گفت وگوی شهروند با حمید قاسمی شال

 

تا چند ماه پیش، به هر مناسبتی که به زندانیان سیاسی ربط پیدا می کرد، در جلسات یا گردهمایی ها، آنتونلا را می دیدم که گوشه ای ایستاده با عکسی از همسرش در دست که روی آن نوشته “حمید را آزاد کنید”. کار من هم گرفتن عکس از او بود و دل دادن که نگران نباش، یک روز خوب میاد، در حالی که در ته دل واقعا چنین امیدی به آزادی حمید نداشتم.

حمید قاسمی شال، سال ۱۳۷۳در سن ۲۹ سالگی به کانادا مهاجرت کرد. از آن زمان مرتب برای دیدار خانواده به ایران می رفت. سال ۱۳۸۷ برای دیدار یک ماهه ای از خانواده به ایران رفت، اما بازنگشت. در آنجا به زندان افتاد و حکم اعدام برایش صادر شد. پنج سال و نیم در زندان ماند تا اینکه بیگناهی اش ثابت شود و بالاخره در شهریور ماه ۱۳۹۲ آزاد شد و ۱۰ اکتبر ۲۰۱۳به کانادا بازگشت.

همان روزهای اول رسانه های کانادایی به سراغش رفتند و با او مصاحبه کردند، البته مصاحبه ها چند دقیقه ای بود، اما شهروند، به عنوان تنها رسانه ی محلی فارسی زبان تورنتو که همیشه خبرهای مربوط به او را پوشش می داد، تصمیم گرفت بگذارد او کمی به خودش آید، استراحت کند و هر زمان که آمادگی داشت حرف بزند.

حمید قاسمی شال از خاطرات زندانش گفت

حمید قاسمی شال از خاطرات زندانش گفت ـ عکس از شهروند

پنجشنبه صبح هفتم نوامبر در خانه شان در جنوب شرقی شهر، به دیدارشان رفتم. پلاکاردی در باغچه ورودی خانه نصب شده بود که به حمید خوشامد می گفت. اینها همه کار همسر اوست که بی وقفه در این پنج سال برای آزادی همسرش تلاش کرده بود. در این راه حتی به شهرهای دیگر هم رفته بود و در برنامه های مختلف حضور پیدا کرده و سخن گفته بود.

به آنتونلا گفتم، تصورش را نمی کردم روزی به خانه اش بروم آنهم برای گفتن تبریک برای آزادی همسرش و پایداری و تلاش او در این راه. برایش شیرینی ایرانی برده بودم و البته نان بربری، می دانستم که در آن بخش شهر، فروشگاه ایرانی پیدا نمیشه و حتما در این مدت که حمید نبوده، دلش برای بربری تنگ شده.

گفت وگویم با حمید دو ساعت و نیم به درازا کشید. حرف زیاد داشت. می گفت تازه اینها که گفتم یک دهم حرف هایم هم نیست. تمام مدت آنتونلا هم کنار ما نشسته بود و یادداشت برمی داشت. به او گفتم مگر متوجه حرف های ما می شوی؟ گفت هر چه به گوشم بخورد می نویسم تا بعدا معنی اش را از حمید بپرسم. اینطوری دارد فارسی یاد می گیرد.

به حمید گفتم، همسر خیلی خوبی داری. پایداری اش ستودنی ست. در جامعه ی ایرانی اینجا همه او را مثال می زنند.

حمید هم تائید می کند و می گوید، می دانم، همه اینطور تاب نمی آورند. همسران چند تن از هم بندی هایم از آنها جدا شدند. آنها می گفتند قدر همسرت را بدان.

کسی شاید نتواند عمق صدمه ی روحی که به حمید خورده دریابد. احساس تلخ بی عدالتی، و گرفتن چندین سال از بهترین سال های عمرش، آب شدن برادر بزرگتر جلوی چشمش و مرگ خواهر کوچکتر در بیرون زندان…. حس تنهایی، تنهایی، تنهایی عریان…

اما امروز حمید با روحیه ای خوب در مقابل من نشسته تا با هم یک گفت وگوی مفصل داشته باشیم.

 

می دانم تکرار چندین باره ی چگونگی دستگیری ات ممکن است ملال آور باشد، ولی اگر می شود، از زمانی که از تورنتو برای دیدار خانواده رفتی برایمان بگو چه بر تو گذشت.

ـ  من هر دو سال یک بار برای یک ماه به ایران می رفتم. اردیبهشت ۸۷ هم رفتم ایران. چند روز از رفتنم نگذشته بود که برادرم را گرفتند.

Hamid-Ghasemi-Antonella

حمید قاسمی شال و همسرش آنتونلا مگا در خانه شان پس از پنج سال و نیم دوری و اضطراب

از برادرت البرز بگو؟

ـ البرز فرزند ارشد خانواده متولد ۱۳۳۷بود و هفت سال از من بزرگتر. او مهر ۸۵ پس از ۲۹ سال کار از نیروی دریایی بازنشسته شد. همون سال بهمن ماه در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شد. این شرکت دفتر فروش یک شرکت فنلاندی بود که موتور و ژنراتور کشتی می ساخت. چون برادرم مهندس مکانیک بود، و تخصصش در این زمینه بود، بلافاصله استخدامش کردند. می خواستند البرز رو برای بازدید از دفتر طراحی و کارخانه به هلسینکی و سوئیس بفرستند، بنابراین لازم بود که پاسپورت بگیرد. به نظامیان بازنشسته که درجه بالا دارند تا پنج سال پس از بازنشستگی پاسپورت نمی دهند، ولی چون چند تن از هم دوره ای هاش تقاضا داده و پاسپورت گرفته بودند، البرز هم فکر کرد که مانعی نیست، بنابراین رفت و تقاضا داد.

سه چهار روز بود که رسیده بودم تهران، برادرم برای کاری رفته بود شهرستان، بهش زنگ می زنند که نامه ی صدور گذرنامه ات آماده است، بیا حفاظت اطلاعات ارتش نامه ات رو بگیر و برو برای گذرنامه. او هم میره اونجا و اونها هم می گیرنش. توجه کنید دستگیر نمیشه. به من و برادرم هیچگاه بازپرس پرونده حکمی نشون نداد که شما براساس این حکم بازداشت هستید. در اصل آدم ربایی کردند.

این موضوع را چه جوری فهمیدید؟

ـ من چند بار زنگ زدم خونه ی برادرم، هیچ کس جواب نمی داد تا اینکه بالاخره شب همسر برادرم تلفن رو برداشت و گفت اومدن اینجا و خونه رو گشتن. سریع رفتم خونه ی برادرم دیدم صورتجلسه ای گذاشتن و نوشتن چه چیزهایی برده اند. کامپیوتر و بعضی چیزهای پیش پا افتاده ای که واقعا شرم آوره برای یک دستگاه امنیتی که آلبوم عکس و بنچاق و سند زمین و خونه برمیداره تا ضمیمه پرونده کنه.

