فصل ششم: سایه ی سی مرغ
ـ “شارلوت چشم به راهت بیدار مانده، گفت: اگه میترا برام یه قصه ی ایرانی تعریف نکنه من نمی خوابم.” صدای ماری کلر بود که در آستانه ی در ایستاده بود.

ـ “الان چیزی یادم نمی یاد.”

ـ “این غیرممکن است. ایرانی ها پر از داستان و افسانه اند. کمی فکر کن حتما به یاد خواهی آورد.” صدای متعجب پاتریک بود که با میترا حرف می زد.

ـ “ما دیگر رفتیم. خیلی دیر برنمی گردیم. از خودت پذیرایی کن و شب بخیر!” صدای شاد ماری کلر بود که شالی را به دور گردنش می پیچید و از درگاه خارج می شد.


شارلوت با نزدیک شدن میترا به سوی تختش ناگهان از جایش پرید و دستش را دور گردن او انداخت: “هنوز از جنگ غمگینی؟”

ـ “نه همیشه.” و او را سر جایش خواباند.

ـ “برام یه داستان ایرانی تعریف کن!”

ـ “آهان! همین الان داستانی به یادم آمد، این داستان راجع به یک پرنده بزرگ است.”

ـ “بیا نزدیک تر!” دست کوچک شارلوت بود که او را می طلبید. صندلی شارلوت را از پشت میز تحریرش برداشت و کنار تخت گذاشت و دست کوچک او را در دست گرفت: “این داستان یک پرنده بزرگ است که در نوک کوه بلندی زندگی می کند. این پرنده خیلی عمرش طولانی است.”

ـ “عقاب؟”

ـ “نه. عقاب نیست. این یک پرنده سفید بزرگ است که چنگال و منقار بزرگ ندارد. او پرنده ی مهربانی است که همه را دوست دارد.”

ـ “چه خوب!”

ـ “روزی پادشاهی صاحب پسری شد که موهایش، ابروهایش، حتا مژه هایش سفید سفید بود. پیشگوها به پادشاه گفته بودند که این پسر برایش بدبختی می آورد. پادشاه با دیدن پسر سفید رنگ ترسید چون پسرش شبیه دیگران نبود و رنگهایش با دیگران فرق داشت. پادشاه به خود گفت این پسر نمی تواند جانشین من باشد پس باید سر به نیستش کرد. پادشاه دستور داد پسرش را که نوزادی بیش نبود از بین ببرند. چوپان پادشاه بچه را توی بیابان رها کرد تا طعمه ی عقاب ها و لاشخورها بشود.”

ـ “عقاب بچه های کوچک را می خورد؟”

ـ “آره!”

“بچه های بزرگ را چطور؟ آنها را هم می خورد؟”

ـ “عقاب بچه هایی که نخوابند و زیاد حرف بزنند را حتما می خورد.”

ـ “چرا؟”

ـ “چون گرسنه است. عقاب باید زیاد بخورد . . . بچه هم گرسنه اش بود، تشنه اش بود، بچه خوابش می آمد. بچه از گرسنگی گریه می کرد.”

ـ “آن وقت عقاب او را خورد؟”

ـ “نه. در همین موقع پرنده سفید مهربان در بالای سرش پرواز کرد. پرنده صدای گریه بچه را شنید، پایین آمد، چشمش به او افتاد. دلش برای او سوخت و چون پرنده ی بزرگ مهربان، خودش مادر بود بچه را با خود برداشت و برد.”

ـ “این پرنده چقدر بزرگ بود؟”

ـ “خیلی!”

ـ “اندازه ی تخت من بود؟”

ـ “آره، اندازه تخت تو بود.”

ـ “خوب بعد؟”

ـ “آن پرنده بزرگ بچه را برد و کنار جوجه های خودش در آشیانه اش گذاشت.”

ـ “بعد بچه، جوجه ها را خورد؟”

ـ “بچه دندان نداشت. بچه درست اندازه ی جوجه های او بود. پرنده ی بزرگ سفید، به بچه و جوجه هایش غذا می داد. بچه با جوجه های پرنده بزرگ شد، او با آنها بازی می کرد و با هم دوست بودند. ولی از طرف دیگر پادشاه از تصمیم خود پشیمان شد و چون پسر دیگری نداشت به دنبال او می گشت تا پیدایش کند و او را جاشین خود کند.”

ـ “پیدایش کرد؟”

ـ “آره، چون پسرش علامت مشخصی داشت، یادت هست گفتم موهایش و ابروهایش و مژه هایش چه رنگی بودند؟”

ـ “هوهوم. سفید سفید.”

