شماره ۱۱۸۹ ـ ۷ آگوست ۲۰۰۸

گابریل گارسیا مارکز

ترجمه: فریبرز فرشیم

درباره دیالوگ با آینه

کسانی هستند که باور دارند “دیالوگ با آینه”ی مارکز اثری نامفهوم است. این داوری، اگرچه نادرست است، اما یکسره هم مردود نیست. حقیقت این است که مارکز مفاهیم ساده و بغرنج را همزمان در قالب‌های زبانی بغرنج و ساده می‌ریزد و به علاوه، با بهره‌گیری از اصطلاحات و مفاهیم علوم گوناگون، چنان چاشنی تندی به نثر شگفت ‌انگیز خود می‌زند که درک او مشکل می ‌نماید. داستان کوتاه زیر نمونه ‌ای از همین نثر گاه به ظاهر نامفهوم است که دمی تبسمی از طنز بر لب می‌ نشاند و گاه احساس غمی از سرنوشت قهرمان داستان در دل . شاید گزینش کلمه ی “دیالوگ” به جای واژه ی “گفتگو” در فارسی نیز اشاره ‌ای به همین پیچیدگی دیالوگ مارکز با خواننده باشد!


دیالوگ یا گفتگو با آینه بیان هنرمندانه و ‌تکاندهنده ی حدود بیست دقیقه از زندگی کارمند دون ‌پایه ی تنهایی است که از پس دیدن کابوس‌ های آشفته ی سحری و مربوط به مرگ خویش، در آرزوی یک خواب بورژوایی ـ و در واقع زندگی مرفه دنیای سرمایه‌سالاری ـ است، امری ناممکن. شاید این دیالوگ، داستان ِ دیالوگ هرروزه ی خود ماست با تصویری که از خویشتن در ضمیر خویش داریم و گاه چهره ی دیگرگونه ‌اش را در آینه و یا بدتر از آن در وسایل ارتباط جمعی می ‌بینیم! شگفت‌ تر این که، به واقع، از دیدگاه اخیر، گاه، یا شاید غالباًً، حرکات این تصویر با حرکات خودمان تفاوت زمانی دارد! تو گویی که بیننده، که شاید گاه تصویرِ تصویر خویش باشد، نیز در دنیای “مجازی واقعی” اما ملموس ما، آن را تقلید و تثنیه می‌کند! و یا شاید این خود ما هستیم که در فراسوی این تعامـُل غامض و تقالـُد ریشه ‌دار ارکان این حرکات عجیب و سئوال برانگیز را می ‌سازیم و تار و پودش را به گرد کالبد و روان “بیمار”(؟) خویش می‌تنیم. اثر را از زوایای گوناگون و به طرق دیگر نیز می ‌توان فهمید و تفسیر کرد. من به این چند کلمه اکتفا کردم.


اما دو نکته‌ درباره ی ترجمه ی این اثر: مدعی نیستم که ترجمه ی جفت و جوری، که در واقع ناممکن است، به دست داده باشم، اما اگر خواننده در خشت خام این ترجمه ی فارسی اندکی از همان تصویری را ببیند که تمامش را در آینه ی روشن و تابناک مارکز، آن گاه مترجم پاداش معنوی خویش را یافته است. این اثر را ظاهراًً احمد گلشیری هم ترجمه کرده است که من به آن دسترسی نداشته ‌ام. مترجم دیگری نیز در مجموعه ‌ای به نام “زنی که رأس ساعت شش صبح آمد”(!) ترجمه ‌ای به دست داده دیدنی. ترجمه ی فارسی از روی متن انگلیسی صورت گرفته و البته گاه با متن اصلی مقایسه‌ های نادری هم شده است. باقی را به خواننده وامی‌گذارم.

