ولادیمیر ناباکف

بخش دو/  پاره‌ی شش 

این‌جا می‌خواهم اعتراف عجیبی بکنم. می‌دانم با شنیدن‌اش به من خواهی خندید، اما راستی راستی هیچ‌وقت درست نفهمیدم که از نظر قانونی، وضعیت من و لولیتا باید چه‌گونه باشد، و هنوز هم نمی‌دانم. راستش چند چیز عجیب‌وغریب یاد گرفتم. در ایالت آلاباما جابه‌جایی محل اقامت سرپرست کودک یتیم ممنوع است مگر دادگاه دستور بدهد؛ در مینه‌سوتا که در برابرش کلاه‌ام را از سر برمی‌دارم، وقتی خویشاوندی سرپرستی دائمی و مراقبت از کودک زیر چهارده‌ساله‌ای را می‌پذیرد، دادگاه دیگر هیچ نقشی ندارد. یک پرسش: آیا پدرخوانده‌ی سوگلیِ نوبالغِ زیبا و نفس‌گیری چون لولیتا، پدرخوانده‌ای که فقط یک ماه صاحب این نقش بود، زن‌مرده‌ی روان‌رنجوری با ثروتی اندک اما خودبسنده، با پشتوانه‌ای اروپایی، با پیشینه‌ی جدایی از همسر و بستری ‌شدن در چند بیمارستان روانی را به‌راستی می‌شود خویشاوند دانست، و درنتیجه سرپرست؟ اگر نه، آیا عاقلانه بود یا جرئت داشتم که به سازمان بهزیستی خبر بدهم و برای‌شان عریضه‌ای بنویسم (اصلا این عریضه‌ها را چه‌طور می‌نویسند؟) و بگذارم ماموری بیاید و وضعیت منِ مهربان و مشکوک و دلوروس هیزِ خطرناک را بررسی کند؟

lolita

 از کتابخانه‌های شهرهای کوچک و بزرگ، کتاب‌های بی‌شماری را که درباره‌ی ازدواج، تجاوز و فرزندخواندگی نوشته شده بود، قرض گرفتم و با احساسی آمیخته با گناه خواندم. متاسفانه در همه‌ی آن‌ها چیزی بیش از این نیافتم که دولت سرپرست اصلی بچه‌های بی‌سرپرست است. پیلوین و زَپل (اگر اسم‌شان را درست به‌خاطر داشته باشم) در کتاب قطوری درباره‌ی قانون ازدواج، حتا یک کلمه هم از دختران بی‌مادر در دستان و روی زانوهای ناپدری ننوشته‌اند. بهترین دوست من رساله‌ای بود درباره‌ی خدمات اجتماعی، (شیکاگو، ۱۹۳۶) که پیردختر ساده‌ای از انبار مخفی و خاک‌گرفته‌ای برای منِ دردمند بیرون کشید. در این رساله نوشته شده بود، «هیچ قانونی نمی‌گوید که هر کودکی باید سرپرستی داشته باشد؛ در این موارد دادگاه هم دخالتی نمی‌کند و واکنشی نشان نمی‌دهد. فقط زمانی‌که موقعیت بچه آشکارا به‌خطر می‌افتد وارد میدان می‌شود.» نتیجه این که وقتی فردی خودش رسمی از دادگاه درخواست می‌کند تا به او اجازه‌ی سرپرستی کودکی را بدهند، به سرپرستی برگزیده می‌شود؛ اما ماه‌ها طول می‌کشد تا نامه‌ای از دادگاه برای‌اش بیاید، و تا بال‌های خاکستری‌اش برای زیربال گرفتن کودک رشد کند. بی‌گمان در این مدت، کودکِ اهریمن‌صفت (در مورد من یعنی دلوروس هیز) از نظر قانونی با شگردها و شیوه‌های خودش زندگی می‌کند. وقتی هم که حکم دادگاه صادر می‌شود، چند پرسش از زبانِ قاضی، چند پاسخ راضی‌کننده از سرپرست، یک لبخند، یک تایید، نم‌نم بارانی پشت پنجره…، و سرانجام قرارها گذاشته می‌شود. با این همه، من هنوز جرئت نداشتم از دادگاه چنین درخواستی بکنم. فاصله بگیر، موش باش، توی سوراخ خودت پنهان شو. اما وقتی مسائل مالی به میان آمد، دادگاه شدید فعال شد: دو سرپرست آزمند، یتیمی دزدیده شده، شخص سوم آزمندتر. اما همه‌چیز عالی انجام شد، و سیاهه‌ای از اموال هم نوشته شد و خانه‌ی کوچک مادرش دست‌نخورده برای زمان بزرگ‌سالی دلوروس هیز باقی ماند. با این ترتیب فکر کردم بهترین سیاست این است که درخواست‌نامه‌ای پر نکنم. از سوی دیگر این پرسش هم به ذهن‌ام زد که اگر زیادی ساکت بمانم، آیا ممکن است از جایی فضولی پیدا ‌شود، یا کسی از اداره‌ی بهزیستی به میان آید و در کار ما دخالت کند؟

