ولادیمیر ناباکف /بخش دو/پاره‌ی هفت

خانم پرت، مدیر مدرسه‌ی بیردزلی، در نخستین گفت‌وگوی‌اش با من از «چشم‌های آبی و زیبای» دخترک‌ام تعریف کرد (آبی! لولی!) و هم‌چنین از دوستی‌ام با آن «نابغه‌ی فرانسوی» (نابغه! گاستون!)- و پس از آن‌که دالی را پیش دوشیزه کورمُرنت فرستاد، با نوعی ادای ژرف‌اندیشی به ابروی‌اش چروکی انداخت و گفت:

lolita

«آقای هامبرد، راستش، ما اصرار نداریم که دانش‌آموزان‌مان کرمِ کتاب بار بیایند یا بتوانند پایتخت‌های همه‌ی کشورهای اروپایی را که هیچ‌کس هم توی دنیا درست بلد نیست، از بر کنند، یا تاریخ جنگ‌های فراموش‌شده را مثل بلبل و از حفظ بگویند. بیش‌ترِ هدف ما این است که بچه‌ها بتوانند روش زندگی گروهی را یاد بگیرند و خودشان را با آن سازگار کنند. به همین دلیل، بیش‌ترِ تاکید و پافشاری ما روی آموزش چهار هنر است: هنر نمایشی، هنر رقص، هنر مناظره و هنر دوست‌پسریابی. ما با واقعیت‌های مشخصی روبه‌روییم. دالیِ گیرای شما دارد به دوره‌ای از زندگی پا می‌گذارد که قرار ملاقات با پسرها، لباس مخصوص برای این قرارها، کتاب ویژه‌ی آموزش آن و اتیکتِ قرار ملاقات برای‌اش همان‌قدر اهمیت دارد که تجارت، ارتباط‌های تجاری، موفقیت تجاری برای شما [می‌خندد و می‌گوید] یا به همان اندازه‌ای مهم است که شادی این دختران برای من. دوروثی هامبرید از همین حالا وارد نظام زندگی اجتماعی‌ای شده که این نظام چه بخواهیم چه نخواهیم از چرخ‌های سوسیس‌فروشی، داروخانه‌های سر خیابان، آبجو سیاه و کوکاکولا، فیلم، رقص گروهی با پسرها، جشن‌های شبانه در کنار دریا و حتا جشن‌های آرایش مو تشکیل شده است! طبیعی‌ست که برخی از این کارها در مدرسه‌ی بیردزلی پذیرفته نیست؛ و آن‌ها را به‌سمت کارهای سازنده‌تر جهت می‌دهیم. از سوی دیگر، سعی می‌کنیم به مه پشت کنیم و رو به روشنایی بایستیم. خلاصه بگویم، با استفاده از برخی فنون آموزشی، بیش‌تر به روابط توجه داریم تا به نگارش. این یعنی، البته با حفظ احترام به شکسپیر و دیگران، ما می‌خواهیم بچه‌های‌مان آزادانه با دنیای زنده‌ی پیرامون‌شان ارتباط برقرار کنند نه این‌که در دنیای کهنه‌ی پوسیده‌ی کتاب‌ها غرق شوند. شاید ما هم هنوز دنبال راه‌وچاره‌ایم، ولی هوشیارانه راه‌وچاره‌ می‌جوییم، مثل متخصصِ زنانی که غده‌ای را زیر دست‌اش احساس می‌کند. ما به روابط اجتماعی و سازماندهی فکر می‌کنیم. دکتر هامبرگ، ما از موضوع‌های بی‌ربطی که در گذشته به دختران یاد می‌دادند، دیگر فاصله گرفته‌ایم. در آموزش سنتی برای دانش و مهارت‌ها و نگرش‌هایی که بچه‌ها برای اداره‌ی زندگی‌شان به آن نیاز دارند، هیچ جایی نمی‌گذاشتند، مثلا شاید آدم بدبین بگوید، منظور این است که برای زندگی شوهرهای‌شان. آقای هامبرسان، بگذار منظورم را با یک مثال روشن کنم: دانستنِ جای یک ستاره خیلی مهم است، اما برای زن خانه‌دارِ جوان دانستنِ جای درست جایخی تو آشپزخانه بسیار مهم‌تر از آن است. شما می‌گویید تنها چیزی که انتظار دارید در مدرسه به بچه‌تان بیاموزند، آموزش سالم است. اما منظور ما از آموزش چی‌ست؟ در زمان‌های قدیم اصل بر آموزش شفاهی بود؛ منظورم این است که می‌توانستی بچه‌ای را وادار کنی که یک دانشنامه را از بر کند و همه‌ی چیزهایی را که در مدرسه درس می‌دادند یاد بگیرد، و یا گاهی حتا بیش از آن را. دکتر هامر، هیچ به این فکر کرده‌ای که برای بچه‌ی پیش‌بلوغِ امروزی، زمان قرون وسطا از زمان تعطیلات پایان هفته‌اش کم‌تر اهمیت دارد؟ [چشمک زد] این بازی با کلمه‌ها را روزی از روانکاو کالج بیردزلی یاد گرفتم. امروز ما نه‌تنها در دنیای اندیشه که در دنیای اشیاء زندگی می‌کنیم. درس‌هایی که تجربه نشده‌اند بی‌معنی‌اند. یونان یا شرق با حرمسراها و برده‌های‌شان برای دوروثی هامرسان چه اهمیتی دارد؟»

