من می خواهم اعتراف کنم ولی آنقدر باید اعتراف کنم که نمی دانم از کجا شروع کنم. شاید بهتر باشد از همان روزی که روح القدس در جسمم روح دمید بگویم.
شهروند ۱۲۳۸ پنجشنبه ۱۶ جولای ۲۰۰۹

بخش دوم
من هم اعتراف می کنم…..

لیلی پورزند

من می خواهم اعتراف کنم ولی آنقدر باید اعتراف کنم که نمی دانم از کجا شروع کنم. شاید بهتر باشد از همان روزی که روح القدس در جسمم روح دمید بگویم. یادم است که روح القدس در گوشم گفت که ما در جسم تو روح می دمیم که جاسوس بزرگی شوی و اصلا هم مهم نیست برای کجا جاسوسی کنی فقط باید جاسوسی کنی. وقتی چشم بر جهان گشودم تازه فهمیدم که کلاه سرم رفته چون نه تنها پذیرفته بودم که خودم جاسوس باشم بلکه پدر و مادرم هم جاسوس بودند. مادرم “مهرانگیز کار” بود که قرار بود بعدها به دلیل شرکت در کنفرانس برلن به بسیاری اتهامات از جمله جاسوسی محکوم شود و پدرم هم “سیامک پورزند” بود که بعدها بارها به انواع و اقسام جاسوسی ها متهم شد و البته مفصلا هم اعتراف کرد. چند روزه بودم که فهمیدم هوا پس است و تصمیم گرفتم از خیر این زندگی بگذرم و به همین دلیل دستگاه گوارشم را به مقابله اساسی با لبنیات واداشتم و تصور می کردم اگر کودک “شیرخواره” به “شیر” آلرژی پیدا کند دیگر حتما مردنی است. البته غافل از آن بودم که وقتی ساواک متوجه شود که در حال از دست دادن چنین عنصر ارزشمندی است از سازمان امنیت انگلیس کمک میگیرد و بیسکوییت های مخصوصی تهیه کرده و به قیمت خون باباشون به مادر من که به هر دری می زد که نوزاد نزارش را از مرگ حفظ کند می فروشد. بدین ترتیب بنده به جای اینکه مثل بچه آدم با شیر مادر بزرگ شوم با بیسکوییت انگلیسی که در آب جوش نرم می شد و با انگشت به دهان من گذاشته می شد، بزرگ شدم و دیگر تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل که من چی از کار درومدم!

