من از کودکی استاد را به عنوان نویسنده ای شیرین نویس می شناختم و دوست می داشتم. برخی آثار او مانند پیغمبر دزدان که ده سال از من بزرگتر است و نخستین اثر استاد هم هست و از پاریز تا پاریس را هم بیش از یک بار خوانده بودم و دوست می داشتم، باستانی با نثر شیرینش تاریخ تلخ را به ذائقه مردم ما شیرین کرد. رابطه ی معنوی من و استاد از دوران دانشجویی من که ما بیشتر رادیکال شدیم و ذائقه ی کتاب خوانی مان دچار دگرگونی شد، تقریبن قطع شد، اما در دل و بنا بر خوی آرامش خواه خویش همچنان استاد را دوست می داشتم، هرچند ندیده بودمش، تا به کنفرانسی در استرالیا دعوت شدم. از جمله ی مهمانان این  کنفرانس استاد پاریزی بود، من بار نخست بود که استاد را از نزدیک می دیدم. کنفرانس استرالیا همزمان بود با دستگیری زنده یاد سعیدی سیرجانی. شبی یکی از ایرانیان، همه ی مهمانان کنفرانس را به منزلش که در جای بسیار خوش منظره ای از سیدنی واقع شده بود، دعوت کرد. آن زمان شهروند در استرالیا منتشر می شد و همکاران من در پیوند با کنفرانس و حضور استادان از ایران و جهان ویژه نامه ای منتشر کرده بودند. همانجا دانستم که باستانی شهروند و مرا برخلاف گمان من می شناخت. ظاهرن در سفرهایش به تورنتو و دیدار از دخترش شهروند را دیده بود. البته برای من مایه ی شادی بسیار بود که یکی از نویسندگان مورد علاقه ام در سال های نوجوانی می گفت مرا می شناسد و شهروند رامی خواند. در آن شب نمی دانم چه کسی ماجرای دستگیری سعیدی سیرجانی را مطرح کرد، تا این داستان پیش آمد استاد پاریزی خطاب به من گفت که شنیدم علیه من مقاله چاپ کردی؟ من منکر شدم. دست کرد توی جیب کتش و بریده ی شهروند را که مقاله ی مورد اشاره اش بود در آورد و گفت، این هم سندش. دیدم راست می گوید، ما نامه ای از یکی از نویسندگان ساکن ایران چاپ کرده بودیم که خطاب به باستانی پاریزی بود، مضمون نامه این بود که آقای باستانی شما که برای هر حادثه ای در پیوند با کرمان واکنش نشان می دهید اکنون دو تن از بهترین فرزندان کرمان در زندان هستند حرفی بزنید! ما نامه را به دلیل حضور نویسنده در ایران و لحن و درخواست نامه و به خواست خود نویسنده با نام مستعار چاپ کرده بودیم. آقای پاریزی به من گفت، چرا نویسنده اسم خودش را ننوشته است؟ من گفتم نام نویسنده هست چرا می فرمایید نویسنده نامش را ننوشته؟ جواب داد این که نام واقعی نویسنده نیست! من گفتم ما بیش از این نمی دانیم، باستانی گفت، اگر من نام واقعی نویسنده را بگویم، قول می دهی در صورت درست بودن حدس من دیگر حرفی نزنی، من که گمان می کردم استاد دارد مرا  مورد سنجش قرار می دهد و نام واقعی نویسنده ی نامه را نمی داند با پیشنهادش موافقت کردم، بلافاصله نام درست نویسنده ی مطلب را گفت ، و من که قول داده بودم بر سر قرارمان ماندم و سکوت کردم. یکی دو روز بعد از ایشان پرسیدم، اگر ایرادی ندارد بگویند که چگونه نویسنده نامه را شناختند. با لحن شیرین همیشگی شان گفتند، من این ها را بزرگ کرده ام، همه خم و چم نثر و نوشته هاشان را می شناسم! در این مورد حق با استاد بود.

جلد شماره 1483 شهروند

جلد شماره ۱۴۸۳ شهروند

سال بعدش که به تورنتو آمدند گفتندکه می خواهند بیایند به دفتر شهروند، برای من از ایران هم هدیه ای آورده اند، این را هم بگویم که وقتی داشتند در سفر پیش به ایران می رفتند به من به شوخی گفتند، در کتاب آینده ام از شهروند یاد خواهم کرد، من که ملاحظات نویسندگان در ایران را می دانستم، گفتم آقا لازم نیست شما خودتان را به دردسر بیندازید، این کار را نکنید. گفت دردسری نیست. حال که بازگشته بودند با خود کتاب تازه شان کنگره ها ـ اگر نامش درست در خاطرم مانده باشد ـ را  آورده بودند، یکی از صفحات کتاب را باز کردند و به من نشان دادند که نقل خبری از شهروند با کلیشه ی لوگوی شهروند بود، خبر البته مربوط به گشایش مسجد مسلمانان احمدی در مارکام تورنتو بود، مهم این بود که به حرفشان وفا کرده بودند، اما به شیوه و با رعایت ملاحظات خودشان.