راستش این برنامه‌ی آموزشی‌ای که او توضیح داد، بیش‌تر پریشان‌ام کرد، اما من با دو زن روشنفکری که با مدرسه ارتباط داشتند حرف ‌زدم و آن‌ها با اطمینان گفتند که در این‌جا دخترها خوب کتاب می‌خوانند و این هیاهو و تبلیغ برای آموزشِ «رابطه» یا «ارتباط» به این منظور است که به مدرسه‌ی قدیمی بیردزلی نمایی امروزی بدهند تا به سود بیش‌تری برسند، گرچه شیوه‌ی آموزشی‌شان، هم‌چنان به اندازه‌ی شیوه‌ی صید میگو، بدوی‌ست.

دلیل دیگری هم بود که مرا به آن مدرسه‌ی به‌خصوص کشاند، شاید این دلیل برای برخی خواننده‌های‌ام کمی مسخره بنماید، اما برای خودم خیلی مهم بود، چون من این‌گونه بارآمده‌ام؛ درست روبه‌روی خانه‌ی ما در آن‌سمت خیابان‌، قطعه زمینِ خالی‌ای‌ دیدم که پر بود از علف هرز با سه چهار بوته‌ی رنگارنگ و کپه‌ای از پاره‌آجرهای انباشته و چند تنه‌ی شکسته‌ی درخت و توده‌ای از گل‌های ارغوانی و کهربایی پاییزیِ کنارجاده‌ای. از میان این زمینِ خالی می‌توانستم بخش نورانی خیابان اسکول را که موازی خیابان تی‌یر ما بود، ببینم. منظورم این است که درست پشت آن زمینِ خالی، زمینِ بازی مدرسه بود. این مجموعه، دالی را در نزدیکی من حفظ می‌کرد. ناگفته نماند که جدا از آرامش روانی‌ای ناشی از این نزدیکی، در همان لحظه که متوجه‌ی زمین خالی شدم این را نیز پیش‌بینی کردم که می‌توانم از اتاق مطالعه‌ام با دوربینی قوی درصد نیمفت‌هایی را که در زمین بازی، دوروبر دالی و یا دختربچه‌های دیگر بازی می‌کنند حساب کنم و لذت ببرم؛ متاسفانه در همان نخستین روز مدرسه، کارگرها از راه رسیدند و دیواری جلو این شکاف کشیدند و فردای آن روز، پشت آن دیوار، بدخواهانه دیواری از الوار زردِ مایل به قهوه‌ای ساختند و آن چشم‌انداز بی‌مانندِ مرا کامل پوشاندند؛ و همین‌که مقدار لازم از مواد را روی هم چیدند و همه چیز را خراب کردند، کسانی از جایی آمدند و جلو ادامه‌ی کار آن معمارهای احمق را گرفتند و طرحِ ساختمان‌سازی‌شان را برای همیشه معلق کردند.

