شهروند ۱۲۳۷
آنچه این روزها در ایران می گذرد در ژانرهای گوناگونی قابل پژواک است. حضور میلیونی جنبش مردم (که اگر حماسه نخو انیم، چه بنامیمش) با ددمنشانه ترین شیوه های حاکمان و زورمداران و چماق به دستان سرکوب می شود (انگار تراژدی یونان باستان را می خواهند تعریف تازه ای کنند) و به این هم بسنده نمی کنند چاشنی کمدی اعترافات تلویزیونی را به آن اضافه می کنند. کمدی که آنقدر روی صحنه رفته است که دیگر کسی را نمی خنداند. خطر اما در آنجاست که کارگردانان این صحنه های کمدی های دل به هم زن با وادار کردن چهره های شناخته شده جنبش به اعتراف، سرانجام بتوانند تقلب ها و تخلف های حکومتی را که مشروعیتش را از دست داده و به سختی رسوا شده، بپوشانند. ما نویسنده ها و همکاران شهروند از همه نویسندگان، هنرمندان و اهالی اندیشه و گفتگو، در سراسر جهان می خواهیم با نوشتن اعترافنامه های دروغین و خنده دار، این حربه کهنه و فرسوده را از دست تعزیه گردانان بگیرند. ما با نوشتن این اعترافنامه ها داوطلبانه خود را کنار کسانی می گذاریم که در شرایط سخت بازداشت و زندان و سرکوب، ناگزیر اعتراف کرده اند. آنها را واداشته اند و وا می دارند که بگویند قصد راه اندازی انقلاب مخملی را داشتند، که از کشورهای خارجی پول گرفته اند، که می خواستند با دامن زدن به آشوب، خواب و آرامش را از کشور و مردم برگیرند، که گناه خون ندا و نداها بر گردن چماقداران موتورسوار نیست و آشوبگران خود، آنها را کشته اند که به مقاصد کثیف خود برسند… ما هم اعتراف می کنیم که قصد راه اندازی انقلاب مخملی را داشتیم، ما از خارجی ها پول گرفته ایم، ما اعتراف می کنیم که نویسنده ایم، که هنرمندیم، که سینماگریم، که اهل اندیشه ایم… آری ما به همه این چیزها اعتراف می کنیم.


ما بر آنیم که با نوشتن این اعترافنامه های دروغین و اغراق شده می توانیم به یاری آن یارانی بشتابیم که در دست شکنجه گرانی چون قاضی مرتضوی و حسین شریعتمداری چاره ای جز اعتراف ندارند. اعترافنامه های زورکی را با اعترافنامه های ساختگی بی بها کنیم. اعترافنامه های خود را برای چاپ و انتشار به شهروند بسپاریم.

