lolita

ولادیمیر ناباکف /بخش دو/پاره‌ی نه

آن روزها جوانک‌های ناشناسی را هم این‌جا و آن‌جا همراه او می‌دیدم. مثل پیراهن قرمزی. روزی که نخستین برف بارید از پنجره‌ی اتاق پذیرایی دیدم که لو و او نزدیک ایوان جلوی ما با هم حرف می‌زنند. لولیتا کت پارچه‌ایِ یقه‌خزی قدیمی‌اش را پوشیده بود و موهای‌اش را به شیوه‌ی مورد علاقه‌اش آراسته بود، از جلو چتری، از دو سو پیچانده و از عقب حلقه‌هایی از آن را رها کرده بود. روی سرش هم کلاه قهوه‌ای کوچکی گذاشته بود. کفش پوست‌گوزنی‌ و جوراب‌های سفیدش از همیشه شلخته‌تر بود. بنا به عادت، کتاب‌های‌اش را به سینه چسبانده بود و به حرف‌های او گوش می‌داد. در تمام این مدت به پاهای‌اش حالت ویژه‌ای می‌داد: در حالی‌که دو پا را ضربدری روی‌هم گذاشته بود، انگشت پای راست‌اش را رو به عقب برده و تمام وزن‌اش را روی قوزک انگشت پای چپ‌اش سوار کرده بود و آرام عقب‌وجلو می‌رفت، سپس چند قدم جابه‌جا می‌شد و دوباره به همان حال اول برمی‌گشت. عصر یکشنبه‌ای، ویندبریکر او را جلو رستورانی دید و چند دقیقه‌ای با او حرف ‌زد، در حالی‌که مادر و خواهرش می‌کوشیدند به بهانه‌ی گپ‌زدن مرا از آن‌جا دور کنند؛ آهسته و با بی‌میلی همراه‌شان می‌رفتم و به عقب برمی‌گشتم و تنها عشق‌ام را می‌پاییدم. لولیتا روز به روز ادا و اطوارهای بیش‌تری یاد می‌گرفت، مثل شیوه‌ی مودبانه‌ی خندیدنِ نوجوان‌ها که راستی راستی تا کمر خم می‌شوند و کله‌شان رو به عقب می‌افتد. وقتی حس کرد صدای‌اش کردم، هنوز وانمود می‌کرد که خوشحال است، دو قدم به عقب رفت و سپس تغییر جهت داد و با خنده‌ای که روی لب‌های‌اش محو می‌شد به‌سمت من آمد. راستش، عادت آه‌کشیدن‌اش را خیلی دوست داشتم، شاید به این دلیل که مرا به یاد نخستین اعتراف فراموش‌نشدنی‌اش می‌انداخت، با گردن‌نهیِ ناخواسته به سرنوشت، یا گفتن «نه»ای کش‌دار و ته‌صدایی از غرش به هنگامِ نواخته‌شدن کوس سرنوشت. از همه‌ی این‌ها گذشته، حالا که دارم درباره‌ی حرکت و جنب‌وجوش نوجوانی حرف می‌زنم، این را هم بگویم که از دوچرخه‌سواری‌اش و از بالا و پایین‌رفتن‌اش در خیابان تایر روی آن دوچرخه‌ی نو و زیبا‌ نیز خوش‌ام می‌آمد. از رکاب بالا می‌رفت و توانمند شتاب می‌گرفت‌، سپس به حالتی خسته روی زین می‌نشست تا دوچرخه سرعت‌اش کم می‌شد. جلو صندوقِ نامه‌های ما می‌ایستاد، همان‌طور روی دوچرخه مجله‌ای را از توی صندوق بیرون می‌آورد، ورق می‌زد و سر جای‌اش می‌گذاشت. سپس زبان‌اش را روی یک‌ سمتِ لب بالایی‌اش فشار می‌داد و دوباره حرکت می‌کرد و در دل سایه‌روشن‌های رنگ‌پریده‌ی خیابان می‌تازید.

