ولادیمیر ناباکف /بخش دو/پاره‌ی دوازده

بدین ترتیب سینه‌صاف‌کنان و با دل‌تپش از پله‌ها پایین رفتم. لو توی اتاق نشیمن، روی صندلی راحتی محبوب‌اش ولو شده بود و گوشه‌ی ناخن‌اش را می‌جوید و با نگاهی بی‌احساس و وهم‌آمیز مرا مسخره می‌کرد. پاهای برهنه‌اش را دراز کرده بود و در تمام این مدت چارپایه‌ای را که زیر یکی از آن‌ها بود تکان می‌داد. ناگهان متوجه شدم که نسبت به دو سال پیش، نخستین باری که او را دیدم چه‌قدر عوض شده. به همین دلیل پر از دلهره و نفرت شدم. آیا همه‌ی این تغییرات در همین دو هفته‌ی گذشته اتفاق افتاده؟ دلسوزی؟ بی‌گمان این‌ها همه‌اش فکر و خیال بود. لو درست در مرکز میدان خشمِ جوشانِ من نشسته بود. مه شهوت و خوشی کامل برچیده شده بود و به‌جای‌اش پرتوهای وحشت می‌تابید. آه که چه‌قدر تغییر کرده بود! ظاهرش مثل دخترهای دبیرستانی نامرتبِ زننده‌ای بود که با انگشت‌های کثیف‌شان لوازم آرایش هم‌دیگر را به صورت‌های نشُسته‌شان می‌مالند و برای‌شان مهم نیست که لایه‌ای از کثیفی و کورک‌های چرکی را از پوستی به پوست دیگر منتقل می‌کنند. وای، آن پوست شکوفه‌گون نازک و صاف در روزهای پیش چه زیبا بود و وقتی سر آشفته‌اش را روی زانوی‌ام می‌چرخاندم و با او بازی می‌کردم زیر قطره‌های اشک‌اش می‌درخشید. حالا جایِ آن درخشش خوب و ساده را پوست گل‌انداخته‌ی خشنی گرفته بود. دور سرخیِ پای پره‌های بینیِ نفرت‌انگیزش که بومیان منطقه آن را «سرمازدگی» می‌نامیدند، به رنگ صورتی آتشینی درآمده بود. وقتی نگاه‌ام را با وحشت پایین آوردم، این سرخی خودبه‌خود به روی ران‌اش غلتید- آه، چه‌قدر پاهای‌اش رشد کرده و براق و عضلانی شده…! با چشم‌های فاصله‌دارِ خاکستری‌رنگِ زلال و تا اندازه‌ای قرمز به من نگاه می‌کرد. در آن چشم‌ها این فکر نهان را خواندم که دیدی حق با مونا بود، و این‌که این لولیتای یتیم می‌تواند مرا لو دهد بی‌آن‌که ذره‌ای تنبیه شود! چه سخت در اشتباه بودم. و چه‌قدر خشمگین! هر چیزی از او نفوذناپذیر شده بود و کفرم را درمی‌آورد، پاهای خوش‌فرم قوی‌اش، کف کثیف جوراب سفیدش، ژاکت کلفتی که در این اتاق بسته پوشیده بود، بوی تن‌اش که مثل بوی زن‌های جوان بود، و به‌ویژه صورت بن‌بست‌اش با آن سرخی عجیب و رژ لبی که تازه زده و کمی از قرمزی‌اش روی دندان‌های جلو او مالیده شده بود. ناگهان با یادآوری خاطره‌ی وحشتناکی سرم سوت کشید، یادآوری تصویر نه مونیک، بلکه روسپی دیگری در آن اتاق زنگ‌دارِ سال‌های دور، که یکی او را به این اتاق آورده بود، پیش از آن‌که من فرصت فکرکردن داشته باشم و ببینم که این کم‌سن‌وسالیِ او ارزش آن را دارد که به بیماری وحشتناک جنسی مبتلا شوم؛ همان دختر بی‌مادری که گونه‌ی برجسته‌اش سرخ شده بود، دندان‌های جلو دهان‌اش بزرگ بود و تکه‌ی ربان قرمزی از لای موی قهوه‌ای روستایی‌اش آویزان بود.