من هم اعتراف می کنم
حسن زرهی

یک آقایی که کلی خشمگین هم هست تلفن کرده است به دفتر شهروند و به من می گوید: بگو “انالله و انا الیه راجعون” می گویم: What?
خشمگین تر می شود و می گوید: “گوربابای وات، هر چه می گویم بگو چشم.
می گویم پدرآمرزیده اینجا کاناداست، حتی رئیس دولتش هم حق ندارد اینجوری با شهروند جماعت رفتار کند.
عصبانی تر می شود و می گوید: مثل اینکه تو حالیت نیست با کی داری حرف می زنی؟ من از وزارت اطلاعات حرف می زنم، از سربازان گمنام امام زمان هستم.
می گویم: هر که می خواهی باشی اگر می خواهی با شهروند کانادایی حرف بزنی باید رعایت ادب و احترام شهروندی را بکنی. از کوره ای که در آن بود به در می رود و می گوید، تا به همه ی دنیا نگفتم که یک کیف پر از دلار، یورو، و پوند از اجانب گرفته ای اعتراف می کنی یا نه، مثل اینکه شماها زبان خوش حالیتان نیست. و پی در پی دو سیلی محکم می خواباند توی گوشم و من می بینم که همراه برقی که از چشم و گوشم می پرد پرنده های ریز و درشت از سوراخ گوشها و چشم هایم پرواز کنان به سمت بالا می روند.
می گویم حالا باید به چی اعتراف کنم؟
می گوید: پول گرفته ای که در مملکت شلوغ بازی دربیاری، اما خودت پول را بالا کشیده ای و مملکت هم شلوغ پلوغ شده است. حالا دو راه بیشتر نداری، یا پول را تمام و کمال به ما پس می دهی و یا بگو “انالله و اناالیه راجعون”.
می گویم خدا پدرت را بیامرزد پولم کجا بود. خیال نکن اینجا ایران است که هر چه دلتان بخواهد سر ملت بیاورید. اگر یک بار دیگر در کانادا مزاحم من بشوید هر چه دیدید از چشم خودتان است.
می گوید: برای اینکه شیرفهم بشوی سرت را بالا بگیر.
می گویم: سرم را بالا بگیرم برای چه؟
می گوید: می خواهم سرباز گمنام ندیده نمیری.
سرم را می چرخانم. رنگم از رخسار پاک می شود. تقریبا نیمه جان نگاهم می افتد به دو غول صورت در چیزی مانند گونی که دو اسلحه ی خودکار، از نمونه ی کلاشینکوف را نشانه رفته اند به طرف من مادر مرده. به آن جناب سرباز گمنام می گویم، شما چیزی فرمودید؟
می خندد و می گوید: ظاهرا سر عقل اومدی.
می گویم اختیار دارید بفرمایید به چه چیز باید اعتراف کنم؟
می گوید: خیلی هم خوش خیال نباش، اعتراف باید تلویزیونی باشد.
می گویم: ما اینجا دوربین فیلمبرداری نداریم. هنوز حرف از دهانم در نرفته است که دو برادر گمنام دیگر با دوربین و نورافکن وارد می شوند. نورافکن را می اندازند روی رنگ و روی پریده من.
و اون یکی که روی خط است می گوید: به برادران مسلح بگو بروند توی اتومبیل منتظر بمانند و تو به سئوال های این یکی برادر جلوی دوربین سیمای جمهوری اسلامی جواب بده، هر جا بی ربط باشد، برادرمان با یک تو سری به جنابعالی نامربوط بودن جواب را حالی خواهد کرد. فعلا تلفن را بگذار و به پرسشهای برادران گمنام ساکن تورنتو جواب بده. می گویم چشم جواب می دهم. برادر دوربین گردان می شمارد سه، دو، یک و این یکی می پرسد:
شما برای چه منظوری از بیگانگان مبالغ هنگفتی، دلار، یورو و پوند دریافت کردی؟
بنده: برای خرید پارچه سبز؟
چرا پارچه سبز؟
بنده: برای انقلاب مخملی ـ سبز
پارچه را ازکجا خریدی؟
بنده: از بازار بزازان کانادا
نام فروشنده؟
بنده: نمی دانم، نپرسیدم.
برادر گمنام! با چیزی شبیه ملاقه می زند تو سر بنده و متوجه می شوم جواب مورد تاییدشان نیست، می پرسم اینجا کسی نام فروشنده را نمی پرسد؟
دوباره ملاقه می خورد توی سر بنده و حالیم می شود که نام فروشنده واجب کفایی است، لذا می گویم آقای جرج!
برادر گمنام: نام فامیل؟
می گویم اینجا آدمها را به نام کوچک صدا می کنند، ملاقه بالا می رود. از ترسم می گویم: جورج بوش.
برادر گمنام انگار از جوابم خوشش آمده باشد می گوید: گفتی جرج بوش؟
بنده: بله.
با تحکم می گوید: عالی شد. به برادران مسلح در ماشین با واکی تاکی خبر می دهد که به آن یکی برادر گمنام در تهران اطلاع بدهند که من از جرج بوش پول گرفته ام.
هنوز حرف آقا را دارم توی مغزم می پزم که تلفن زنگ می زند، و همان برادرگمنام عصبانی با داد و فریاد می گوید، مردکه… باقی ش را نمی توانم تکرار کنم، خودتان حدس بزنید هرچه بدتر حدس بزنید نزدیکتر شده اید به فرمایش های برادر گمنام، و می گوید: چرا از اول نگفتی از بوش پول گرفته ای؟
می گویم کسی نپرسید. خطاب به برادر صدا سیمایی می گوید، لقمه ی خوبی ست ولش نکنید. ظاهرا وصل است به اصل ماجرا، اصلا فکر نمی کردیم این… باز هم از همان القاب مخصوص چندتایی را به بنده نسبت می دهد و می گوید ـ به کاخ سفید وصل است، حالا معلوم شد که ماجرا از کجا آب می خورد. و به این برادر گمنام دیگر می گوید: همین موضوع را پی گیری کن! این یکی هم دوباره نورافکن را روشن می کند و آن یکی گمنام سه، دو، یک می شمارد و می پرسد:
شما دریافت وجه و پارچه ی سبز از جرج بوش را اعتراف کردید؟
می گویم این یکی اون یکی جرج بوش نیست. پارچه فروش است. ملاقه می خورد بر سر باد کرده ام و برادر گمنام می گوید: آنجایش را که اعتراف کرده ای، باقی اش را بگو.
می گویم خود من هم با جرج بوش میانه ی خوبی نداشتم، این یکی پارچه فروشی کانادایی است.ملاقه می رود بالا که می گویم باشه باشه اعتراف می کنم.
می گوید: شانس آوردی که ما دستور شکنجه برای ضد انقلاب خارج از کشور نداریم، اگر از اعترافتان راضی نباشیم، آن دو برادر دیگر از توی اتومبیل می آیند و کار را تمام می کنند.
از ترس می گویم، هر چه شما بفرمایید همان را می گویم.
خوب پارچه را که از بوش گرفته بودی و پولها را چطور رساندی به ضد انقلاب داخلی؟
ـ (بی معطلی گفتم) با کشتی فرستادم.
قبل از انتخابات این کار را کردی؟
ـ بله خیلی قبل از انتخابات.
دستورالعمل چه بود؟
ـ انقلاب مخملی ـ سبز
طرفدار کی بودی؟
ـ انقلاب مخملی ـ سبز البته.
توبه می کنی؟
ـ می کنم.
بگو “انالله و انا الیه راجعون”
ـ دیگر برای چه؟
کار ما تمام شد.، نوار را می بریم تا از تلویزیون سراسری سیما پخش کنیم؟ تو هم می روی