۵

در خیابان تی‌یر، در بخش مسکونی سبز، قهوه‌ای، طلایی و شادابِ شهرک دانشگاهی، چند نفر از آدم‌های مهربانی که روزهای خوبی داشتند با صدای بلند سلام و صبح‌به‌خیر می‌گفتند. رابطه‌ام را با آن‌ها با گرمی و غرور مخصوص خودم حفظ می‌کردم: با ادب و همیشه گوشه‌گیر. همسایه‌ی دست‌راستی، که شاید تاجر بود یا استاد دانشگاه یا هر دو، وقتی شکوفه‌های دیررس‌اش را هرس می‌کرد یا ماشین‌اش را آب می‌داد، یا کمی دیرتر، وقتی یخ سواره‌رو جلو خانه‌اش را آب می‌کرد (برای‌ام مهم نیست که همه‌ی این فعل‌ها اشتباه‌اند) دو سه کلمه‌ای با من حرف می‌زد، اما خرخر کوتاه من طوری بود که آوای خوشایندی بنماید و خشنودی مرا نشان دهد، و صداهایی که مکث‌های پرسشی را پرمی‌کرد، از هر تغییری به‌سمت گرمی و صمیمیت در این رابطه پیشگیری می‌کرد. یکی از دو خانه‌ای که دو سوی زمین خرابه‌ی روبه‌رویی بودند خالی بود و در خانه‌ی دیگر هم دو پروفسور زبان انگلیسی، دوشیزه لسرِ موکوتاه و پشمینه‌پوش و دوشیزه فبی‌ینِ کمی مردصفت زندگی می‌کردند و تنها گفت‌وگوی کوتاه سرِکوچه‌ای آن‌ها با من (خدا سلیقه‌ی خوب‌شان را حفظ کند) درباره‌ی زیبایی دختر خردسال‌ام و گیرایی کودک‌وار گاستون گودین بود. همسایه‌ی دست‌چپی‌ام به‌مراتب از همه‌ی آن‌ها خطرناک‌تر بود، زنی با دماغ تیز و شخصیت ابله‌وار. می‌گفتند، برادر مرده‌اش سرایدار سابقِ ساختمان و حیاط کالج بوده، و اسم‌اش برای این عنوان ماندگار شده بود. یادم می‌آید وقتی از پشت پنجره‌ی اتاق نشیمن، بی‌تاب منتظر دلبرک‌ام بودم که از مدرسه برگردد این پیردختر تنفرانگیز را دیدم که در کمین دالی‌ست. می‌کوشید فضولی بیمارگونه‌اش را با ماسک نیک‌خواهیِ دل‌نوازی بپوشاند؛ زیر چتر ناچیزش ایستاده بود تا دالی برسد (بارش تگرگ همین حالا قطع شده بود و آفتابِ سرد و نموری از گوشه‌ای بیرون آمده بود.) دالی دگمه‌های کت قهوه‌ای‌اش را به‌رغم سرمای زننده باز گذاشته بود، کپه‌ی بزرگ کتاب‌های‌اش به سینه‌اش فشار می‌آورد، زانوهای‌اش بالای چکمه‌های سرگشادِ بی‌قواره‌اش صورتی می‌زدند. با آن ظاهر دخترانه‌ی روستایی و آلمانی تا اندازه‌ای نازیبا می‌نمود و شاید هم تقصیر آفتاب بی‌رمق زمستان بود. همین‌که ایستاد تا به پرسش‌های دوشیزه‌ی دست‌چپی جواب بدهد، روی صورت‌اش (با آن دماغ کوتاه سربالا) لبخندی آمیخته با ترس و خجالت آمد و رفت: «مادرت کجاست؟ بیچاره پدرت، چه‌کاره است؟ قبلا کجا زندگی می‌کردید؟» یک‌بار هم این موجود چندش‌آور خودش را به من نزدیک کرد و با ناله‌ای بفرما زد، اما من اعتنایی نکردم؛ چند روز بعد از آن هم در پاکتی دورآبی یادداشتی زهرآلود و پادزهرآلود فرستاد و خواست که دالی روز یکشنبه برود خانه‌شان و روی مبلی دراز بکشد و «خروار کتاب‌های زیبایی را که مادرِ عزیزم دوره‌ی بچگی برای‌ام خریده  ورق بزند تا مجبور نباشد تا آخرِ شب رادیو را با بلندترین صدا روشن نگه دارد.»

