صلایی در زد آن پیرِ خرابات

سقاهم ربهم شد شطح و طامات

شرابا طهورا بر دل چنان زد

که شد ناسوت جان اندر سماوات

ز هفت اجزایِ رخسارش هم اکنون

خجل سبع سموات طباقات

هر آن را کو بشد حیران ز گردون

نیارستن زدن لاف از کرامات

مرا آیینِ دل در بُت پرستی ست

که کیف اعبدو ربا اشارات

چو عرفان شد خراب اندر خرابات

بگفتا هاتفی خوش این عبارات:

رها گشتن ز خود عین خدایی ست

که التوحید اسقاط الاضافات…

********

   مرا در کویِ جانان بس نیاز است

که جان محمود و دل آنجا ایاز است

به راهِ کویِ او احوالِ عشاق

گهی اندر نشیب و گه فراز است

حدیثِ دستِ ما و گردنِ او

مثالِ آستین و دستِ آز است

مگوی از فاش آن اشکان غماز

که نزدِ عاشقان این نکته راز است

چه گویی از شبِ یلدایِ زلفش

حدیثِ زلفِ جانان بس دراز است

چنان عاشق کُشی شد کاندرین شهر

نوای مطربان سوز و گداز است

برو واعظ که اینجا درب جنت

به روی عاشقان هر لحظه باز است

به راه اصفهان فریاد زد نی

که قصدِ وی کنون راهِ حجاز است

فراقِ رویِ او در چشمِ عرفان

چو یعقوبی ز یوسف در گداز است.