lolita

ولادیمیر ناباکف /پاره‌ی هجدهم، بخش دو

خانم هیذ، صاحب متل، بیوه‌ای بود چابک با چشم‌های آبی و سرخاب‌ و رژ لب روشن که با دیدن من فوری گفت، «شما باید سوئیسی باشید.» چون شوهر خواهرش هم اهل سوئیس بود و اسکی درس می‌داد. در جواب‌اش گفتم، «درست حدس زدی، ولی دخترم نیمه‌ایرلندی‌ست.» اسم و مشخصات‌مان را که ثبت کردم لبخندی و چشمکی زد و کلید اتاق‌مان را تحویل‌مان داد. هنوز چشمک می‌زد که جای پارکینگ ماشین‌ها را هم نشان‌ام داد؛ لو از ماشین بیرون خزید و کمی لرزید: هوای غروب بی‌شک خنک و سبک بود. وارد اتاقک‌مان که شدیم، روی صندلی پشت میزِ مخصوص بازی ورق نشست، صورت‌اش را توی خم آرنج‌اش فرو برد و گفت، «حال‌ام خیلی بد است.» کلک! پیش خودم فکر کردم کلک می‌زند تا از ناز و نوازش‌های من فرار کند؛ من هم بدجوری تشنه بودم؛ اما همین‌که آمدم نوازش‌اش کنم، به طرز عجیب و بی‌حالی شروع کرد به ناله‌کردن. لولیتا ناخوش شده. لولیتا می‌میرد. پوست‌اش داغ و سوزان بود! تب‌سنج را زیر زبان‌اش گذاشتم و سپس برای تبدیل درجه‌ی فارنهایت مسخره به سانتیگراد دیرآشنا و همدم بچگی‌ام، به سراغ فرمولی رفتم که با خط بدی توی دفترچه‌ای نوشته شده بود. پس از چند جمع و تفریقِ سخت فهمیدم که دمای بدن‌اش ۴/۴۰ درجه‌ی سانتیگراد است. می‌دانستم دمای بدن نیمف‌های هیستریایی ممکن است به هر عددی برسد و حتا از درجه‌ی کشنده هم بگذرد و اگر پس از معاینه، زبان کوچک زیبای‌اش را، که یکی از مرواریدهای عزیز بدن‌اش بود آن‌طور قرمز و آتشین نمی‌دیدم، حتا می‌توانستم دو قرص آسپیرین و قلپی شراب به او بدهم و ببوسم‌اش تا تب‌اش فرو بکشد. لباس‌های‌اش را درآوردم. نفس‌اش خوشایند و تلخ بود. غنچه‌ی قهوه‌ای لب‌های‌اش مزه‌ی خون می‌داد. از نوک سر تا ناخن پا می‌لرزید. می‌گفت، مهره‌های بالایی ستون مهره‌های‌اش سفت شده و درد می‌کنند. فوری فلج اطفال به ذهن‌ام زد، مثل هر پدر یا مادر آمریکایی دیگر. فکر آمیزش را از سر بیرون راندم و او را لای پتویی پیچیدم و بغل کردم و به‌سمت ماشین دویدم. در همان لحظه خانم هیذ مهربان به دکتر بیمارستان خبر داد و به من گفت، «شما خوش‌شانس‌اید چون نه‌تنها دکتر بلو بهترین دکتر این منطقه است که بیمارستان الفینستون امروزی‌ترین بیمارستان ممکن است، فقط ظرفیت‌اش کم است. به‌سمت بیمارستان می‌رفتم و ارلکینگ۱ ناهم‌جنس‌گرا تعقیب‌ام می‌کرد. چشم‌های‌ام داشت از تابش پرتوهای خورشید در حال غروبِ زمین‌های پستِ آن‌جا کور می‌شد. پیرزنِ ریزجثه‌ای، عجوزه‌ای که توی جیب جا می‌شد، راه‌بلد و راهنمای ما بود، شاید او هم دختر ارلکینگ بود. خانم هیذ او را دنبال ما فرستاد، اما پس از آن روز دیگر هرگز ندیدم‌اش. دکتر بلو که بی‌شک هنوز داشت چیزهایی از علم پزشکی را می‌آموخت و از شهرتی که به‌دست آورده بود خیلی کم‌تر می‌دانست، خیال‌ام را آسوده کرد و گفت، «یک عفونت ویروسی‌ست» و وقتی من به آنفلوانزای اخیر لولیتا اشاره کردم، گستاخانه گفت، «این ویروس دیگری‌ست و تا الان چهل و چند نفر به این ویروس آلوده شده‌اند و همه علایمی مثل تب نوبه‌ی زمان‌های قدیم را نشان می‌دهند.» مانده بودم که لازم است با خنده‌ای معمولی بگویم که وقتی دختر پانزده ساله‌ام با دوست پسرش از روی میله‌های پرچینی می‌پریده، برای‌اش اتفاقی افتاده یا