ف. فرشیم


***


مردی که اتاق را قبلاً داشت، بعد از یک خواب ممتد چندساعته بیدار شد؛ زمانی بیدار شد که دلواپسی ‌ها و نگرانی ‌های اول صبح را فراموش کرده بود، و وقتی که آفتاب خوب بر آمده بود و سر و صداهای شهر فضای اتاق نیمه باز را کاملاً مورد هجوم قرار داده بود. چون هیچ حال دیگری بر او چیره نشده بود، پس باید به مرگ و نگرانی عمیق از آن فکر کرده باشد، به ترس پر و پیمان خویش، و به خاکی ، به سِجیلی، که برادرش ‌باید زیر زبان داشته باشد، به خاک خودش. اما خورشید شاد، که حیاط را روشن کرده بود، توجه او را به سوی زندگی دیگری جلب کرد؛ به سوی زندگی دیگری که عادی‌تر و زمینی‌تر بود، و شاید، نسبت به وجود درونی هراسناکش، حقیقت کمتری داشت؛ به سوی زندگی‌ یک فرد عادی، یک جانور روزمره، که باعث می‌شد ـ بدون اتکاء به دستگاه عصبی، مزاج متغیرش ـ عدم امکان چاره ‌ناپذیر خوابیدن مثل بورژواها را به یاد آورد. و به معماهای مالی دفتر کار فکر کرد ـ بله، درست است، بی‌شک چیزی از حساب و کتاب بورژوایی در اعداد و ارقام لکنت آور موجود بود.

هشت و دوازده دقیقه. حتماً دیر می‌کنم. نوک انگشت ‌هایش را روی عارضش دواند. پوست سخت و خشن از رویش ته ‌ریش، احساس موهای زبر را به گیرنده ‌های انگشتی منتقل کرد. بعد با کف دست‌ های نیمه بازش، صورت پریشانش را با فراغ و آرامش جراحی که هسته ی تومور را می ‌شناسد، با دقت لمس کرد، سطح معمولی بیرون را تا درون؛ جسم سخت حقیقتی بالا زد، جسمی که گه گاه رنگ او را از هول پرانده و سفید کرده بود. در زیر نک انگشتانش ـ و پس از نوک انگشتانش، استخوان به استخوان ـ وضع علاج ‌ناپذیر جسمانیش دارای ترکیبی مدفون بود؛ جهانی سخت تنیده به هم، بافتاری از جهان‌های کوچک‌تر، که او را با خود حمل و همراهی می‌کرد و زره گوشتی ‌اش را تا ارتفاعی که نسبت به وضع طبیعی و غائی استخوان ‌هایش دوام کمتری داشت، بالا می‌آورد.

بله. در وضعی که سرش بر بالشی نرم فرو رفته و بدنش فارغ و فرو افتاده در حالتی یله است، زندگی طعمی افقی دارد، که همسازی بهتری است با اصول خودش. می‌دانست که با کوششی ناچیز، یعنی بستن چشم، وظیفه ی دراز و خسته‌کننده ‌ای که در انتظار او بود، بدون سازش با زمان و مکان، و در شرایطی که غیربغرنج‌تر هم می‌گشت، فیصله می ‌یافت: و، اگر به آن می ‌رسید، هیچ نیازی هم به آن ماجرای    شیمیایی که بدن او را برای رنج بردن از ناچیزترین صدمات ساخته بود، وجود نمی ‌داشت. برعکس، به همان شکل، با بستن چشم‌ هایش، هم اقتصاد منابع حیاتی بدن به خوبی رعایت می‌شد و هم مواد ارگانیک مستهلک نمی ‌شد. بدنش، با فرو رفتن در آب رؤیاها، می‌ توانست حرکت کند، زیست کند و به صورت اشکال دیگری از وجود تحول یابد، اشکالی که در آن، دنیای واقعی او می‌ توانست، به عنوان ضرورتی اخت‌ با زندگی، تراکمی یکسان ـ اگر نه عالی‌تر ـ از جنس حرکت بیابد، و همراه با آن نیاز به زندگی، بدون هیچ لطمه ‌ای به تمامیت فیزیکی او، کاملاًً ارضاء شود. پس، بسیار سهل‌تر خواهد شد امور کسالت ‌بار زندگی هرروزه ی او با موجودات، اشیا و کارها، هرچند که دقیقاًً به همان طریق دنیای واقعی باشد. در خوابش کارهای تراشیدن ریش، سوارشدن بر اتوبوس و حل معادله در دفتر کار آسان و غیرغامض خواهد شد و دست آخر در او همان رضایت درونی را ایجاد خواهد کرد.