خلاصه آنکه در احوالات جنگ و نابه سامانی و اعدام دوستان و فرار اقوام و زندان رفتن اطرافیان بزرگ می شدم و گزارش های مستمر خود را برای ارباب های خارجی خود می فرستادم تا اینکه در سن دوازده سالگی به طور رسمی کار جاسوسی خود را شروع کردم و آن زمانی بود که پدرم در زندان بود و بعد از مدت ها به او اجازه داده بودند یک تلفن یک دقیقه ای به خانه بزند. از آنجایی که ساعت ۵ بعدازظهر بود و مادرم مثل همیشه به دنبال یک لقمه نان بود، من و خواهر دو ساله ام در خانه تنها بودیم و من گوشی تلفن را برداشتم. البته باید اعتراف کنم که کار کردن مادرم سرپوشی بود برای اینکه معلوم نشود ما از خارج پول می گیریم و مردم فکر کنند خدای ناکرده ما محتاج کار طاقت فرسای او هستیم و او هم برای احترام به آرمان های جاسوسی اش شبانه روز سر کار می رفت و خودش را از دیدن فرزندانش محروم می کرد !
به هر حال صدای رنجور پدر را از آن سوی گوشی شنیدم که هم می خواست گریه کند و هم نمی خواست فرصت را با گریه از دست دهد و سعی می کرد با بغض از یک دقیقه وقت داده شده استفاده کند و صدای دخترک لوسش را بشنود. او از من پرسید بابا جون الان چی کار می کردی؟ من جواب دادم داشتم برنامه کودک نگاه می کردم. بغض گلوی پدرم را گرفت. پرسید: بابا جون میوه هات رو آماده کردی که بخوری؟ پدرم از زندان و در انتظار سرنوشتی نامعلوم نگران میوه روزانه من بود. هر دو بغض کردیم و من به دروغ به او گفتم بابا جون میوه هم دارم می خورم و سیل اشک از صورتم جاری شد ولی باید بغضم را فرو می خوردم چون صدای فریاد مهربانانه بازجو را می شنیدم که به پدرم می گفت چقدر مزخرف می گویی، بس کن دیگر. هر دو می دانستیم که هر لحظه او را به سلولش بر می گردانند و شاید این آخرین مکالمه ما باشد. به او گفتم بابا جون حالتون خوبه؟ او هم با مهربانی گفت بابا جون نگران من نباش من خوب خوبم تو مواظب خودت و خواهرت باش. صدای فریادهای بازجو بالا گرفته بود که همان موقع اذان مغرب شروع شد. صدای اذان را هم از تلویزیون خانه می شنیدم وهم از گوشی تلفن که پژواک بلندگوهای زندان را منعکس می کرد. پدرم بغضش ترکید و در میان الله و اکبر های اذان شنیدم که گریه کنان گفت بابا جون، لیلی جون از این به بعد وقتی برنامه کودک نگاه می کنی، موقع اذان صدای تلویزیون را کم نکن چون من هم همان موقع دارم صدای اذان را از بلندگوهای زندان می شنوم و از این طریق می توانیم با هم حرف بزنیم. من دیگر هق هق گریه می کردم و گفتم باشه بابا جون و ادامه دادم که دوستت دارم ولی فکر نمی کنم که او صدایم را شنید. بعدها وقتی او آزاد شد به من گفت که پس از آن مکالمه هفته ها زیر شکنجه بوده تا اعتراف کند منظورش از این رمزی که به من داده چه بوده. پدرم هیچ گاه به من نگفت که او در نهایت به چه چیز اعتراف کرده ولی من حدس می زنم که او اعتراف کرده باشد که او با این رمز از من خواسته که به رابطین بین المللی مان مثلا بگویم که در فلان ساعت عملیات براندازی نرم و یا گرم را شروع کنند یا نمی دانم چیزی شبیه به همین سناریو! و این چنین من رسما به شغل شریف جاسوسی نائل آمدم.

خلاصه وارد جزئیات نمی شوم و تنها به این بسنده می کنم که در تمام سال های نوجوانی هم بنده همچنان مشغول شغل شریف جاسوسی بودم تا اینکه در دانشکده حقوق پذیرفته شدم و به عنوان دست گرمی عصرها پس از اتمام کلاس ها به دفتر وکالت مادرم می رفتم که البته در آن موقع کیا و بیایی داشت و محل داغ بحث های فمنیستی از نوع اسلامی و غیر اسلامی اش بود. بعدها توسط نیروهای شریف فشار به من فهمانده شد که ظاهرا در لانۀ جاسوسی کارآموزی می کرده ام. البته لانۀ جاسوسی ما کلا ۵۴ متر بود و اگر ۵ نفر همزمان در آنجا جمع می شدند دیگر نمی توانستیم نفس بکشیم و جای نشستن هم نداشتیم البته اینها همه اش برای رد گم کنی بود که وابستگی خود را به عوامل خارجی پوشش دهیم. یک محافظ هم داشتیم که آقا مراد نام داشت و در قالب سرایدار ساختمان ایفای نقش می کرد و اگر فوتش می کردی نقش زمین می شد و در مواقع خطر باید از بالای پله ها حدود ۱۰ دقیقه فریاد می زدی تا آقا مراد شاید با ندایی ضعیف از جایی بگوید الان می آیم خانم، که البته ۱۰ دقیقه دیگر هم طول می کشید تا او ۴ طبقه را بالا بیاید و معمولا دیگر خطر رفع شده بود و نیازی به دفاع نبود.