دوستِ ما، فارلو که به‌گونه‌ای حکم وکیل را داشت و می‌توانست راه‌هایی پیش پای من بگذارد، آن‌قدر درگیرِ درمان سرطان جین بود که نتوانست بیش از وعده‌اش کاری بکند، مثلا وقتی من هنوز در شوک مرگ شارلوت بودم می‌توانست به کارهای قانونی مِلک کم‌ارزشِ او رسیدگی کند. البته خودم کاری کردم که باور کند دلوروس فرزند خونی من است، پس نباید انتظار می‌داشتم که خودش را برای موقعیت ما به دردسر بیاندازد. همان‌طور که خواننده حالا دیگر دریافته، من کاسب فقیری‌ام؛ اما آن‌قدر بی‌خرَد یا بی‌دَرد نیستم که دست روی دست بگذارم و در جست‌وجوی راه‌حلی سراغ وکیل دیگری نروم. چیزی که مرا از این کار بازداشت این احساسِ وحشتناک بود که اگر به هر شکلی با سرنوشت در‌آمیزم و بکوشم برای هدیه‌ی گرانبهای‌اش دلیلی بتراشم، هدیه از دست‌ام دربرود، درست مثل آن قصر افسانه‌ای شرقی‌ای که بر قله‌ی کوهی قرار داشت و با این پرسشِ صاحبِ آینده‌نگرش از نگهبان قصر که «چرا از این دوردست نواری از آسمانِ غروب، میان صخره‌ی سیاه و پایه‌اش چنین نمایان است،» ناپدید شد.

فکر کردم در بیردزلی (در کالج زنان بیردزلی) به کتاب‌های مرجعی که هیچ‌وقت فرصت مطالعه‌شان را نداشتم دسترس خواهم داشت، کتاب‌هایی مثل رساله‌ی وئرنر به نام «قانون قیمومت در آمریکا» و برخی کتاب‌های دیگر درباره‌ی سرپرستی کودکانِ بی‌سرپرست. هم‌چنین فکر کردم هر کاری برای لو بهتر از این بیکاری نابودکننده‌ خواهد بود. می‌توانستم او را به انجام کارهای بسیاری تشویق کنم، شمار این کارها آن‌قدر بود که هر دانش‌جوی حرفه‌ای را گیج می‌کرد ولی لولیتا انجام‌شان می‌داد؛ اما در مورد کتاب‌خواندن، فرقی نداشت که التماس‌اش می‌کردم یا خشمگین به او می‌توپیدم، نتیجه یکسان بود و هرگز نمی‌توانستم او را به خواندنِ کتابی غیر از کتاب‌های به‌اصطلاح فکاهی یا داستان‌های مجله‌های آمریکاییِ ویژه‌ی زنان وادار کنم. هر متنی یک هوا بالاتر از این‌ها برای‌اش رنگ و بوی مدرسه و درس داشت، و گرچه از لحاظ نظری نشان می‌داد که از داستان‌هایی چون دختری از لیمبرلاست، یا هزارویک‌شب، یا زنان کوچک لذت می‌بَرد، هرگز «تعطیلات‌اش» را برای خواندن کتاب‌هایی تا این اندازه خوب هدر نمی‌داد.

