painting

آسمان خاکستری است

و من نفس می زنم

در انگاره های مازی شکل تو در توی

تنم

سرم

سرم

که لای دستها و پاهای توست انگار

توی قد کشیده ات

که تا آسمان بلند شده است

و به دور دور گردنم

آویخته

آویخته

و انتظار آه های نمناک مرا می کشد.

دلم می خواهد رها شوم

از تو

خودم

از این حلقه ی مکدر مهجور

از این دستهایی که دور کمرم حلقه نمی شوند

از این خوابهایی که دستشان را از من نمی شویند

از این من

که به فلسفه ی دو تایی دیگر ایمان ندارد.

دلم می خواهد رها شوم

لباسهایم را در می آورم

و در آینه خیره به لُختیِ لَختی تنم می نگرم

انگشتم را دراز می کنم

و تا ته در خود کشیده ام تا سر حد لگن فرو می برم

و می جنبانمش

می جنبانمش

تا صدایی

آهی بیاید

کلیتوریسم مرده است انگار

نه،

نه!

او نفس می کشد

نبض می زند

نبض می زند

آخ که چه قدر دلم می خواهد

تمام نرینه های تنم مادینه هایم را

با قدرت تمام در بربگیرند

بگیرند

و آه

آه

انتقال لذتشان باشد از نری به ماده ای

از ماده ای به نری

و انرژیشان

در خودشان بماند

و هدر نرود تا ابد

ابد

ابد.

آبان ۹۲