نه. اما چون می‌دانستم مست‌ام، تصمیم گرفتم این اطلاعات را برای زمانی که لازم شد نگه دارم. سن دخترم را به منشی بورِ بداخلاق و پتیاره‌اش گفتم، «دیگر دارد شانزده ساله می‌شود.» وقتی نگاه‌ام را برگرداندم، بچه‌ام را از من دور کردند! هرچه پافشاری کردم که شب را روی تکه موکت خوش‌آمدگوی گوشه‌ی بیمارستان لعنتی‌شان بگذرانم، فایده نداشت. سپس از پلکان هندسی‌ساز بالا دویدم تا خودم را به عزیزم برسانم و بگویم که بهتر است وراجی نکند، به‌ویژه وقتی مثل همه‌ی ما احساس سبک‌سری می‌کند. حتا یک لحظه نسبت به پرستار بسیار جوان و پررویی بی‌ادبی هم کردم. بعد فهمیدم این پرستارِ کپل‌گنده و چشم‌سیاه از نوادگان باسکی‌هاست. پدرش چوپانی وارداتی بود، تربیت‌کننده‌ی سگ‌های گله. عاقبت به ماشین‌ام برگشتم و آن‌جا، نمی‌دانم برای چندساعت ماندم. توی تاریکی قوز کرده بودم و از تنهاییِ دوباره‌ام شگفت‌زده بودم، با دهانی باز به بیرون و ساختمان کم‌نور و چهارگوش و کوتاه بیمارستان که میان زمین چمن‌کاری شده‌ای چمباتمه زده بود، نگاه می‌کردم، و از آن‌جا به‌سمت بالا، به هجوم ستاره‌های نقره‌ای، و به تیزی دندانه‌ی کوه روبه‌رو خیره شدم که در آن لحظه پدر مریِ پرستار، جوزف لورِ تنها در رویای لاگور، اولورون، رولاس۲، یا چه می‌دانم چه چیز دیگر بود، و یا شاید هم داشت میشی را اغوا می‌کرد. همیشه هنگام فشارهای روحی نامعمول، چنین افکار سرگردان خوشی آرام‌بخش من بوده، و فقط وقتی، به‌رغم نوشیدن شراب رهایی‌بخش، از بی‌پایانی شب احساس بی‌حسی کردم، به فکر برگشتن به مهمانسرای‌مان افتادم. پیرزن ناپدید شده بود، و من خیلی مطمئن نبودم که راه را درست می‌روم. جاده‌‌های شنی پهن با سایه‌های چهارگوش خواب‌آلود چلیپا می‌ساختند. چیزی را که احتمالا میان زمین بازی مدرسه‌ای بود و در نگاه نخست به نظرم سیاه‌نمایی از چوبه‌ی دار می‌آمد، فهمیدم چیست؛ و در محله‌ی کثیف دیگر در سکوتی که چون گنبد بر آن کشیده شده بود، پرستش‌گاه یکی از فرقه‌های محلی بود. سرانجام بزرگراه را پیدا کردم، و سپس متل را. میلیون‌میلیون حشره‌ای که به آن «بید» می‌گویند روی چراغ نئونیِ دور نوشته‌ی «اتاق خالی نداریم» می‌لولیدند؛ و سرانجام ساعت سه صبح، پس از حمامی بی‌وقت با آب داغ که مثل اکسیری درماندگی و خستگی‌ام را رفع کرد، روی تخت لو دراز کشیدم. تخت‌اش بوی بلوط و گل رز و نعنای فلفلی می‌داد و هم‌چنین بوی عطر بسیار ملایم و خیلی خاص فرانسوی که تازگی‌ها به او اجازه می‌دادم به خودش بزند. حس کردم نمی‌توانم این حقیقت ساده را که پس از دو سال برای نخستین بار از لولیتای‌ام جدا شده‌ام هضم کنم. ناگهان این فکر به سرم زد که بیماری‌اش درون‌مایه‌ی همان داستان قدیمی‌ست که دارد رشد می‌کند، که حال و هوای همان سلسله از فکروخیال‌های به هم پیوسته‌ای را دارد که در طول سفرمان مرا گیج می‌کرد و رنج می‌داد؛ فکر کردم آن مامور مخفی، یا عاشق مرموز، یا او که با من شوخی زننده می‌کرد، یا آن موجود خیالی، یا حالا هرکه بود، دارد دوروبر بیمارستان پرسه می‌زند. به قول استوقدوس‌چین‌های سرزمین مادری‌ام، هنوز الهه‌ی خورشید به آن ‌جا نرسیده بود تا «دست‌های‌اش را گرم کند» که من دوباره خودم را به آن دخمه رساندم، و درهای سبزرنگ‌اش را زدم؛ صبحانه‌نخورده، دستشویی‌نرفته، و ناامید.