خیس عرق چشمانم را باز کردم. راستش از شما چه پنهان اگر دیرتر از خواب پریده بودم و آن ها هم کمی بیشتر فشار می آوردند، هر چه را که دوست داشتند با جان و دل اعتراف می کردم.




اعتراف به زبان خوش

میرزا تقی خان ـ نویسنده

آقا حتماً که نباید توی سر آدم بزنن تا آدم اعتراف کنه؟ ما ایرانی هائی که در خارج کشور زندگی می کنیم اگر بیائیم داوطلبانه، مثل بچه آدم، و به زبان خوش خودمان اعتراف کنیم، می دانید چقدرکار بازجوهای مملکتمان را جلو می اندازیم؟
اون بنده خداها هم آدمند، زن و بچه دارند و اگر ما خودمان اعترافاتمان را بنویسیم و برایشان پست کنیم، می توانند اندکی استراحت کنند و گهگاه دست زن و بچه شان را بگیرند و برای گردش به پارک و رستوران و سینما بروند.
اضافه بر آن، همه مردم و همه سازمانهای حقوق بشری می گویند که اعترافاتی که در زندان تحت شکنجه جسمی و روحی گرفته می شود صنار اعتبار ندارد بنابراین چرا ما مردمی که خودمان را باسواد و باشعور می دانیم به زبان خوش اعتراف نکنیم تا اعترافاتمان نزد سازمانهای جهانی ارزش و اعتبار پیدا کند؟!