یکی دیگر از بارهایی که به دفتر شهروند تشریف آوردند، گمانم پنجشنبه بود. ما در حول و ولای انتشار شهروند بودیم، برای این که هم دوستان استاد را ببینند و هم جلسه به درازا نکشد، من به همه سفارش کرده بودم که از طرح پرسش از استاد خودداری کنند. دُنا از همکاران شهروند که از دیدار استاد دچار هیجان شده بود، از ایشان پرسید، استاد چرا در ایران فرهنگ گفت وگو جا نیفتاده است؟ و استاد با لحن مطمئنی گفتند، چرا این حرف را می زنی در کرمان این فرهنگ سال ها ست که رواج دارد و مدت طولانی در همین ارتباط داد سخن دادند و همه ی ما با این که شیفته ی شرح مفصل استاد بودیم، می خواستیم دنا را برای اشتباهی که کرده بود تنبیه کنیم و کارهای مانده را به گردن او بگذاریم.

مورد دیگری که از شیرین سخنی های استاد در خاطرم مانده است، رفتن به عکاسی دوستم مجید ماهان است.  مجید از من خواست که اگر استاد باستانی موافقت کند به آنجا برویم و چند عکس از ایشان بگیرد. آن سال ها هر اهل قلمی که به تورنتو می آمد، حتمن با هم سری به مجید هم می زدیم. آقای باستانی موافقت کردند و ما قرار شد در ساعت خاصی به عکاسی برویم.  مجید به من گفت که نیم ساعتی عکس خواهد گرفت و بعد باید به قرار دیگری  بپردازد. من هم به مجید پیشنهاد دادم، برای این که کارها به هنگام تمام شود، از طرح پرسش از استاد خوداری کند، مجید هم موافقت کرد. رفتیم به عکاسی.  مجید از استاد عکس می گرفت و می کوشید از عصای ایشان تا جایی که می تواند در عکس ها استفاده کند. در یکی از لحظاتی که استاد باستانی با عصا در دوربین مجید درخشیدند، مجید ناخودآگاه پرسید، استاد عجب این عصا با شما انس و هم دلی دارد، گویی همسن هستید؟ استاد باستانی سر درد دلشان باز شد و داستان عصا را از چند پشت تا آن روز  با آب و تاب و شرح و تفسیر بسیار گفتند و  مجید از قرارش ماند اما دلش نیامد از شیرین سخنی های استاد دل بکند!

این یکی را استاد خودشان برای من تعریف کردند. گویا ایشان را برای جلسه ای که اگر در خاطرم درست مانده باشد وزیر اقتصاد تدارک دیده بود دعوت کرده بودند که چند کلمه ای درباره اینترنت حرف بزنند! با اینکه او مخالفت می کند و توضیح می دهد که از اینترنت سر در نمی آورد وزیر اصرار می کند که استادی مانند او برای چند کلمه در هیچ موردی مشکل نخواهند داشت.  می گفتند من برای بار نخست از این که قرار بود سخنرانی کنم ترسیده بودم. بعد خودشان را تصحیح کردند و گفتند، بهتر است بگویم بیشتر ترسیده بودم.  برای همین زودتر از موعد مقرر به محل جلسه رفتم.  وقتی آنجا رسیدم کارگران و مهندسان فنی داشتند کامپیوتر و لابد همان اینترنت که من نمی دانستم چیست وصل می کردند. جلو رفتم و از یکی از آن ها پرسیدم این که دارید درست می کنید چیست؟  طرف جواب داد پدر جان مزاحم نشو قرار است اینجا وزیر بیاید. ما هم داریم امور فنی اینترنت را وصل می کنیم.  پرسیدم این اینترنت که می گویید چیست و به چه دردی می خورد؟ کارگر و یا مهندس و هرکسی که بوده برای این که استاد را از سرش واکند جواب می دهد پدر جان اینترنت یعنی سرعت، اینترنت یعنی دقت، و حرف های دیگر که استاد در خاطرشان نمانده و یا نمی خواستند به یاد آورند. به هرحال باستانی در کنار کارگران می ماند و از ساعت  ۷ کم کم برخی از مسئولان برنامه پیدا می شوند. برنامه می بایست سر ساعت ۸ شروع می شد، برخی که استاد را می شناختند با او خوش و بش می کنند و عکس می گیرند و کارگران تازه متوجه می شوند که پیرمرد کنجکاو کیست! سرانجام به گفته ی باستانی وزیر با چیزی نزدیک به یک ساعت تاخیر به جلسه می آید و از استاد می خواهند که در گشایش جلسه سخن بگوید. می گفتند که رفتم پشت تریبون و  آنچه از کارگران سالن آموخته بودم را تکرار کردم و گفتم، این برادران اهل اینترنت به قول شما به من یک چیزهایی گفتند که من قانع شدم که اینترنت به درد ما مردم نمی خورد.  می گفتند اینترنت کارش  سرعت و دقت و نظم است.  برای ما که به برنامه ی ساعت هشت اعلان شده ساعت ۹ می رویم و همه قرارهایمان هم همیشه ی خدا دیر می شود، اینترنت به چه دردمان می خورد؟ البته که استاد بسیار شیرین و با جزئیات این داستان را شرح داد و من به اختصار آوردمش!

