Only Lovers Left Alive
جیم جارموش، ۲۰۱۳، آمریکا

همیشه وقتی از جیم جارموش حرف پیش می آید از او به عنوان “سینماگر متفاوت آمریکایی” یاد می شود. عنوانی که چندان به دل من نمی نشیند. وقتی می گوییم آمریکایی (همان طور که در مورد کس دیگری ممکن است بگوییم ایرانی یا آلمانی یا مکزیکی) ناخودآگاه یک وابستگی یا نزدیکی بین شخص و کشور در ذهن نقش می بندد. در مورد جیم جارموش اما این گونه نیست. نگاه او به آمریکا بیشتر به نگاه یک ایرانی یا آلمانی، یا مکزیکی نزدیک است تا یک آمریکایی. این نگاه از خارج به درون ـ که گاه به یک نقد تلخ از جامعه آمریکا هم آغشته است ـ او را هم تبار سینماگرانی مثل عباس کیارستمی یا تران آن هونگ می کند، سینماگرانی که خود و سبک شان فاصله قابل توجهی با سینمای متداول آمریکا دارند.
این فاصله را جارموش از همان آغاز کار با تعمد (یا شاید بهتر باشد بگویم با لجبازی) بین خود و هالیوود ایجاد کرد. او داستان اولین فیلمنامه اش را به نیکلاس ری نشان داده بود تا نظر او را بداند ـ نیکلاس ری اولین کسی بود که پای جارموش را به سینمای جدی و حرفه ای باز کرد و از کسانی است که بیشترین تاثیر را بر سینمای او داشت ـ ری فیلمنامه را می خواند و می گوید اکشن در آن کم است و اگر جارموش می خواهد بیننده را به داستان علاقمند کند لازم است حادثه های فیلم را پررنگ تر کند. جارموش فیلمنامه را می گیرد و به خانه می رود و روی آن کار می کند و باقیمانده اکشنی که در آن مانده بود را حذف می کند و فیلمنامه را دوباره به ری نشان می دهد. ری با تعجب به او می گوید جیم، تو برعکس آنچه من گفته بودم عمل کردی، پس چرا دیگر نظر مرا می خواهی؟ جارموش جواب می دهد چون این فیلمنامه ی “من” است اما نظر تو برایم ارزش دارد. نیکلاس ری آرام می شود و جواب می دهد حق با توست، آن فیلمی را بساز که تو را نشان می دهد.

only_lovers_left_alive
مشابه این داستان وقتی به دنبال سرمایه گذار برای “تنها عاشقان زنده می مانند” می گشت تکرار می شود. یکی دو نفری که حاضر به سرمایه گذاری می شوند می گویند این داستان درباره خون آشامان است، اما خون در آن کم است. اگر گردن یکی دو دختر زیبا در این فیلم با دندان های خون آشامان سوراخ نشود کسی به دیدن فیلم نخواهد آمد. جارموش فیلمنامه را می برد و چند صحنه دیگر را از آن حذف می کند (مثلا بخشی که به جنگ و جدال دو فرقه خون آشام می پردازد) و بعد باز به سراغ سرمایه گذار می رود. این که این بار چه گفتگویی بین آن دو رد و بدل می شود را جایی نگفته است اما واضح است که موفق می شود سرمایه لازم را برای فیلم به دست آورد.
شخصیت اصلی فیلم آدام و ایو هستند (آدم و حوا؟). زن و شوهری که بعد از چندین قرن زندگی مشترک هنوز عاشقانه یکدیگر را دوست دارند. آدام (تام هیدلستون) یک موزیسین گوشه گیر است که ساخته هایش طرفداران بسیاری دارد، اما این محبوبیت باعث نمی شود او از خانه شلوغ پلوغی که در گوشه دور افتاده ای از دیترویت خالی از مردم دارد بیرون بیاید یا به طرفدارانی که به ترتیبی عزلتکده او را پیدا کرده اند روی خوش نشان دهد. آدام از افتادن جهان به دست مردارها (زامبی ها) به تنگ آمده. آن ها دنیا را به هم ریخته اند، خون ها را همه آلوده کرده اند، همین طور آب ها را، و دیگر جایی برای عشق های بی آلایش باقی نگذاشته اند. آدام برای پیدا کردن خون تمیز به مسئول بانک خون رشوه های کلان می دهد (دستبرد خون آشامان بیچاره به بانک خون پیش از این در کمدی “عشق در اولین گاز” Love at the First Bite تجربه شده بود).