چگونه به دام سبزها افتادم؟
من از چهارسالگی در خدمت سازمان های جاسوسی و ضد جاسوسی بوده ام. راستش اول ها چون بچه بودم و عقلم نمی رسید، یک روز برای سازمان های جاسوسی فعالیت می کردم و روز بعد برای سازمان های ضد جاسوسی. اما بعضی روزها یادم می رفت کی ام، چی ام و چکاره ام. در چنین روزهائی از مامانم می پرسیدم مامان جون امروز باید رل جاسوس را بازی کنم یا ضد جاسوس را؟ و او راهنمائی ام می کرد. به هرحال مادر بود و دلش می خواست بچه اش یک جاسوس دوجانبه شود!
تمام دوران جوانی ام را به آموزش های چریکی گذراندم. بر اثر این آموزش ها یاد گرفته بودم مواقعی که آبگوشت داشتیم پیاز را با مشت خرد کنم و این کار را چنان با مهارت انجام می دادم که مادرم ناهار را ول می کرد و می رفت برایم اسپند دود می کرد.
در حال حاضر تقریباً ۴۵ ساله هستم، اما به سن و سال و جوانی ام نگاه نکنید، یک جنس خرابی دارم که نگو. شصت سالی می شود که علیه آقای احمدی نژاد رئیس جمهور محبوب آقای خامنه ای مشغول برنامه ریزی و کارشکنی هستم.
من در هفت سالگی عضو حزب باد شدم و در هشت سالگی به سازمان موافقین پیوستم. این سازمان، سازمان عجیبی بود و مثل آدمهای الکی خوش، با همه کس و همه چیز موافق بود. با موافقت این سازمان قرار شد من که هم زبان روسی را دوست داشتم ، هم زبان انگلیسی را، بروم درکنفرانس تهران، با چرچیل و استالین مذاکره و موافقت آنها را جلب کنم. به من گفته بودند موافقت با کی و چی اش مهم نیست، کافی است که این دو نفر بگن موافقیم، بقیه اش را ما خودمان جور می کنیم!
استالین که سیاستمداری کله شق و یک دنده بود ناز می کرد و چانه می زد و می گفت اگر بتوانی هیتلر را کت بسته تحویل من بدهی، موافقت می کنم. چرچیل هم که ختم روزگار بود می گفت اگر استالین موافق باشه منهم حرفی ندارم.
من که نقطه ضعف بزرگ آنها را می دانستم در گوشی به آنها گفتم اگر موافقت نکنید، میرم به همه میگم که شماها به تهران آمده اید تا منطقه نفوذ خود و سلطنت محمد رضا شاه را تثبیت کنید.
آقا به محض گفتن این حرف، رنگ هردوتاشون پرید، به تته پته افتادند و گفتند چشم امضا می کنیم، امضا می کنیم اما ترا به خدا آبروی ما را نبر.
من ضمن آنکه لبخند پیروزی می زدم یک کاغذ تا شده را جلوی آنها گذاشتم که بلافاصله امضاء کردند بدون آنکه بدانند با چی موافقت کرده اند!
این اولین باری بود که من در نقش جیمزباند توانستم موافقت دو آدم زبل تر از خودم را بگیرم و جای پای خود را در سیاست بین المللی تثبیت کنم. سند فوق که در موزه لوور سریلانکا نگهداری می شود، گواه گفته های من است.
درست یک هفته بعد از این جریان، همانطوری که خبرگزاری فارس فاش کرده و اطلاع داده که ستاد میرحسین موسوی با استفاده از مسائل شهوانی و به وسیله دختران زیباروی جوانان را به دام می انداخت و عضو می کرد، یک دختر هفده هیجده ساله که یک شیشه شراب این دستش بود، یک دست ورق اون دستش و یک مجله سکسی هم گذاشته بود زیربغلش از من درخواست کرد به عضویت او دربیایم !
یک هفته ای نگذشته بود که یک روز که یک بلوز سبز پوشیده بود از من پرسید از رنگ سبزخوشت میاد؟ منهم که فکر می کردم منظور سوئی دارد و الان می گوید بیا بلوزم را در بیار ببر بپوش، جواب دادم البته، چرا که نه اونهم خندید وگفت پس بیا زیر این ورقه رو امضا کن!
بر اثر تصوراتی که داشتم، آب از لک و لوچه ام سرازیر شد و هول هولکی ورقه را امضا کردم. ورپریده به محض اینکه خرش از پل گذشت و چشمش به امضای من افتاد، خندید وگفت دیگر از این لحظه تو جزو سبزها هستی و باید یک مچ بند سبز هم ببندی.
به این طریق بود که من به دام این سازمان مخوف افتادم و الکی الکی رفتم به کاندیدای آنها رای دادم. اینک ضمن طلب بخشش از ملت بزرگ ایران قول می دهم اگر مورد بخشش قرار گیرم، دیگر در هیچ انتخاباتی شرکت نکنم حتی اگر صد تا دختر سبزپوش یا مخمل پوش به پایم بیفتند، صد جور خواهش و التماس کنند، و هزار جور وعده و وعید بدهند.