هم‌چنین باید حواس‌ام را نسبت به زنی به‌نام خانم هالیگن هم جمع می‌کردم. خانم هالیگن، نظافتچی و آشپزی بود که به‌همراه یک جارو برقی از صاحبخانه‌ی پیشین به من به ارث رسیده بود. دالی ناهارش را در مدرسه می‌خورد و از این جهت راحت بودیم، من هم در تهیه‌ی صبحانه‌های مفصل و گرم‌کردن شامی که خانم هالیگن پیش از رفتن‌اش درست می‌کرد، کاردان شده بودم. خدا را شکر چشم‌های تاربینِ این زن مهربان و بی‌آزار ریزه‌کاری‌ها را نمی‌دید و من نیز در مرتب‌کردن تخت به مهارت کم‌مانندی رسیده بودم؛ با این‌همه همواره و وسواس‌گونه احساس می‌کردم که شیطانی نابودگر چیزی جایی جا گذاشته است، یا این‌که در زمان‌های نادری که خانم هالیگن با لو هم‌زمان در خانه بودند، نگران بودم که لولیتای ساده در گپ‌های آرام‌بخش پشت میز آشپزخانه تسلیم غمخواری مادرانه‌ی او شود. همیشه فکر می‌کردم ما در خانه‌ای شیشه‌ای و پرنور زندگی می‌کنیم و هر لحظه صورت پوست‌مانندی با لب‌های خورده‌شده و نازک از پشت پنجره‌ای که پرده‌های‌اش از پی بی‌دقتی کشیده نشده به درون زل زده تا رایگان چیزهایی ببیند که وامانده‌ترین هرزه‌چشم حاضر بود بخشی از داروندارش را بدهد و ببیند.

