به مناسبت پنجاه و چهارمین سال درگذشت نیما

 

این روزها پنجاه و چهارمین سالگرد درگذشت پدر شعر نو فارسی، نیما یوشیج است؛ کسی که زندگی خود را وقف شعر و ادب فارسی کرد و طرزی نو و جدید در سرودن شعر از خود بر جای گذاشت؛ روشی که از ظرفیت و گستردگی فراوانی در بیان اندیشه ها و افکار برخوردار است و با آن می توان بسیاری از گفته ها و احساسات را که در قالب سنتی شعر ارائه آنها مشکل است، به راحتی و زیبایی بیان کرد.

nima-S

در این نوشتار درصدد هستم که خاطرات سفر خودم به یوش، زادگاه نیما را برای شما بنویسم.

یوش دهکده ای ییلاقی و کوهستانی است که در میانه جاده چالوس و هراز واقع شده است. برای رفتن به آنجا حداقل از دو مسیر مناسب امکان پذیر است ولی من از راهی رفتم که هر ساله نیما در تابستان ها به آنجا می رفت؛ از جاده چالوس و از پل زنگوله.

سفرنامه نویسی پنجره ای است به دنیای واقعیت ها و صمیمیت ها. کسی که سفرنامه می نویسد نمی تواند دروغ بگوید و غیر از آن چه که می بیند و انجام می دهد، بنویسد. خاطرات سفر همچون آئینه ای است که در مقابل رویدادها قرار می گیرد تا هر آن چه که به طور طبیعی وجود  دارد، در آن منعکس شود. گاهی اوقات یک سفرنامه نویس چیزهایی را می نویسد که هیچ مورخ و نویسنده ای به آن اشاره نکرده است. در حقیقت سفرنامه نویسی سیری در انفاس و آفاق گیتی است و کسی که به سفر می رود عاشق کشف لحظه های از دست رفته و افق های مجهول و رفتار عجیب و جدید است.

خیلی ها به یوش سفر می کنند. خیلی ها هم از خاطرات سفر خود مطلب نوشته اند، ولی حال و هوای من در این سفر به گونه ای دیگر بود، چون احساس می کردم همراه نیما و عالیه خانم و با همان قاطرهایی که مشهدی اسداله چاروادار یوشی برای نیما می آورد به سوی یوش در حرکتم. پس کیفیت سفر من به یوش و نوشتن این سفرنامه با دیگر نوشته ها فرق دارد. من این سفرنامه را موقعی می نویسم که مدت پنج سال در زندگی و آثار نیما به پژوهش و بررسی پرداخته ام و علاوه بر چندین مقاله درباره او و آثارش، کتاب “نیما چه می گوید؟” را به رشته تحریر درآورده ام که به بازار عرضه شده است. به همین دلیل است که می گویم در این سفر حال و هوای دیگری دارم. نیما را جور دیگری می شناسم که با شناخت معمولی از یک شاعر سنت شکن فرق دارد.

در هر حال، صبح زود به شوق دیدار خانه پدری نیما و نشستن در کنار مزار مردی که در طول زندگیش همواره تنها بود و حتی نزدیک ترین کسان و دوستانش نیز وی را نشناختند به همراه دوست دیرینم حسن نیکبخت از تهران، شهری که همواره مورد تنفر و محل اذیت و آزار نیما بود به سمت یوش زادگاه او حرکت کردیم و دل به جاده چالوس سپردیم. شور و شوقی که در دل نهفته بود آن چنان گذشتِ زمان را در خود فرو برد که در مدت کوتاهی به “پل زنگوله” در جاده چالوس رسیدیم و راه را به سوی آرامگاه ابدی نیما پی گرفتیم. چند لحظه ای در کنار این پل نشستم و دل به جریان آبی که از زیر آن روان بود سپردم. ذهن را به خاطرات دوری که نیما هر ساله به شوق دیدار طبیعت دوران کودکی اش و مردم ساده و روستایی یوش در این محل با سور و سات زندگی از اتوبوس ایران پیما پیاده می شد، کشاندم. از دور احساس کردم مشهدی اسداله چاروادار در حالی که لبخند به لب دارد به سراغ نیما و خانواده او که من هم همراهشان هستم، می آید تا ما و وسایلمان را سوار قاطرهای خود کند و راه یوش را از داخل کوه ها و دره ها و تنگه های صعب العبور در پیش گیرد. دل بی صبرانه به شوق درآمد و همچون پرنده ای بلند پرواز به بالای کوه ها و گردنه های سر به فلک کشیده، اوج گرفت. مسافت کمی از قهوه خانه پل زنگوله دور نشده بودیم که صدای کبک ها و پرندگان گوناگون سکوت منطقه “ترک وشم و لا وشم” را شکست و ناگهان مشهدی اسداله در میان این صداها و صدای آبشاری که از بلندی کوه به رودخانه پل زنگوله می ریخت، شروع به خواندن آواز سوزناک محلی کرد.