Girl

لو گفت، «خب، حرف بزن، تایید او راضی‌ات کرد؟»

گفتم، «بله، خیلی هم خوب. و من شک ندارم که شما دو تا با هم نقشه کشیده بودید. راستش، شک ندارم که تو همه‌چیز را درباره‌ی رابطه‌ی من و خودت به او گفته‌ای.»

«راست می‌گویی؟!»

خودم را مهار کردم و گفتم، «دلوروس، این داستان باید همین‌جا تمام شود. آماده‌ام که تو را از بیردزلی بکشم بیرون و ببرم جایی زندانی‌ات کنم، خودت می‌دانی کجا، این داستان باید همین‌جا تمام شود. آماده‌ام تو را از این‌جا ببرم. وقت بستن چمدان‌هاست. این باید تمام شود یا هر اتفاقی ممکن است بیافتد.»

«هر اتفاقی ممکن است بیافتد، آره؟»

چارپایه‌ای را که با پاشنه‌ی پای‌اش تکان می‌داد، چنگ زدم و پای‌اش تالاپ به زمین افتاد.

فریاد زد، «آهای، این‌قدر تند نرو!»

من هم داد زدم، «اول این‌که بدو برو بالا» و هم‌زمان او را گرفتم و به‌سمت بالای خانه کشاندم. برای چند دقیقه‌ای صدای‌ام بلند بود و هر دو فریاد می‌زدیم و او حرف‌هایی می‌زد که نمی‌شود نوشت. گفت، از من بیزار است. اداهایی زشت درمی‌آورد، لپ‌های‌اش را پر از باد می‌کرد و صداهای شیطانی درمی‌آورد. سپس گفت، وقتی مستاجر مادرش بودم چند بار سعی کرده‌ام که به او تجاوز کنم. پشت سر آن گفت، مطمئن است که مادرش را من کشته‌ام. در ضمن همین حالا با نخستین مردی که از او بخواهد خواهد خوابید، و من هم هیچ غلطی نمی‌توانم بکنم. گفتم برود طبقه‌ی بالای خانه و همه‌ی جاهای پنهانیِ اتاق‌اش را به من نشان دهد. صحنه‌ی پرجنجال و نفرت‌انگیزی بود. مچ قلمبه‌اش را گرفته بودم و او هم به چپ‌ و راست می‌پیچید و می‌کوشید تا دست‌اش را به نقطه‌ای برساند که دست من ضعیف شود و در این لحظه‌ی مناسب خودش را از چنگ من برهاند. اما من او را محکم گرفته بودم. راستش، آن‌قدر محکم که بدجوری به او آسیب رساندم. امیدوارم به خاطر این کار دل‌ام سیاه شود. یکی دو باری هم بازوی‌اش را ناگهان تاباند، چنان شدید که ترسیدم مچ‌اش بشکند. هم‌زمان با آن چشم‌های فراموش‌ناشدنی‌اش چنان به من خیره نگاه می‌کرد که خشم و اشک آدم را درمی‌آورد. صداهای‌مان صدای زنگ تلفن را گم می‌کرد و همین‌که در لحظه‌ای متوجه صدای زنگ تلفن شدم، او هم از زیر دست من در رفت.