از اونجا زنگ زدم خونه به مادرم بگم که گفت چند نفر اومدن اینجا دارن خونه رو میگردن. من بلافاصله رفتم خونه ولی اونها کارشون رو تموم کرده و رفته بودند. صورتجلسه چیزهایی که از خونه ی ما برده بودند پاسپورت و مدارک تحصیلی و آلبوم عکس های من و سند خونه ی پدرم بود و حتی می خواستن عقدنامه ی خواهرم رو هم ببرند.

چه جوری شما رو دستگیر کردند؟

ـ برادرم را دزدیدن و بردن توی یک آپارتمان تا ببینن همکاری میکنه یا نه، برادر هم گفت که من ارتباطی با جایی ندارم. اونها هم گفتن نه تو نمیخوای همکاری کنی و با نظام عناد داری. بردنش بازداشتگاه حفاظت اطلاعات ارتش، فاطمی سر جمالزاده. من تا یک هفته نمیدونستم برادرم کجاست. فقط یک برگه صورتی صورتمجلس اقلامی که برده بودن گذاشته بودن که نه تلفنی داشت و نه آدرسی و نه مُهری که ما بفهمیم این مربوط به کدوم بخش میشه. بعد از یک هفته رفتم پیش صاحبکار برادرم که بگم این اتفاق افتاده و نمیدونیم کجاست. او گفت آره میدونم اومدن اینجا رو هم گشتن و کامپیوترش رو هم بردن از دادسرای نظامی حکم داشتن.

فرداش من رفتم دادسرای نظامی شعبه دو پیش بازپرس پرونده شخصی به نام عزت الله علیزاده، پرسیدم برادرم را برای چی گرفتید، گفت یک مسئله مربوط به زمان خدمته. گفتم برادر من که دو ساله بازنشست شده، اگر تخلفی داشت همون موقع باید رسیدگی میشد. گفتم، اتهامش چیه؟ گفت، اون بعدا معلوم میشه. گفتم اجازه بدید یک تماس با خونه بگیره، نگذاشتند.

دوباره روز بعد هم رفتم و همان جواب های سربالا رو دادند. اصلا سیستم قضایی ما چیزی که یادشون میدن، جواب سربالا دادنه مخصوصا اگر پرونده سیاسی ـ امنیتی باشه.

بار سوم که رفتم پیش بازپرس گفتم من مسافرم، دو هفته دیگه پرواز دارم برم سر خونه زندگیم، ولی با این وضعیت نمیتونم برم، پاسپورت منو بدید که بلیتم رو کنسل کنم. گفت خیلی خوب، شما از این ساختمان برو توی ساختمان دژبانی نبش خیابون. من هم رفتم ولی نمیدونستم که ساختمان حفاظت اطلاعات ارتش چسبیده به دادسرای نظامی. رفتم اونجا با برگه صورتجلسه و گفتم پاسپورتم رو میخوام. یکهو دیدم پنج نفر آدم گنده منو دوره کردند. گفتن شما آقای قاسمی هستید؟ گفتم بله، گفتن ما چند تا سئوال درباره ی برادرتون داریم دو سه ساعت بیشتر باهاتون کار نداریم. با ما تشریف بیارید ما دوازده ظهر برتون می گردونیم.

منو سوار یک لندکروز کردن و پرده ها رو کشیدن و چند بار پیچیدن این طرف و اون طرف و قبل از اینکه از ماشین پیاده بشیم چشم بند و دستبند زدن. من گفتم اگر سئوال دارید اینا دیگه چیه؟ گفتن قانون اینجاست. (بازداشتگاه حفاظت اطلاعات ارتش) بردن توی یک انباری لباس زندان و پتو بهم دادن و بردن منو انفرادی. بعد بازجویی شروع شد یک تیکه کاغذ نشون من دادن و گفتن تو از این آدرس به برادرت ایمیل فرستادی ازش درخواست اطلاعات کردی، برای کی میخواستی؟ گفتم کدوم ایمیل، این آدرس های ایمیل من این هم پس وردش، برید نگاه کنید. من ده تا ایمیل کلا برای برادرم نفرستادم. خلاصه اینا نقشه شون مشخص بود از اول که توطئه چیدن برای برادرم. برادرم اهل همکاری با اینا نبود.

چه همکاری ای می خواستن؟

ـ زمان خدمت به هر کسی که درجه نمیدن. این امرای ارتش که الان هستن، همه مثل برادر من بودن؟ تا در اون دایره ای که آقایون هستن وارد نشن به جایی نمیرسن. برادر من جایگاه سازمانی که داشت امیری بود، دریادار بود ولی درجه روی شونه اش سرهنگ تمامی بود، چرا درجه ندادن؟ چون توی دایره ای که آقایون میخواستن نبود. ازش تقاضای همکاری کرده بودن، ولی قبول نکرده بود.

از ادامه ی بازداشت خودت بگو.

ـ هفتاد روز اول همش همین بود. از اول صبح همین سئوالات احمقانه که ایمیل دادی و اینقدر مدرک داریم. اتفاقا من این مدرکی رو که می گفت، وقتی حواس بازپرس نبود، روی میزش دیدم. یک کاغذ آچهار سفید بود دو تا آدرس روش تایپ شده بود و دو خط فینگلیسی پیغام نوشته شده بود. کسی نیست به این احمق ها بگه برادر من ۱۷ سال فقط انگلیسی تدریس میکرد، من خودم ۱۷ سال تو کانادا زندگی کرده بودم، چه طوری ما بیاییم فینگلیش با هم بنویسیم.

چی نوشته بود؟

ـ نوشته بود البرز جان سلام، سعی کن تعداد افراد را اطلاع بدی. به رئیس بزرگ نزدیک شو… از این مزخرفات.

پرونده سازی…

ـ شما یک چیزی درباره ی پرونده سازی شنیدید، من آن را زندگی کردم. من خیلی پرونده دیدم که پرونده سازی شده بود برای بچه ها، انواع و اقسام جرائم و محکومیت ها ولی هیچ پرونده ای مثل پرونده ی خودم ندیده بودم که به این مسخرگی با دستگاه قضایی بازی کنن.