nima-2

نگاهم به چهره نیما افتاد و دیدم او تمام هستی و شور و شوق زندگی را در پس آوازهای محلی مشهدی اسداله جستجو می کند و کاروان کوچکش به سوی روستای محل عشق ها و ناکامی های وی در دره یوش به پیش می رود. عالیه خانم و شراگیم بر روی بار قاطرها نشسته بودند و در جلوی چشم، طبیعت بود و کوه و زیبایی های خیره کننده و آسمان آبی با لکه های ابر که خودنمایی می کردند.

من احساس نمی کردم که در اتومبیل نشسته ام و پیچ ها و گردنه های جاده یوش را پشت سر می گذارم. خود را با تمام وجود همراه نیما می دیدم که مشهدی اسداله مرا هم به روی قاطری سوار کرده بود و خود پیاده شده و دهانه آن را از جلو می کشید. نمی دانستم در خوابم یا بیداری. نسیم جانبخش ملایمی را روی صورتم حس می کردم و دل به کوه و درخت و آب سپرده بودم. ذهنم را به ذهن نیما پیوند زدم که ناگهان در افقی نه چندان دور تنگه “ماخ اولا” چهره گشود و تمامی ما را در خود فرو برد. یاد شعر نیما افتادم که سروده بود:

ماخ اولا پیکره رود بلند

می رود نامعلوم

می خروشد هر دم

می جهاند تن، از سنگ به سنگ

چه فراری شده

(که نمی جوید راه هموار)

می تند سوی نشیب

می شتابد به فراز

می رود بی سامان

با شب تیره، چون دیوان که با دیوانه.

 

یک آن احساس کردم که همراه نیما در میان این دره در حرکتم و صدای او را که در داخل تنگه پیچیده است می شنوم که برای شراگیم دارد قصه می گوید از پیرزن جادوگری که روزها در حفره ای بزرگ داخل صخره های ماخ اولا پنهان است و شب ها بیدار می شود و به حرکت درمی آید. روح من در میان خواب و بیداری در صخره ها و کوه های جاده یوش باقی مانده بود و جسمم در داخل اتومبیل پیچ ها و بلندی های جاده را با سرعت پشت سر می گذاشت.

در این سیر و سلوک عاشقانه و پر خاطره از دهکده “اوز” گذشتیم و از دور کوه “وازنا” خودنمایی کرد که همچنان پر غرور و سرکش با چشمانی پر فروغ به دنبال نیما می گشت. این بار بر بالای آن ابری نبود تا نشان از بارندگی در قشلاق باشد. چیزی که یوشی ها تجربه کرده اند.

پیرمردی کهنسال با داسی در دست از کنار جاده به یوش می رفت. سوارش کردیم. در صندلی عقب نشست. گویی نیمای خودمان را یافته بودیم. “مصطفی جمشیدی” به زبان مازندرانی از کودکی هایش با نیما گفت که چگونه نیما زیر درختان یوش آتش می افروخت و چای درست می کرد و با همشهریانش با آب نبات هایی که از شهر آورده بود می خوردند. مصطفی ۷۸ سال دارد و هنگامی که نیما درگذشت او ۲۶ ساله بود. از عشقی که نیما به مردم داشت و مردم هم به او داشتند، سخن گفت. از تنفر نیما به ارباب ها و خان ها، چون آنها نتیجه دسترنج مردم رعیت را چپاول می کردند. او از کارهای نیما حرف زد. از کمک هایش به مردم و از شکار رفتن با او. شکار کبک در میان کوه ها و آبشخورهای یوش. از این که نیما با شهامت خان ده را از حمام بیرون کرد تا مردمی که از سرکار برگشته بودند به حمام بروند. از خانواده نیما و پدر و پدر بزرگ او گفت که همه خوب و مردمدار بودند. از مسجدی که در یوش پدربزرگ او ساخته بود. از لادبن برادر نیما که یوش را ترک کرد و دیگر برنگشت.

