ولادیمیر ناباکف/ بخش دو، پاره‌ی نوزده

روی صندلی پارچه‌ای نشستم و دسته‌گل‌ زیبای‌ام را باز کردم و در سکوت تب‌زای اتاق کوشیدم گل‌ها را شناسایی کنم. نتوانستم. در آن لحظه صدای آهنگین زنگی، نرم در جایی از راهرو بلند شد.

به گمان‌ام آن بیمارستانی که همه چیزش نمایشی بود، بیش از ده، دوازده مریض نداشت (سه یا چهار نفر از آن‌ها هم دیوانه بودند که لو در همان آغاز این خبر را با خوشحالی به من داد.) از این روی، کارمندها وقتِ آزاد زیادی داشتند. اما از سوی دیگر، سخت‌گیری‌هایی هم می‌کردند. این را هم بگویم که من هم همیشه بی‌وقت به آن‌جا سر می‌زدم. مریِ پیش‌گو با بدجنسی مبهمی، (بار بعد می‌شود زنی زیبا با لباسی آبی، شناور در رورینگ گالچ۱) آرام آستین مرا گرفت تا از در بیرون‌ام کند. به دست‌اش نگاه کردم؛ از روی آستین‌ام پایین افتاد. همان‌طور که داشتم از آن‌جا می‌رفتم و به میل خودم می‌رفتم، دلورس هیز یادم آورد که فردا صبح، لباس‌های‌اش را… یادش نبود که چیزهای گوناگونی که احتیاج دارد کجا گذاشته. «داد زد، برای‌ام (حالا دیگر در میدان دیدش نبودم. درِ آسانسور داشت بسته می‌شد، بسته‌تر، و بسته شد) چمدان خاکستری نو و چمدان بزرگ مادر را بیاور.» اما صبح فردای آن روز، از شدت تب می‌لرزیدم، سیاه‌مست هم بودم و داشتم روی تخت‌خوابِ آن مهمان‌سرا که لو فقط چند دقیقه استفاده‌اش کرده بود می‌مردم. تنها کاری که در این وضعیت چرخشی و کش‌دار می‌توانستم بکنم این بود که چمدان‌ها را به بیوه‌ی خوش‌پوش (مدیر متل) و راننده‌ی قوی و مهربان کامیونی بدهم تا برای او ببرند. به نظرم می‌آمد که لو دارد لباس‌ها و چیزهای قیمتی‌اش را به مری نشان می‌دهد… بی‌تردید کمی دچار هذیان بودم. فردای آن روز، هنوز هم می‌لرزیدم و خوب نشده نبودم، چون وقتی از پنجره‌ی دستشویی به زمین چمن مجاور نگاه کردم دوچرخه‌ی نو و زیبای دالی را دیدم که به پایه‌اش تکیه داده، چرخ خوش‌ترکیبِ جلو دوچرخه به سمت من چرخیده بود، مثل همیشه، و گنجشکی روی زین‌اش نشسته بود- نه، دوچرخه‌ی دالی نبود بلکه مال صاحب متل بود. لبخندی زدم و سر بیچاره‌ام را از خیالات خوش‌باورانه‌ام برگرداندم. تلوتلوخوران به تخت‌خوابی برگشتم که هر نقطه‌‌اش نشانی از دلورس داشت و مثل مجسمه‌های مقدس ساکت دراز کشیدم.

مقدس، به‌راستی! وقتی دلورس برنزه۲

روی زمین سبز آفتابی‌ست

و سانچیچا برای‌اش قصه می‌خواند

از مجله‌ی فیلم

از روی صدای پیاپیِ انفجار ترقه‌ها و بمب‌های واقعی می‌فهمیدم که در شهر جشنی ملی به‌پاست. پنج دقیقه به دو بعد از ظهر بود که شنیدم کسی سوت می‌زند و به در نیمه‌باز اتاق‌ام نزدیک می‌شود… سپس صدای کوبش در.

فرانکِ درشت‌هیکل بود. میان قاب درِ باز ایستاد، با دستی روی چهارچوب در و کمی خمیده به جلو.

«سام‌وعلیک.»