جلد شهروند 1464

جلد شهروند ۱۴۶۴

بازجویی تون بعد از هفتاد روز تموم شد؟

ـ نه، ما هشت ماه مرتب بازجویی شدیم ولی بعد از این هفتاد روز بازپرس دادسرای نظامی قبول نکرد که اینها جرمی مرتکب شدن. یعنی از اتهام جاسوسی تبرئه شدیم و در مرحله ی تحقیقات منع پیگیرد خورد. بعد سربازان گمنام امام گفتن که نه اینا با مجاهدین همکاری کردن و چون مسئله نظامی گری مطرح نبود، و جرم امنیتی محسوب میشه دادسرای نظامی دیگه صلاحیت رسیدگی نداشت و باید میرفت دادگاه انقلاب. سربازان گمنام قرار عدم صلاحیت گرفتن و پرونده را دادند به دادگاه انقلاب شعبه یک امنیت، بازپرس قالتاقی اونجا بود به نام مجید متین راسخ، که پرونده اش رو خودم بعدا درآوردم. جزو دارودسته ی حیدری فر و سعید مرتضوی در جریان کهریزک بود. منو بردن برای بازپرسی و همکاری با سازمان مجاهدین از طریق تحصیل اطلاعات از برادرم به من تفهیم اتهام شد. همانجا اینها تخلف کردند، تحصیل اطلاعات از طریق برادرم میشه جرم خاص نظامی، رسیدگی به اون در صلاحیت دادگاه انقلاب نبود، یا باید منع پیگیرد می زدند چون مدرکی نداشتند یا دوباره بفرستند دادسرای نظامی. این را هم بگم که وقتی پرونده رو به دادگاه انقلاب دادن من از طریق وکیلم دیدم که آن ورقه ای که به عنوان مدرک دیده بودم، عوض شده و یکی دیگه جاش گذاشتن. اینها همه قابل اثباته به (قاضی) صلواتی هم گفتم.

توجه کنید تا حالا براتون این سئوال پیش نیامده که دادگاه انقلاب که چیزی حدود چهل شعبه داره، چرا فقط سه شعبه هست که رسیدگی میکنه؟ شعبه های تجدیدنظر استان فکر کنم هفتاد شعبه باشه، چرا فقط دو تا شعبه ۳۶ و ۵۴ رسیدگی میکنه؟ آیا این به این معناست که قضات شعبه های دیگه سواد ندارن؟ چرا پرونده ها میره پیش صلواتی، چرا میره شعبه ۲۸ پیش مقیسه که خودش یک زمانی بازجو بوده حالا شده قاضی. مقیسه بازجوی جعفر کاظمی و حاج آقایی بوده تو دهه شصت حالا میشه قاضی شون. من از بُعد سیاسی نمیگم، از دید یک آدم غیرسیاسی که ناخواسته اونو وارد یک جریانی کردن و کارش رو به اینجا کشوندن، دارم دلایلم را میگم. ممکنه یک آدم سیاسی دلایل دیگری بیاره و منطقی هم باشه.

خلاصه اینکه سربازان گمنام فشار آوردند و قرار مجرمیت صادر کردن بعد از اون باز ما شش ماه دیگه توی همون بازداشتگاه بازجویی شدیم. اینجاست که دوباره تخلف کردن. متین راسخ باید به اطلاعات ارتش می گفت چون این جرم نظامی محسوب نمیشه و همکاری با سازمان مجاهدین در تخصص وزارت اطلاعاته و اونها باید بررسی کنن، به شما دیگه ربطی نداره، ولی اجازه داد که اطلاعات ارتش دوباره ادامه بده. شش ماه دیگه هم پرونده در حالت تحقیقات بود و بازجویی ها ادامه داشت تا پرونده رفت بازپرسی و تعیین شعبه شد و رفتیم دادگاه و قمی زاده جلسه دادگاه رو برگزار  کرد. توی دادگاه گفتم که این مدرکی که میگید از من دارید، بدید کارشناسی کنند ببینید میگن این مدرک هست یا نه؟ نکردند. می خواستن به من اتهام توهین به پیغمبر هم بزنن. پرونده دوباره رفت دادسرا، هیچ مدرکی نداشتن، نهایتا اون اتهام رو ول کردن و فقط و فقط تنها اتهامی که من داشتم همکاری با سازمان مجاهدین بود با برادرم.  ۱۳ اردیبهشت ۸۸ حکم را صادر می کنن. ما خبر نداشتیم به وکیل مون آقای خسروی ابلاغ کردن. ۲۳ اردیبهشت ما رو تحویل اوین دادند. یعنی یک سال بعد از دستگیری. بعد از اون شش ماه و ده روز در انفرادی ۲۴۰ سازمان زندان ها بودیم. زمانی که در انفرادی بودیم وکیل مان عوض شد و خانم پورفاضل و آقای سلطانی آمدند روی پرونده ی ما که آقای سلطانی رو چند وقت بعد دستگیر کردند و نتونست ادامه بده.

خود این وکلا تمایل داشتند که پرونده شما را دست بگیرند یا خانواده از آنها خواسته بودند؟

ـ خانواده خواسته بودند. من به آقای سلطانی که دوست خوبم هم هست، گله کردم، حتی به آقای دادخواه هم گفتم، اینکه شما که برای حقوق بشر کار می کنید، باید هر پرونده ی دیگه ای داشتید می دادید به این و اون و پرونده ی دو تا اعدامی بیگناه رو از روز اول برعهده می گرفتید. به جای اینکه ما وکیل دیگه ای بگیریم که نمی تونست از ما در دادگاه دفاع کنه. اونها هم گفتن که پرونده ی های نیمه تمام دستشون بوده.

آیا می دونستید حکمتون اعدامه؟

ـ نه، گفته بودن حبس ابد هست. خانم پورفاضل نمی خواست ما توی انفرادی بهمون زیاد فشار بیاد. فکر می کنم تصمیم خوبی هم بود.

خلاصه ده روز بعد ما رو صدا کردن و حکم تائید شده دیوان عالی کشور رو به ما ابلاغ کردن و ما دیدیم اعدام هست. تعجب کردم.

چه حالتی بهت دست داد؟

ـ با توجه به اعدام هایی که اول انقلاب دیدیم من بلافاصله یاد اعدام ناخدا افضلی که فرمانده نیروی دریایی بود، افتادم. یکدفعه برادرم جلوی چشمم اومد. برادرم خیلی حالش بد شد.

هفته ی بعد عاشورای ۸۸ بود، از اطلاعات ارتش اومدن دنبالمون ما رو بردن بازداشتگاه ارتش، برادرم محیط بازداشتگاه رو دید حالش بد شد. من به نگهبان خبر دادم، اونو بردن بیمارستان ۵۰۱ ارتش. روز بعد رئیس بازداشتگاه اومد پیش من، آدم بدی نبود. با من روبوسی کرد و گفت ناراحت شدم حکم رو شنیدم و می خوام کمکتون کنم. گفتم کمک نمی خوام اینا پرونده سازی کردن خودشون هم باید درستش کنن. مدرک جعلی درست کردن. خلاصه رفتم توی اتاق بازجویی، اومد از من ندامتنامه بگیره که تو بیا ندامتنامه بنویس ما هم برات یک درجه تخفیف می گیریم. من هم گفتم نه تخفیفت رو میخوام و نه ندامتنامه می نویسم. خدا شاهده عین همین ها رو گفتم. شما باید عذرخواهی کنید از من و خانواده ام. اگر سر سوزن شرف داشته باشید میرید پیش قاضی و میگید اون مدرک رو از کجا آوردید. اون مدرک رو جعل کردید.