و این هم خاطره آخر از استادی که در شیرین زبانی مانند نداشت. در استرالیا که بودیم، پس از سخنرانی ایشان، کسی از میان جمعیت از آقای باستانی پرسید، استاد شما در سال ۱۳۲۰ غزلی سروده بودید با این مطلع، مصرع غزل یادم نیست. استاد گفتند، من از سال ۱۳۲۰ تاکنون هرچه سرودم در جیب کتم دارم و از جیبشان کاغذی در آوردند و همان غزل را خواندند. من که یقین داشتم استاد دارند شیرین کاری می کنند، در پایان جلسه گفتم، استاد می شود غزل را بدهید ما در گزارش کنفرانس چاپش کنیم؟ گفت کدام غزل؟ گفتم همان که از جیبتان درآوردید و خواندید. کاغذ سفیدی را درآورد و نشان من داد و گفت، این غزل را می گویی!

یاد استاد ابراهیم باستانی پاریزی و یا به قول شیرین خودش همشهری من گرامی باد!

*محمد ابراهیم باستانی پاریزی در سوم دی‌ماه ۱۳۰۴ ه ـ. ش در پاریز، از توابع شهرستان سیرجان در استان کرمان متولد شد. ایشان صبح روز سه شنبه پنجم فروردین ۱۳۹۳ پس از یک ماه بیماری کبد در بیمارستان مهر تهران دیده از جهان فرو بستند. وی تا پایان تحصیلات ششم ابتدایی در پاریز تحصیل کرد و در عین حال از محضر پدر خود مرحوم حاج آخوند پاریزی هم بهره می‌برد.

پس از پایان تحصیلات ابتدایی و دو سال ترک تحصیل اجباری، در سال ۱۳۲۰ تحصیلات خود را در دانشسرای مقدماتی کرمان ادامه داد و پس از اخذ دیپلم در سال ۱۳۲۵ برای ادامه تحصیل به تهران آمد و در سال ۱۳۲۶ در دانشگاه تهران در رشتهٔ تاریخ تحصیلات خود را پی گرفت.باستانی پاریزی به گواه خاطراتش از نخستین ساکنان کوی دانشگاه تهران (واقع در امیرآباد شمالی) است. شعری نیز در این باره دارد که یک بیت آن این است: فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم/ ساکن ساده‌دل کوی امیر آبادم . در ۱۳۳۰ از دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد و برای انجام تعهد دبیری به کرمان بازگشت. در همین ایام با همسرش، حبیبه حایری ازدواج کرد و تا سال ۱۳۳۷ خورشیدی که در آزمون دکتری تاریخ پذیرفته شد، در کرمان ماند.

باستانی پاریزی دورهٔ دکترای تاریخ را هم در دانشگاه تهران گذراند و با ارائهٔ پایان‌نامه‌ای دربارهٔ ابن اثیر دانشنامهٔ دکترای خود را دریافت کرد.

وی کار خود را در دانشگاه تهران از سال ۱۳۳۸ با مدیریت مجله داخلی دانشکده ادبیات شروع کرد و تا سال ۱۳۸۷ استاد تمام‌وقت آن دانشگاه بوده و رابطهٔ تنگاتنگی با این دانشگاه داشته‌ است.

وی یک پسر به نام حمید و یک دختر به نام حمیده دارد. تابستان‌ها را نزد دخترش در تورنتو و زمستان‌ها را نزد پسرش در تهران سپری می‌کرد.