دوران قتل های زنجیره ای بود و والدین بنده با کمی تفاوت رتبه در لیست بودند. پس از یک سلسله وقایع هولناک ما به خودمان آمدیم و فهمیدیم که به یمن پروردگار ما در خانه و محل کار خود زندانی، تحت بازجویی و تهدید و ارعاب هستیم. البته آن موقع درک نمی کردیم که اینها همگی از رفعت و شفقت آقایان است و آنها بدخواه ما نیستیند بلکه می خواهند ما را با نیکی به ضرب گلوله یا چاقو به راه راست هدایت کنند که دستشان هم درد نکند. در آن زمان بود که آن آقای بسیار بزرگ و تنومند که تقریبا هر روز به خانه و یا دفتر ما می آمد و با مهربانی از ما بازجویی می کرد به من بیست ساله خوب فهماند که مسائل ناموسی ام در معادلات اطلاعاتی ملی و حتی بین المللی بسیار تعیین کننده است. به این صورت که از آنجایی که تلفن ها و رفت و آمدهای ما به لطف مامورین کنترل می شد خوب قابل کتمان نبود که بنده مانند جوانان دیگر دنیا، با افرادی از جنس مخالف روابطی از نوع مشکوک دارم و حتی گاهی در منزل با آنها معاشرت می کردم و گاه حتی به پارتی می رفتم. البته لعنت خدا بر من که چنین گمراه بودم! البته خوب این کارها درست است که به خودی خود عیب است ولی برای من که دیگر صد چندان. پدر و مادر بنده به دلیل کارهای غیر اخلاقی و بی عفتی های من تهدید شدند که اگر دست از اعمال شان برندارند آنوقت نیروی اطلاعات هیچ چاره ای ندارد جز اینکه پرونده های اخلاقی مرا رو کند……آن وقت باید خر می آوردیم و باقالی بار می کردیم که البته این کار را هم کردیم….من در همین جا از همه ملت ایران برای انحرافات اخلاقیم طلب بخشش می کنم.
در همین زمان بود که روزنامه محترم کیهان شروع کرد به افشاگری در مورد بسیاری و از جمله پدر و مادرم و در یکی از شماره هایش وقتی به پدر و ماردم بد و بیراه می گفت برای تکمیل آن نوشت که دختر بزرگ آنان، “لیلی پورزند” رابط اصلی آنها با جواسیس وابسته به انگلیس از جمله مسعود بهنود است. من با خواندن این مطلب دچار غرور شده بودم چون مسعود بهنود از دوستان قدیمی مطبوعاتی خانواده ام بود و تا آن زمان رابطه ما چنین بود که مثلا اگر ایشان به منزل ما زنگ می زدند و بر حسب تصادف بنده گوشی را برمی داشتم ایشان احتمالا می گفتند دخترم، بابا یا مامان هستند و احتمالا من پاسخ می دادم بله گوشی خدمتتون و یا می گفتم، نه خیر. شما؟ و شاید اگر در جمعی مرا با پدر و مادرم می دید از من می پرسید، عمو جون کلاس چندمی؟ این مقاله چشمان مرا به واقعیات زندگی ام باز کرد و مرا بر خود لرزاند چرا که فهمیدم نقش خود را دست کم گرفته ام و متوجه شدم که پدر و مادرم برای معاشرت با دوستان وابسته به اجنبی شان! از روابط گسترده من جوجه مفنگی استفاده می کنند و به این ترتیب برای نقش خود در این راه خائنانه اهمیت بیشتری قائل شدم.

کیهان در مقاله دیگری آنگاه که به پدر و مادرم حمله کرده بود و آنان را محکوم به جاسوسی و ارتباط با سفارت های غربی در ایران نموده بود، اضافه کرده بود که دختر آنها یعنی بنده گرداننده بزم های لهو و لعب شبانه برای سفیران و سفارت های دولت های غربی در ایران است. تنها تصوری که من از این جمله داشتم، مجالس عیش و نوش پادشاهان قاجار که بر نازبالش تکیه می زدند و می گساری می کردند و چند زن لخت و نیمه لخت برایشان می رقصیدند بود. فقط نمی فهمیدم نقش من در این میان چیست. اولا چرا سفرای دولت های غربی باید از چنین مجالسی خوششان بیاید و بعد اصلا چرا محتاج من لاغر مردنی و بداخلاق برای چنین عیش و نوشی هستند؟ ولی خوب واقعیت همین بود و تازه آنجا بود که من فهمیدم که علاقه ذاتی من به رقص و تلاش برای جنباندن خود به اشکال ایرانی و عربی و بندری و… بی دلیل نبوده بلکه کار کار اربابان خارجی من بوده که از کودکی مرا تحت آموزش های فشرده قرار داده بودند و مرا وادار کرده بودند که در هر شرایطی با ضبط صوت قراضه ام و با نوای موسیقی قاچاقی لوس آنجلسی چنان در رقص خبره شوم که سفرای دولت های غربی در ایران برای برپایی مجالس عیش و نوش به من وابسته باشند! وای بر من.