پرستار لور پشت خط بود. می‌خواست بداند که بهتر شده‌ام و آیا امروز به بیمارستان می‌روم یا نه؟

فرانک از بیست‌قدمی مانند کوه، قوی و تندرست می‌نمود، در پنج‌قدمی، مثل حالا، صورت‌اش هم‌چون موزاییک سرخ‌فامی پر از جای زخم بود. گویی زمانی در آن‌سوی آب‌ها با انفجار بمبی از دیواری پرت شده و هر نقطه‌ای از بدن‌اش آسیب دیده بود، با این همه، هنوز می‌توانست کامیون بزرگی را براند، به ماهی‌گیری و شکار برود و با زنان کنار جاده‌ها خوش بگذراند. آن روز، یا به این دلیل که تعطیلی مهمی بود یا این‌که دل‌اش می‌خواست منِ مریض را سرگرم کند، دست چپ‌اش را که معمولا توی دستکش پنهان می‌کرد (همان دستی که حالا به چهارچوب در تکیه داده بود) برهنه کرده بود تا به من بیمارِ پر درد، نه‌تنها جای خالی انگشت چهارم و پنجم‌اش را نشان دهد، بلکه دختر برهنه‌ی خالکوبی‌شده‌ی پشت دستِ کج‌وکوله‌اش را هم بنمایاند: دختری با نوک پستان‌های سرخ‌فام و دلتایی آبی‌رنگ. انگشت‌های اشاره و میانی‌‌اش پاهای دخترک را و استخوان مچ دست‌اش سر او را با تاج گل روی سرش می‌ساختند. آه، مثل پریچه‌ای شوخ‌چشم روی چوبِ قابِ در لمیده بود، چه خواستنی…

به او گفتم به مری لور بگو امروز می‌خواهم استراحت کنم و فردا اگر احساس کنم دوباره پلی‌نزیایی‌ام با دخترم تماس خواهم گرفت. متوجه جهت نگاه‌ام شد و کپل راستِ‌ دختر خالکوبی‌شده‌ی روی دست‌اش را به گونه‌ای تحریک‌آمیز جنباند.

فرانکِ گنده با صدایی آهنگین گفت، «باشد.» سپس محکم به چارچوب در کوبید و سوت‌زنان پیام مرا برد، و من هم مشغول نوشیدن شدم. فردای آن روز، تب‌ام قطع شده بود، اما مثل وزغ می‌لنگیدم. با این‌همه روی پیژامه‌ی زردرنگ‌ام ربدشامبر بنفش‌رنگی پوشیدم و به‌سمت دفتر تلفن متل رفتم. همه چیز عادی بود. صدای سرزنده‌ای به من گفت که همه چیز خوب است، دخترم روز قبل مرخص شده و رفته، حدود ساعت دو، عموی‌اش، آقای گوستاو با کادی لاک۲ سیاهی با توله‌سگ کاکر اسپانیلی برای بردن لو آمد. با همه گرم بود و لبخند می‌زد. صورت‌حساب بیمارستان را نقد پرداخت، و گفت که به شما بگوییم نگران نباشید و مراقب خودتان باشید. طبق قرارمان به مزرعه‌ی پدربزرگ می‌رویم.