بله. بهتر بود این کارها را به همان طریق تصنعی، انجام بدهد، همان گونه هم که داشت انجام می ‌داد؛ اتاق روشن را در پی مسیر و رهنمون آینه می‌گشت. و، همچنان که، اگر ماشین سنگین و نکره ‌ای در آن دم ملاط ولرم چرت نورسیده ‌اش را به هم نریخته بود، ادامه ‌اش ‌می‌داد. اما، حالا با بازگشت به دنیای متداول، مسئله جوانب بسیار جدی‌ تری پیدا می ‌‌کرد. با این وجود، آن فرضیه ی عجیب و شگفت که در آن دم الهام‌ بخش نرمشی در ذهنش شده بود او را متوجه حوزه ی ادراک و تفهمی کرده بود: از درون بدن انسانی ‌اش جابجایی دهان خود را به گوشه ‌ای که حاکی از تبسمی ناخودآگاه بود، احساس می ‌کرد. “ریش زدن ناچاری زمانی که تا بیست دقیقه ی دیگر باید سرت توی دفترت باشد. حمام هشت دقیقه، بجنبی اگر پنج، صبحانه هفت. سوسیس مزخرف همیشگی. مغازه ی «ما‌بل»: اغذیه، لوازم، دواجات، مشروبات؛ مثل قوطی یک کسی؛ اسم یادم نیست. (اتوبوس سه‌شنبه ‌ها خراب است، هفت دقیقه دیر می‌کند) پندورا. نه: پلدورا. این هم نیست. کلا ً نیم ساعت. وقت نیست. اسم را فراموش کرده ‌ام. یک کلمه ‌یی که همه چیز توش هست. پدورا. با پ شروع می ‌شود.”


حالا، مقابل دستشویی، با حوله ی حمام به تن، با صورتی خواب ‌آلود، موهای ژولیده و ریش نتراشیده، نگاهی ملول از آینه تحویل می‌گیرد. به محض این که برادر مرده ی خودش را، که در آن تصویر به تازگی طلوع کرده، کشف می‌کند، لرزشی آنی همراه با اندیشه ‌ای سرد او را غافلگیر می‌کند. همان صورت خسته، و همان نگاه که هنوز خوب بیدار نشده است.


حرکتی جدید که به نیت برآورد قیافه ‌ای خوشایند، مقداری نور به سوی آینه فرستاد، در بازگشت همزمانش، بر عکس مقصود، شکلکی مضحک به بار آورد. آب. انبوه جریان داغ با فشار شدید سرازیر شده و ابر سفید و ضخیم بخار در میان او و شیشه وساطت کرده است. به این طریق ـ با استفاده از وقفه‌ ای کوتاه و حرکتی سریع ـ او موفق می‌شود میان زمان ِ خویش و زمان ِ درون ِ جیوه توافقی برقرار کند.

بالای سر تسمه ی چرمی چاقو تیزکن می ‌ایستد و آینه را که گوش‌ های فلزی سرد نوک تیز دارد پر می‌کند؛ ابر، بخار آب ـ که اکنون شکاف برداشته ـ آن چهره ی دیگر را نشانش می‌دهد که مشکلات فیزیکی مبهم و مه ‌آلوده ‌ای دارد ـ قوانین ریاضی را با هندسه ‌ای که به طریقی نو به قصد حجم بر آمده، معادله ‌ای ملموس برای نور را. صورت آنجاست، در برابر او، و نبضی دارد و تپشی از آن حضور خود؛ و تغییر شکلی است به معنایی که همزمان هم تبسم است و هم تمسخر ِ جدیت، معنایی در درون شیشه ی عرق‌گرفته که تراکم بخار آب اکنون تمیزش کرده است.

