york--farsi-S جشن نوروزی برنامه مطالعات زبان و ادبیات فارسی دانشگاه یورک در شب جمعه ۱۴ مارس ۲۰۱۴ در سالن اجتماعات کالج فوندرز، با حضور بیش از ۹۰ دانشجو، چند تن از استادان و کارمندان دانشگاه و تعدادی از والدین دانشجویان برگزار شد. هزینه این برنامه از طرف بخش زبان ها و ادبیات و زبانشناسی دانشگاه و کالج فوندرز تامین شده بود و به همین دلیل ما موفق شدیم یک جشن فرهنگی با برنامه های متنوع را به صورت رایگان برای دانشجویان ترتیب بدهیم. از چند هفته قبل دانشجوها شروع به کار و برنامه ریزی کردند. بیش از دوازده نفر به طور فعال با من همکاری کردند تا بتوانیم برنامه ای پربار و درخور و در عین حال با حداقل هزینه ترتیب بدهیم. شور و شوق جلسه ها و پیام ها و ایمیل های قبل از برنامه هم برای ما خالی از لطف نبود. به خاطر محدودیت جا تصمیم گرفتیم برنامه را با دعوت انجام بدهیم و از گذاشتن پوستر در راهروهای دانشگاه و اعلام عمومی خودداری کردیم (لابد می دانید که دانشگاه یورک بیش از پنج هزار ایرانی دارد. رقم دانشجویان فارسی زبان که شامل تاجیک ها و افغان ها هست بیش از اینها است). تصور می کردیم چون فصل امتحان ها نزدیک است و دعوت ما هم محدود بوده، در کُل هفتاد نفر در جلسه ما حضور پیدا کنند اما با کمال خوشحالی حدود صد نفر به جمع ما پیوستند تا یک شب پایانی سال ۱۳۹۲ را با گپ و گفت و گو و ترانه و شعر در کنار هم بگذارنند.

از ابتدا قرار را بر این گذاشته بودیم که اجراها و برنامه ها توسط دانشجویان انجام بگیرد. پوستر بسیار زیبای برنامه را یکی از دانشجویان، با سلیقه و ظرافت درست کرده بود.  در قسمت اول برنامه چند تن از دانشجویان شعرها و نوشته هایی که سروده خودشان بود را برایمان خواندند که برای اساتید و والدین بسیار جالب توجه بود. به نظر من تجربه های نسل دوم مهاجر و زندگی دور از ایران سروده های آنان را به کارهایی بی همتا با زبان و فضای شاعرانه ی نو بدل ساخته است که با شعرهای نسل گذشته و همسالانشان در ایران متفاوت است و به شاخه ی ادبیات دیاسپورا متعلق است. ادبیاتی که در آینده ای نه چندان دور فصل مهمی از ادبیات فارسی را تشکیل می دهد که درخور مطالعه و نقد صاحب نظران خواهد بود.

بخش بعدی برنامه اجرای ساز و آواز گروه موسیقی باربد به سرپرستی آقای مهدی رضانیا (که خود از اهالی یورک است) بود و پس از آن دانشجویان هنرمند کلاس های فارسی دو رقص ایرانی و رقص تلفیقی سماء انجام دادند. گروه “مایان زرد” نیز به صورت افتخاری رقص زیبای کردی اجرا کردند.  

و بعد نوبت به رقص و پایکوبی با هنرمندی دی جی امان رسید. در طول برنامه یکی از دانشجویان کالج سنکا در یورک با تیزبینی هنرمندانه مدعوین را زیر نظر گرفته بود و نقش های کاریکاتوری زیبایی آفرید که باعث خنده و شوخی ما شد. یک برنامه ی غیر مترقبه اما دلنشین حسن ختام جشن ما شد: یکی از دانشجویان موسیقی دان از پیانوی بیکار افتاده کنار سالن استفاده کرد و چند قطعه بسیار زیبا برایمان اجرا کرد.

امسال، برخلاف سال های اول اقامتم در کانادا، روزهای پایانی سال هجری شمسی و شروع سال نو ایرانی برای من روزهای غمگینی نبودند. درست است که هنوز هم به اندازه ی فاصله چند قاره دلم برای نوروزهای ایران و خانواده ام تنگ است، اما از سالی که به دانشگاه یورک و برنامه فارسی پیوسته ام و بخصوص امسال که میهمانی نوروزی داشتیم حس می کنم که دیگر در میان دانشجویانی که سرشار از شور و احساس به فرهنگ ایرانی هستند غریب نیستم. حال تنها در خانه نیست که با فرزندان و همسرم نوروز را گرامی می داریم و جشن می گیریم؛ در محل کار هم دختران و پسرانی هستند که به اندازه ی من به این فرهنگ و آیین های سنتی زیبایش عشق می ورزند و حاضرند از وقت استراحتشان کم کنند تا سهمی در اجرای برنامه های آیینی ایرانی داشته باشند. عشق به این فرهنگ است که دانشجویان کلاس های فارسی را گرد هم آورد تا فارغ از مرام دینی و عقیدتی شان با هم و در کنار هم نوروز را جشن بگیرند.

پس از پایان برنامه چند تا از بچه ها به من گفتند: “با این که هنوز عید نشده، جشن امروز در واقع برای ما جشن روز عید بود، چرا که ما به دور از خانواده زندگی می کنیم و اگر این جشن نبود در این روزهای پایانی و پر کار ترم زمستانی فرصت دیگری پیدا نمی شد که عید را جشن بگیریم.” ته دلم از شنیدن این حرفها گرم شد. خوشحال شدم، از ته دل. خستگی کار از تنم در آمد. به یاد سال اوّلی افتادم که به کانادا آمده بودیم. همسرم به مسافرت کاری رفته بود و من و کودک پنج ساله ام نوروز را تنها بودیم. دانشجوی دکترای ادبیات بودم و روز عید کلاس داشتم. ساعت سه با عجله از کلاس پریدم بیرون. با پسرم در سرمای سی درجه زیر صفر ادمونتون به خانه برگشتیم. لباس های عیدی که خواهرم  از ایران برای ما فرستاده بود پوشیدیم . هفت سین را کامل کردیم.  با سرعت سبزی پلو ماهی را درست کردم. دوتایی روبروی هم نشستیم. به صورت معصوم و چشم های نجیب پسرم نگاه کردم که داشت از عید سال قبل در کنار خانواده در ایران می گفت. بغضی ناخواسته گلویم را فشرد. سبزی پلو ماهی از گلویم پایین نمی رفت… اما حالا چه خوشحال بودم که این چند دانشجوی دور از خانه، عید را در تنهایی نگذرانده بودند.