الفینستون شهر کوچک و بسیار قشنگی بود (امیدوارم هنوز هم باشد،) و با آن جنگل‌های سرسبز و خانه‌هایی با سقف‌های قرمز در ته آن دره مثل ماکت بود. فکر می‌کنم پیش‌تر به مدرسه‌ی خوب و پرستش‌گاه و محله‌های چهارگوش بزرگ‌اش اشاره کرده‌ام. در برخی از این محله‌ها چراگاه‌های نامعمولی بود که در صبح زود و بخارآلود ماه ژوئیه اسبی یا قاطری در میان‌شان می‌چرید. خیلی خنده‌دار است: روی شن‌ها دور تندی زدم و همراه با ناله‌ای، از پهلو به ماشین پارک‌شده‌ای مالیدم، اما از ته دل و از راه ارتباط ذهنی (امیدوار بودم که این ارتباط برقرار شود) به صاحب‌اش که با حرکت دست و انگشت چیزی می‌گفت، گفتم که برمی‌گردم، نشانی، مدرسه‌ی بِرد، بِرد، نیو بِرد؛ جین قلب‌ام را زنده نگه می‌داشت ولی ذهن‌ام را منگ کرده بود. پس از چند بار انحرافی‌رفتن و گم‌شدن که مشغله‌ی ذهنی و مرور گذشته باعث آن بود، سرانجام به بخش پذیرش بیمارستان رسیدم. بر سر آدم‌های زیر صندلی‌ها نعره می‌زدم و دنبال مری می‌گشتم. شانس آورد که آن‌جا نبود؛ و نزدیک بود دکتر را بزنم که دستان خشنی ربدوشامبر مرا چنگ زد و یکی از جیب‌های‌اش را پاره کرد و نمی‌دانم چه شد که روی سر قهوه‌ای و کچل مریضی نشستم، کسی که به اشتباه گمان می‌کردم همان دکتر بلوست. بالاخره مریض ایستاد و با لهجه‌ی مسخره‌ای گفت: «حالا ببینم کی روان‌رنجور است؟» … سپس پرستار نزار عبوسی هفت کتاب زیبا را به‌دست‌ام داد، هفت کتاب زیبا با پتویی که با سلیقه‌ای بسیار خوب تا شده بود و از من خواست امضا کنم که این‌ها را دریافت کرده‌ام؛ در سکوتی ناگهانی متوجه پلیسی توی راهرو شدم. راننده‌ای که ماشین‌اش آسیب دیده بود، داشت مرا به او نشان می‌داد. فوری و با افتادگی تمام آن برگه‌ی نمادین را امضا کردم و بدین ترتیب لولیتای‌ام را به همه‌ی آن بوزینه‌ها تسلیم کردم. کار دیگری هم می‌توانستم بکنم؟ فکر ساده و ناخوشایندی به ذهن‌ام زد: «در این لحظه آزادی از هر چیزی مهم‌تر است.» یک حرکت غلط می‌توانست مرا به جایی بکشاند که به‌خاطر عمری جنایت پاسخ‌گو شوم. بنابراین وانمود کردم که از گیجی درآمدم. به راننده‌ی ماشین مبلغی دادم که راضی‌اش کرد. با دکتر بلو که حالا داشت دست‌ام را نوازش می‌کرد، با قلبِ نیرنگ‌بازم (نه بیمارم) خیلی راحت حرف زدم. از پی نوشیدن الکلِ قوی در چشم‌های‌ام اشک جمع شده بود. از کارمندان بیمارستان چنان نمایشی عذرخواهی کردم که خودم هم از این نقشی که بازی کردم، شگفت‌زده شدم و این را هم به آن‌ها گفتم که با بقیه‌ی دودمان هامبرت چندان میانه‌ی خوبی ندارم. با خودم هم زمزمه کردم که هنوز هفت‌تیرم را دارم و هنوز آزادم که فراری را تعقیب کنم، آزادم تا برادرم را از میان بردارم.

۲۳

تا آن‌جا که می‌دانم فاصله‌ی شهر کازبیم، جایی که برای نخستین بار آن اهریمن سرخ در آن پدیدار شد، تا الفینستونِ شوم که یک هفته پیش از روز استقلال آمریکا به آن رسیده بودیم، هزار مایل جاده‌ی صاف و ابریشمی بود. تمام ماه ژوئن در سفر بودیم، چون روزی بیش از صد و پنجاه مایل نمی‌رفتیم و بقیه وقت‌مان را در جاهای مختلف که آن‌ها هم بی‌شک از پیش برنامه‌ریزی شده بودند، می‌ماندیم و حتا یک بار تا پنج روز ماندیم. پس این مسیری بود که باید رد پای آن اهریمن را دنبال می‌کردم؛ پس از چند روز ناگفتنی که در جاده‌های هزار شاخه‌ی دور و بر الفینستون بالا و پایین رفتم، بقیه‌ی وقت و زندگی‌ام را صرف ردیابیِ او کردم.

خواننده، لطفا مرا با این روحیه‌ی خجالتی، بیزاری‌ام از فخرفروشی و با ادب و احترام ذاتی‌ام تجسم کن که دارم جنون و شوریدگیِ ناشی از سوگ و ماتم‌ام را با لبخندی پر از وحشت و خودشیرین‌کنی می‌پوشانم و هم‌زمان دلیل‌های سطحی می‌آورم تا دفترچه‌ی مشخصات مهمان‌های هتل‌ها را ورق بزنم: مثلا به هتل‌دارها می‌گفتم، «شک ندارم که یک شب توی این هتل بوده‌ام، اجازه بدهید به اسم‌های ثبت‌شده در روزهای میانی ژوئن نگاهی بیاندازم… نه، می‌بینم اشتباه می‌کردم… این شهر چه اسم قشنگی دارد، کواتاگین. خیلی ممنون‌ام.» یا می‌گفتم، «مشتری‌ای دارم که این‌جاست. اسم و مشخصات‌اش را اشتباه شنیدم… ممکن است اجازه بدهید…؟» گه‌گاهی نمی‌گذاشتند خودم دفتر اسم مسافران هتل‌شان را نگاه کنم، به‌ویژه اگر پشت پیشخان مرد عبوسی بود.