اینها رو به کی می گفتی؟

ـ به بازجو. من که نمی دیدمش، ۹ ساعت جلوی آینه می شینی و انگار داری با خودت حرف میزنی. فشار روانی زیادیه.

 گفتم میرید میگید مدرک رو جعل کردید. گفت نه اینطور نیست ما نماینده نظامیم. گفتم نماینده نظام اون پاسداره بود، سردار زارعی که با چه فضاحتی گرفتنش تو کرج با ده تا زن لخت. گفتم اونم خودش رو نماینده ی نظام می دونست. همه تون مثل همید با لباس های مختلف و فکرهای مختلف.

دوباره منو آوردن بالا. مدیر اونجا به من گفت چرا اینجوری صحبت کردی. گفتم من عفو میخوام چیکار. عفو مال مجرم هاس، من آزادیمو میخوام. به همون سرتیپ نهاوندی گفتم.

بر سر برادرتون چه آمد؟

ـ فردای روزی که رفت بیمارستان باهاش تلفنی حرف زدم گفت پنج واحد به من خون تزریق کردن. سه شنبه ی همون هفته منو تحویل زندان اوین دادن. جمعه اش برادرم رو آوردن. سه شنبه ی بعدش بود نشسته بودیم صبحانه می خوردیم، دیدم با قاشق داره میزنه توی پیشدستی اش که کره توش بود. گفتم داری چیکار میکنی. گفت، حمید نمی بینم. گفتم یعنی چی. گفت، تار می بینم. رفتم بالا به بزرگ نیا رئیس اندرزگاه گفتم، باور نکرد. داشتم درخواست می نوشتم دیدم برادرم رو برده اون طرف بهش میگه راه بیا. رفتم گفتم داری چیکار میکنی؟ داری برادر منو امتحان میکنی؟ میدونی برادر من کی بوده؟ پنج سال و خورده ای برای آبروی این مملکت در منطقه ی جنگی، جنگیده، که اگر امثال برادر من نبودن، این بعثی ها خانواده برای کسی نمی گذاشتن. بیست هزار متخصص تربیت کرده، هم برای سپاه هم برای نیروی دریایی ارتش. کتاب هاش داره تدریس میشه. همین سیاری فرمانده نیروی دریایی برای زحماتش بهش تشویق نامه داده، حالا سر یک توطئه آوردنش اینجا، تو داری امتحانش میکنی. خجالت داره.

آنتونلا در غیاب همسرش برای آزادی او بسیار تلاش کرد   عکس های ورود حمید قاسمی به فرودگاه از سلمان سیما

آنتونلا در غیاب همسرش برای آزادی او بسیار تلاش کرد
عکس های ورود حمید قاسمی به فرودگاه از سلمان سیما

کی بالاخره پذیرفتند بیماره؟

ـ دکتر زندان که می گفت داره تمارض میکنه. تو بیمارستان ارتش که خوابوندنش گفته بودند غده سرطانی داره تو معده اش، بعد گفتن متاستاز زده به مغزش و بینایی اش رو از دست داده. بعد ما هماهنگی کردیم بردنش بیمارستان مدرس. گفتن ما کاری نمی تونیم بکنیم، مشکل بینایی اش الان بیشتر عصبیه، باید بین خانواده باشه تا بهتر بشه. با آقای دولت آبادی دادستان تهران صحبت کردیم، قبول نکرد. حالش رو به وخامت رفت و طوری شد که ۲۵ دی ۸۸ دیگه نمی تونست راه بره، و کنترل نداشت و خودشو خیس می کرد. بعد من کولش کردم …(حمید نمیتونه ادامه بده. لحظاتی هر دو منقلب می شویم.) … رفتم بالا گفتم آمبولانس بفرستید، نفرستادن و با یک وانت فرستادنش بیمارستان. به من گفتن تو بیمارستان شهدای تجریش درگذشته. حرفی که اینها میزنن با منطق جور درنمیاد، من با چند دکتر هم صحبت کردم. ۲۵ دی من ایشون رو تحویل بیمارستان زندان اوین دادم، ۲۹ دی خبر فوتش را در بیمارستان شهدای تجریش به من دادن. گفتن در قسمت اورژانس بوده. هیچ بیماری رو چهار روز در اورژانس نگه نمیدارن. بعدا به من از بهداری خبر دادن که تو همون بهداری نگهش داشته بودن تا به حالت اغما که رفته بود، برده بودن بیمارستان شهدای تجریش. برادرم رو توی بیمارستان ارتش ضرب و شتم هم کرده بودن.

در طول این مدت شکنجه هم شده بودید؟

ـ منظورتون از شکنجه مثلا ناخن کشیدنه، نه ناخن نکشیدن، ولی من و برادرم رو ضرب و شتم کردن. هشت ماه ما رو تحت شدیدترین بازجویی ها قرار دادن. روزی ۱۲ تا ۱۵ ساعت میبردن برای بازجویی از صبح تا شب توی یک اتاق می نشستیم، یک دست، دستبند زده به میله ی زیر میز و با یک دست باید بنویسی. فکر کن دوازده ساعت دستت رو نمیتونی حرکت بدی، این خودش شکنجه ی جسمیه. طبق قوانین آئین دادرسی کیفری نظام مقدس جمهوری اسلامی به قول خودشون، حق و حقوق شهروندی تعریف و تصویب شده. میگن چشم بند زدن ممنوعه، دستبندزدن ممنوعه، روبروی دیوار نشوندن برای بازجویی ممنوعه، تهدید کردن خانواده ها ممنوعه، ضرب و شتم ممنوعه، هر کدوم از اینها باشه اقرار باطله، وجاهت قانونی نداره. آیا عمل می کنن، نه!

اینها رو کی متوجه شدی؟

ـ ۳ آذر ۸۸  که بند ۳۵۰ داشت شکل می گرفت، ما رو بردن اونجا. وقتی رفتم بند عمومی کتابهای قانون رو خوندم. من الان به اندازه یک وکیل میدونم. دو سه تا از همین آقایون وکلا اصلا حرف های منو قبول نمی کردن، می گفتن نه اینطور نیست. تا اینکه بالاخره گفتن راست میگی.

