شهروند ۱۲۳۰

روزهای خاص در زندگی ما آدمها محدودند. به خوشی و ناخوشی و عید و عزایش کاری ندارم، منظورم روزهائی است که انسان برای رسیدن به آن روز، شور و هیجان یا اضطراب و نگرانی دارد.

بچه که بودیم، من از هیجان قبل از عید نوروز کیف می کردم. وقتی با پدر و مادرم به خیابان ناصرخسرو و باب همایون می رفتیم که کفش وکت و شلوار نو بخریم، از دیدن شادی و خنده سایر بچه هائی که به خاطر خرید لباس نو، بالا و پائین می پریدند، به پرواز درمی آمدم و بی اختیار می خندیدم.

بزرگتر که شدیم و مسئولیت زن و بچه به دوشمان افتاد، این هیجان تغییر ماهیت داد و رنگ عوض کرد، اما از بین نرفت. نگرانی و اضطراب تهیه پول برای خرید رخت و لباس عید برای زن و بچه، جای آن شوق و ذوق دوران کودکی را گرفت، اما به هرحال نزدیک شدن عید به زندگی یکنواختمان رنگ و بویی دیگر می داد.


وقتی وارد لاله زار وکوچه مهران می شدیم، یک دستمان روی اسکناس هایی بود که در جیب شلوارمان گذاشته بودیم تا دزد نبرد، فکرمان در این مورد دور می زد که چه چیزی ضروری تر است و از کجا بخریم که ارزان تر باشد و ضمناً مراقب بودیم که کاسب های زرنگ، قورباغه رنگ کرده را جای فولکس واگن بهمان قالب نکنند.

آخر در همین کوچه مهران و در آستانه روز مادر، خودم با چشم وگوش خودم دیده و شنیده بودم که دستفروش کنار خیابان داد می زد: واکس بخر بده به مادرت!

به خارج هم که آمدیم، این هیجان رسیدن به روزهای خاص همچنان گریبانگیرمان هست. آقا نمی دانید قبل از کریسمس چه خبر می شود. در هیچ فروشگاهی جای سوزن انداختن نیست و به قول معروف: سگ صاحبش را نمی شناسد.

هیجان قبل از انتخابات نیز به نظر من، با هیجان خرید قبل از عید نوروز، کریسمس و روز مادر قابل مقایسه است.

هنگام انتخاب اوباما دیدید چه خبر بود؟ سخنرانی پشت سخنرانی و اعلامیه پشت اعلامیه. این یک جور وعده می داد و آن یک جور. این یک جور ایراد می گرفت، و آن یک جور. روز انتخابات هم محشری بود که خدا می داند و بس. میلیون ها آدم از سروکول هم بالا می رفتند.

انتخابات ریاست جمهوری ایران با آمریکا اما اندکی فرق دارد. در ایران یک پوزخند، جواب بسیاری از سئوالهاست، اما آن هایی که از شور و هیجان حتی از نوع کاذب و مصنوعی اش نان می خورند، می خواهند حال و هوای انتخابات آمریکا را به آدم های صاف و ساده ای مثل من و بسیاری از هموطنان من تزریق کنند!

اگر به اینترنت دسترسی داشته باشید می بینید که بعضی از سایت های خبری، بخصوص آنهایی که از هر طرف باد می آید بادش می دهند، از ذوق شان دارند کله معلق می زنند و به مردم نیز می گویند شما هم بزنید!

پریروز پسرخاله ام که در یکی از شهرهای ایران زندگی می کند تلفن کرده بود و می گفت پسرخاله تو که در خارج ازکشور زندگی می کنی، بیشتر در جریان انتخابات و نرخ رای هستی، ما به کی رای بدهیم؟ به بعضی ها یک گونی سیب زمینی داده اند، به بعضی ها وعده پول نقد، به عده ای وعده سفر به تهران و چلوکباب کوبیده و به عده ای دیگر وعده بن های ۵۰ هزار تومانی. نرخ ها خیلی متغیر است و آدم نمی داند رأیش را چند بفروشد که کلاه سرش نرود؟!

به او سفارش کردم که عجله نکن، نرخ باز هم بالا می رود. برایش مثال زدم و گفتم قبل از انتخاب آقای احمدی نژاد را یادت می آید؟

ایشان آمدند توی تلویزیون، با چهره ای خندان و لبخندی بر لب مصاحبه کردند و گفتند: یعنی مشکل جوانهای ما موی سرشان است؟ و خیلی ها گفتند ایواله، این درسته. به این میگن رئیس جمهور. با وجود این هول نشدند و رای شان را پیش فروش نکردند. صبر کردند ببینند دیگران چه می گویند؟

دیگران هم حرف هایی زدند و وعده هایی دادند اما آقای احمدی نژاد روی دست بقیه بلند شد و حرفی زد که جیگر همه را حال آورد.