امروز بر این باورم که برگشت ما به شرقِ آمریکا و فرستادن او به آن مدرسه‌ی خصوصی در بیردزلی کار اشتباهی بود و به‌جای‌اش باید در امتداد مرز مکزیک دور می‌زدیم. این دورزدن برای‌مان خیلی بهتر بود، چون یکی دو سالی در آن بهشت نیمه‌حاره‌ای از دیدها پنهان می‌ماندیم و سپس می‌توانستم با دخترک لوئیزیانایی‌ام ازدواج کنم؛ البته باید اعتراف کنم که این هم به وضعیت غده‌ها‌ی‌ام بستگی داشت، چون در عرض یک روز می‌توانستم از یک قطب دیوانگی به قطب دیگرش بروم و در همان روز، از این فکر که نزدیک سال ۱۹۵۰ جوری از شر نوجوان بدقلقی که سن افسونگری نیمفتی‌اش پایان یافته خلاص شوم تا این فکر که با صبر و خوشبختی ممکن است سرانجام از او نیمفتی به‌عمل آید (لولیتای دوم) که خون من در رگ‌های ظریف‌اش جاری‌ست، سیر کنم. با حساب من، لولیتای دوم، دوروبر سال ۱۹۶۰، هشت نه ساله می‌شد، زمانی که من هنوز در اوج توان‌مندی‌ام به‌سر می‌بردم؛ بی‌گمان دوربین ذهن‌ام آن‌قدر قوی بود که زمان‌های دور را ببیند و تشخیص بدهد که پیرمرد هنوز سبز است؛ (یا این که به ظاهر سبز می‌نمود و از درون پوسیده بود؟) دوربین‌ام دکتر هامبرتِ عجیب، شکننده، با آب دهان روان را می‌دید که روی لولیتای بسیار دوست‌داشتنیِ شماره‌ی سه هنرِ پدربزرگ بودن‌اش را آزمایش می‌کند.

در آن روزهای سفرِ دیوانه‌وارمان، یقین یافتم که برای دست‌یابی به جایگاه پدرِ لولیتا به طرز مسخره‌ای شکست خوردم. هر چه از دست‌ام برمی‌آمد برای‌اش انجام می‌دادم؛ کتابی خریدم به نام دختر خود را بشناس و آن را خواندم و بازخواندم. این کتاب را از همان کتابفروشی‌ای خریدم که کتاب جلد اعلای پری دریایی کوچکِ زیبا و مصورِ اندرسون (با آن روی جلد بازاری‌اش) را برای لولیتا گرفتم. اما در بهترین لحظه‌های با هم بودن‌مان، مثلا در یک روز بارانی که می‌نشستیم و کتاب می‌خواندیم (نگاه لو از پنجره به ساعت مچی‌اش در نوسان بود،) یا زمانی که در رستورانی شلوغ غذایی دلچسب می‌خوردیم، یا با هم با کارت‌های ورق، بازی بچه‌گانه‌ای می‌کردیم، یا به خرید می‌رفتیم، یا با دیگر راننده‌ها و بچه‌های‌شان، ساکت به ماشین خردشده‌ای که غرقِ خون و گل و لای بود و در کنارش، کفشِ زن جوانی به چاله‌ای پرت شده بود، زل می‌زدیم (وقتی دوباره حرکت می‌کردیم لو می‌گفت: این دقیقا همان کفش پوست‌گوزنی‌ای بود که داشتم برای آن زنکه در فروشگاه توضیح می‌دادم») در همه‌ی این زمان‌ها نه مرا می‌شد پدرِ او دانست و نه او را دخترِ من. آیا آن حرکت‌های گناهکارانه‌مان در تباه‌کردن توانِ ما برای گرفتن نقشِ پدر و دختر کارساز بود؟ آیا ممکن بود این رابطه با داشتن خانه‌ای ثابت و زندگی معمول و روزمره مثل رفتن به مدرسه به بهبودی زودآیند برسد؟