مصطفی ما را به کوچه پس کوچه های پر صفای یوش برد و به نزدیکی خانه دوست. کوچه های سنگفرش با دیوارهای گلی و درختان انبوه. جایی که نیما بارها از آن گذشته بود. آدم در این کوچه ها نه تنها گم نمی شود بلکه خود را پیدا می کند. انگار همین دیروز بود که در شبانگاه، نیما در میان اتاق هشتی منتظر نشسته بود و می خواند:

ترا من چشم در راهم شبا هنگام

که می گیرند در شاخ “تلاجن” سایه ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم.

شباهنگام، در آن دم که برجا دره ها چون مرده ماران خفتگانند،

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم.

 

حال در این فکر بودم که آیا ما را نیز نیما چشم در راهست؟ از که باید پرسید در این کوچه پس کوچه های یوش که در آن عشق موج می زند، خانه دوست کجاست؟ عجب سئوالی. چشمم ناگه به کوچه ای افتاد که نام “سهراب سپهری” بر آن نهاده بودند. او به ما نشانی داد. نشانی خانه نیما را:

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است

می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می آرد

پس به سمت گل تنهایی می پیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی

کودکی می بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست؟

در جستجوی یافتن خانه دوست بودیم که ما را آشنایی صدا زد. در کوچه ای به نام “سیروس طاهباز” او خوب می دانست خانه دوست کجاست. ما را یک راست به در خانه او برد. بر کوبه دری پر از گل میخ قدیمی کوبیدیم. خانمی ما را ندا داد در آئید، خانه دوست همین جاست. عجیب صدای این خانم شبیه صدای بهجت کوچولو، خواهر نیما بود. به درون رفتیم. سادگی، زیبایی و صداقت روستایی همه جا را پر کرده بود. بی خود نبود که نیما از شهر گریزان بود. از لابلای دیوارهای خشت و گلی و درهای چوبی متعدد که نور را از پس شیشه های رنگی به رنگین کمانی از زیبایی ها می شکستند به سرای ابدی نیما یوشیج وارد شدیم. یک راست بر سر مزارش رفتیم. نشستیم در کنار او، درد دل ها کردیم. از تنهایی و غربت که ما نیز غریبیم و تنها. بسیار خوشحال شدم وقتی که دیدم سیروس طاهباز پس از سال ها کوشش در میان کاغذ پاره های نیما و سر و سامان دادن به سروده های او، اینک نیز پیر و مراد خود را در یوش تنها نگذاشته است. پیش خود گفتم اگر نیما در زندگی اش تنها بود و کسی را نداشت و اگر شراگیم حتی پس از مرگ پدر نیز علی رغم نفرین های نیما بر فرزندی که وطن اش را ترک کند، او را ترک کرد، لااقل طاهباز این معرفت را داشت تا نگذارد نیما در یوش تنها بماند.

چشمم به گوری افتاد، اشک از چشمانم جاری شد. دیدم بهجت کوچولو خواهری که نیما او را عاشقانه می پرستید و می خواست برایش کلاهی از گل درست کند تا هر چه پروانه هست دور آن کلاه جمع شوند و پیراهنی برای او بخرد که در مهتاب، مهتابی رنگ و در آفتاب به رنگ آفتاب باشد، اکنون در کنار برادر آرمیده است.

در دل احساس شعف کردم که نیما اگر چه در زندگی دمی آرامش نداشت، ولی در دل خاک یوش و در خانه پدری، در سکوت و صفا با آرامش در کنار عزیزانش خفته است. ولی پس ذهنم احساس کمبود می کردم. پس عالیه خانم کو؟ واقعاً جای او در یوش خالی است. یاد نامه ای افتادم که نیما برای او در دوران جوانی اش نوشته بود:

“من همیشه از مقابل گل ها مثل نسیم های مشوش عبور کرده ام. قدرت نداشته ام آنها را بلرزانم. در دل شب ها مثل مهتاب بر آنها تابیده ام. نخواسته ام وجاهت آسمانی آنها پنهان بماند. کدام یک از این گل ها می توانند در دامن خودشان یک پرنده غریب را پناه بدهند. من آشیانه ام را (قلبم را) روی دستش می گذارم، که می تواند ابرهای تیره را بشکافد، ظلمت ها را برطرف کند و ناجورترین قلب ها را نجات بدهد؟ عالیه! تو! تو می توانی.

