Asieh-booh-H

معرفی و بررسی کتاب

تمساح بودایی نیوزلندی محبوب من

نویسنده  آسیه نظام شهیدی

ناشر: هیلا، تهران ۱۳۹۰

تمساح بودایی نیوزلندی محبوب من، مجموعه داستانی است که هشت داستان به نام های باد، باران، برف، خاک/ من خودم، جویس، ولف، همینگوی و دیگران/ تمساح بودایی نیوزلندی محبوب من/ خ.ف. قاف/ صبح به خیر شادپری/ ماهی ها/ مردی که مرد نبود و خون می چکید از قلبش/افلیا، افلیا را در ۹۶ صفحه ی خود جای داده است. نویسنده داستان اگر این مجموعه نخستین اثر منتشر شده اش هم باشد، در همین مجموعه نشان داده که  از تسلط مناسبی در زبان و تکنیک داستانی برخورداراست. آسیه نظام شهیدی نویسنده این مجموعه است. قلم و قابلیت داستان نویسی اش نشان می دهد که داستان را فراسوی هیجان های تکنیکی، در تجربه شخصی و در تمرین نوشتن و پشتوانه ای ادبی، یافته است.

 هر چند تجربه فردی داستان شده اش از معبر مسایل زن بودگی، هم چون بیان دغدغه های زنانه و موضوعات حقوقی زنان در جامعه  زن ستیز، نمی گذرد؛ (و قرار هم نیست همه به یک سان این گونه ببینند) اما هر چه هست چند داستان از همین مجموعه اش بیانگر درک و فهمی قابل حس از روابط انسانی و انتقال زیبایی شناسانه آن به زبان داستان است.

در نخستین داستان مجموعه، راوی در روایتی منقطع زندگی پدرش را هنگام خاکسپاری او ورق می زند. گذشته، از فاصله های دور که پدر فرماندار یکی چند شهرستان در دوره پادشاهی و زمان نخست وزیری امیرعباس هویدا  بوده با ذهن راوی به داستان تبدیل می شود. نام داستان: باد، باران، برف و خاک، تشبیه ادوار مختلف زندگی پدر راوی است. این نوشته در اصل داستان پدر از نگاه دختر است. پدری که اکنون پیچیده در پارچه ای سفید در کنار گور قرار دارد. گذشته پدر، از فراز و قدرت، به سبب حضور در دستگاه حکومت پیشین و نیز رفتار ناسازگار پدر و مادر تا جدایی، و هم  فرود و ناتوانی و خانه نشینی او در بعد انقلاب؛ از نگاه یکی از سه دخترش به شیوه گفت و گوی درونی بازسازی داستانی شده است. بنیه و توان چنین موضوعی در شیوه روایتی که نویسنده برای این داستانش برگزیده،  بیش از قالب کوتاه داستانی است، اما همواره این خلاقیت نویسنده است که افسار داستان را در کنترل ذهن و دست خود خواهد داشت تا اثرش را از فرو غلتیدن به پرتگاه ناداستان برهاند. با این وجود نخستین داستان مجموعه که بیست و پنج درصد از صفحات کتاب را به خود اختصاص داده  با تصنعی که در قطعه قطعه کردن زمان در شیوه روایت به آن “تحمیل” می گردد آسیب می بیند و گاه تمهید تکنیکی برای حصول این روایت نادیده گرفته می شود.

 داستان های دوم و سوم کتاب  لحنی طنزآمیز دارند. در “من، خودم، جویس …” نویسنده ای از سوی شوهر و اعضای خانواده اش مورد انتقاد است که نه خانه دار خوبی شده و نه نویسنده ای خوب.

در تمساح بودایی … سومین داستان مجموعه لحن طنز وسعت بیشتری می یابد و زنی نازیبا شوهری نازیبا نصیبش می شود. دوست زن  ـ راوی داستان ـ در مهمانی خانه اش مردی را که از کشور نیوزلند آمده به دوستش معرفی می کند تا آن دو به توافق زندگی مشترک برسند که می رسند:”و این طور شد که ما با هم ازدواج کردیم. اوایل سخت بود. وقتی با هم توی خیابان می رفتیم دخترها می گفتند: چه با نمک … حالا بعد بیست و پنج سال دیگر عادت کرده ام. … فقط اگر یک وقت  جوان هایی را دیدید که نیمه آدمیزاد و نیمه تمساحند، تعجب نکنید بچه های ما هستند.”