این‌جا یادداشتی دارم از ۵ ژوئیه تا ۱۸ نوامبر، روزی که به بیردزلی برگشتم و چند روزی هم آن‌جا ماندم. در این مدت در ۳۴۲ هتل، متل یا مهمانسرا اتاق رزرو کردم، البته در همه‌ی این‌مکان‌ها نماندم. چند تا از این مسافرخانه‌ها هم میان چست‌نات و بیردزلی بود، در یکی از آن‌ها رد پایی از آن اهریمن یافتم (با نام ان پتی لاروس؛) باید روی فاصله‌گذاری و زمان‌بندی پرس‌وجوی‌ام دقت می‌کردم تا مبادا جلب توجه کنم؛ دست‌کم منشی‌های پنجاه هتل یا متلی که از آن‌ها دفتر نام‌نویسیِ مسافران را خواستم، به من پاسخ رد دادند، و از این روی صلاح را بر این دیدم که برای درست‌نمایی و نیت خوب زمینه‌‌سازی کنم و اجاره‌بهای اتاقی را که نیاز نداشتم بپردازم. دست‌کم در بیست دفتر از ۳۰۰ دفترِ اسم مسافران، رد پایی از او یافتم: اهریمن ولگرد حتا بیش از ما توقف کرده بود، و زرنگ‌تر از آن این‌که در جاهای دیگری هم اسم‌اش را گذاشته بود تا برای من نشانه‌های مسخره بگذارد. حتا یک بار در همان مسافرخانه‌ای که ما بودیم اتاق گرفته بود، در چند قدمی بالش لولیتا. در چند مورد هم در همان محله یا محله‌ای نزدیک ما اقامت گزیده بود؛ و در موارد بسیاری میان دو مسافرخانه‌ی از پیش تعیین شده‌ منتظر ما مانده بود. خیلی خوب به یاد می‌آوردم که لولیتا روی فرش اتاق پذیرایی دراز کشیده بود، نقشه‌ها و کتاب‌های گردشگری را می‌خواند و با رژ لب‌اش جاهای ماندن و رفتن‌مان را علامت می‌زد!

ناگهان به این کشف رسیدم که آن اهریمن احتمال تحقیق و پرس‌وجوی مرا پیش‌بینی کرده و برای کمک به من اسم‌های مستعار توهین‌آمیز برگزیده. مثلا در مهمان‌سرای پاندروسا، نخستین مهمان‌سرایی که به آن سر زدم، در میان سایر اسم‌های آدمیزادگان، اسم او، دکتر گراشیانو فوربسون، از میراندولا، نیویورک بود. بی‌گمان معنا‌های مسخره‌ی ایتالیایی این اسم توجه‌ام را جلب کرد. صاحب مهمان‌سرا بزرگواری کرد و به من رساند که آقا سرما خورده بود و پنج روز توی بستر ماند و دیگر این‌که ماشین‌اش را برای تعمیر به مکانیکی‌ای برده بود و روز چهارم ژوئیه از این‌جا رفت.

«بله، مدتی پیش، دختری به نام ان لور در این مهمان‌سرا کار می‌کرد، اما با یک خواربارفروشی در سدار سیتی ازدواج کرد و رفت.»