شما وکیل داشتید؟

ـ بله. اول که نمی خواستیم وکیل بگیریم چون می گفتیم ما که کاری نکردیم، ولی گفتن پرونده تون سنگینه اگر وکیل نگیرید ما براتون وکیل تسخیری می گیریم، ما هم محول کردیم به خانواده و اونها برامون وکیل گرفتن. پرونده ی ما ۹۰۰ صفحه بود ولی ما فقط یک ربع با وکیل ملاقات داشتیم.

اصلا ببینید اینها فکر کرده بودن یک شبکه ی جاسوسی کشف کردن.

واقعا این طور فکر می کردن، پس چرا پرونده سازی کردن.

ـ بالاخره به یک مدرکی نیاز بود که باهاش بتونن دستگیر بکنن. اصلا اتهام ما سازمان مجاهدین نبود، بلکه جاسوسی بود. اینها روی ام آی سیکس(سازمان اطلاعات انگلستان) و سی آی اِ (سازمان اطلاعات آمریکا) کار کردن.

یعنی شما برای اینها جاسوسی می کردید؟

ـ بله، باور کردنش مشکله. البته قصد توهین ندارم، اما تعدادی از مخاطبانتون توی کانادا و آمریکا هم بیگناهی منو باور نمی کنن. پیش خودشون فکر میکنن که جمهوری اسلامی که الکی کسی رو نمیگیره. من این جور آدم ها رو طرفدارای جمهوری اسلامی میدونم.

من چهارده سال اینجا زندگی کردم با یک ایرانی ارتباط نداشتم. تصمیم خودم بود. همسرم هم ایرانی نبود. زندگی خودم رو داشتم و در محله ای زندگی می کردم که دور از محیط ایرانی هاست. اینطوری راحت تر بودم. شهروند خوبی بودم، هیچوقت سر دولت کانادا رو کلاه نگذاشتم و به قانون و به دیگر شهروندان این کشور احترام می گذاشتم. من هم فکر می کردم ایران هم اینطوریه، قاضی عادل نشسته و براساس مدرک کار میکنه، ولی دیدم نه، قضات اونجا مزدورند، کاره ای نیستند.

یعنی در این مدت با هیچ کسی طرف نشدید که آدم خوبی باشه و بخواد کاری کنه برای شما؟

ـ نه. همین آخر سر که وزارت اطلاعات آمد روی پرونده ی من، خودشون به خانواده ی من گفتن که پرونده ی حمید یک پرونده ی ملی و بین المللی شده. وقتی خانم کاترین اشتون در جلسات پنج به علاوه یک با سعید جلیلی صحبت میکنه درباره ی پرونده ی من، سعید جلیلی می فهمه که منظورش چیه.

اینها رو کی شنیدی؟

ـ وقتی رفتم توی بند عمومی و کار بالا گرفته بود و آنتونلا تلاش های بیشتری کرده بود، شنیدم.

گویا با دادستان تهران هم دیدار داشتی.

ـ بله. کمیسیون عفو، عفو ما رو رد کرده بود. دادستان تهران هم به آقای حمیدی راد معاونت قضایی زندان زنگ زده و گفته بود به فلانی بگید یک عفو بنویسه. من هم نوشتم من فلانی هستم به این اتهام دستگیر شدم. من هرگز هیچ ارتباطی با این گروه نداشتم. این یک اشتباه قضایی بوده، یعنی مقصر شما هستید ولی نهایتا کار من به اینجا رسیده و تقاضا دارم پرونده ام را درست کنید. همین. دادستان تهران که دولت آبادی بود سال ۸۹ منو صدا کرد در اوین که باهاش صحبت کنم. جریان را عینا بهش گفتم. گفت بشین بنویس چه اتفاقی افتاده. گفتم می فرستم دفترت چون یک صفحه دو صفحه نیست. ۹ صفحه براش نوشتم و فرستادم. من با اینکه زیر حکم اعدام بودم ولی هیچوقت جلوی اینها خم نشدم. خدا شاهده. من همه ی نامه هامو یک کاربن می گذاشتم برای همین از همشون یک نسخه دارم و چون مهر خورده و تائید شده بود می رسوندم به دست خانواده ام. به هر مرجعی نامه دادم یک نسخه اش رو دارم و میتونم بهتون نشون بدم.

من ۹ صفحه هم برای رئیس کل حفاظت اطلاعات ارتش نوشتم و جریان را توضیح دادم، یک ذره این آقای حبیبیان شرف نداشت که حداقل پیگیری کنه. اینا اینطورین، میترسن.

 

هیچوقت فکر می کردی ممکنه اعدام بشی؟

ـ بله. چرا که نه. ما که با آدم هایی سروکار نداریم که قابل پیش بینی باشن. ما با یک حکومتی سروکار نداریم که قانونمند باشن، یعنی همه به قانون احترام بگذارن.

با جعفر کاظمی و محمدعلی حاج آقایی یک جا بودم، بردن اعدامشون کردن. همین آقایی که در بخش نفاق بود و سر تیم اونهاست، اعدامشون کرد. به من هم گفت اگر چیزی پیدا کنم اعدامت می کنم. منم بهش گفتم آقای فلانی ببین با چه صراحتی بهت میگم، سر سوزنی نمی تونی چیزی علیه من پیدا کنی. واگذار می کنم به وجدان و شرف خودت. چون برای من پرونده سازی کردن. گفت چرا باید این کار رو بکنن. گفتم همه جور آدم همه جا پیدا میشه. آیا شما حاضری دست روی قرآن بگذاری و قسم بخوری همه کارمندای اطلاعات آدم های صادقی هستن؟ گفت نه. گفتم فکر میکنی حفاظت اطلاعات ارتش از این موضوع مبراست؟ همه شون آدم های پاکی هستن؟ بهش گفتم، برو هر جای دنیا که آدم داری و نفوذی داری مشخصات منو بده. رفت یک ماه بعد برگشت صورت منو ماچ کرد و گفت اشتباه شده، شما بیگناه بودید.

این موضوع کی بود؟

ـ  پارسال، زمستان ۹۱.

چرا این همه طول کشید؟

ـ چون پرونده به لحاظ قضایی بسته شده بود، حکم تائید شده بود و دو سه بار هم درخواست اعاده دادرسی رو رد کرده بودند.