ـ “هوهوم هوهوم. سفید سفید. پسر پیش از رفتن به کاخ پادشاه با پرنده ی بزرگ خداحافظی کرد.”

ـ “خداحافظی را دوست ندارم.”

ـ “هوهوم. ولی پسر می تواند باز هم پرنده ی بزرگ را ببیند.”

ـ “موقع تعطیلات مثلا؟”

ـ “نه، شاید، نمی دانم. ولی او خداحافظی کرد چون از او خیلی دور می شد. پرنده بزرگ گفت: “تو برو با آدمها زندگی کن ولی اگر روزی به کمک احتیاج داشتی صدایم کن!” پسر جوان مو سفید پرسید: “چطور ترا صدا کنم؟” پرنده پری از پرهایش را کند و به او داد: “این پر را با خود داشته باش. هر وقت خواستی صدایم کنی این پر را بسوزان! من فورا حاضر خواهم شد.”

ـ “ولی ما پر نداریم.”

ـ “ما پرنده نیستیم.”

ـ “چه بد؟”

ـ “پسر مو سفید بزرگ شد و با دختر زیبایی عروسی کرد. آنها صاحب نیرومندترین بچه ی دنیا شدند.”

ـ “مثل سوپرمن؟”

ـ “هوهوم، مثل سوپرمن یا هرکول.”

ـ “بعدش؟”

ـ “بعدش روزی مرد جوان مو سفید که حالا جانشین پادشاه شده بود با زنش و پسرش در خطر مرگ بودند. دشمنان او خیلی بیشتر از دوستانش بودند و دوستانش کمکش نکردند. دشمنانش می خواستند او را از بین ببرند. او چاره ای نداشت مگر از پرنده ی بزرگ کمک بگیرد. پر را برداشت و آتش زد و پرنده را صدا زد. آن وقت . . .”

ـ “آن وقت؟ آمد؟”

ـ “آنوقت پرنده برگ بال زنان از دور آمد.”

ـ “چه خوب.”

ـ “پرنده بزرگ آنها را از مرگ نجات داد و چون پرنده ی بزرگ، پرنده ی بسیار مهربان و خوبی بود کم کم برای همه پرنده ی محبوبی شد.”

ـ “اسم پسر مو سفید چی بود، میترا؟”

ـ “زال.”

ـ “اسم آن پرنده چی بود، میترا؟”

ـ “سیمرغ.”

ـ “یعنی چی میترا؟”

ـ “اینقدر اسم منو تکرار نکن.”

ـ “اوکی، یعنی چی؟”

ـ “سیمرغ یعنی سی مرغ، سی پرنده، یعنی به اندازه ی سی تا پرنده بزرگ بود. فهمیدی؟”

ـ “هوهوم، هوهوم.”

ـ “از این داستان خوشت آمد؟”

ـ “هوهوم، این .. . داستان . . . واقعی است میترا؟”

ـ “نمی دانم.”

ـ “چقدر خوب بود . . . اگر واقعی بود . . . اگر . . . اوقاتی که به کمک . . . ها میترا؟”

ـ “آره خوب می شد ولی تو اگر . . . اگر چیزی خواستی به پاتریک یا به مامان یا به من بگو! الان بخواب دیگر! شب بخیر.”

ـ “هوهوم، میترا! باز هم از آن پرنده ی بزرگ بگو! . . . برام می گی میترا؟”

ـ “هوهوم، ولی یک وقت دیگر، یک شب دیگر، حالا هیش، هیس، بخواب.”


لیوانی آب میوه برای خود ریخت، و به سالن نشیمن آمد و نواری در ضبط صوت گذاشت. موسیقی “بورژراک” در فضا شناور شد. بچه ها چه دنیای عجیبی داشتند! روی کاناپه نشست و پلک هایش را بر هم گذاشت و با چشمان بسته طلوع آفتاب را از پشت قله ی البرز تماشا می کرد.

حالا پرنده ی سپید بزرگی بر فراز قله ی البرز در زمینه ی آبی بیکران آسمان بال گشوده بود و با شکوهی بی نظیر پرواز می کرد. نوای موسیقی بورژراک در سالن نشیمن شناور بود و پرنده ای عظیم بر فراز قله ی البرز پرواز می کرد و اوج می گرفت، بالا می رفت و بالاتر، و باز بالاتر، بالا تا برسد به بالاتر، بالا تا برسد بر فراز ابرها.

ادامه دارد