گویی تلفن‌مان با بازیگران فیلم‌ها مشترک بود. در این صحنه‌ها خدای فیلم [فیلم‌نامه‌نویس] به‌موقع به یاری می‌آید. این بار همسایه‌ی خشمگینِ سمت چپی بود. ظاهرا پنجره‌ی شرقی اتاق نشیمن کاملا باز بود، اما کرکره‌ها خوشبختانه تا پایین کشیده شده بودند؛ و پشت این کرکره‌ها، شب سیاه و مرطوبِ بهارِ ناساز نیوانگلند نفس‌اش را در سینه نگه داشته بود و به ما گوش می‌داد. من همیشه خیال می‌کردم آن نمونه از پیردخترهای چون ماهی گندیده با افکاری فاسد در نتیجه‌ی آمیزش بیرون‌گونه‌ایِ ادبیات داستانی مدرن به‌وجود آمده‌اند؛ اما حالا مطمئن‌ام که خانم سمت چپیِ نجیب‌نما و هیزِ ما که برای روشن‌کردن هویت ناشناخته‌اش بهتر است اسم واقعی‌اش را بگویم، دوشیزه فنتون لبون، سرش را تا کمر از پنجره بیرون آورده بود و در تلاش بود که علت دعوای ما را دریابد.

«… این جاروجنجال… هیچ معنی ندارد…» گوشی تلفن قات‌قات می‌کرد، «ما این‌جا در خانه‌های همسایه‌داری و اجاره‌ای زندگی نمی‌کنیم. باید تاکید کنم…»

برای سروصدای بلند دوستان دخترم عذرخواهی کردم. «جوان‌ها را که می‌شناسی…» گوشی را روی جای‌اش گذاشتم تا یک و نیم قات باقی‌مانده‌ی دیگرش را از گوش‌ام دور کنم.

پایینِ خانه، درِ توری محکم به هم خورد. لو…؟! فرار کرد؟

از قاب پنجره‌ی راه‌پله‌ها شبح کوچکی شتابان لابه‌لای بوته‌ها جابه‌جا شد؛ نقطه‌ای نقره‌ای در تاریکی، قاب چرخ دوچرخه‌ای حرکت کرد، لرزید و لولیتا رفت.

از قضا آن شب اتومبیل‌مان توی مکانیکی مرکز شهر بود. هیچ چاره‌ای جز این نداشتم که فراریِ بال‌دار را با پای پیاده دنبال کنم. حتا حالا، پس از آن‌که بیش از سه سال از آن روز، هن‌وهن‌کنان سپری شده، نمی‌توانم آن خیابان را در آن شب بهاری که درختان‌اش دیگر پر از شاخ و برگ شده بودند، بدونِ حمله‌ای از وحشت تجسم کنم. دوشیزه لستر جلو ایوان ورودی پرنورشان هم‌گام با سگِ پاکوتاه و بادکرده‌ی دوشیزه فاوین قدم می‌زد. آقای هاید نزدیک بود روی او بیافتد. سه قدم می‌دویدم و سه قدم راه می‌رفتم. بارانی نیم‌گرم شروع به باریدن کرد؛ قطره‌های‌اش روی برگ‌های درخت شاه‌بلوطی طبل می‌زدند. در پیچ بعدی جوانی که خوب دیده نمی‌شد، لولیتا را به نرده‌هایی آهنی چسبانده، نگه داشته بود و می‌بوسید… نه… لو نبود، اشتباه. انگشتان‌ام هنوز مورمور می‌شدند و می‌دویدم.

کم‌وبیش نیم مایل به سمت شرقِ شماره‌ی چهارده‌ی خیابان تایر کوچه‌ای خصوصی‌ست و از پی آن خیابانی‌ست که تایر را قطع می‌کند و یک‌راست به‌سمت شهر می‌رود؛ جلو درِ نخستین داروخانه، دوچرخه‌ی قشنگ لولیتا را دیدم و خاطرم آسوده شد. به جای آن‌که در را به‌سمت داخل فشار دهم، به‌سمت بیرون کشیدم، فشار دادم، کشیدم، فشار دادم و وارد شدم. ببین! ده قدم آن‌سوتر، از پشت شیشه‌ی اتاقک تلفن، لولیتا (خدای ذهنی هنوز با ماست) با دست‌اش کاسه‌ای درست کرده، گوشی را گرفته بود، با اعتماد به‌نفس روی آن خم شده بود و از شکاف چشم‌های‌اش به من نگاه می‌کرد، بی‌درنگ گوشی در دست به من پشت کرد، تند آن را سر جای‌اش گذاشت و با حرکتی نمایشی از اتاقک بیرون آمد.