شهر بیردزلی را نه‌تنها به دلیل وجود مدرسه‌ی دخترانه‌ی عالی بلکه به علت وجود کالج زنان در آن شهر برای زندگی انتخاب کردم. برای رسیدن به این آرزو که خودم را به‌گونه‌ای و تا سطحی که درجه‌ام اجازه می‌داد، به آن‌ها بچسبانم، به برقراری رابطه با مردی فکر کردم که در بخش آموزش زبان فرانسه‌ی کالجِ بیردزلی می‌شناختم؛ آدم خوبی بود. حتا از کتاب‌های مرجع من در کلاس‌های‌اش استفاده می‌کرد و یک‌بار هم مرا به کلاس‌اش برد تا به دانشجوهای‌اش درس بدهم. البته من هیچ میلی به انجام این کار نداشتم، چون همین‌طور که پیش‌تر هم ضمن نوشتنِ این اعتراف‌نامه‌ها اشاره کردم از هیچ هیکلی به اندازه‌ی این لگن‌های افتاده، پاهای کلفت و ترکیب رقت‌انگیز بیش‌تر این زنان دانشجو بیزار نیستم (که در آن‌ها گوری از گوشت و استخوان‌های خشنی می‌بینم که نیمفت‌های من در آن‌ها زنده دفن شده‌اند؛) اما تشنه‌ی عنوان بودم، گذشته‌ای و تصویری خیالی و همان‌طور که امروز روشن می‌شود، به همین دلیل، به همین دلیل مسخره کالج قدیمیِ گاستن گادین هم‌چنان سرِ پاست.

البته مشکل مالی هم در میان بود. درآمدم زیر فشار گردش‌های‌مان با اتومبیل خرد می‌شد. درست است که بیش‌تر به مهمانسراهای ارزان می‌رفتیم، اما گهگاهی هم به هتل‌های لوکس پرسروصدا می‌رفتیم، یا به مزرعه‌باغ‌های پرزرق‌وبرق، که همین‌ها درآمدمان را می‌خورد؛ مبالغ سرگیجه‌آوری هم خرج دیدن جاهای دیدنی و لباس‌های لو می‌شد، و خرج اتوبوس کهنه‌ی هیز، که هنوز هم ماشین توانمند و بسیار وفاداری بود، اما به تعمیرهای کوچک و بزرگ بی‌شماری نیاز داشت. روی نقشه‌ای در میان ورق‌‌پاره‌هایی که مقامات لطف کردند و گذاشتند برای نوشتن اظهاریه پیش خودم نگه دارم یادداشتی بود که از آن برای نوشتن متن زیر استفاده کردم.

 در طول یک سال ولگردی‌مان، از اوت ۱۹۴۷ تا اوت ۱۹۴۸ خرج هتل و خوراک‌مان نزدیک به ۵۵۰۰ دلار شد؛ بنزین و روغن و تعمیر ماشین ۱۲۳۴ دلار و بقیه‌ی خرج‌ها تقریبا همین اندازه؛ به این ترتیب در طول ۱۵۰ روز سفر (۲۷۰۰۰ مایل را زیر پا گذاشتیم!) و نزدیک به ۲۰۰ روز از سال را هم که این‌جا آن‌جا ماندیم، این مستمری‌بگیر آبرودار نزدیک به ۸۰۰۰ دلار خرج کرد، یا بهتر است بگویم ۱۰۰۰۰ دلار، چون منِ بی‌نظم بی‌گمان چیزهایی را فراموش کرده‌ام و ننوشته‌ام.