خندید. (آن هم خندید.) او زبانش را ـ به خود ـ نشان ‌داد. (آن دیگری هم زبانش را ـ به آن که واقعی بود ـ نشان ‌داد.) آن که در آینه بود زبانی زرد و بارگرفته داشت. او، با بیانی ناملفوظ، و، همراه با شکلکی، تشخیص ‌داد که “معده ‌ات خراب است.” باز لبخند زد. (آن هم دوباره لبخند زد.) اما او این بار توانست ببیند که چیزی مسخره، تصنعی، و قلابی در تبسمی که به سویش باز می‌گردد وجود دارد. موهایش را (آن هم موهایش را) با دست راست (با دست چپ) صاف کرد (صاف کرد) و فوراً تبسم خجولانه ‌اش را باز پس گرفت (و ناپدید شد). او از رفتار خودش که در جلوی آینه ایستاده بود و مثل احمق ‌ها شکلک درآورده بود، تعجب کرده بود. اما، فکر کرد که همه در جلوی آینه همین کار را می‌کنند و آن وقت، با علم یقین به این که چون دنیا سراسر سفاهت است و او با آن کارش این سفاهت و ابتذال را مقبول و محترم می‌کرده، عصبانیتش شدیدتر شد. هشت و هفده دقیقه.

می ‌دانست که اگر می‌ خواهد از شرکت بیرونش نکنند باید عجله کند. از شرکتی که اکنون مدتی بود مبدل به مبدأ ستون عزای روزانه ‌اش شده بود.

خمیر ریش ‌تراشی، در تماس با فرچه، سفیدی مایل به آبی ‌رنگی ایجاد کرده بود که اکنون او را از حال نگرانی بیرون آورد. این لحظه ‌ای بود که کف، حباب ‌ها، از میان جانش، از درون شبکه ی رگ‌ هایش، بر آمد و کل ساز و کار مکانیزم حیاتی را تسهیل کرد… . بنابر این، با بازگشت به حال عادی، راحت‌ تر می ‌نمود که در مغز صابون‌خورده ‌اش به دنبال کلمه‌ ای بگردد تا مغازه ی مابل را با آن مقایسه کند. پلدورا. خنزفروشی مابل. پالدورا. اغذیه یا ادویه. یا همه چیز همزمان با هم: پندورا.

داخل کفدان به اندازه ی کافی کف بود. اما او همچنان، تقریباً با شور، فرچه می ‌زد. تصور کودکانه ی حباب‌ های کف، به وضوح لذت یک بچه ی بزرگ را به او می ‌بخشید، طوری که انگار لیکوری، سنگین و قوی، به درون قلبش فرا می‌خزد. کوشش تازه ی دیگری در پی یافتن هجای کلمه، آنگاه کفایت خواهد کرد تا آن کلمه بیرون بپرد، سخت و رسیده ـ تا این که کلمه از درون مایع و چرکاب غلیظ حافظه ی فرار به سطح برسد. اما در آن بار، مثل همیشه، قطعات پراکنده و گسیخته ی دستگاه واحد عصبی، خود را برای رسیدن به تمامیت و وحدت ارگانیک به طور دقیق آماده نمی‌کردند، و او آماده بود که برای ابد از یافتن کلمه دست بردارد: پندورا!

و اکنون وقت آن رسیده بود که دست از آن جستجوی بیهوده برداشته شود ـ هردو نگاه ‌هاشان را بالا آوردند که با هم تلاقی کرد ـ برادر همزادش، با فرچه ی کفالودش، با یک لاقیدی سفید و آبی، شروع کرده بود به کفمالی چانه، و دست چپش را حرکت می ‌داد ـ او حرکت آن دیگری را با دست راست تقلید می ‌کرد ـ با نرمش و دقت، تا این که منطقه ی مشخص پوشیده شد. نگاهی به دیگر سو انداخت؛ هندسه ی عقربه ‌های ساعت خود را به قصد حل قضیه ‌ای نگران کننده به او نمایاند: هشت و هژده. او کند حرکت می‌کرد. پس به عزم جزم پایان دادن سریع، با انگشت کوچک تیغه را محکم نگه داشت و دسته ی شاخی نیز از این حرکت انگشت فرمانبرداری کرد.