نزدیک که شد، با زرنگی گفت، «داشتم خانه را می‌گرفتم. چون یک تصمیم عالی گرفته‌ام. اما اول برای‌ام یک نوشیدنی بخر، پاپا.»

او دخترِ بی‌حال‌وحوصله‌ی پشت پیشخان را که داشت توی لیوان یخ می‌گذاشت، کوکاکولا را روی آن می‌ریخت و سپس شربت آلبالو را به آن‌ها اضافه می‌کرد، تماشا می‌کرد و من دل‌ام از دردِ عشق منفجر می‌شد. آن مچِ دست کودکانه. کودک ماهِ من. آقای هامبرت بچه‌ی ماهی دارید. هر وقت از این‌جا رد می‌شود، ما از او تعریف می‌کنیم. آقای پیم۱ هم پیپا۲ را تماشا می‌کرد که داشت نوشیدنی‌اش را با نی می‌مکید.

من همیشه [اورمند] کارِ دوبلینی بزرگ را ستوده‌ام.۳ باران دیگر تند و شهوت‌انگیز شده بود.

همین‌طور که لو دوچرخه‌اش را می‌راند و در کنار من می‌آمد گفت، «ببین!» می‌آمد و یکی از پاهای‌اش را روی پیاده‌رو تاریک و براق می‌کشید و حرف می‌زد، «ببین، من تصمیمی گرفته‌ام. نمی‌خواهم بروم مدرسه. من از آن مدرسه متنفرم. من از آن نمایش متنفرم. واقعا متنفرم! دیگر برنمی‌گردم. یک مدرسه‌ی دیگر پیدا کن. بیا همین الان از این‌جا برویم. دوباره به یک سفر دراز. اما این بار هر جا من بگویم می‌رویم، باشد؟»

سرم را تکان دادم. لولیتای من.

دوباره پرسید، «من انتخاب می‌کنم؟» کمی کنارم تلوتلو خورد و سپس به زبان فرانسوی پرسید، «موافقی؟» فقط زمان‌هایی که دخترکِ خوبی می‌شد به زبان فرانسوی حرف می‌زد.

«باشد، موافقم. حالا بپر، بپر، بپر لنور، وگرنه خیس خواهی شد.۴» (سیلی از اشک سینه‌ام را پر کرد.)

دندان‌های‌اش را نشان داد و سپس خم شد و تند تازید، پرنده‌ی من.

دوشیزه لستر که دستکشی زیبا پوشیده بود درِ ورودی خانه‌اش را باز گذاشته بود تا سگ پیر و کندش وارد شود و سگ هم بسیار آهسته می‌رفت.

لو کنار درخت شبح‌مانند قان منتظر من بود.

با صدای بلند گفت، «خوب خیس شدم. حالا خوشحالی؟ مردشور آن نمایش‌نامه را ببرد! منظورم را می‌فهمی؟»

چنگال عفریته‌ای پنجره‌ی اتاق بالایی‌اش را محکم بست.

لولیتای من توی راهروی خانه‌ که با چراغ‌های نورانی خوشایندی روشن بود، بلوزش را درآورد، موهای گوهرنشان‌اش را تکان داد و دو بازوی برهنه‌اش را به سمت من گشود و یکی از زانوهای‌اش را بالا آورد:

«لطفا من را ببر طبقه‌ی بالا. امشب حالی رمانتیک دارم.»

شاید اگر فیزیولوژیست‌ها بشنوند از این موردِ بسیار استثنایی چیزی یاد بگیرند: من در آن لحظه توانایی آن را داشتم که سیلابی دیگر از اشک روان کنم.