در همان روزها بود که مادرم تصمیم گرفت که بنیاد مطالعاتی برای زنان ایران به ثبت برساند ولی چون اطمینان داشت به دلیل اینکه سوابق جاسوسی او اظهر من الشمس است وزارت ارشاد اسلامی مجوز تحت نام او صادر نمی کند و تلاش کرد که این موسسه را به نام من که در آن موقع ۲۳ سال داشتم ثبت کند ولی از آن بی خبر بود که گویا من از او هم در کار جاسوسی کهنه کارترم. درخواست مجوز رد شد و دلیلی که برای آن به صورت محرمانه به مادرم اعلام شد از این قرار بود که لیلی پورزند در دوران منحوس شاهنشاهی با خانم شمس پهلوی روابط بسیار نزدیکی داشته و او را در مهمانی های خارجی همراهی می کرده. من البته باید اعتراف کنم که حتما چنین بوده چون امکان ندارد که چنان اطلاعات دقیقی مو لای درزش برود فقط شاید چون در زمان انقلاب من فقط ۳ سال داشتم به دلیل صغر سن فراموشی گرفته ام و یادم نمی آید که خانم شمس پهلوی کی بودند و مجبور شدم از مادرم بپرسم، حالا ایشون کی بودند؟ ولی این افشاگری باعث شد که من به ماهیت خود و نقش خود در دربار شاه بیشتر پی ببرم و از این بابت هم اظهار ندامت می کنم.

خلاصه آنکه وقتی فهمیدم که همه فعالیت های جاسوسی من به لطف دلسوزان مردم ، لو رفته است به کمک همدستان غربی خود با ویزای توریستی به کانادا مهاجرت کردم و این رفقای ما در غرب چنان ظریف عمل کردند که بنده در اثر نداشتن اجازه کار و پیدا نکردن کار سیاه نزدیک بود از فقر بمیرم ولی خوب به این ترتیب اطلاعات سازمانی خوب محافظت شد و معلوم نشد که من به عنوان عضو سازمان سیا به غرب هجرت کرده ام و قرار است فعالیت های خود را در آغوش شیطان بزرگ مستمرتر ادامه دهم و از آنها جیره می گیرم. وقتی که به همت اربابان یک کار سیاه ساعتی ۳ دلار پیدا کردم مادرم را به اتهام شرکت در کنفرانس برلن گرفتند و بنده شروع کردم به رایزنی با سازمان های حقوق بشری و بین المللی و رسانه ها جهت تلاش برای آزادی ایشان و از اینجا بود که زندگی حرفه ای جاسوسی من به سطح بین المللی ارتقا یافت. البته باید اضافه کنم که در این مرحله برخی از ایرانیان مقیم خارج از ایران به من یاری رساندند و مرا متوجه این امر کردند که هرچه سرمان می آید حقمان است چون ما (یعنی من و خانواده ام) خود را به اصلاح طلبان حکومتی فروخته ایم و حالا هم دودش دارد توی چشممان می رود. خلاصه چنین شد که من درک کردم که کار ما دو بعد ملی و فراملی دارد.