با این حساب که در ظرف سه دقیقه آن وظیفه را به پایان خواهد رساند، بازوی راستش را (چپش را) تا سطح گوش راستش (چپش) بلند کرد و در طول این فاصله مشاهده کرد که هیچ چیزی نباید به دشواری تراشیدن ریش خویش باشد ـ بدان گونه که تصویر در آینه می‌ تراشید. و از همین جا بود که رشته محاسبات پیچیده و کاملی بیرون کشیده بود با این هدف که سرعت انعکاس نور را ـ که، تقریباً همزمان، رفت و برگشت می‌کرد و آن حرکت را باز تولید می‌نمود ـ محاسبه و تعیین کند. اما زیباشناس درون او، از پس یک مبارزه ی تقریباً برابر با ریشه ی دوم یا جذر سرعت نوری که یحتمل پیدا می‌کرد، بر ریاضیدان فائق شد و ذهن زیباشناس به سوی حرکات تیغه، که در مقابل تماس‌های نور خورشید به سبزآبیسفیدی می‌زد، گرایش یافت. به سرعت ـ البته اکنون ریاضیدان و زیباشناس در حال صلح بودند ـ تیغ را بر طول گونه ی راست (گونه ی چپ) تا نقطه ی اوج لب پایین کشید، و با رضایت مشاهده کرد که گونه ی چپ ِ تصویر در فاصله ی میان کناره ‌هایش تمیز شد.

هنوز تیغ را خوب نتکانده و تمیز نکرده بود که حجمی دودناک با بوی تند و زننده ی گوشت سرخ ‌شده شروع کرد از آشپزخانه وارد شدن. در زیر زبان خود لرزشی، و ریزش رقیق و راحت بزاق را، که دهانش را از مزه ی غلیظ دنبه ی داغ انباشته بود، احساس کرد. قلوه ی سرخ شده. بالاخره در مغازه ی لعنتی مابل هم تغییری پیدا شد. پندورا. باز هم نه. صدای غده در میان سس و روغن درون گوشش شرق شرق می‌کرد و خاطره ی رگباری کوبنده و شدید را به یادش می‌آورد، که در واقع خاطره ‌ای از صبح سحر همان روز بود. پس نباید گالش ‌ها‌ و بارانی ‌اش را فراموش کند. قلوه در داخل سس چرب و روغنی. شکی در این مورد نبود.

این حواس پنجگانه ی او هیچ کدام به اندازه ی بویایی ‌اش نامطمئن ‌تر نبود. اما حتی در فراسوی حواس پنجگانه ی‌ او، و حتی وقتی که آن سورچرانی چیزی بیش‌تر از اندکی خوش ‌بینی ناشی از هیپوفیزش نبود، باز نیاز به پایان دادن هرچه زودتر در آن لحظه، مبرم ‌ترین نیاز حواس پنجگانه ی او بود. با دقت و چالاکی، هردو ـ ریاضیدان و زیباشناس ـ دندان ‌هایشان را نشان دادند؛ او تیغ را به عقب (به جلو) و به جلو (به عقب) کشید تا بالای گوشه ی دهانش در طرف راست (چپ)، در حالی که با دست چپ (دست راست) پوست را می‌ کشید و صاف می ‌کرد تا حرکت تیغ را به آن طریق از جلو (از عقب) به عقب (به جلو) آسان کند، و بعد به بالا (بالا) و پایین (پایین) ـ هردو نفس زنان ـ کار را همزمان تمام کردند.

اما دقیقاً در لحظه ی تمام کردن، وقتی که او داشت آخرین مالش ‌ها را با دست راست به گونه ی چپ می‌داد، متوجه آرنج خودش در آینه شد. آرنجش را بزرگ و عجیب و ناشناس یافت و، متعجب، دید که بالای آرنجش چشم ‌های دیگری به همان اندازه بزرگ و ناشناس به حالتی سبعانه مسیر تیغ را نگاه می‌کنند. یک نفر دارد سعی می‌کند برادرم را حلق‌ آویز کند. یک دست قوی. خون! همیشه وقتی که عجله دارم همین اتفاق می ‌افتد.