اعتراف می کنم نویسنده ام

بهرام بهرامی

اینجانب بهرام بهرامی دارنده شناسنامه شماره صفر صادره از ایران بدینوسیله اعتراف می کنم که نویسنده ام، اعتراف می کنم که روزنامه نگارم. من اعتراف می کنم که قصد داشتم به همراه دیگر آشوبگران وابسته به بیگانه، ضمن برهم زدن آرامش امت مسلمان و همیشه در صحنه، با براه انداختن انقلاب مخملی به نابودی آرمانهای انقلابی که دستاورد مردم شهیدپرور ماست کمک کنم. ناگفته نگذارم که اینجانب به عنوان نویسنده و روزنامه نگاری غیرمتعهد، پیش از آنکه سخنان گوهربار رهبر امت مرا به راه راست هدایت کند، گمان می کردم دموکراسی لیبرال و پارلمانی غرب پاسخگوی نیازهای کشور ماست. اعتراف می کنم از برخی از سازمانهای وابسته به بیگانه کمکهای مالی دریافت کرده ام. آنها در آغاز با آغوش باز من و امثال مرا به کشور خود راه دادند و به ما عنوان شهروندی دادند، غافل از اینکه نقشه های خائنانه ای در سر داشتند. آنها به زودی مشت شان را باز کردند، ما را با الفاظی مانند خس و خاشاک تحقیر کردند و بسیاری از جوانان ما را در زندانهای خود زیر ضربات مشت و لگد گرفتند تا آنها را وادار به همکاری کنند. (یک وقت خدای نکرده از سخنان من نتیجه غلطی نگیرید، منظورم دولت مهرورز جمهوری اسلامی نیست) آنها ما را مجبور کردند که با نام های مستعار با تلویزیونها و رسانه هایی که در این کشورهای به اصطلاح آزاد همچون مهره های تبلیغاتی حکومت ها کار می کنند و صدای واقعی مردم را منعکس نمی کنند، تماس بگیریم و ویدئوهایی را که به کمک فتوشاپ و شگردهای دیجیتالی جمعیت های کوچک آشوبگران را به صورت جمعیت های میلیونی نشان می دهد، در اختیار این رسانه ها قرار دهیم و ادعا کنیم که خدای نکرده امت ایران از رهبران خود بریده است.
آری من اعتراف می کنم که نویسنده ام، اعتراف می کنم که از حقوق بشر دفاع کرده ام، اعتراف می کنم آزادیخواهم. اکنون از پیشگاه امت و رهبر تقاضای بخشش دارم.





اعتراف می کنم مفت خوری کرده ام
خس خاشاک پور ـ نقاش

من یکی اعتراف میکنم که ۲۵ سال در شهرهای فرنگ از جیب حکومتهای امپریالیستی، مفت خوری کرده ام، راست نشسته ام و آروغ چپ زده ام و مشغول بافتن مخمل سرخ بوده ام. پس از انقلاب انتخابات و ظهور حضرت موسوی از سرخی قیقاژ رفتم و زدم توی سبزی تا امروز پای آقای موسوی امضا کنم که برود انقلاب کند. آقای مخملباف هم پس از سی سال مخمل سیاه بافتن تازه به ما پیوسته و مشغول بافتن مخمل سبز شده است.
ما همگی خس و خاشاک ایرانی جارو شده و به خارجه رانده شده منتظر چنین روزی بودیم.
خدا پدر محمود سید علی نژاد و نایب امام زمان آیت الله مصباح یزدی را بیامرزد که با حکومت عدل اسلامی چنین علم شنگه ی مقدسی را راه انداختند. ضمناً اعتراف میکنم که عضویت  همه ی سازمانهای زیر را داشته ام سازمان سیا و اینتلیجنس سرویس، موساد، کا گ ب و همه ی سازمانهای دست ساخت استکبار جهانی از چپ چپ تا راست راست.
ارادتمند
خس خاشاک پور