۱۵

ترمز را درست کردند، شیلنگ آب رادیاتور را تمیز کردند، سوپاپ و دریچه‌ها را تنظیم کردند و چند مورد دیگر از ایرادهای اتومبیل را برای پاپا هامبرتِ غیرفنی اما دوراندیش رفع کردند. بدین ترتیب وقتی برای سفری دیگر آماده شدیم، اتومبیل مرحوم خانم هامبرت ظاهری آبرومندانه به خود گرفت.

به مدیر مدرسه‌ی بیردزلی، مدرسه‌ی خوب و نازنین بیردزلی قول دادیم همین‌که کاری که برای‌ام در هالیوود پیش آمده تمام شود، برمی‌گردیم (به اشاره رساندم که هامبرتِ خوش‌فکر، مشاور ارشد تولید فیلمی‌ست که به موضوع «اگزیستانسیالیسم» می‌پردازد، موضوعی که هنوز در آن زمان داغ بود.) به‌واقع در سر داشتم که آرام از مرز مکزیک بگذریم. حالا از سال پیش شجاع‌تر شده بودم… و فکر می‌کردم که با معشوقه‌ی کوچولوی‌ام که دیگر شصت اینچ قدش بود و نود پوند وزن چه‌کار کنم. کتاب و نقشه‌های گردشگری‌مان را از زیر خرت‌وپرت‌ها بیرون کشیدیم و لو با شوروشوقی فراوان نقشه‌ی راه‌مان را کشید. آیا به‌خاطر اجراهای نمایش بود که از حال‌وهوای دلزده‌ی خردسالی بیرون آمده و چنان دوست‌داشتنی به کشف واقعیت‌های باارزش علاقه‌مند شده بود؟ در آن صبح یکشنبه‌ی ابری اما گرمی که خانه‌ی معمایی پروفسورِ شیمی را ترک می‌کردیم و از خیابان مین به‌سمت بزرگراه چهارباندی می‌تازیدیم، رویاهای سرخوش غریبی داشتم. فراک کتانی و راه‌راه سیاه‌وسفیدِ عشق من و گردن‌بند نقره‌ی کوچکِ آبی‌رنگ شیک با برش‌های بزرگ و زیبای سبزرنگ گردن‌اش را گوهرنشان کرده بود: هدیه‌ای چون باران بهاری از من. از کنار هتل نیو که گذشتیم لو خندید. گفتم، «یک پنی می‌دهم که بگویی به چه چیزی فکر می‌کردی» و او بی‌درنگ دست‌اش را دراز کرد، اما در آن لحظه به‌خاطر چراغ قرمز باید ناگهان ترمز می‌کردم. همین‌که ایستادیم، ماشین دیگری هم سرعت‌اش را کم کرد و در کنار ما ایستاد. زن جوان ورزشکار و لاغری (کجا دیده بودم‌اش؟) با پوستی روشن و موهای برنزه‌ی براق تا روی شانه، با صدایی زنگ‌دار به لو گفت، «سلام!» و سپس هیجان‌زده‌وار، ادوساوار۵ (شناختم!) با تاکید بر برخی واژه‌ها گفت، «خیلی شرم‌آور است که داری دالی را از نمایش حذف می‌کنی و با خودت می‌بری، حتما شنیده‌ای که نویسنده‌ی نمایش‌نامه درباره‌ی بازی دالی چه تعریف و تمجیدی کرده…»

لو زیر لب گفت، «چراغ سبز است، احمق!» و هم‌زمان با این گفته‌ی او، ژاندارک (نقشی که در تئاتری محلی بازی کرده بود و ما دیده بودیم) دستِ بازوبندبسته‌اش را به نشان بدرودی پرنشاط تکان داد، و تندوتیز از ما فاصله گرفت و به داخل خیابان کمپس پیچید.

«دقیقا کی بود؟ ورمانت یا رامپل‌می‌یر؟»

«هیچ‌کدام، ادوسا گلد، مربیِ ما.»