آخرش فهمیدی چرا برای شما دام گذاشته بودند؟

ـ این تجربه ی چهار سال و چند ماهی که من تو بند ۳۵۰ بودم یک چیزی رو یاد گرفتم و هیچ کسی هم نمیتونه نظرم رو تغییر بده. دستگاه های اطلاعاتی امنیتی ایران بودجه های کلانی از خامنه ای می گیرن. اینها هم باید گزارش بدن که این تعداد رو گرفتیم. این دو بازجوی من آدم های بیسوادی بودند. خدا میدونه از کجا بلند شدن آمدن. از طرز صحبت کردن و شخصیتشون مشخص بود چه جور آدم هایی بودن. اینا جاه طلبند. باید بگن ما اینها رو کشف کردیم، این بازجوها حق کشف می گیرن، حق اضافه کاری میگیرن، تا دیروز با الاغ رفت و آمد میکردن، حالا ماشین شخصی زیر پاشونه، خونه بهشون دادن… اینها حاضرند برای حفظ منافع شخصی شون آدم هم بکشن. تمام مسئله منافع شخصی ست، نه نظام. اصلا اینها اعتقادی به حکومت و خامنه ای ندارن. من یک سال با اینها سروکله زدم و اشتباه هم نمی کنم. اگر اعتقاد داشتند این بلا رو سر ما نمی آوردند. اعتقاد داشتن به حکومت یعنی درست کار کردن، مگر اینکه اون حکومت خودش خراب باشه. اینها اومدن از حمید قاسمی که اصلا کاری به چیزی نداشت، برای خودشون یک دشمن ساختن.

از این مسائل یکی دو تا نیست. یک نفر دیگه داشتیم توی زندان به نام حمید نوید که کارمند شخصی نیروی دریایی بود توی پادگان کوهک. این مجوز گرفته بود یک سفر با کاروان با خانواده اش رفته سوریه، بهش اتهام جاسوسی زدن. متهم کردنش که تو رو بردن اسرائیل، اول گفتن از مرز سوریه بردن اسرائیل نمیدونستن اونجا تپه است نمیشه رفت، بعد گفتن نه، از لبنان بردن. حالا بهش حکم اعدام دادن، تائید هم شده، سرطان غدد لنفاوی هم داره. پنجاه و چند ساله است.

توی این مدت در زندان به نظرت چه تعداد از زندانیان واقعا گناهی مرتکب شده بودند؟

ـ توی این چند سال در اوین من پنج، شش تا جاسوس واقعی بیشتر ندیدم. بعضی ها رو مثلا برای این گرفته بودن که توی استانبول رفتن کنسولگری اسرائیل برای گرفتن ویزا. اینا هم که همه کنسولگری ها رو زیر نظر دارن، طرف رو شناسایی کردن، اومده ایران، گرفتنش. اینها جاسوس هایی هستند که آقایون میگیرن. در حالی که جاسوس تعریف داره برای خودش. رفته سفارت اسرائیل، خوب چه اطلاعاتی داشته؟ اطلاعات طبقه بندی شده ای داشته که برده داده به اونا؟ چه مدرکی دارید؟

به جرأت میتونم بگم که ۲۵ درصد کسانی که در بند ۳۵۰ بودند، داروهای اعصاب و روان مصرف می کنند. چون من خودم در پخش دارو در بند مشارکت داشتم.

هنوز هم علامت خوشامدگویی آنتونلا در باغچه جلوی خانه پا برجاست

هنوز هم علامت خوشامدگویی آنتونلا در باغچه جلوی خانه پا برجاست

قبل از اینکه به ایران بری، هیچگونه فعالیت سیاسی نداشتی؟ اصلا مسائل سیاسی رو دنبال می کردی؟

ـ هیچ چیز، حتی وقتی تو ایران بودم خدا شاهده هیچ چیز نمی دونستم. حالا میگم برای چی میگم هیچی که فقط گفته ی من نباشه.

سال ۹۰ ما درخواست مجدد اعاده دادرسی دادیم. رفت شعبه ۳۱، این شعبه ای بود که حکم تجدیدنظر ما رو تائید کرده بود، رئیس اون شعبه جلادی بود به نام محمد سلیمی، یک آخونده، حتی خود حکومتی ها هم میگن این جلاده. یک زمان دادستان ویژه ی روحانیت بود، الان هم فکر کنم دادستان ویژه روحانیت باشه. این آدم بیشرف با همکاری سیداحمد طباطبایی، یک آخوند دیگه، حکم ما رو تائید کرد. سال ۹۰ لاریجانی (رئیس قوه قضاییه) به این سلیمی ترفیع داد، شد یکی از حقوقدانان شورای نگهبان. رئیس شعبه شد آقای جعفری او هم آخوند بود ولی منصف، یک بار اعاده دادرسی منو رد کرد، من گله نداشتم چون دستش خالی بود. پرونده رو بهش نداده بودن گفتن پرونده اش گم شده. همین دولت آبادی دادستان تهران، پرونده ی منو توی گاوصندوق شخصی خودش تو دفترش قایم کرد و گفت پرونده گم شده. آقای جعفری سه بار درخواست پرونده کرد، خواهرم نامه رو برد و اونها هم هر بار گفتن پرونده گم شده. تا اینکه پارسال همین موقع ها بود شخصی به نام خدابخشی رابط دادستان تهران و بند ۳۵۰  که  قبلا دادیار اجرای احکام زندان اوین بود، من رو صدا کرد و گفت، پرونده تو پیدا کردم و خوندم، شما هیچ ارتباطی با منافقین نداشتید. از اتهام جاسوسی هم تبرئه شدید. اون مدرک هم قابل استناد نیست و هیچ اقراری هم شما نداشتید. بهش گفتم خوب اینا رو که من چهار ساله دارم میگم، حرف خودم رو دارید به خودم میزنید. شما بگید چی کار کردید؟ گفت ما یک گزارش دادیم به رئیس قوه درخواست اعمال ماده ۱۸ رو کردیم. این ماده از اختیارات رئیس قوه است که میتونه دستور بده پرونده بررسی مجدد بشه. یک ماه بعد دیدم از وزارت اطلاعات اومدن دنبالم، من رو خواستن و رفتم باهاشون صحبت کردم. از اونجا بود که وزارت اطلاعات اومد روی پرونده ی من، تازه اونجا بود که اونها (وزارت اطلاعات) فهمیدن چه گولی خوردن توسط اطلاعات ارتش. وزارت اطلاعات یک بخش ویژه ای داره به نام بخش نفاق که به کار سازمان مجاهدین که اونو به نام منافقین می شناسن، رسیدگی میکنه. چون در اپوزیسیون سازمان مجاهدین از لحاظ تعداد بیشتره، این بخش نفاق هم خیلی بزرگه. فردی اومد روی پرونده ی من که ۲۸ سال توی این زمینه سابقه کار داره. همین سرتیم بخش نفاق آمد و من باهاش صحبت کردم و ایشون رفت تحقیقات کرد و یک ماه بعد اومد و گفت تحقیقات من هم در داخل و هم خارج کشور تمام شده، شما و برادر و خانواده ات نه تنها ارتباطی با سازمان مجاهدین نداشتید، بلکه وابسته به هیچ گروه و تشکیلات سیاسی هم نبودید. گفت من گزارش می نویسم برای دادستان، و بعد خودشون رفتن همه کارهاشو انجام دادن. به من هم قول برائت داده بودن من هم خوشحال بودم که از این طریق از خانواده ام اعاده حیثیت میشه. رفتن با صلواتی صحبت کردن، نظر او هم مثبت بود. چهار شهریور ۹۲من رفتم دادگاه، اونجا من آبروی نماینده دادستان رو بردم و بلاهایی که این مدت سر من آورده بودن گفتم. دفاع آخر را هم دادم. آقای صلواتی بعد از سه هفته من رو مجددا صدا کرد و حکم منو گفت. من به اتهام محاربه طبق ماده ۱۸۶ قانون مجازات اسلامی محکوم به اعدام شده بودم، آقای صلواتی آمده محاربه را به استناد گزارش وزارت اطلاعات برداشته و اتهام اجتماع و تبانی از طریق همکاری با دول بیگانه، جاسوسی را به من زده که حداکثر میتونستن پنج سال به من بدهند. من یک بار از جاسوسی تبرئه شده بودم، پرونده ای که برای تجدید اعاده دادرسی میره، اینها حق تغییر عنوان اتهامی را قانونا ندارن و باید به همون اتهام رسیدگی کنه، یا تبرئه کنه یا محکوم کنه.