آن روز سه‌شنبه بود و در روزهای چهارشنبه و پنج‌شنبه واکنش عزیز من به سرُم (اسپرم استر یا گُه گربه) عالی بود، به‌گونه‌ای که روز پنج‌شنبه حال‌اش خیلی بهتر شده بود، و دکترش می‌گفت دو روز دیگر دوباره ورجه وورجه خواهد کرد.

از هشت باری که به دیدن او رفتم، آخرین بار مثل آینه در ذهن‌ام مانده. برای‌ام خیلی سخت بود که خودم را به آن‌جا برسانم، چون احساس می‌کردم که با این ویروس عفونی که تا آن روز روی خود من هم اثر گذاشته بود، خالی از انرژی شده‌ام. هیچ‌کس از سنگینی بار آن سبد گل، سبد عشق، و کتاب‌هایی که برای خریدشان شصت مایل رفته و برگشته بودم، خبر ندارد. کتاب‌ها شامل براونینگ دراماتیک ورکز، تاریخ رقص، دلقک‌ها و کالمبین‌ها، باله‌ی روس، گل‌های راکی، گل‌چین تئاتر، و تنیس اثر هلن ویلز بود که خودش در پانزده سالگی در مسابقه‌های کشوریِ تنیس انفرادی اول شده بود. برای لو اتاق خصوصی‌ای گرفته بودم که شبی سیزده دلار هزینه‌اش بود. وقتی سراسیمه به‌سمت اتاق او می‌رفتم، مری لور، پرستار نیمه‌وقت و بی‌ادب با سینی خالی صبحانه از آن بیرون آمد. مری از من بیزار بود و بیزاری‌اش را آشکارا نشان می‌داد. با دیدن من سینی را تند و محکم روی صندلی‌ای توی راهرو گذاشت و کپل‌اش را چرخاند و به درون اتاق برگشت، شاید به این دلیل برگشت که به دلوروسِ بیچاره بگوید پدر پیر مستبدش سوار بر کفی‌های مخملی کفش‌های‌اش به این‌سمت می‌خرامد، با یک بغل کتاب و سبدی گل: گل‌های وحشی و برگ‌های زیبایی که پیش از طلوع خورشید از کوه‌پایه‌ی سر راه چیده بودم، البته دستکش‌های‌ام را هم پوشیده بودم (در آن هفته‌ی سرنوشت‌ساز هیچ نخوابیدم.)

به کارمنسیتای من خوب غذا می‌دهید؟ به سینی روی صندلی نگاهی گذرا انداختم. توی بشقابی که اثری از زرده‌ی تخم مرغ روی آن بود، پاکتی مچاله شده دیدم. حتما در آن چیزی بوده، چون یک لبه‌اش باز شده بود، اما نشانی‌ای روی آن نبود، هیچ چیز روی آن نبود، به‌جز طرح مسخره‌ای از اسلحه و عبارت «مهمانسرای پاندروسا» با خودکار سبز؛ بی‌درنگ با دیدن مری که دوباره داشت از در بیرون می‌زد، برخورد کردم، طوری که مجبور شدم پس‌وپیش شوم تا بگذرد – عالی‌ست، چه‌قدر این پرستارهای جوانِ کپل‌گنده تند جابه‌جا می‌شوند و چه‌قدر کم کار می‌کنند. به پاکتی که باز کرده و به جای‌اش برگردانده بودم با خشم نگاه کرد.

با سر به پاکت اشاره کرد و گفت، «بهتر است به آن دست نزنی. ممکن است انگشت‌های‌ات را بسوزاند.»

دور از شان من بود که به او جواب بدهم. فقط به زبان فرانسوی گفتم،

«خیال کردم صورت‌حسابی، بلیطی، چیزی باشد، نه نامه‌ی عاشقانه.»

سپس وارد اتاق آفتابی شدم و باز به زبان فرانسوی به لولیتا گفتم، «سلام کوچولوی من.»

مری لور، پتیاره‌ی گنده، با من دوباره وارد اتاق شد، از پشت من و سپس از میان من گذشت و گفت، «دلوروس،» چشمکی زد و سپس وقتی پتوی فلانل سفیدی را تند تند تا می‌کرد، ادامه داد، «دلوروس، پاپا فکر می‌کند دوست پسر من برای تو نامه می‌فرستد. این نامه‌ها مال من است (با قیافه‌ای از خودراضی به صلیب کوچک و آب‌طلاخورده‌ی روی سینه‌اش می‌زد.) و پدر من هم مثل پدر تو بلد است به زبان فرانسوی حرف بزند.»