اعترافات پرزیدنت حسین شرنگ
از جمهوری وحشیِ شرنگستان (ج. و.ش)

اینجانب حسین شرنگ، پرزیدنت ج.و.ش، به مدت سه هفته خودم را با زدنِ کابل هایِ بی شمار، دستبندِ قپانی، شوکِ الکتریکی به دستگاه تناسلی، آویختن از بیضتین، تنقیه ی اسید، تماشای چند هزار کیلومتر فیلم نمازهایِ عبادیِ سیاسیِ جمعه و دیگر شکنجه هایِ سنتی، مدرن و پست مدرن؛ از شخصِ خود این اعترافات را گرفته و تقدیم به نایب برحقِ امام زمان، سید علی خامنه ای می نمایم:
۱ـ از روز ازل به کرگدن ها و فیل های “ج. و.ش” دستور صادر کردم که هر جا که بیضه ی اسلام را می بینند، آن را چون تخم جن لگدمال کنند.
۲ـ به نفوسِ مرده ی دایناسورها و گادزیلاهایم دستور دادم هر جا مسجدی دیدند آن را ناک داون کنند.
۳ـ گرگ ها و کفتارهایم را تشویق کردم مومنان را بخورند و…
(در این لحظه لگد محکمی به خایه هایِ خودم زده به خودم می گویم:
Up to date! Up to date!
به روز حرف! ولد الزنا:
۴ـ آخ خ خ … در همبستگی با جنبشِ سبز، هفتاد تن ماری جوانا (همان سبزکِ خودمان) از جامائیکا، خریده، بارِ “شرنگستان ایر” کرده، به شهرهای مهم ایران فرستادم تا کلاغ های “ج. و.ش” پخش و پلا کنند بینِ آیت الله ها، جوانان، روزنامه نگاران و روشنفکرانِ دینی… تا بکشند و پارانویاک شوند و خیال کنند که همه چیز و همه کس از الله گرفته تا رهبر تا خنزر پنزریدنت محمود و بسیجی و سپاهی از دم یک مشت ولدِ تقلب، هوچی باز و دروغ و دغل اند.
۵ـ هفتاد تن “ویا گرا” ی آغشته به اسید و ماژیک ماشروم را نیز بر محموله ی پیشین افزودم تا پرت کنند در حوزه و دانشگاه و کوچه و خیابان و … تا همه بخورند و با فریادهایی هیستریک و حشری بگویند: الله اصغر! (ولی آنها تقیه کردند و عکس اش را گفتند).
۶ـ به کلاغ هایِ “ج.و.ش” امر فرمودم تا همراه مردم نشئه ی بی بند و بار، دوپینگ کرده و در دسته هایی چهل هزار قبضه ای بر پشت بامِ شهرها، تکبیر گفته، دستگاهِ رهبری را دستکاری و تصغیر کنند.
۷ـ به نفوسِ مرده ی همه ی وحوش ام گفتم تا هر شب به خوابِ رجال و رجاله هایِ کودتایِ سی ساله دخول کرده، نقاط حساس آنان را بمالند و بچلانند. تا اشخاص مزبور، هارتر شده نطق های رهبروار کنند و گور خودشان را بکنند.
۸ـ به شپش ها و ساس ها و کک هایی از نژادِ تنبانِ افلاطون رهنمود دادم تا در تنبانِ مذکر و مونثی گردانندگانِ جمهوری اسلامی توطنِ غاصبانه کنند.
۹ـ در غیبت رسانه ها و اینترنت، موشها، قاصدک ها و کبوترانم را به پستِ حساس خبررسانی و شایعه پراکنیِ ساختارشکنانه برگماردم.
۱۰ـ زالوها و هزارپاها و خرچسونه ها را روانه کردم تا با دخول در مقعد اکذبِ حاج حسین شریعتمداری امعاء و احشاء او را دچار انقلاب فرهنگی و پر از گردبادهایی با صدای ِ زرد کنند، طوری که گفتن و نوشتنِ شخصِ مزبور، این توفانِ زرد را آمپلی فایر کند.
۱۱ـ پرستوهایم (همان ابابیلِ الکتاب که فیل های “ابرهه” را در آن غزوه ی معروف با پرتابِ سنگریزه کشتند) را گسیل کردم تا پاره سنگ هایی هموزن خود از معدنِ سنگسار ربوده در خیابانها بیاندازد تا جوانانِ خشمگین آنها را شلیک کنند به سر و کله ی انصار لباس شخصی و بسیجی.
۱۲ـ مورچه های بی شمار را فرستادم تا تکه تکه از ایمانِ پیشنماز و نمازگزارانِ جمعه ها کنده و آنها را تبدیل به پوستِ سوسک کنند.
۱+۱۲ ـ به افعی ها و کبراها و عقرب های جرارم حکم دادم که از کویر، طیِ تظاهراتِ شکوهمندی به راه افتاده الله اکبر گویان واردِ حوزه ها و دولت سراها شده و بیضه ی شیعیان سیدعلی را بگزند و به تکبیر وادارند.
۱۴ـ طوطیانِ شکرشکنِ شرنگستان را فرمودم که در الله اکبرهای شایع، تخم الحاد و فسق و فجور و هجمه ی فرهنگی بپاشند، طوری که با هر الله اکبری یک خشت از ستونِ دین بیفتد و شروع کند به پایکوبی های مایکل جکسون وار…
تبصره:
و در پایان و بدتر از همه ی آنچه گفتم:
از مادرِ هفتاد و پنج ساله ام خواهش کردم تا با صرف چند چتول اسکاچ اصل، همراه با دراگ ها و ویاگراهایی که در بالا برشمردم (ویاگرا فقط برای نعوظ نیست، برای فشارِ کم خون و تنگیِ نفس هم مجرب است) همراه با زنان همسن و همسایه اش در سراسرِ کشور، زلف آشفته و خوی کرده، با کشفِ گام به گامِ حجاب تا سر حد استریپ تیز، صددرصد در خیابانها قر بدهد و قنبیله بیاید:
لَم یلد ولَم یُولد بس!
یَلد ویُولد اینجاست.
ما نمی زاییم که شما فرزندانمان را بکشید!
ما …
ـ آآآآ خ خ خ … از گفته ی خود دلشادم!




