شماره ۱۲۰۶
روزی که آقای احمدی نژاد فرمودند ما با نفت بشکه ای ۵ دلار هم مملکت را اداره می کنیم، من متوجه شدم که خلق وخوی ایشان چقدر شبیه من است. من و ایشان هر دو مشکلات را به یک شکل حل می کنیم و طرز تفکرمان آنقدر بهم شبیه است که اگر من را که در اداره زندگی محدود خودم چارچنگولی مانده ام به ریاست جمهوری انتخاب کنند، می توانم به سبک ایشان و مثل آب خوردن مملکت را اداره کنم!

من در مواقع بی پولی و گرفتاری به جای چه کنم چه کنم کردن و غصه خوردن، بلافاصله می پرم توی تختخوابم، چشمهایم را می بندم و می روم توی رویا….

لحظاتی بعد نه تنها نمی فهمم آنهمه مشکل و گرفتاری کجا رفته است، بلکه حیران می مانم که قصر به این بزرگی را کی خریده ام، کی خلبانی یاد گرفته ام، هلی کوپتر به این بزرگی را برای چه خریده ام، این پیشخدمت ها را کی استخدام کرده ام، و اینهمه دختر نیمه برهنه کی و از کجا آمده اند و برای چه مثل پروانه دور و بر من می گردند؟!

و جالب اینجاست که نه تنها خودم به این کارها کاری ندارم، یکی از آن دخترهای اطفاری هم نمی پرسد آقا پسر تو اینهمه پول و ثروت را چگونه به دست آورده ای؟ شاید هم طفلکی ها خیال می کنند آقای محصولی، میلیاردر معروف منم؟!

آقای احمدی نژاد هم یقیناً وقتی دیده است قیمت نفت دارد پائین می آید، دراز کشیده است روی تختخوابش رفته است در عالم رویا و تصورکرده است که مثل دیوید کاپرفیلد، شعبده باز مشهور، یک بشکن می زند، ۶۸ میلیون نفر از۷۰ میلیون مردم مملکت می روند خارج از کشور و مشغول خوشگذرانی می شوند، بنابراین باقی میمانند دو میلیون نفر از خواص و خودی ها …

بعد هم گفته است روزی دو هزار بشکه نفت هم که بفروشیم، برای ما ۲ میلیون نفر کافی است و حساب کرده است نفت دیگر از۵ دلار که ارزانتر نمی شود؟ بسیار خوب ، ۲ میلیون بشکه نفت می فروشیم بشکه ای ۵ دلار که می شود به عبارت روزی ۱۰ میلیون دلار. اگر دلار را هزار تومن حساب کنیم می شود روزی ۱۰ میلیارد تومان . با روزی ۱۰ میلیارد تومان، همین گروه محدود خودمونی، صبح تا شب می توانند آبگوشت و کله پاچه و چلوکباب بخورند و بشکن بزنند!


معلم ها شوخی سرشان نمی شود!


کانون صنفی معلمان طی نامه سرگشاده ای به رئیس جمهور نوشته است آیا یادتان است پس از انتخاب به ریاست جمهوری در ملاقات با پنج تن از اعضای هیات مدیره کانون چه قول هائی دادید؟ شما قول دادید :

آموزش و پرورش را اولویت اول خود قرار خواهم داد؟

وزیر آموزش و پرورش در صدر وزرای من قرار خواهد گرفت.

تا پایان اولین سال ریاست جمهوری، حداقل چهار کار مهم برای فرهنگیان انجام خواهم داد.

برای پرداخت مطالبات فرهنگیان حتی اگر لازم باشد کارخانه­ها را به فروش خواهم رساند و خرج فرهنگیان خواهم کرد.

قدرت خرید معلمان را طی چهار سال، به دو برابر افزایش خواهم داد.

از شأن و منزلت معلمان دفاع خواهم نمود.

دو ماه پاداشی را که دیگر کارمندان دولت دریافت نموده­اند به فرهنگیان نیز پرداخت خواهم نمود و...

گویا رئیس جمهور پاسخ داده است که بزرگترین عیب شما معلم ها این است که شوخی سرتان نمی شود!


اگرگفتید…


اشتباه می کنید. عکس از یک فیلم سینمائی نیست، یک مسابقه فوتبال است در قم. همانجائی که می گویند قلب تپنده جهان و مرکز ثقل کره زمین است!