خ، ف، قاف داستان مهم و برجسته مجموعه است. معلم نقاشی یک مدرسه عاشق همکار خودش خانم فاطمه قجر قره داغلو می شود. او دچار خود کوچک بینی است. ابتدا شغلش را حقارت بار می پندارد  و در برابر خانم معلم به طرز بیمارگونه ای  در برابر کلمه ای که توهم نام “فاطی” را برای او ایجاد می کند مرتکب رفتارهای ناخودآگاه تهاجمی نسبت به شاگردانش به ویژه نسبت به  بزرگترین  محصل کلاسش می شود و گمان می کند او با نگارش کلمه “فاطی یا قاطی” روی تخته سیاه کلاس درصدد است او را آزار بدهد. این بدگمانی باعث می شود تا محصل خود را تنبیه بدنی کند. داستان خ، ف، قاف جذاب و با مهارت روایت می شود. داستان از زبان همکار و دوست صمیمی معلم مفلوک بیان می شود. بیان روایی دوم شخص به خودی خود مزیتی در داستان نیست اما زبان مناسب، مهارت در نوع روایت  و ظرافت تکنیکی تنیده در بدنه داستان از خ، ف، قاف اثری هنرمندانه می سازد. بی دست و پایی عاشق و تنهایی مزمن او در نهایت او را به بیماری سوءظن و بدگمانی مبتلا می سازد و رابطه اش نه تنها با خانم معلم به فرجامی مناسب نمی انجامد بلکه رفتارش با دوست صمیمی و قدیمیش تماما به سردی و به کدورت بی دلیل می انجامد.

 یکی از موضوعات تکرار شده در مجموعه داستان آسیه نظام شهیدی درگیری نویسنده با خود موضوع “داستان” است. داستان و چگونگی نگارش آن گویی هم چون مسئله ای درونی ـ و نامطمئن ـ در نویسنده باقی است. به جز “خود، من، جویس و …” دو داستان دیگر “صبح بخیر شادپری” و “مردی که مرد نبود و خون می چکید از قلبش” هر کدام به نحوی با مسئله ای به نام داستان  درگیر و روبرو اند.

در صبح بخیر شادپری راوی در نگارش داستان به باوری واقعی از کارش می رسد و به زعم خود شخصیتی باورپذیر، چنان که آرزویش را داشته می سازد.

در مردی که مرد نبود نگارش یک داستان به همذات پنداری نویسنده با مخلوقش می رسد و در روایتی داستانی در قالب مرد مترجمی فرو می رود که مشکلات مالی و دغدغه های عادی زندگی را دارد، اما این همه سطح روایی داستانی است که یک زن نویسنده در فرو رفتن به دنیای داستانش می پندارد. … “رفتم کنار آینه… عجیب بود، نه این من بودم؟ یعنی من زن بودم؟… آخ یادم آمد. دیشب این داستان را نوشته بودم و برای دوستی خوانده بودم. او گفته بود چرند است داستانت.”

 در افلیا، افلیا کار یک مترجم به دیوانگی می کشد. او همسرش را ” افلیا”ی شکسپیر می پندارد و جهان درونی او با کنتراست سطح واقعی زندگی، مورد توجه نویسنده است.

در مجموعه تمساح بودایی… داستان دیگری هم وجود دارد که نامش”ماهی ها” است. این داستان نیز از کارهای موفق مجموعه است. مردی به نام رضا پس از سالیان طولانی از کشور هلند به دیدار دوست قدیمی اش که هم نام اوست، می آید. زندگی هر دو در این سالیان  دستخوش تغییرات و حوادث زیادی شده است. داستان روایتی آرام و خونسرد  ـ و تا حدودی ـ سطح رویداد را به طریق زیر جلدی بیان می کند. مرد مهمان عکاسی می کند و در سفرش به شمال از ماهیان صید شده دریا عکس گرفته است. او از زمان به دام افتادن ماهیان تا ریخته شدن آن ها در بازار برای فروش، عکس گرفته که در مونیتور خانه دوستش ماهیان از ریخت و زیبایی افتاده را، نشان میزبان و همسرش می دهد. داستان از زبان راوی غایب یا دانای کل محدود بیان می شود. به رغم آن که همه ی شخصیت ها نام هایی مشابه هم دارند و به تعبیری ممکن بود :”هر کس جای دیگری” باشد، اما راوی ـ در این جا نویسنده ـ نه از طریق شخصیت رضا میزبان و رضا مهمان، که از طریق همسر میزبان هدف داستانی خود را پیش می برد. دغدغه های همسر میزبان ـ سیما ـ چیزی است که تمرکز داستان بر اوست. سیما همسر میزبان مدت هاست که در مواجهه با دوستان همسرش و دیگر مردان آشنا دچار تردید و بلاتکلیفی رفتار است.”مهمان پیش آمد و گفت: سیما جان…” زن عقب رفت. مدت ها بود نمی دانست در بعضی مواقع چه کند؟ در حضور بعضی مردها روسری به سر داشت در حضور بعضی ها نه… حالا مانده بود دست ها را کجا پنهان کند. دست مهمان محکم و طلبکار دراز بود. حتما در هلند تمام زن ها دست می دادند. دست داد…”.

 و داستان این گونه با رفتن مهمان از خانه پایان می یابد:”زن خواست عقب برود. ولی نرفت. مهمان زن را در آغوش گرفت. کنار گونه زن، به مرد خورد. گونه زن یخ کرد و حس کرد مثل یک ماهی مرده است.”

 نروژ ـ ۱۳ ژانویه ۲۰۱۴