روی صورت خودش به دنبال محل مشابه گشت؛ ولی انگشتش تمیز ماند و لمس صورت هیچ پاسخی به ماجرا نداد. یکه خورد. اثری از بریدگی روی پوستش نبود، اما آن که توی آینه بود از صورتش کمی خون می‌آمد. در درونش دلخوری این که آشفتگی شب قبل باز شروع شده برایش به حقیقت مبدل شد، هشیاری طالع و آگاهی از جدایی، اما چانه که سرجایش بود (گرد: صورت‌های یکسان). آن موهای روی خال به نوک تیغ نیاز داشتند.

فکر کرد که ابری از نگرانی در بالای چهره ی شتابزده ی تصویرش در گردشی پریشان دیده است. آیا می ‌شد امکان داشته باشد که در اثر سرعت زیاد تراشیدن ریشش ـ که ریاضیدان مدیریت کامل آن را بر عهده گرفته بود ـ نور نتوانسته باشد فاصله را به منظور اجرا و ثبت تمام اعمال با سرعت خود طی کرده باشد؟ آیا می ‌شد که او، با عجله ‌ای که داشت، از تصویرش در آینه جلو افتاده باشد و کار را یک حرکت جلوتر از آن به پایان رسانده باشد؟ و آیا امکان داشت که تصویر او زندگی خاص خودش را پی گرفته باشد ـ هنرمند در این تقلا موفق شد ریاضیدان را از صحنه بیرون کند ـ و مصمم شده باشد که ـ از طریق زندگی در زمانی غیر غامض‌تر ـ کار را آهسته‌تر از جسم بیرونی خویش به پایان برساند؟

او، که عیان بود ذهنش مشغول است، شیر آب داغ را باز و بلند شدن بخار غلیظ و گرم را احساس کرد، و در همان حال نیز پاشیدن آب تازه به صورتش گوش‌هایش را با صدای قلقل ‌مانندی پر کرد. احساس زبری خوشایند حوله ی تازه‌ شسته روی پوست باعث شد که او، جانوری بهداشتی، با رضایت خاطر نفس عمیقی بکشد. پاندورا. همین کلمه است: پاندورا.

با تعجب به حوله نگاه کرد و چشم‌ هایش را، مشوش، بست، در حالی که در آینه صورتی عین صورت خودش با چشمانی گرد و درشت، سفیهانه، نگاهش کرده بود و رشته‌ای سرخ بر آن صورت خط زده بود.

چشم ‌هایش را باز و تبسم کرد (آن هم تبسم کرد). دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود. مغازه ی مابل قوطی پاندوراست*.

اکنون بوی داغ قلوه ‌های آغشته به سس دماغش را، با فوریتی بیشتر، مفتخر، و او احساس رضایت کرد ـ رضایتی مثبت ـ احساس سگ بزرگی که در درون روحش شروع به تکان دادن دم کرده بود.


ـ قوطی پاندورا: قوطی ِ (صندوقچه، کوزه، جعبه و … هم می‌توان گفت) زهری بود که خدایان به انسان هدیه کردند. زئوس از این که آتش را از او دزدیدند و به انسان دادند بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت از انسان انتقام بگیرد. پس، از هفائیستوس خواست که زنی زیبا به نام پاندورا خلق کند. پاندورا از خاک ساخته شده و بسیار زیبا بود. تا آن زمان زنی وجود نداشت. قوطی زهر را به عنوان هدیه ی عروسی به او دادند. اپی مته برادر پرومته عاشق پاندورا شد و با او ازدواج کرد. پاندورا در قوطی را باز کرد و تمام بدبختی‌های انسان، فقر، گرسنگی، جنایت، رنج، بیماری و غیره، به صورت حشرات و طاعون از درون قوطی بیرون آمدند و بدبختی انسان شروع شد. برای تفصیل بیش‌تر به این آدرس رجوع کنید:


http://www.greek-gods-and-goddesses.com/pandoras-box.html

طرح از محمود معراجی