روی‌هم‌رفته و با توجه به این‌که برده‌کودکِ لوس‌شده‌ای بود و با توجه به رفتارهای خام‌اش در زمستان گذشته در کالیفرنیا، به نظرم بهتر از پیش‌بینی‌ام به محیطِ تازه خو گرفت. گرچه هرگز نمی‌توانستم به وضعیتِ پر از دل‌شوره‌ام عادت کنم، به وضعیتی که در آن گناه‌کار، درست‌کار، مهربان یک‌جا زندگی می‌کردند، به نظرم خوب ادا درمی‌آوردم و در این کار بهتر از این نمی‌شد بود. وقتی پس از دقایقی از عشق‌بازی و ناامیدی در اتاق سرد لولیتا، روی تخت اتاق‌ام دراز می‌کشیدم، روز گذشته را مرور می‌کردم و تصاویر خودم را که نمی‌گذشتند بلکه در برابر چشم ذهن‌ام پرسه می‌زدند، تماشا می‌کردم. دکتر هامبرتِ تیره و خوش‌اندام، با رگه‌های سلتی و شاید محافظه‌کار، بسیار محافظه‌کار را تماشا می‌کردم که می‌بیند دخترش به مدرسه می‌رود، با لبخند ملایم و ظاهری خشنود، ابروهای کلفت سیاه تبلیغاتی‌اش را بالا می‌کشد و به خانم هالیگنِ خوب که بوی طاعون می‌دهد خوش‌آمد می‌گوید، (با شناختی که از خانم هالیگن داشتم می‌دانستم که در نخستین فرصت به سراغ جین ارباب‌اش می‌رود.) آقای همسایه‌ی دست راستی، دژخیم بازنشسته یا نویسنده‌ی رساله‌های مذهبی (چه فرق می‌کرد؟) را می‌دیدم، اسم‌اش چی‌ست، به‌گمان‌ام فرانسوی‌ست یا شاید سوئیسی، توی اتاق مطالعه‌ی بدون ‌پرده‌اش، پشت ماشین تایپی در اندیشه‌ای غور می‌کرد، نیم‌رخ‌اش لاغر می‌زد، با ابرویِ نخواب بور و هیتلری. روزهای پایان هفته ممکن بود پروفسور هامبرت را با پالتویی خوش‌دوخت و دستکش‌های قهوه‌ای ببینند که با دخترش تا هتل والتون قدم می‌زند (هتل والتون به‌خاطر چیزهای خاصی معروف بود: خرگوش‌های چینی با پاپیون مخملی و جعبه‌های شکلاتی که میان‌شان منتظر می‌نشستیم تا میزی برای دو نفر خالی شود و وقتی خالی می‌شد هنوز خرده‌نان‌های آدم‌های قبلی روی‌اش بود.) روزهای هفته هم دوروبر ساعت یک بعد از ظهر دیده می‌شد که ماشین‌اش را از پارکینگ و از میان شمشادهای لعنتی بیرون می‌آورد و به خانم صدچشمِ سمت چپی سلام می‌گفت و وارد خیابانِ لغزان می‌شد. توی کتابخانه‌ی خوب و گرم کالج بیردزلی، میان زن‌های جوان و گنده‌ای که در سیل دانش بشری گیر افتاده و گیج‌اند، پروفسور هامبرت نگاه سردش را از روی کتاب به‌سمت ساعت می‌چرخاند. در محوطه‌ی دانشگاه، با کشیشِ کالج، پدر ریجر (که هم‌چنین در مدرسه‌ی بیردزلی انجیل درس می‌داد) قدم می‌زد. «یکی به من گفت، مادرش هنرپیشه‌ی معروفی بوده و در سانحه‌ای هوایی کشته شده. شاید هم اشتباه از من باشد. عجب، پس ماجرا این‌طوری‌ست؟ حالا می‌فهمم. خیلی ناراحت‌کننده است.» (مادرش را مبرا کرده و بالا برده، هان؟) توی فروشگاه مواد غذایی، برای فرار از نگاه پروفسورِ دست راستی، زن‌مرده‌ای آرام و کند، با چشم‌هایی مثل چشم بز، چرخِ خریدم را به‌سمت راهروهای پیچ‌درپیچ فروشگاه هل دادم. پیراهنی آستین‌دار پوشیدم و شال گردنی کلفت دور گردن‌ام بستم و برف‌های جلو خانه را پارو کردم. سپس بی‌هیچ شتابی پشت‌سر دختر مدرسه‌ای‌ام وارد خانه شدم (حتا پاهای‌ام را هم با حوصله روی موکتِ جلو در پاک کردم.) دالی را پیش دندانپزشکی بردم. پرستاری زیبا به مجله‌های قدیمی‌اش نگاه می‌کرد، پاهای‌ات را نشان نده. هنگام شام با لولیتا، آقای ادگار هامبرت هامبرت در رستورانی دیده شد که دارد استیک‌اش را با کارد و چنگال و به شیوه‌ی اروپایی می‌خورد. از کنسرتی لذتی دوچندان می‌برد: دو مرد فرانسوی صورت‌مرمریِ آرام با دخترک موسیقی‌دان موسیو هامبرت هامبرت شانه به شانه می‌نشینند و پدر در سمت راست او و پسرک موسیقی‌دانِ پروفسورِ همسایه‌ی راستی (که پدرش شبِ سلامتی‌بخشی را در پراویدنس می‌گذراند) در سمت چپ موسیو گاستون گودین. درِ پارکینگ خانه را که باز می‌کند لوزی روشنی از نور ماشین را در بر می‌گیرد و سپس خاموش می‌شود. دیده می‌شود که با پیژامه‌ای رنگارنگ سایه‌روشن‌های اتاق لولیتا را پایین می‌کشد. صبح شنبه، بی‌آن‌که کسی ببیند دخترک سفیدبرفی‌اش را توی دستشویی زیر نظر می‌گیرد و بدن‌اش را برانداز می‌کند. صبح یکشنبه به کلیسا نمی‌رود اما دیده و شنیده می‌شود که به دالی می‌گوید، دیر نکنی. دالی به زمین سرپوشیده‌ی تنیس می‌رود. به همکلاسی بسیار کنجکاو دالی اجازه می‌دهد که به خانه بیاید: «برای اولین بار یک مرد را دیدم که ربدوشامبر پوشیده، البته به‌جز در فیلم‌ها.»

۹

دوست‌های دالی که منتظر بودم بیایند و ببینم‌شان، آمدند، اما روی‌هم‌رفته هیچ‌کدام‌شان چنگی به دل نمی‌زدند. به جز یکی‌شان اسم بقیه را دقیق به‌خاطر نمی‌آورم. به نظرم اسم‌شان اوپال فلانی، لیندا هال، ای‌وس چپمن، اوا روزِن و مونا دال بود. اوپال موجودی کم‌رو، بد‌قیافه، عینکی و پر از جوش که شیفته‌ی دالی بود، گرچه دالی به او زور می‌گفت و برای‌اش گردن‌کلفتی می‌کرد. لیندا هال قهرمان تنیس مدرسه بود و دالی دست‌کم هفته‌ای دو بار با او تنیس بازی می‌کرد: گمان می‌کنم لیندا نیمفتی واقعی بود، اما به دلایلی نامعلوم آن روز به خانه‌ی ما نیامد. شاید خانواده‌اش به او اجازه ندادند که بیاید؛ از این روی، او را مانند پرتو گذرایی از آفتاب در زمین تنیس مدرسه به یاد می‌آورم. هیچ‌کدام از بچه‌های دیگر هیچ نشانه‌ای از نشانه‌های نیمفتی نداشتند، به‌جز اوا روزن. ای‌وس بچه‌ای بود چاق و یک‌وری با پاهای پرمو، ولی مونا گرچه در نگاهی کلی خوش‌قیافه بود و فقط یک سال از معشوقه‌ی سالخورده‌ی من بزرگ‌تر، بی‌شک حالا دیگر مدت‌ها از دوره‌ی نیمفت بودن‌اش می‌گذشت، البته اگر بشود گفت که زمانی در زندگی‌اش نیمفت بوده. اوا روزن، کوچولوی مهاجری از فرانسه، مثال خوبی از کودک زیبای نه‌چندان