در یک شبِ مهتابی در خیابانی خلوت در کمین مریِ کفش‌سفید نشستم؛ آمد ناخودآگاه جیغ بزند که نگذاشتم و با عمل ساده‌ی زانوزدن وادارش کردم باادب رفتار کند و با صدایی ریاکارانه به او التماس کردم که کمک‌ام کند. قسم خورد که هیچ چیز نمی‌داند. این گراشیانو فوربسون کی‌ست؟ به‌نظر دودل شد. بی‌درنگ اسکناس صد دلاری را درآوردم. آن را به‌سمت نور ماه بالا برد و سرانجام نجواکنان گفت که «او برادر شماست.» صد دلاری را از دستِ سرد مهتابی‌اش ربودم و به زبان فرانسوی فحشی دادم و از او روگرداندم و فرار کردم. همین برایم درسی شد که به هیچ کس تکیه نزنم و روی پای خودم بایستم و به تحقیق‌ام ادامه دهم. هیچ کارآگاهی نمی‌توانست نشانه‌هایی را که ترپ براساس فکر و عمل من تنظیم کرده بود، کشف کند. امیدی هم نداشتم که او با اسم و نشانی واقعیِ خودش در این هتل‌ها اتاق گرفته باشد؛ اما به این امیدوار بودم که در پس لایه‌ای از فریب‌کاری‌اش خودش را آدمی برتر و ثروتمندتر از آن که لازم بوده، معرفی کند، یا با افزودن بر کمیت، بخش‌های کیفیِ بسیار کم‌اش را بزرگ جلوه دهد. در یک چیز هم موفق شد: در درست به‌دام‌انداختن من و دلهره‌ی نابودکننده‌ام در بازی شیطانی‌اش. با مهارتی بسیار، تاب خورد و تلوتلو خورد و به تعادلی ناممکن رسید، و همواره مرا با بازی‌گوشی و امید رها کرد- نمی‌دانم می‌توانم هنگام سخن از خیانت، انتقام، ویرانی، وحشت و نفرت از چنین واژه‌ای استفاده کنم یا نه- بازی‌گوشی‌ای که ممکن بود بار دیگر خودش را هم رسوا کند. رسوا نشد- گرچه لعنتی خیلی به آن نزدیک شد. همه‌ی ما بندباز زرق‌وبرق‌داری را که با زیبایی و دقتی خاص در نوری سفید، بر بندی محکم راه می‌رود می‌ستاییم؛ اما چه هنر برتری در کار آن بندبازی‌ست که با لباس مترسک روی طنابی شل راه می‌رود و ادای دلقک مستی را درمی‌آورد! من می‌دانم.

نشانه‌هایی که ترپ به‌جا گذاشته بود، هویت‌اش را نمی‌ساختند، بلکه شخصیت‌اش را می‌ساختند، یا دست‌کم گونه‌ای از شخصیت هماهنگ و جالب توجه‌اش را؛ ژانرش، نمونه‌ی شوخی‌های‌اش، دست‌کم در بهترین حالت‌اش و آهنگ اندیشه‌های‌اش با مال من هم‌سنخ بود. ادای مرا درمی‌آورد و از من تقلید می‌کرد. اشاره‌ها و کنایه‌های‌اش بی‌شک عالمانه بود. اهل مطالعه بود. زبان فرانسوی می‌دانست. در واژه‌سازی و بازی و نظم‌دادن به کلمه‌ها ماهر بود. در دانش و معرفتِ رابطه‌ی جنسی غیرحرفه‌ای بود. دست‌خط زنانه داشت. اسم‌اش را در هر جایی عوض می‌کرد، ولی هر چه می‌کوشید و کج می‌نوشت، حروف تی، دبلیو و آی را نمی‌توانست جور دیگری بنویسد. جزیره‌ی ناکجا یکی از اقامت‌گاه‌های محبوب او بود. هیچ وقت با خودنویس نمی‌نوشت که اگر از هر روانکاوی بپرسی خواهد گفت که این بیمار دارای بیماری اوندینیسمِ۴ سرکوب‌شده است. امیدوارم بخشیده شود و در ستیکس۵ پریچه‌های شاشو باشند.

۱. منظور ناباکوف داستانی چون داستان آهنگ برنادت است (م)

۲. بیتی از شعر Soliliquy of the Spanish Cloister اثر رابرت براونینگ (۱۸۴۲) (م)

۳. در پایان دهه‌ی ۱۹۴۰ و آغاز دهه‌ی ۱۹۵۰ کادیلاک مجلل‌ترین خودرو بود و نشانه‌ی طبقه‌ی اجتماعی دارنده‌ی آن، اما ناباکوف با شکستن این کلمه به دو بخش Caddy و Lack می‌خواهد خلاف آن را نشان دهد (م)

۴. اوج تحریک جنسی با آب یا شاش (م)

۵. رودی بزرگ در دنیای دیگر بنا به اسطوره‌های یونان قدیم (م)

بخش چهل را اینجا بخوانید.