دو سال بعد پدرم در سن ۷۲ سالگی ناپدید شد و بعد از چند ماه در حالی که اصلا شکنجه نشده بود و فقط ۴۰ کیلوگرم وزن از دست داده بود در مقابل تلویزیون دولتی به همه گناهان خود اعتراف کرد و در آنجا بود که من فهمیدم که پدرم ۳ میلیارد دلار از امریکا برای اجرای عملیات جاسوسی در ایران دریافت کرده بوده. در آن لحظه بسیار از دست پدرم ناراحت شدم چون نمی فهمیدم با این میزان پول چرا ما باید در خانه اجاره ای قدیمی در عباس آباد زندگی می کردیم که هر روز یکی از لوله هایش می ترکید. نمی فهمیدم چرا ما یک ماشین نو نمی خریدیم و افتخار پدرم این بود که ماشین مان دقیقا هم سن من است و البته در آن هنگام من نیمه اول دهه بیست را گذرانده بودم و ماشین ما هم سن من بود! همچنین نمی فهمیدم با وجود این همه پول چرا پول تو جیبی من در آخرین مرحله زندگی ام در ایران در سن ۲۴ سالگی به حداکثر ماهی ۳۰ هزار تومان رسیده بود. و عصبانی تر شدم وقتی یادم افتاد به مواقعی که به دلیل ول خرجی از وسط ماه پول کم می آوردم و چون دختر بسیار غدی بودم و نمی خواستم به پدر و مادرم رو بیاندازم و بگویم پولم تمام شده، دست به سرقت غیر مسلحانه و شرافتمندانه می زدم. پدرم چون اصلا به امور بانکی وارد نبود (یعنی چون نمی خواست فعالیت های جاسوسی اش لو برود) حقوقش را به صورت نقد دریافت می کرد و به جای بانک در قسمت زیرین کشوی ملافه ها پنهان می کرد که البته من و خواهرم اولین کسانی بودیم که این حساب پس انداز را کشف کردیم. این حساب فقط یک اشکال کوچک داشت و آن هم این بود که آنقدر میزان هزاری های باقی مانده در آن پس از تقسیم پول تو جیبی من و خواهرم کم بود که نمی شد بیش از یک یا دو یا حداکثر پنج هزار تومان دزدید وگرنه آنقدر حجم دسته اسکناس به طور مشخص کم می شد که به سرعت لو می رفتیم. پس از اعترافات پدرم خیلی غصه خوردم و فکر کردم اگر می دانستم که این گنج زیر ملافه لایتناهی است با آن همه ترس و لرز و احساس گناه دو هزار تومان نمی دزدیدم و یک کار اساسی تر می کردم. خلاصه در این دوران بود که نبوغ خود را در امر جاسوسی بین المللی که با دستگیری مادرم آغاز کرده بودم به تکامل رساندم. در همین زمان بود که من داشتم بیشتر باور می کردم که ما مزدوران اصلاح طلبان حکومتی بوده ایم که ناگهان عزیزان اصلاح طلب که متأسفانه بسیاری از آنان امروز در بند هستند (با کمال احترام و همراهی با آنان) اعلام کردند که سیامک پورزند یک عنصر خارجی است و جزو خودی ها نیست و فقط باید به حقوق انسانی اش احترام گذاشت گرچه “جرثومه فساد” است. این چنین بود که ما نفهمیدیم بالاخره جیره خوار هستیم یا غیر خودی هستیم. به هر حال همه اینها باعث شد که من عمیق تر به ماهیت پیچیده خودم و خانواده ام پی ببرم که از مقامات مسئول از این بابت قدردانی می کنم.

در ادامه فعالیت های جاسوسی خود چند سال پیش در مرکز اسناد حقوق بشر ایران به عنوان مدیر پروژه مشغول به کار تحقیق در حوزه حقوق بشر و ایران شدم که خوشبختانه به کمک و همراهی ایرانیان در تبعید با گرایش های چپ متوجه شدم که دیگر شأن من بالا رفته و حالا به عنوان کارمند رسمی سیستم امنیتی و اطلاعاتی امریکا و در خدمت مستقیم امپریالیسم جهانی کار می کنم. آنها به من کمک کردند که بفهمم که جاسوسی برای امپریالیسم جهانی اصلا کار امنی نیست و در یک چشم به هم زدن عذرت را می خواهند و تو می مانی و وام خانه ات. ولی اینها همه دلیل بر این نیست که من این نقش جاسوسی خود را کتمان کنم. به هیچ وجه…