«منظورم او نبود. منظورم آن کسی‌ست که این نمایش‌نامه را از خودش درآورده. کی بود؟»

«آهان! حالا متوجه شدم چه می‌خواهی. یک زن پیر، فکر کنم کلیر چیز…، بیش از یک نفر بود، خیلی بودند.»

«پس، از تو تعریف کرد؟»

«از چشم‌های‌ام تعریف کرد. پیشانی بی‌عیب مرا بوسید.» و سپس عزیز من به شیوه‌ای نو و تئاتری که به‌تازگی یاد گرفته بود و به آن عادت کرده بود، فریادی از شادی سر داد.

گفتم، «تو هم خیلی آدم عجیبی‌ای لولیتا!» یا چیزی توی این مایه‌ها. «راستش خیلی خوشحال‌ام که از آن بازی مسخره‌ی روی صحنه دل کندی. اما چیزی که عجیب است این است که درست یک هفته مانده به اوج طبیعی۶ کار ول‌اش کردی. آه! لولیتا، باید مواظب باشی و هر چیزی را به این سادگی رها نکنی. یادم می‌آید که رمزدیل را به هوای اردو ول کردی، اردو را به هوای خوشگذرانی در جاده‌ها. می‌توانم خیلی از این تغییرات ناگهانی را برای‌ات برشمرم. باید مواظب باشی لو. چیزهایی هستند که نباید هرگز رهای‌شان کنی. باید ثبات قدم داشته باشی. باید سعی کنی کمی با من مهربان‌تر باشی، لولیتا. و باید نوع و اندازه‌ی خوراک‌ات را هم بپایی. دور ران‌ات نباید از هفده و نیم اینچ بزرگ‌تر بشود. بزرگ‌تر بشود کشنده است (معلوم است که شوخی می‌کردم.) حالا داریم به یک سفر خوش و طولانی می‌رویم. یادم می‌آید…»

۱.Mr. Pim Passes By نمایش‌نامه‌ای‌ست از ای ای ملنِ دوبلینی (م)

۲.Pippa Passes نمایشی شعرگونه از رابرت براونی (م)

۳. “J’ai toujours admiré l’oeuvre ormonde du sublime Dublinois.” با آوردن واژه‌ی اورمند در این جمله‌ی فرانسوی، واژه‌ای که در زبان فرانسوی نیست، بلکه نام هتلی در رمان اولیس است به خواننده می‌رساند که منظورش از بزرگ دوبلینی، جیمز جویس است. شاید منظورش از این جمله و ستایش جویس، سبک نوشتار آزاد جویس است که از هر جنبه‌ای از زندگی می‌نویسد و این سبک بر ساختن شخصیتی سرگردان و اعتراف‌گر چون لولیتا اثر گذاشته است. «اورمند» لاتین است به معنای، «بیرون از این دنیا.» (م)

۴. به باور برخی از اهل ادب، این بیت شعر از کتاب اوگنی آنگین نوشته‌ی الکساندر پوشکین است که از زبان روح شخصیتی مرده از داستان به نام ویلهلم گفته می‌شود و می‌کوشد عشق زمان زندگی‌اش، لنور را تشویق کند که بپرد و پشت او روی اسب بنشیند تا با او به تختخواب مرگ برود. (خود ولادیمیر ناباکوف یکی از کسانی بود که این اثر را به زبان انگلیسی ترجمه کرد.) اما برخی معتقدند که در این جمله «لنور» از شعر «زاغ» اثر ادگار آلن پو برداشت شده و اشاره به معشوقِ دانشجوی عاشقی‌ست که در فراق لنور با زاغ یا کلاغ‌سیاهِ سخن‌گویی دیدار می‌کند. (م)

۵. اِدوسا گلد، مربی تئاتر لولیتا. (م)

۶. آوردن واژه‌ی طبیعی پس از اوج یادآور تجربه‌ی نافرجامِ اوج طبیعی انزال هامبرت در کنار ساحل ریویرا با آنابل است. (م)