من تاریخ صدور حکم رو که نگاه کردم ۱۳ شهریور بود، ولی به من ابلاغ نکردن تا روزی که حسن روحانی داشت می رفت سازمان ملل. همه ی اینها نقشه بود.

داخل زندان خبر داشتی که آنتونلا داره برات تلاش میکنه؟

ـ نه به این وسعت، ولی آنتونلا به خواهرم مختصر می گفت، چون نمیشد زیاد حرف زد، تلفن ها کنترل بود. تو زندان خیلی ها همسرهاشون طلاق گرفتند، ولی آنتونلا موند و اینهمه تلاش کرد. با همکاری سازمان عفو بین الملل و دولت کانادا واقعا این تلاش ها موثر بود. واقعا اونها یک عذرخواهی به این ها که اینهمه صدمه دیدند، بدهکارند.

یک کمی از داخل زندان و زندانیان برامون بگو.

ـ وقتی ما آمدیم بند ۳۵۰، این بند یک بند کارگری بود یعنی زندانیانی که توی کارگاه های مختلف زندان کار میکردن و زندانی سیاسی زیادی توش نبود، ولی بعد انتخابات چون تعداد زندانیان زیاد شد، دادستان می خواست کنترل داشته باشه، همه رو جمع کردن یک جا و بعد همه کارگری رو بردن بیرون و همه دیگه سیاسی ـ امنیتی بودن.

بند ما، بند کوچکی بود. دو طبقه بود. ۹ اتاق داشت که هر اتاق ۲۰ تخت داشت. در عاشورا، بعد از بازداشت های تظاهرات سال ۸۸، خیلی شلوغ شد و چهارده، پانزده نفر روی کف اتاق می خوابیدن.

از لحاظ تغذیه، میوه و صیفی جات به ندرت می آوردن. گاهی از فروشگاه بند خرید می کردیم و خودمون غذا می پختیم. کیفیت غذاهای زندان خیلی بد بود. در غذاها به جای گوشت از سویا استفاده می کردن.

 

تلویزیون و روزنامه هم داشتید؟

ـ بله داشتیم. ولی وقتی آقای حسین مرعشی(برادر زن آقای هاشمی رفسنجانی) برای گذروندن یک سال حبس اومد زندون(ایشون سرمایه داره و کرمان خودرو مال اونهاست) وقتی وضعیت اونجا رو دید دست و دلبازی کرد و یک سری وسایل اونجا رو آپ گرید کرد. تلویزیون ال سی دی، کولر گازی، یخچال و فرش ماشینی برای هر اتاق گرفت. پنجره ها رو عوض کرد و ظرف و ظروف خوب برای هر اتاق گرفت.

پس فکر کنم همه زندانی ها دعا میکنن بیفتن بند ۳۵۰ .

ـ نه، واقعا زندگی کردن اونجا مشکله. از اتاق خودت که شروع کنی حداقل باید با ۱۹ طرز فکر مختلف سازگاری داشته باشی. یکی مثل من که اصلا سیاسی نبود، خودم رو می کشیدم کنار، من رابطه ام با بچه های جنبش سبز خیلی خوب بود، حالا کاری با عقاید سیاسی شون ندارم، نه کاری با موسوی دارم و نه با کروبی، اما این بچه ها بسیار بچه های خوبی بودن. عبدالله مومنی رو واقعا دوست دارم و اولین کسی بود که من شروع کردم باهاش صحبت کردن. مسعود پدرام، علیرضا رجایی، امیر خرم، مهندس محققی (داماد مهندس بازرگان)، سعید مدنی، عماد بهاور اینها بسیار آدم های باشخصیتی هستند. رابطه ام با اینها بسیار خوب بود.

توی بند بچه های ملی مذهبی بودن و مشارکتی بودند مثل آقای میردامادی که آدم بسیار باشخصیتی هستن، تاجرنیا که از دوستان خوب من هست. از بچه های مجاهدین انقلاب اسلامی آقای عرب سرخی، آقای هاشمی… یک سال آقای رئیس دانا اونجا بود خیلی آدم خوبی ست. کلاس های اقتصاد درست کرده بود.

حسین درخشان رو هم دیدی؟

ـ نه هیچوقت. می گفتن که همون بند دو الف (اطلاعات انصار) هست.

روزتون رو چطور می گذروندید؟

ـ روزمون هر روز مثل روز قبل بود. بچه ها کلاس های زبان انگلیسی، فرانسه، آلمانی، کلاس های مسائل علمی، دینی و مسائل اجتماعی میگذاشتن، ولی من تو هیچکدوم شرکت نمی کردم. هم حال و حوصله نداشتم و هم بیشتر می خواستم فکر کنم که بعد که اومدم بیرون می خوام چیکار کنم. من بیشتر ورزش می کردم و پیاده روی.

فکر می کردی یک روز آزاد بشی؟

ـ بله چون اعتقاد داشتم سر بیگناه پای دار میره ولی بالای دار نمیره.

ولی اینهمه بیگناه هم اعدام کردند.

ـ درسته، ولی من احساسی داشتم که روزی آزاد میشم.

پیرترین و جوان ترین هم بندی ها چه کسانی بودند؟

ـ پیرترین فکر کنم آقای محسن محققی بود که مدت طولانی تری اونجا بود، حدود هفتاد سال داشت. رهبران بهایی ها هم اونجا بودند که بعد بردند رجایی شهر.

از سعید ملک پور برامون بگید.