می دانی کدام ابرها، کدام ظلمت ها، ظلمت شبهای درازی بوده اند که شاعر برای گل موهومی که هنوز آن را نمی شناخت خیال بافی می کرده است. ابرها موانعی بوده اند که مطلوبش را از نظرش دور می کردند.

آن گل تو بودی. تو هستی. تو خواهی بود.

چقدر محبوبیت و مناعت تو را دوست می دارم. گل محبوب قشنگ من!”

نمی دانم حرف دلم را باید به کی و چه کسی بگویم که نیما بدون عالیه در یوش هنوز هم تنها است. اگر می خواهید او را لااقل اکنون که در دل خاک آرمیده است برای یک بار هم که شده، خشنودش سازید، عالیه را هم به کنار او بیاورید.

همه جا را عاشقانه نگریستیم، اتاق ها، درها، دیوارها، سقف ها، وسایل زندگی نیما، شناسنامه او، قباله ازدواجش با عالیه، کتاب هایش، نقاشی هایش، زین اسبش، چراغ های پریموس، لمپا، فانوس هایی که شب هنگام با او بودند، عکس های مختلف، گنجه ی لباس ها، یخدان چوبی، عکس طوبی مفتاح مادرش که گویی هنوز در آن خانه حکمفرمایی می کند، رادیو قدیمی نیما، دوربین شکاری، مخزن باروت، نوار فشنگ، تفنگ شکاری، جعبه های وسایل شخصی، عینک مطالعه و… همه اینها با ما حرف می زدند و از زندگی در کنار نیما سخن می گفتند.

گل های آفتاب گردان داخل حیاط نیما، رو به سمت غروب آفتاب گرفته بودند که ما خانه همیشگی او را ترک کردیم. بیرون آمدیم ولی دل در آنجا بود و در کنار نیما، در کنار سیروس و در کنار بهجت کوچولو.

هر کسی را که در کوچه پس کوچه های یوش می دیدیم به شکل نیما بودند. گویی در یوش همه نیمایی هستند و همه عاشقانه او را دوست دارند. همه از این که از حق شان در مقابل خان ها و ارباب های روستا جانانه دفاع می کرد، سخن می گویند.

“یزدان حق بیان” که شصت سال است در یوش زندگی می کند از خوبی های نیما برایمان سخن گفت. از این که او کاری به کار کسی نداشت و هیچ کس از او بدی ندید. از شکار رفتن نیما، از مخالفت هایش با خان ها، از شیطنت ها و بازیگوشی های شراگیم پسر نیما، از کمک های عالیه خانم به زن های یوش، از رضایت اهالی محل از ایجاد موزه نیما و آوردن او به زادگاهش. از گردشگرانی که به سراغ نیما می آیند. از این که همه خان ها از بین رفتند ولی او باقی ماند. از مراسمی که همه ساله در سال روز تولد و درگذشت نیما در یوش و شهر نور برگزار می شود. از مسجد جد نیما که در پشت خانه او واقع شده است.

“رمضان اسفندیاری” فرهنگی بازنشسته که از بستگان نیما است و همکلاسی شراگیم، از خاطراتش با نیما صحبت کرد. از مردمداری و اخلاق و برخورد خوب او، از شکاری که با نیما رفته بود، در “کنده لو” که گوسفند سرا بود، به همراه شراگیم برای شکار کبک.

یوشی ها مردم پر محبتی هستند. خانمی یوشی که سرایدار مسجد جامع یوش بود و بوی پختن نان شیرمال او در کوچه پس کوچه های یوش پیچیده بود چندین قطعه از آنها را به ما داد. شورای روستا کوچه ای را به نام “ناتل خانلری” کرده  است، علی رغم آن که وی به نیما جفای فراوان روا داشته بود. مردم یوش همه پر محبت، آزاده و میهمان نوازند. عین نیما یوشیج.

یوش را ترک کردیم. رو به جاده برگشت به سوی تهران نهادیم. در طول راه سکوت بر همه چیز و همه جا حکمفرما بود. من در درونم شعر نیما را زمزمه میکردم:

“ترا من چشم در راهم شبا هنگام

گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم.

 

نیما هنوز در یوش چشم در راهست. چشم در راه عالیه خانم، چشم در راه شراگیم که در غربت بسر می برد و چشم در راه همه کسانی که از حقوق مردم ضعیف و تهیدست دفاع می کنند.