گیرایی بود که برخی از عناصر اولیه‌ی گیرایی نیمفتی را به نیمفت‌شناس خام‌دست زیرکی نشان می‌داد، مثل قیافه‌ی بلوغ کامل و چشم‌های خمار و گونه‌های برآمده. موهای مسی براق‌اش حالت ابریشمی موی لولیتا را داشت و ویژگی‌های صورت سفیدِ شیری و ظریف‌اش با لب‌های صورتی و مژه‌های نقره‌فام‌اش از دیگر نمونه‌های نیمفت‌ها کم‌تر به روباه شبیه بود، از آن دودمان بزرگ نژاد کله‌سرخ‌ها؛ و اونیفورم سبز نمی‌پوشید، بلکه تا جایی که به یاد دارم لباس‌های سیاه یا آلبالویی تیره می‌پوشید، مثلا ژاکت پشمی سیاهِ بسیار شیک و کفش‌های پاشنه‌بلند مشکی، و لاک قرمز پررنگ. آن شب من با او فرانسوی حرف زدم (که این کارم حال لو را به هم زد.) لهجه‌ی این بچه هنوز ناب و ستودنی بود ولی واژه‌های مربوط به مدرسه و کلمه‌های مربوط به بازی‌ها را با واژه‌های رایج آمریکایی جایگزین کرده بود و کمی هم لهجه‌ی بروکلینی داشت که برای کوچولویی پاریسی که به مدرسه‌ی نیوانگلندی‌ای با آرمان‌های ساختگی بریتانیایی می‌رفت، جالب بود. متاسفانه، به‌رغم این‌که «عموی آن بچه‌ی فرانسوی» میلیونر بود، لو به دلیلی دوستی‌اش را با او قطع کرد، پیش از آن‌که برای من فرصتی پیش آید که بتوانم به شیوه‌ی باحیای خودم از حضور خوشبوی او در خانه‌ی هامبرت لذت ببرم. خواننده‌ام می‌داند که با بودن گروهی از دختربچه‌ها، نیمفت‌های خوب و دلگرم‌کننده، دوروبر لولیتای‌ام به چه هدف مهمی ‌می‌رسیدم. برای مدتی می‌کوشیدم که به مونا دال علاقه‌مند شوم. او خیلی به خانه‌ی ما می‌آمد، به‌ویژه در ترم بهاره که او و لولیتا به تئاتر و نمایش رغبت خاصی نشان می‌دادند. همیشه می‌خواستم بدانم که دلوروس هیزِ بسیار خیانت‌کار چه رازهایی پیش مونا دال برملا می‌کند، دلوروسی که با پافشاری و خواسته‌ای گران‌قیمت جزییات گوناگون و باورنکردنی از رابطه‌ی مونا با یکی از تفنگ‌داران دریایی را برای من تعریف می‌کرد، به او چه می‌گفت؟ شخصیت لو این‌گونه بود که مثلا یک دختر جوان زیبا، سرد، هرزه و مجرب را به‌عنوان نزدیک‌ترین دوست‌اش انتخاب کند. همان دختری که یک‌بار شنیدم توی راهرو، با هیجان به لو گفت بلوز پشمی‌اش باکره است و سپس شنیدم (لو قسم می‌خورد عوضی شنیده‌ام) که می‌گوید، «تنها چیز باکره‌ی تو، بچه…» صدای خشک و خس‌خسی داشت و موهای عروسکی تیره با فری مصنوعی، گوشواره و چشم‌های برجسته‌ی قهوه‌ای کهربایی و لب‌های شهوت‌انگیز. لو می‌گفت به‌خاطر این‌همه جواهراتی که به خودش آویزان می‌کند، معلم‌ها سرزنش‌اش می‌کنند. دست‌های‌اش می‌لرزید. با بهره‌ی هوشی ۱۵۰ که به خودش بار کرده بود. و من هم می‌دانستم که روی کمر زنانه‌اش خال قهوه‌ای شکلاتی خیلی بزرگی دارد. این خال را آن شبی دیدم که او و لو برای آکادمی باتلر پیراهن‌های روشن و پشت‌باز وهم‌انگیز پوشیده بودند.