لطف بازی در زمین های خاکی این شهر در این است که نه توپ پیداست، نه دروازه. نه کسی می بیند چند تا گل زده و نه کسی می فهمد چند تا گل خورده.

در آخر بازی، داور و بازیکن ها می نشینند دور هم و با کدخدا منشی و من بمیرم تو بمیری، یک چیزی به عنوان نتیجه بازی اعلام می کنند که نه سیخ بسوزد، نه کباب.

اگر هم یکی از تیم ها راستی راستی گل خورده باشد، باهاش نصف قیمت حساب می کنند که مشتری بشود!


مقصر مطبوعاتند!


پس از آنکه رئیس جمهوری محترم ایران در خوزستان فرمودند بگذارید کشورهای غربی آنقدر علیه ما قطعنامه صادرکنند که قطعنامه دانشان پاره شود، سایت بی بی سی این مسئله را به بحث گذاشته است که آیا این ادبیات درشأن یک رئیس جمهور هست یا نه؟

در همین سایت از قول خبرگزاری ایرنا نقل شده است که آقای احمدی نژاد برای نزدیکی به توده های مردم اینگونه سخن می گویند و این مطبوعات هستند که نباید این جور جملات را نقل کنند.

تصور من این است که کارکنان بی بی سی چون انگلیسی شان خوب است، در نتیجه فارسی شان ضعیف است وگرنه می دانستند (دان) یک پسوند است و به معنی جا و محل به کار می رود مثل نمکدان یا گلدان که به معنی جای نمک و جای گل است و قطعنامه دان نیز کلاسوری است که قطعنامه ها را در آن بایگانی می کنند و حرف زشتی نیست!

اگر هم این حرف بار منفی داشته باشد، همانطوری که خبرگزاری ایرنا گفته است، مطبوعات نباید هر حرف رکیک و زننده ای را منتشر کنند چون یک وقت هائی می بینی رئیس جمهور یک کشوری عصبانی می شود، دهانش را باز می کند و هرچه از دهانش درآمد نثار کسانی که مقصرند می کند، آیا باید این حرفها را منتشرکرد؟

سانسور را برای همین جور مواقع اختراع کرده اند!






 

پاورقی جدید شهروند


عروسی آدم و حوا!


پیدایش بشر درکره زمین از آن مسایل پیچیده و غیرقابل حلی است که جز با حدس وگمان و تکیه بر افسانه خلقت، اظهارنظری درباره اش نمی توان کرد.

دانشمندان بزرگ از جمله خود بنده (من یک متر و هفتاد و سه سانت هستم، بقیه را نمیدانم!) معتقدند که بشر حدوداً دویست میلیون سال پیش پا به کره زمین نهاده است، اما مشخص نمی کنند قبل از ظهر بوده است یا بعد از ظهر، جمعه بوده است یا شنبه، زمستان بوده است یا تابستان و…ولی همه در یک نکته متفق القولند، اینکه آدم و حوا لخت مادرزاد به دنیا آمده اند.

حالا چرا لخت و پتی؟ لابد حکمتی درکار بوده است وگرنه یک شورت یا بیکینی بی قابلیت مگرچه قیمتی داشته است که از آنان دریغ کرده باشند؟ تازه شنیده ام وضع مادی خودشان هم در بهشت بد نبوده، بنابر این حتماً می توانسته اند برای خودشان یک لباس آبرومند یا حداقل یک شورت و زیرپوش بخرند و با آبروریزی پا به کره زمین نگذارند، مگراینکه فرصت اینکار را نکرده باشند.

البته هستند دانشمندانی که معتقدند آدم و حوا آدمهای خسیسی بوده اند که حتی دلشان نمی آمده است صنار از درآمدشان را خرج کنند. شاید هم بیچاره ها حدس می زده اند که ممکن است روزی از بهشت اخراجشان کنند و می خواسته اند یک پس انداز جزئی داشته باشند؟

به نظر من هیچ کدام از این حدسیات درست نیست … من دلیلش را فقط و فقط هوس ها و سهل انگاریهای جوانی می دانم.

براساس آنچه شاهدهای عینی! به خود من گفته اند، آدم و حوا، لب دریای بهشت، به تصور این که توی هاوائی هستند لخت و عور مشغول قدم زدن بوده اند که می رسند به یک درخت سیب. حوا مثل همه خانم ها که هر لحظه هوس تازه ای دارند، آدم بدبخت را وسوسه می کند که:

آدم جون، میری واسم یه دونه سیب بچینی؟ خیلی گشنمه .