سپس از آن‌جا رفت. دلوروس مثل گل رز قرمز و برنزه شده بود. لب‌های‌اش را تازه رژ زده و موهای‌اش را خوب شانه کرده بود. بازوهای برهنه‌اش را روی روتختی مرتب باز گذاشته و با نگاهی نجیب به من یا به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. روی میز کنار تخت، کنار دستمال کاغذی و مدادی، انگشتر زبرجدش زیر پرتوهای آفتاب می‌درخشید.

گفت، «چه گل‌های عزای وحشتناکی! به هر حال مرسی. اما می‌شود دست از این فرانسوی حرف‌زدن‌ات برداری؟ هیچ می‌دانی دیگران را اذیت می‌کند؟»

آن پرستار بی‌حیای بالغ و جوان دوباره با همان سرعت معمول‌اش برگشت، بوی شاش و سیر بلند شد. روزنامه‌ی دزرت نیوز را آورد و بیمار زیبای‌اش آن را با علاقه از دست‌اش گرفت، گرچه به کتاب‌های تصویری گران‌قیمتی که من برای‌اش آورده بودم نگاه هم نکرد.

مری گفت، خواهرم، ان۳ (کمی فکر کرده بود و حالا داشت حرف‌های‌اش را کامل می‌کرد) توی پاندروسا کار می‌کند.»

ریش‌آبی۳ بیچاره. آن برادران ستمگر۳. کارمن من، آیا به من هم عشق می‌ورزی؟ او هرگز به من عشق نورزید. از همان نخستین لحظه‌ای که عشق‌ام را شناختم درست مثل امروز ناامیدم کرد- هم‌چنین این را هم فهمیدم که دو دختر داشتند با هم تبانی می‌کردند، و توطئه‌ای علیه عشق بی‌سامان من در باسک یا زامفریان می‌چیدند. حتا باید فراتر بروم و بگویم که لو در این میان نقشی دوگانه بازی می‌کرد، چون مریِ عاشق‌پیشه را هم گول می‌زد؛ به گمان‌ام به او گفته بود که می‌خواهد با عموی خوش‌گذران‌اش زندگی کند نه با من بی‌رحمِ دل‌مرده. پرستار دیگری هم که من هرگز نشناختم، و آن عقب‌مانده‌ی دهکده که تختخواب‌های تاشو و تابوت‌ها را توی آسانسور می‌گذاشت، و مرغ عشق‌هایِ سبز تهی‌مغزِ توی قفسِ کنار اتاق انتظار، همه توی طراحیِ این توطئه دست داشتند، توطئه‌ی کثیف. شاید مری خیال می‌کرد که پدر مسخره‌، پروفسور هامبرتولدی در روابط عاشقانه‌ی دلوروس و جانشین پدرش دخالت می‌کند، رومئوی چاق‌وچله! (چون تو بیش‌تر مثل پیه خوک بودی، می‌دانی رومئو؟ به‌رغم مصرف همه‌ی آن «گردهای سفید» و «نوشیدنی‌های ‌شنگولی‌آور» مثل پیه خوک بودی.)

گلوی‌ام درد می‌کرد. کنار پنجره ایستاده بودم و آب دهان‌ام را قورت می‌دادم و به کوه‌ها نگاه می‌کردم، به صخره‌ی رمانتیکی که آن بالا در میان آسمان فرح‌بخش و باز دیده می‌شد.

گفتم، «کارمن من، (گاهی او را با این اسم صدا می‌کردم) همین که از تخت بیماری پایین آمدی، باید از این شهر غم‌زده‌ی سرد برویم.»

جیتانیلا زانوی‌اش را بالا آورد و روزنامه‌اش را ورق زد و گفت، «راستی، من لباس‌های‌ام را می‌خواهم. همه‌شان را.»

و من ادامه دادم که، «… چون، راستی راستی دیگر دلیلی نداریم که این‌جا بمانیم.»

لولیتا گفت، «دلیلی نداریم هیچ جا بمانیم.»

۱. Erlkönig روح خبیثی که بچه‌ها را می‌آزرد.

۲.بنا به برداشت و نظر برایان بوید، کارشناس آثار و زندگی ناباکوف‌، این‌ها نام شهرهایی‌ست که باسک‌ها در آن زندگی می‌کردند و حروف اسم خانوادگی جوزف لور، پدر مری لور از حروف آغازی این شهرها گرفته شده (م)

۳.شخصیتی در افسانه‌ای از شارل پرو (قرن هفدهم) که شش زن‌اش را می‌کشد و زن هفت‌ام، خواهرش ان را مامور پاسداری از خودش می‌کند و یکریز از او می‌پرسد، خواهر ان، آیا کسی می‌آید؟ و سرانجام «برادران بی‌رحم» می‌آیند و ریش‌آبی را می‌کشند (م)

بخش  سی و نهم را اینجا بخوانید.