کمی زیاده می‌گویم، ولی دست خودم نیست که ذهن‌ام در سراسر آن سال تحصیلی دور می‌زند و حافظه‌ام همه‌چیز را به‌یاد می‌آورد. در برابر تلاش‌های‌ام برای رسیدن به این نتیجه ‌که لو چه پسرهایی را می‌شناخت، دوشیزه مونا دال با ظرافت از پاسخ‌دادن طفره رفت. آن روز لو با لیندا برای بازی تنیس به باشگاه بیرون‌شهری رفته بود. پس از تمام‌شدنِ بازی تلفن کرد که ممکن است نیم‌ساعت دیر برسد، سپس از من خواست تا از مونا که برای تمرین صحنه‌ای از نمایشِ رام کردن زن وحشی می‌آمد، پذیرایی کنم. با بهره‌وری از همه‌ی گریزها و فریب‌ها و اداهایی که مونا بلد بود دربیاورد، با طعنه‌ای خفیف اما آشکار (ممکن است اشتباه کنم؟) دختر زیبا جواب داد: «راستش آقا، دالی خیلی به پسرها اهمیت نمی‌دهد. راستش، من و دالی رقیب هم‌دیگریم و هر دوی‌مان عاشق پدر ریجریم.» (این شوخی بود. چند پاراگراف پیش‌تر به آن مرد گنده‌ی غمگین چانه‌اسبی اشاره کردم: در جشن کوچکی که تاریخ‌اش را درست به یاد نمی‌آورم، آن‌قدر از برداشت‌اش درباره‌ی کشور سوئیس گفت و حوصله‌ام را سر برد که نزدیک بود دست به آدم‌کشی بزنم.)

جشن‌تان چه‌طور بود؟ هنگامه بود. چی بود؟ آشوب. تو یک کلمه بگویم، محشر بود. لو خیلی رقصید؟ آره ولی نه در حد مرگ، آن‌قدر که می‌توانست رقصید. این مونای ضعیف درباره‌ی لو چه فکر می‌کرد؟ آقا…؟ درباره‌ی وضع درس و مشق لو چه نظری داشت؟ خدای من، راستی راستی بچه‌ی بی‌نظیری‌ست. اما رفتارش در کل…؟ معرکه است. ولی هنوز؟ مونا در پایان گفت، «عروسک است.» و بی‌درنگ آهی کشید و کتابی را که اتفاقی دمِ دست بود، برداشت و با تغییری در قیافه‌ و درهم‌کشیدنِ فریبکارانه‌ی ابروهای‌اش گفت، «آقا، شما درباره‌ی بالزاک چه نظری دارید؟ آیا واقعا تا این اندازه که می‌گویند عالی‌ست؟» آن‌قدر به صندلی من نزدیک شد که بوی ناخواستنی کرم و نرم‌کننده‌ی پوست‌اش را حس کردم. ناگهان فکر عجیبی به ذهن‌ام زد: آیا لولیتای من قصد جاکشی داشته؟ و سپس فکر کردم که اگر چنین قصدی داشته، جانشین اشتباهی را برای خودش پیدا کرده. نگاه خوشایند مونا را نادیده گرفتم و یکی دو دقیقه‌ای درباره‌ی ادبیات حرف زدم. سپس دالی رسید و چشم‌های کم‌رنگ‌اش را روی ما تنگ کرد. من رفتم و دو دوست را به حال خود رها کردم. روی یکی از آن قابِ پنجره‌های تارعنکبوت‌گرفته‌ی مشبکِ بالای پاگردِ پله‌ها لعاب یاقوتی خورده بود و آن بریدگی ناشیانه در میان مستطیل‌های رنگ‌نشده و ظاهر ناقرینه‌اش- حرکتِ اسب از بالا- همیشه آشفته‌ام می‌کرد.