اعتراف می کنم که عمدا به جای قم در کردستان به دنیا آمدم

نیاز سلیمی

اینجانب نیاز سلیمی، فرزند عبدالحمید، متولد قراتوره در منطقه کردستان. اعتراف می کنم که از بدو و حتی قبل از تولد در امر معاندت و براندازی رژیم مقدس جمهوری اسلامی دست داشته و با پشتیبانی بیگانگان و دشمنان اسلام و رژیم های امپریالیست و صهیونیست و انگلیست، و هر نیروی مخالف دیگر، در این راه فعالیت کرده ام.
نیت سوء من از همان ابتدا با متولد شدن در یک خانواده سنی مذهب و در منطقه آشوب خیز و ضد انقلاب کردستان به جای انتخاب شهر مقدس قم به عنوان محل تولد و انتخاب خانواده ای متعلق به باورهای شیعه اثنی عشری آشکار می شود.
من اعتراف می کنم که از اوان کودکی با مطالعاتِ منحرف و کسب دیدگاههای غیراسلامی خود را برای مقابله با ارزش های انکارناپذیر اسلامی آماده کرده بودم و در شروع حرکت شکوهمند مردم برای جایگزینی رژیم فاسد شاهنشاهی با رژیم الهیِ اسلامی نیز به بهانه ی تحصیل از شرکت در انقلاب طفره رفته و به خارج از ایران رفته در طول اقامتم در خارج از ایران در زیر پوشش اشتغال به تحصیل توسط سازمانهای سیا و موساد و انتلیجنت سرویس تعلیم یافته و پس از آن جهت اجرای مقاصد شوم این سازمان ها به ایران بازگشتم. من اعتراف می کنم که پس از ورود به ایران با ندیده گرفتن دستاوردهای شکوهمند انقلاب و چشم بستن بر رضایت و حمایت ملت اسلامی ایران از دولت منتخب و خدمتگزار به عضویت همه جریانات مخالف چپ و راست درآمده و از همه این جریانات پول دریافت می کرده ام. من اعتراف می کنم که پس از چند سال زندگی در شرایط آزاد و مرفهی که در جمهوری اسلامی ایران برای ملت اسلامی و حتی خائنین و گمراهانی مثل من فراهم شده بود چون امکان نفوذ در صف به هم فشرده ی مومنان و خرابکاری در جامعه مسلمان برای مزدوری چون من غیرممکن بود دوباره از ایران خارج شدم تا از راه دور امر اربابانم را اطاعت کرده و در تخریب و خدشه دار کردن اعتبار دولت الهی و مردمی ایران فعالیت کنم.
من اعتراف می کنم که تا امروز حدود ۴۰۰ میلیون دلار از اربابان خارجی ام دریافت کرده ام و در مقابل آن در اکثر عملیات خرابکارانه و ترورهای داخل و خارج ایران دست داشته ام. من اعتراف می کنم که بسیاری از ترورهای خارج کشور که به نام عوامل جمهوری اسلامی، که همان ملت مسلمان و شریف ایران هستند، ثبت شده حاصل اعمال ننگین من بوده است و نه تنها ترورهایی مثل قتل عبدالرحمان قاسملو و شاپور بختیار و فریدون فرخزاد و ماجرای میکونوس را من جهت بدنام کردن مسئولان شریف و بی گناه جمهوری اسلامی سازماندهی کرده ام، بلکه مسئولیت ربودن و به قتل رساندن بسیاری از شخصیت های داخلی ایران منجمله قتل های زنجیره ای هم به گردن من است. من اعتراف می کنم که با دنائت و بی شرمی بر علیه جمهوری اسلامی سندسازی کرده و حتی از امکانات فنی پیشرفته اربابانم استفاده کرده و صدای خودم را روی تصویر آقای احمدی نژاد گذاشته ام تا او را در عرصه بین المللی به دروغ و مهمل گویی متهم کنم. من اعتراف می کنم که علیرغم اینکه به بهانه ایرانی بودن تا امروز به هر بهانه ای در امور ایران دخالت کرده و نظر داده ام حتی یک بار در رای گیری و انتخابات مسئولان این رژیم شرکت نداشته ام و در ضمن به هیچ یک از وظایف دینی خود عمل نکرده ام.
من اعتراف می کنم که در هر بازرسی از محل سکونت من مقادیر زیادی وسائل لهو و لعب، سلاح های مخرب و ابزار جاسوسی برای کشف موجود می باشد. من اعتراف می کنم که براساس آنچه تا امروز انجام داده ام، که شرح آن از این ندامت نامه بسیار گسترده تر است، مستحق مجازات و مرگ می باشم و اگر تا امروز هم زنده مانده ام مدیون عطوفت و ملایمت اسلامی برادران و خواهران محافظ این رژیم الهی و انسانی هستم.
در انتها امیدوارم که همه ی آنانی که امروز چه در داخل و چه در خارج کشور با نظری ناموافق با این رژیم برگزیده خدا و ملت برخورد کرده اند، بخصوص فریب خوردگانی که امروز در ندامت گاههایی مثل اوین و قزل حصار تحت توجه و عطوفت مسئولان به پاکسازی روح و روشنگری روان اشتغال دارند با تاسی به اینجانب به گناهان خود اعتراف کرده و با سبکباری و شادمانی به آغوش دولت روحانی خود بازگردند.
از پس این اعتراف، من اعتراف می کنم که خون و جان من متعلق به رهبر عظیم الشان است اگر ببخشد نهایت رحم است و اگر نه عین عدالت.
اشهدان اله الالله
درود به خامنه ای