۶

یک کلمه هم درباره‌ی گاستون گودین بگویم. مهم‌ترین دلیلی که من از هم‌نشینی با او لذت می‌بردم یا دست‌کم با آسودگی خاطر او را تحمل می‌کردم این بود که این هم‌نشینی به معنای امنیت تمام ‌عیاری بود که شخصیت بزرگ او به من با آن راز مهم‌ام می‌داد. نه این‌که این راز را می‌دانست؛ نه، و هیچ دلیل خاصی نداشتم که با او در میان بگذارم، و او هم خودمحورتر و دوری‌گزین‌تر از آن بود که متوجه چیزی شود یا به چیزی شک کند که بخواهد بی‌پرده چیزی بپرسد و من هم بی‌پرده جواب بدهم. راستش پیش مسئولان کالج بیردزلی از من تعریف کرد و قاصد خوبی برای‌ام شد. حالا اگر این آقای گودین سلیقه‌ی مرا نسبت به جنس مخالف درمی‌یافت و از هویت لولیتا باخبر می‌شد، فقط تا آن‌جا به این موضوع اهمیت می‌داد و روی آن مکث می‌کرد که به بی‌پیرایگیِ نگرش من نسبت به خودش پی ببرد، کدام نگرش رگه‌ای از ادب نداشت و کنایه‌ای از هرزگی داشت؛ زیرا به‌رغم ذهن بی‌رنگ‌و‌رو و حافظه‌ی ضعیف‌اش، شاید متوجه بود که من او را بهتر از ساکنان بیردزلی می‌شناسم. مرد بی‌زنِ مالیخولیاییِ شل‌ و ول، با صورت خمیری و قیافه‌ای که از پایین‌تنه به شکل هرم به‌سمت بالا می‌آمد و به دو شانه‌ی باریک می‌رسید. شانه‌های‌اش هم میزان نبودند. روی یک سمتِ سرِ مخروطیِ گلابی‌مانندش موهای سیاه نرم و براق داشت و روی سمت دیگرش چند دسته‌ی باریک از مویِ صاف چسبیده بود. اما بخش پایینی بدن‌اش خیلی گنده بود و روی پاهای بسیار کلفت‌اش به سنگینی و نرمی فیل‌ جابه‌جا می‌شد. همیشه لباس‌های سیاه می‌پوشید، حتا کراوات‌اش سیاه بود؛ به‌ندرت حمام می‌کرد؛ لهجه‌ی انگلیسی‌اش تقلیدی و خنده‌دار بود. با این‌همه هرکسی او را مردی بسیار دوست‌داشتنی می‌دید و به‌گونه‌ای دوست‌داشتنی عجیب‌وغریب! نازپرورده‌ی همسایه‌های‌اش بود؛ اسم همه‌ی پسربچه‌های محل را می‌دانست (خانه‌اش یکی دو کوچه از خانه‌ی ما فاصله داشت) و از بعضی از این پسرها می‌خواست پیاده‌رو جلو خانه‌اش را تمیز کنند و برگ‌های توی حیاط‌اش را جمع کنند و بسوزانند، برای انبارش چوب بیاورند و حتا برخی کارهای ساده‌ی خانه را هم برای‌اش انجام دهند. او نیز در ازای این کارها در گوشه‌ای از زیرزمین که با مبل‌های شرقی آراسته‌ شده و روی دیوار پوسیده ولی فرش‌آذین‌اش، در میان لوله‌های استتارشده دشنه و تپانچه آویخته بود، به آن‌ها شکلات‌های الکلیِ شیک می‌داد. طبقه‌ی بالا گالری کوچکی داشت و کمی هم نقاشی می‌کرد، فریب‌کاری قدیمی. دیوار مایل گالری را که چیزی از اتاق زیر شیروانی بزرگ‌تر نبود، با عکس‌های بزرگی از آندره ژید، چایکوفسکی، نورمن داگلاس، دو نویسنده‌ی معروف دیگر انگلیسی، نیجینسکی (همه‌اش ران و برگ‌های انجیر،) هرالد دی دابل‌نیم (پروفسوری چپ‌گرا‌ با چشم‌های تر از دانشگاه میدوسترن) و مارسل پروست آراسته بود. به‌نظر می‌آمد که همه‌ی این آدم‌های بیچاره دارند از آن سطح شیب‌دار روی ما می‌افتند. آلبوم عکسی هم از همه‌ی جک‌ها و نیک‌های محله داشت و زمانی که فرصتی پیش آمد تا آن را ورقی بزنم و نظرهایی معمول بدهم، گاستون لب‌های گوشتی‌اش را روی هم فشرد و با خشمی اندوهگین زیر لب گفت، «بله، این‌ها آدم‌های خوبی‌اند.» سپس چشم‌های قهوه‌ای‌اش روی خرده‌ریزهای زیبا و هنری و پارچه‌نقاشی‌های پیش‌پا‌افتاده‌ی خودش (با طرح‌هایی از چشم‌های بدوی، گیتارهای قطعه قطعه، نوک پستان‌های آبی و طرح‌های هندسی روز) ‌چرخید و با قیافه‌ای مبهم روی کاسه‌ی چوبیِ نقاشی شده یا گلدانی طرح‌دار ماند و گفت، «یکی از این گلابی‌ها را بردار، خانم روبه‌رویی برای‌ام آورده و برای من زیادی‌ست.»