Zerehi-hدر روزگار ما بهانه برای شادی کم نیست، ما مردم اما بیشتر در پی بهانه ی اندوه هستیم تا انگیزه ی شادی. خویی که در ایرانیان باستان خلاف آن رونق داشته، از انبوه جشن ها و دست آویزهای آنان به شادی و سرور می شود این خوی نیک ایرانیان را دید. ما حتی هنگام که همه ی اسباب شادی فراهم است، دنبال راه گریزی برای خیمه در وادی اندوه زدن بر می آئیم. دوستی دارم که در این کردار استاد است. یک بار با هم سفر رفتیم، به اصرار من هرچه پی بهانه رفت که نرویم، راه برش بستم. سرانجام تسلیم شد. با خود عهد کرده بودم نگذارم در دنیای اندوه جان فرسای آن روزهایش گرفتار بماند. مسیری را که انتخاب کرده بودم می دانستم، خود بارها رفته، آدم از انبوه زیبایی طبیعت به مرز جنون می رسد.

جلد شهروند 1469

جلد شهروند ۱۴۶۹

 راه که افتادیم، گفت خیال می کند، باران خواهد گرفت، برای همین بهتر است روز دیگری را برای این سفر در نظر بگیریم. گفتم به گفته ی آن دوست دیگر مشترکمان شادی آفرین تر از باران مگر در جهان چیزی هست! بی درنگ گفت، نه برای سفر و رانندگی! کوشیدم ذهنش را از خیال بارانی که قرار نبود ببارد دور ببرم، گفتم من نگاه کرده ام باران نخواهد بارید. داستان دراز را کوتاه کنم، در مسیری که من از شادی و خوشحالی همیشه ی خدا به وادی  جنون می رسیدم، آن دوست چشمش به هر زیبایی که افتاد یاد یکی از خاطرات خوشش در ایران افتاد و کلی غصه خورد و اشک ریخت.

این یک مثال از رفتار ما مردم برای گشتن پی بهانه برای حرام کردن شادی های در گوشه و کنار زندگی است. برای همین من به بهانه یلدا و تعطیلات کریسمس در راه، فکر کردم سری به مولوی شاعر شادی شکار زبان فارسی بزنم و یکی از شعرهای او را که حکایت از شیفتگی به شادی را دارد بهانه ی این دو جشن ایرانی و جهانی کنم، تا شاید به ما و آن دوست عزیز من که برای گریز از شادی هیچوقت بهانه کم ندارد، یادآوری بشود به قول دوست دیگرمان از لونی دیگر، برایتان شادی و عاشقی آرزو می کنم!

touka--yalda

توکا نیستانی

جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن

آنکه آموخت مرا همچو شکر خندیدن

گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم

عشق آموخت مرا شکل دگر خندیدن

به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند

کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا

جان هر صبح و سحر، همچو سحر خندیدن

گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم

عادت برق بود وقت مطر خندیدن

گر تو میر اجلی از اجل آموز کنون

بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن

ورتو عیسی صفتی؟خواجه! در آموز ازو

بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن

ای منجم اگرت شق قمر باور شد

بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن

همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات

وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن…

مسجد  اقصاست  دلم ، جنت  مأواست  دلم

حور شده،‌  نور شده، جمله  آثارم  از او

قسمت گل  خنده بود، گریه ندارد چه کند؟

سوسن و گل می شکند در دل هشیارم از او

خانه شادی است دلم، غصه ندارم چه کنم؟

هر چه به عالم ترشی، دورم و بیزارم از او

* اگر تو عاشقی  غم  را  رها کن/ عروسی  بین و  ماتم را رها کن

این بیت هم از مولاناست