این روزها پیرو حرکت هایی از نوع سبز و سفید و قرمز و مخملی و غیر مخملی که در ایران رخ داده، من نیز مانند بسیاری از ایرانیان مقیم خارج دست به فعالیت هایی برای حمایت از جنبش مردم ایران زده ام و این فعالیت ها باعث شد که خوشبختانه متوجه جنبه های جدیدی از ابعاد کارهای جاسوسی خود شوم. آنگاه که جهت ابراز همبستگی با جنبش ایران سبزپوش شدم، دوستان ایرانی مقیم کانادا با گرایش راست به بنده و چند تن از دوستان دیگر یادآوری کردند که ما جاسوسان حزب توده هستیم. این دیگر برایم واقعا جدید بود چون تا حالا فکر می کردم فقط برای غربی ها جاسوسی می کنم ولی حالا فهمیدم که برای شرقی ها هم جاسوسی می کنم که واقعا در کمال شوق از اعمال خود پشیمان شدم.

همین دیروز هم بعد دیگری از ابعاد جاسویسم را کشف کردم و آن زمانی بود که با دوستانی که با تلاش شبانه روزی برای حمایت از رأی مردم ایران طومار سبز جمع آوری می کردند در این میدان اسمش رو نیار تورنتو سلام و احوال پرسی کردم که یکی از دوستان نمی دانم با چه گرایشی که این روزها با نام “پرچمی ها” در شهر معروف شده اند با صدای بلند اعلام کرد که من بسیجی هستم. یک لحظه شک کردم و به دستهام نگاه کردم ببینم باتوم دارم یا نه ولی چیزی جز یک لیوان کاغذی قهوه استارباکس دستم نبود و آنجا بود که فهمیدم حتما استار باکس و بسیج هم با هم سر و سری دارند و من هم رابط بین آنها هستم.

در پایان اعلام می کنم که تمام اعترافات اینجانب بر پایه میل و رضایت شخصی بوده و از همه گروه های فشار داخلی و خارجی که با نهایت مهربانی و صمیمیت چهره واقعی مرا به من نمایاندند و مرا به راه راست هدایت کردند صمیمانه سپاسگزارم. از ملت شریف ایران و همه جای دیگۀ دنیا تقاضای بخشش دارم و ممنون می شوم اگر یکی این چند سئوال مرا پاسخ دهد و مرا از بحران هویت برهاند:

چگونه ممکن است کسی در نیمه اول دهه سی به چنین مراحل جاسوسی ملی و فراملی رسیده باشد؟
چگونه می شود جاسوس همه جاهایی که در بالا ذکر کردم و هیچ کدام هم قصه نبود، در آن واحد بوده باشم؟
چرا با این همه استعداد و خواهانی که داشتم همیشه هشتم گروی نهم بوده و دنبال یک لقمه نان دوان بوده ام؟
چرا من خودم نمی فهمم جاسوس هستم و یا برای کجا جاسوسی می کنم وهمیشه یک عامل خارجی مرا در مورد نقش خود آگاه و ذوق زده می کند؟
چرا من در ایران و خارج از ایران به هر حال جاسوسم و چرا نمی توانم از این کار خود را بر حذر دارم؟
آیا نسخه ای برای درمان این درد تجویز می کنید؟

ممنون می شوم اگر اینجانب سرگردان گمراه را از سرگردانی برهانید.
از لطف و محبت شما کمال امتنان را دارم.