آدم می گوید: عزیزدلم،خوردن سیب که ممنوعه، یه گلابی یا زردآلو بردار بخور. اینهمه میوه ریخته روی زمین …

حوا عشوه کنان و با بی خیالی می گوید: کسی اینجا نیست که ترسو! تا چشم کار میکنه دریاست و درخت. منهم هوس سیب کرده ام، تو میگی گلابی بخور؟ بقیه داستان را همه خوانده ایم.

اولین گاز را که به سیب می زنند می گیرند و بدون آنکه مهلت لباس پوشیدن به آنها بدهند، پرتشان میکنند روی کره زمین.

حقشان هم بوده است. تصورکرده بودند چون توی بهشت هستند، هرکاری دلشان خواست می توانند بکنند در حالی که بهشت نیز برای خود ضوابط و خط قرمزهائی دارد.

بهشت حساب و کتاب دارد و آنطور نیست که هرکس هرکاری دلش خواست بکند. آنجا آدمها همه گونه آزادی دارند، اما در چارچوب قانون .

جائی که بلبشو و هرکی هرکی است، قانونی وجود ندارد و هرکس هرچه دلش خواست می کند، جهنم است. در جهنم آدم می تواند نزدیکترین کسانش را هم فدا کند، آنها را بگیرد و بگذارد زیر پایش که کف پای خودش نسوزد. بگذریم… بحث لخت بودن آدم و حوا بود و پرت افتادیم….

حالا لخت بودنشان به نظر من چندان مهم نیست، ننگ و عاری هم نبوده. نسل بشر هم بعد از دویست میلیون سال دارد روز به روز لخت تر و بی حیاتر میشود.

فیلمهای تلویزیونی و سینمائی را ملاحظه می فرمائید؟ من که جلوی تلویزیون خجالت می کشم و هی پتو را می کشم روی خودم! از این مسئله که بگذریم، آنچه که به نظر من اهمیت داشته کشور یا منطقه ایست که آدم و حوا در آن فرود آمده اند. من معتقدم دراین باره، نه تنها خدا به آنها رحم کرده بلکه دو تا شانس بزرگ هم آورده اند. اولین شانس اینکه توی قبیله آدمخورها از هواپیما پیاده شان نکرده اند!

فکرش را بکنید. یک مشت آدمخور، آدم ندیده و آدم نخورده، چه بلائی سر(آدم) بدبخت می آوردند! زنده زنده و نپخته می خوردندش.

حوا را هم که دیگر نگو و نپرس یک دختر ۲۰ ساله زیبا، خوشگل و خوش اندام با موهای بلند و بلوند، (آنطوری که توی فیلمها نشان می دهند و می بینیم)، عشوه گر و خندان، لخت مادرزاد … حیف بود گیرآدم خورها بیفتد.

دومین شانسی هم که آوردند این بود که توی کشورهای مذهبی و سختگیر قدم به کره زمین نگذاشتند وگر نه یکسره و از همان فرودگاه تحویل زندان می شدند.

در آن دوران و در چنان کشورهائی حتی مردها اگر پیراهن آستین کوتاه می پوشیدند، ۸۰ ضربه شلاق می خوردند تکلیف آدم با آن وضع و لخت وپتی که دیگر روشن بود : اعدام بعدش هم بیست سال حبس ابد!

حوا را هم که اگر مامورین با آن وضعیت می دیدند، تیکه بزرگه اش، گوشش بود. شاید هم آدم و حوای مادرمرده به خاطر ترسشان از همین بگیروببندها بوده که تمام عمر لای درختها و توی غارها زندگی کرده اند؟ وگرنه حریف شیر و پلنگ و سایر حیوانات که می شدند.

خیلی ها معتقدند اگر بشر امروزی صبح به صبح یک فنجان شیرمی خورد، به خاطر آن است که از میلیون ها سال پیش به آن عادت کرده است. البته در آن روزگار مثل امروز شیر پاستوریزه وجود نداشت و آدم و حوا صبح به صبح یک دونه شیر از توی جنگل می گرفتند و با هم می خوردند!

ادامه دارد


ایمیل نویسنده :

mirzataghikhan@yahoo.de