کوتاه‌سخن، به‌سمت شرق آمدیم و من بیش از آن‌که پر از شادی و خشنودی باشم، از دست احساسات‌ام خراب بودم، و او سالم‌تر و شکوفاتر شده بود. گرچه دو اینچ به قدش و هشت پوند به وزن‌اش افزون شده بود، هنوز گل‌تاج استخوان لگن‌اش کوچک و پسرانه بود. در این یک سال همه‌جا رفتیم، اما به‌راستی هیچ چیز ندیدیم. داشتم فکر می‌کردم که این سفرِ درازمان که با خط مارپیچی از لیزابه آلوده شده بود، در آن زمان و در نگاهِ به عقب، آن کشورِ زیبا، ساده، رویایی و بزرگ، برای ما، چیزی بیش از نقشه‌های لوله‌شده و تاخورده، کتاب‌های گردشگری پاره‌شده، چرخ‌های کهنه، و اشک‌های لو در شب، هر شب، هر شب، درست در لحظه‌ی وانمود من به خواب‌، نبود.

۴

وقتی در دل آرایش سایه‌روشن‌ها به شماره‌ی ۱۴ خیابان تی‌یر رسیدیم، پسرکی جدی کلیدی را به‌همراه یادداشتی از گاستون به‌دستِ ما داد. گاستون خودش این خانه را برای‌مان اجاره کرده بود. لولیتای من، بی‌آن‌که به دوروبرش حتا نیم‌نگاهی بیاندازد، ندیده و از روی غریزه رادیو را روشن کرد و با دسته‌ای از مجله‌های کهنه روی مبل اتاق نشیمن دراز کشید و با همان شیوه‌ی کورکورانه‌ای که روی مبل فرود آمد، دست‌اش را در بخش زیرین چراغ روی میز فرو کرد.

همین‌که می‌توانستم لولیتا را جایی مهار و زندانی کنم دیگر برای‌ام هیچ فرقی نداشت که در کجا سکنا بگزینم؛ اما در دوره‌ی نامه‌نگاری‌ام با گاستونِ ناشناخته و از روی نوشته‌های او، به‌گونه‌ای مبهم خانه‌ای را تجسم کردم با دیوارهای آجری پوشیده از پیچک. راستش این خانه شبیه خانه‌ی هیز بود (در فاصله‌ی ۴۰۰ مایلی از آن): با همان ظاهر خاکستریِ دلگیر و سقف سفالی و سایبان‌های سبزِ مات و سوراخ سوراخ؛ و اتاق‌های کوچک‌تر، با مبلمان‌هایی که گرچه یک‌دست‌تر و مخملی و پرزرق‌وبرق‌تر بودند، به همان شیوه‌ی خانه‌ی شارلوت چیده شده بودند. اتاق مطالعه‌ی من بزرگ‌تر از اتاق مطالعه‌ی آن خانه بود و از کف اتاق تا سقف‌اش نزدیک به دو هزار جلد کتاب شیمی چیده شده بود؛ رشته‌ای که صاحب‌خانه‌مان (که حالا برای مدتی در مرخصی به‌سر می‌برد) در کالج بیردزلی درس می‌داده.

امید داشتم که مدرسه‌ی دخترانه‌ی بیردزلی، آن مدرسه‌ی روزانه‌ی گران‌قیمت، با ناهار و زمین ورزش فریبنده، ضمن پرورش جسمِ آن دختران جوان، خوراکی علمی هم برای ذهن‌شان فراهم کند. گاستون گودین، که قضاوت‌اش درباره‌ی عادت‌های آمریکایی‌ها به‌ندرت درست بود، به من هشدار داده بود که این مرکز آموزشی ممکن است یکی از آن نمونه موسسه‌هایی باشد که به دخترها «درست و خوب یاد بدهند که چه‌کار کنند تا عطر و بوی خوبی داشته باشند نه علم و خوی خوب.» (این دقیق گفته‌ی خود او بود، بنابه آن عقیده و علاقه‌ی اروپایی‌اش نسبت به این چیزها)  به نظر من آن‌ها حتا در آموزش همین درس هم موفق نبودند.

بخش پیشین را اینجا بخوانید