او در مصاحبه بعدی اش گفت: من پول نفت را می آورم سر سفره هایتان. دیگر طاقت آنهایی که رایشان را می فروشند تمام شد و شادی شان به اوج رسید. دیگر این دست وآن دست نکردند و گفتند جهنم! ما که نداریم این یک دانه رای ناقابل هم در مقابل یک پرس چلوکباب کوبیده مال شما. ببر خیرش را ببینی! و برد و خیرش را هم دید.

به پسرخاله ام گفتم حالا هم صبرکن ببین چه وعده ای می دهند، یکیش را که دندان گیرتر از بقیه بود قبول کن. نرخ امروز با چهارسال پیش خیلی فرق کرده چون رای مثل تره بارتابع نرخ روز است.

پسرخاله ام جواب داد والا وعده ها خیلی سطح بالاست ما درست نمی فهمیم که یعنی چی؟

یکی از حقوق بشرحرف می زند، که لابد منظورش اضافه حقوقی است که می خواهد به افراد بشر بدهد؟ چون ما چیز دیگری به نام حقوق بشر نمی شناسیم. دیگری از کرامت انسانی خانم ها صحبت می کند که من از هر خانمی می پرسم شما کرامت انسانی دارید، خیال می کند از پیاز و سیب زمینی صحبت می کنم ،جواب می دهد: داشتیم تمام شد! سومی ازآزادی وعدالت صحبت می کند که چون ما در عمرمان چنین چیزهایی را ندیده ایم و نخورده ایم، نمی دانیم به درد می خورد یا نه و اصلا چه رنگی هست؟

پسرخاله ام می گفت گرچه ما معنی خیلی از این وعده ها را نمی فهمیم، ولی به هرصورت از شنیدنش خوشحال می شویم چون می گویند کاچی، بعض هیچی است. ضرب المثلی است غیرمعروف که می گوید: وعده غذای روح است.

پسرخاله ام ولی پیشنهادی کرد که خیلی باحال بود. پیشنهاد کرد مسئولان یک بازار بورس اینترنتی برای نرخ رای درست کنند که مردم بدانند هر کاندیدایی چه وعده ای داده و برای یک رای چقدر حاضر است خرج کند تا آنهایی که اهل معامله و فروش رای خودشان هستند، بدانند نرخ روز چند است و به کی بفروشند!

پسرخاله ام می گفت تو نمی دانی وعده چقدر خوب است. آدم را به رویا می برد و به زندگی امیدوار می کند. می گفت خدا کند همیشه انتخابات باشد، حتی اگر رئیس جمهورش جلوجلو انتخاب شده باشد!



ایرانی ها، شادترین مردم دنیا!


مجله فوربس، کشورهای دانمارک، فنلاند و هلند را به عنوان شادترین کشورهای جهان انتخاب کرد. پس ازکشورهای فوق، سوئد، ایرلند، کانادا، سوئیس، نیوزلند، نروژ و بلژیک به ترتیب در رده های بعدی قرارگرفته اند.

چون خندیدن سمبل شادی و شادمانی است، به نظر من انصافاً باید مردم ایران در رأس این جدول قرار داشته باشند.

به شهادت کسانی که مرتباً به ایران می روند و برمی گردند، اگر طرحی برای جلوگیری از خندیدن مردم تصویب و اجرا نشود، ایرانی ها به زودی از خنده روده بر می شوند!

یکی از این “از وطن برگشته”ها می گفت صبح که ازمنزل بیرون می آیی، همه چیز تو را وادار به خنده می کند.

با مکافات جلوی یک مسافرکش را می گیری و می گویی سبزه میدان. می گوید بپر بالا و تو با بدبختی خودت را کنار سه نفری که در صندلی عقب نشسته اند جا می کنی.

وقتی پیاده شدی می بینی کرایه ای را که بابت همین مسیر دیروز داده بودی یک برابر و نیم شده و از این بلبشو خنده ات می گیرد.

به نانوائی و قصابی و بقالی می روی می بینی همان نان، همان گوشت و همان ماستی که دیروز خریده بودی تقریباً دو برابر شده و چاره ای جز سر تکان دادن و خندیدن نداری.

از زور خنده دلت درد می گیرد و می روی دکتر، می بینی ویزیت دکتر دو برابر شده است! با وجود دل درد، بازهم غش غش می زنی زیر خنده.

با چنین اوصافی، وقتی مجله فوربس کشور دانمارک را به عنوان شادترین کشور جهان انتخاب می کند، مردم ایران حق ندارند عصبانی شوند و هرچه از دهانشان درآمد نثار گردانندگان مجله فوربس کنند؟ اینجا را دیگر نمی توان کوتاه آمد و خندید!


نوعی مجسمه آزادی…


اینهم نوعی مجسمه آزادی است. باوجود این که مجسمه است، به او گفته اند آزادی که اگر توانستی بنشینی، راه بروی، غذا بخوری، حرف بزنی، و عقایدت را آزادانه بنویسی و منتشرکنی. تنها کاری را که حق نداری بکنی این است که چادرت را برداری!


ایمیل نویسنده :

Mirzataghikhan@yahoo.ca