اعتراف می کنم که …

لعیا. ج

اعتراف می کنم که از همان بدو انقلاب، انقلابی نبودم. اعتراف می کنم با وجود نارضایتی از حکومت قبلی، شما را هم دوست نداشتم. اعتراف می کنم هرگز اعتمادم را جلب نکردید. اعتراف می کنم هرگز برای آمدن تان و بودن تان شادی نکردم. اعتراف می کنم بارها و بارها در بی رحمی هایتان اشک ریختم. همیشه و همیشه از شما در هراس بودم. همیشه و همیشه از حضورتان در شهرهای کودکی ام شرمنده می شدم. همیشه و همیشه از تصویرهای ناموزون تان درونم می لرزید. اعتراف می کنم که از همان ابتدا، از همان روزهای اول، نگاههای سرد و بی تفاوت تان را تاب نداشتم. اعتراف می کنم وقتی تندیس های شهر کودکی ام را به زیر آوردید، در خود گریستم. اعتراف می کنم وقتی نام خیابانها، میدانها و کوچه ها را تغییر دادید، خاطرات کودکی ام مورد تجاوز قرار گرفت. کودکی ام را ربودید، جوانی ام را لگدمال کردید و شهرم را بر بستری از فراموشی، دوباره ساختید. اعتراف می کنم شهرهای جدیدتان را دوست نداشتم. اعتراف می کنم نامهای تحمیلی تان، گلوگاهم را زخمی می کرد. واژه های زبانِ مادری ام را با پاک کنی بزرگ و بی شرم، از کتابها و روزنامه ها پاک کردید. اعتراف می کنم واژه های سنگین و بی وقارتان را هرگز دوست نداشته ام. اعتراف می کنم هرگز نخواستم با شما هم صدا شوم. اعتراف می کنم همیشه در تنهایی خود، از یورش نابهنگام تان در هراس بودم. اعتراف می کنم از بدوِ آمدنتان، مرثیه سرایی را باور نداشتم. اعتراف می کنم هرگز باورهایم را به شما نفروختم و بر آستان هیچیک از ایدئولوژی هایتان سر خم نکردم. اعتراف می کنم ماندگار بودن تان برایم شگفت انگیز است. اعتراف می کنم بودن تان کم رنگ تر از ترنم های درونم بود. اعتراف می کنم گاهنامه های اجدادم را در پستوخانه ی ذهنم در کنار نام خیابانها و کوچه های کودکی ام، دور از چشم ناپاکِ شما نگه داری کرده ام، تمام سرودها، واژه ها و تاریخ بودنم را به حافظه سپرده ام. شما هرگز به خاطرات، باورها و درون مایه هایم دسترسی نخواهید داشت. در کوچه پس کوچه های تاریخی ذهنم، هستی پروقارم، آرام و آرام، قدم می زند تا بودنِ کم رنگ تان را برای همیشه پاک کند. اعتراف می کنم، اعتراف می کنم که بخشندگی تحمل ناپذیرتان را نمی خواهم.


هر کس که قلبش برای ایران می تپد باید اعتراف کند

جلال افتخاری

من البته نویسنده سیاسی نیستم و شاید از سیاست چیزی سرم نشود، اما در ارتباط با محیط زیست و طبیعت زیبای ایران باید اعتراف کنم که بدترین جنایت ها و خیانت ها را علیه دولت ایران داشته ام، زیرا مگر می شود تو به محیط زیست بپردازی و علیه دولت آقای احمدی نژاد چیزی ننویسی. همین که در ارتباط با طبیعت ایران مطلب می نویسی خودش بزرگترین اعتراف است به اینکه اذهان عمومی را مشوش کرده ای. موقعی که از طبیعت حرف می زنی یعنی من مخالف انرژی اتمی بوده ام. موقعی که از سدسازی صحبت می کنی و از آرامگاه کوروش یاد می کنی نشان می دهی که تو بی دین هستی. اعتراف می کنم تمامی مطالبی که در ارتباط با محیط زیست نوشتم همه شان جز تضعیف نظام حاکم و جز برانگیختن اغتشاشات سراسری مردم در جهت نساختن سد سیوند، محافظت از آثار باستانی، آلوده تر کردن رودها و دریاچه های داخلی، برهم زدن اکوسیستم ایران و آگاهی های غلط در جهت حفاظت آثار تاریخی و طبیعی همه اش در جهت برهم زدن نظم و چیزهای دیگری که ببخشید چون تخصص علوم سیاسی ندارم دیگر نمی توانم بگویم که این خیانت ها از زمان کوروش تا به حال توسط افراد معلوم الحالی مثل بنده ی حقیر ادامه داشته است و از کرده ی خود صددرصد پشیمانم.