ـ اسفند ۸۸ بود که سعید ملک پور را آوردند بند ۳۵۰، آذرماه ۸۹ بردنش. توی این مدت باهم توی یک اتاق بودیم. سعید بیگناهه. سعید قربانی پروژه ی آقایون شد، مثل بقیه. منتها به نظر من یک سری اشتباهاتی بود که خودش انجام داد، یک سری اشتباهاتی که همسرش انجام داد. مثلا این ها یک شکایتی کردند علیه سپاه. این اشتباهه که شما آدم باج بگیری که چاقو گذاشته روی خرخره ات، تهدید کنی که من میرم از دستت شکایت میکنم. با این چاقوکش باید دیپلماتیک برخورد کرد که نتیجه بگیری. تهدید نتیجه نمیده. موقعی هم که کسی رو پشتوانه نداری. مثلا بچه های جنبش سبز میتونن تهدید کنن، چون بیرون پشتوانه دارن. رسانه ها حواسشون به اینها هست و براشون فعالیت میکنن، ولی وقتی تو دست تنها هستی و یک همچین اتهام اخلاقی بهت زدن و محکومت کردن، توی بافت فرهنگی مذهبی که ما توی ایران داریم، همه طرف اونها رو میگیرن حتی اگر از لحاظ سیاسی مخالفشون باشن. من که میدونم تو بیگناهی ولی با این عنوان اتهامی آدم باید دیپلماتیک جلو بره. همسرش هم که حرف شکنجه رو زد چیزهایی که اینها دوست ندارن بشنون.

(آنتونلا متوجه شد که حمید دارد درباره وضعیت سعید صحبت می کند، دخالت کرد و گفت، نمی تونیم قضاوت کنیم، زمان لازمه تا بفهمیم موضوع چی بوده. اونها دنبال بهانه میگشتن. حمید هم تائید کرد و گفت من هم دارم همین رو توضیح میدم.)

سعید رو کجا بردن؟

ـ بردن بند “دو الف” (اطلاعات انصار) که مال سپاه است و تو همون اوین هست. بعد از اون دیگه ندیدمش. من می دونستم حکم سعید از اعدام تغییر پیدا میکنه، الان هم میگم میاد بیرون ولی کارش یک مقدار پیچیدگی داره.

امید کوکبی چطور بود؟

ـ امید دوست خوب من هست. او همکاری نکرد با اینها. ده سال بهش دادن برای چی. بچه ی فوق العاده باهوش، دانشجوی نخبه کشور که داره دکترا میگیره. من با خواهرش در تماس هستم. خوشبختانه روحیه امید خوب بود و من خیلی امیدوارم که بیاد بیرون.

خاطرات خوبی هم از زندان داری؟

ـ همینقدر که بچه های سیاسی رو شناختم و باهاشون ارتباط برقرار کردم، خوشحالم. نه اینکه با عقاید سیاسی شون موافق باشم. علیرضا رجایی، مسعود پدرام، عبدالله مومنی، سعید مدنی از دوستان بسیار خوب من هستند. مسعود پدرام به من یاد داد چه جوری گیتار بزنم. اونجا روزهای جمعه برنامه ای داشتیم به نام گلگشت، یک برنامه ی فرهنگی ـ سیاسی بود که موسیقی هم توش بود. من و دوست دیگرمون اونجا می زدیم و می خواندیم. یک بار هم با پدرام گیتار زدم. بعد ولی جمعش کردن، چون دیدن خیلی سیاسیه و اختلافاتی پیش می آمد.

 

چه احساسی داشتی وقتی آزاد شدی؟

ـ ۲۳ سپتامبر که ساعت ۹ شب منو آزاد کردن، بیست، سی نفر از خانواده و دوستان اومده بودند دم در اوین، خبر داشتند که من آزاد میشم. باور کنید پامو که گذاشتم از در زندان به بیرون، خدا شاهده، انگار نه انگار از زندان اومدم بیرون، یعنی هیچ فرقی برام نمیکرد. یعنی اینکه خوشحال باشم و شادی کنم و بالا و پایین بپرم. اصلا.

چون قول داده بودند برائت میدن که ندادند، ۶۴ ماه عمر من رو از من گرفته بودن، یک سال و نیم انفرادی گذروندم، برادرم رو از دست دادم، خواهرم را سال پیش از دست دادم، یک عذرخواهی حداقل کاری بود که اینها میتونستن بکن. خدا شاهده اگر عذرخواهی میکردن من اصلا مصاحبه نمی کردم.

من با این که زخم خورده هستم ولی در مصاحبه با رسانه ها اصلا غلو نکردم. آنچه که اتفاق افتاده گفتم. واگذار می کنم به افکار عمومی، میخوان باور کنن، میخوان باور نکنن. این حق خودشونه.

برای خروج از کشور و گرفتن پاسپورت مشکلی نداشتی.

ـ هر دو پاسپورتم که پیش حفاظت اطلاعات ارتش بود که هر دو هم باطل شده بود، منتها وزارت اطلاعات به من گفتن نمیخواد بری پیش اونها، برو مستقیما تقاضای پاسپورت بده اگر مشکلی هم پیش اومد با ما تماس بگیر. من هم همین کار رو کردم و یک هفته بعد پاسپورتم رو گرفتم. برای پاسپورت کانادایی هم هماهنگ شده بود و رفتم گرفتم.

از مقامات اینجا کسی به دیدارت اومده؟

ـ بله متیو کالوی نماینده ان دی پی این منطقه با یکی از معاونانش اومد اینجا و یکی دو ساعت صحبت کردیم. از وزارت امور خارجه آمدن اینجا صحبت کردیم.

من واقعا می خوام از پارلمان کانادا تشکر کنم، تماس هم گرفتم قرار شده به محض پیدا شدن زمان مناسب برای من وقت بگذارن.

گفتی در زندان به آینده زیاد فکر می کردی که چه کار کنی، حالا برنامه ات چی هست؟

ـ من می خوام کتاب خاطرات زندانم را هم به فارسی و هم انگلیسی بنویسم.

می خوام برای آزادی امید کوکبی، عبدالفتاح سلطانی و سعید ملکپور کار کنم.

و بعد هم دنبال کار برم.

 

برای کسانی که چنین کاری را در حق تو و خانواده ات کردند، چه آرزویی داری؟

ـ آرزو می کنم کسانی که دست اندرکار این پرونده بودند و باعث این مصیبت برای من شدند، در یک دادگاه مستقل عادلانه محاکمه شوند، دادگاهی که قاضی پرونده تحت نفوذ دستگاه اطلاعاتی نباشه، قاضی تجدیدنظر مستقل باشه و مدارک داخل پرونده رو بررسی کنه نه تحت فشار کس دیگری باشه.

آرزوی اعدام، شکنجه….

ـ نه اصلا. برای هیچکس نه آرزوی اعدام می کنم و نه آرزوی شکنجه. من اصلا مخالف اعدام هستم حتی اگر قتل عمد کرده باشه.