منم با اعتراف موافقم
برزو ابراهیمی

طی تماس تلفنی که با آقای زرهی داشتم ایشان گفتند ما همه داریم اعتراف می کنیم تو هم اعتراف کن. منهم بلافاصله موافقت کردم که اعتراف کنم، و برای این کار عکس آن چاقوکشی که عکسش روی اینترنت همه جا فرستاده شده را جلوی خود گذاشتم و این اعتراف نامه را نوشتم.
من برزو ابراهیمی از سازمان سفید سفته دریافت کرده ام.
توضیح اینکه از زمانی که اوباما رئیس جمهور آمریکا شد سازمان سیا به شکل علنی کار می کند و کارهای مخفی اش را به بخشی واگذار کرده اند که نامش “سازمان سفید” است چون رنگ سفید تمام رنگها را در طیف خود دارد و به راحتی می تواند هر رنگی را از “منشور”ش ساطع کند و دیگر لازم نیست تمام انقلابات مخملی با یک رنگ نشان داده شود. مثلا رنگ نارنجی به درد ایران نمی خورد و رنگ سبز از منشورش خارج شد.
اما اینکه “منشور” سازمان سفید کار می کند و چگونه می فهمد که برای ایران باید رنگ سبز باشد؟ خود معمایی ست. ولی با پچ پچ هایی که اینجا و آنجا شده و می شود چنین گفت که کار “منشور” شبیه “هاله نورانی” بالای سر احمدی نژاد است فقط با این تفاوت که کاربرد “هاله نورانی” در آمریکا و نیویورک است ولی کاربرد “منشور” خارج از آمریکاست.
بعد از این توضیح مفصل برگردم سر اصل موضوع یعنی اعتراف بله من اعتراف می کنم که سفته دریافت کرده ام که به نفع کسانی که در حال حاضر در زندان جمهوری اسلامی به سر می برند و همه آنها هم سر صف ایستاده اند تا اعتراف به جاسوسی کنند تبلیغ کنم و از آنها حمایت کنم از حجاریان، بهزاد نبوی، سحرخیز، تاج زاده و …
آری من اعتراف می کنم که این جنبش سبز یک انقلاب مخملی ست اگر نیست پس وجود آقای مخملباف در آن برای چه کار دیگری ست. در آخر امیدوارم که قبل از سررسید سفته این نوشته به دست سازمان سفید نیفتد و من بتوانم حقوقم را نقد کنم والا این اعتراف به درد عمه ام هم نمی خورد.



ایمان آورده ام و اعتراف می کنم!
علی غفوری (آزاد)

یه فلش بک کوتاه. انگار همین دیروز بود. الان چند روزی میشه. تمام اون صحنه ها جلوی چشمم رژه میره. عینهو پرده ی سینما. انقلاب فرهنگی. دانشگاه اهواز. اردیبهشت ۵۹ افتادم زندان تا اوایل ۶۸. چیزهای زیادی دیده بودم. بویژه قتلها و شکنجه های بعد از کودتای خرداد ۶۰ و قتل عام تابستان ۶۷، اما راستشو بخوای بدونی، متنبه نشده بودم. تمام اون مدت به “برادران بازجو” دروغ گفته بودم. خدا منو ببخشه! تازه، اینو یادم رفت بگم، عفو هم خوردم تا زنده اومدم بیرون. یکی نبود بپرسه، آخه مگه من کی بودم، چه کاره بودم، اصلا چه کار کرده بودم که تازه باید عفو هم بخورم تا بیام بیرون؟ دوباره یادم رفت، کینه ورزی به اسلام و مسلمین (در اینجا خوانده شود “رهبر معظم انقلاب”). گذشته ها، گذشته. چرا؟
چون بعد از سالها، اونم تو خارج از کشور، فهمیدم و ایمان آوردم به “رأفت اسلامی!”
فهمیدم که امام چه لطفی کرده که هنوز نفس می کشم، چون این امام دومی رفیق های قدیمی خودشو هم داره میکشه، وای به حال مردم عادی که غریبه، عامی و سفیه هم به حساب می آن.
“استغفرالله” دوباره خراب کردم و دارم “عناد” می ورزم.
آره، منم کابل خوردم، ببخشید اینجوری میگم، همچی داد می زدم که صدای گاو پیشش مثل نق نق بچه بود. آره، خوب می دونم ایمان آوردن به “حقانیت جمهوری مقدس اسلامی” یعنی چی!
منم قپونی شدم، می دونم رأفت اسلامی یعنی چی!
منم ساعتها شکنجه شدم، که کارم به دیالیز کشید. می دونم “رابطه داشتن با خارج از کشور و جاسوس اجنبی بودن” یعنی چی!
آره همه ی ما خیلی خوب می دونیم که: اعتراف تلویزیونی یعنی چی!