ایو (تیلدا سوینتون) در طنجه (مراکش) زندگی می کند و با کریستوفر مارلو (جان هارت)، نویسنده قرن شانزده انگلیس ـ که هنوز به خون تمیز دسترسی دارد ـ در کافه هزار و یک شب نشست و برخاست می کند. وقتی ایو متوجه افسردگی شوهرش می شود به سرعت خودش را به دیترویت می رساند ـ البته مسلما با پروازهایی که همه در شب انجام می شوند. آمدن ایو مانند آبی است بر آتش درون آدام. این دو باز مثل روزهای خوش گذشته چنان در آغوش هم فرو می روند که گویی دنیای آلوده به مردارها وجود ندارد.
اما این دنیای زیبای کوچک هم با ورود ایوا (میا واسیکووسکا)، خواهر کوچکتر و لوند ایو به هم می ریزد. آدام هیچ گاه دل خوشی از سربه هوایی ها و بی مسئولیتی های ایوا نداشته. این بار هم همین بازیگوشی های ایوا کار را چنان خراب می کند که آدام و ایو مجبور به مهاجرت به طنجه می شوند. این جا حداقل هنوز به دست زامبی ها نیفتاده و عشاق می توانند چند صباحی با آرامش زندگی کنند.
خون آشامان در “تنها عشاق زنده می مانند” نشانی از دراکولا ندارند بلکه تنها نمادی از جاودانگی ـ یا شاید کهنگی ـ اند. تیلدا سوینتون ـ که این روزها فیلم دیگرش، “هتل گراند بوداپست” هم بر پرده هاست ـ با رنگ پریدگی طبیعی چهره اش و عینک آفتابی که همیشه بر چشم دارد احتمالا بهترین انتخاب برای نقش ایو بود. ایو در طنجه زندگی می کند و از ادبیات و فلسفه لذت می برد. خانه کوچک او پر است از کتاب هایی که به زبان های مختلف نوشته شده اند. شات آغازین فیلم که او را خوابیده در حالتی معلق بین زمین و هوا در بین کتاب هایش نشان می دهد به نظر من زیباترین شات فیلم است. در این تصویر از زاویه سقف او را می بینیم که به سبک صوفیان، وقت رقص سماع کف یک دستش رو به زمین و کف دست دیگرش رو به آسمان است. در این شات به جای این که ایو به دور خودش بچرخد دوربین به دور او می چرخد و زمینه آن را فراهم می کند تا انتظار اشاره به تصوف و فلسفه شرق را داشته باشیم.
این برای من جالب ـ و در عین حال تعجب آور بود ـ که هیچ کدام از نقدهایی که بر این فیلم خواندم اشاره ای به رقص صوفیانه او ـ که در میانه فیلم هم تکرار می شود ـ نکرده بودند. حتا بزرگداشت جارموش از فرهنگ شرق که شالوده اصلی فیلم هست هم در نوشته هایی که من خواندم از قلم افتاده است (مثل لباس بته ترمه ای که ایو در اولین صحنه فیلم پوشیده، یا گشت و گذارهای شبانه او در کوچه پس کوچه های طنجه با آن معماری رمزآلود و نفس گیر شرقی و با حجابی که نیمی از موها و نیمی از صورت او را می پوشاند. همین طور تعبیر زیبایی که از طنجه به دست می دهد که تنها جایی است که هنوز می توان در آن عاشقانی با خون های پاک پیدا کرد). این تصویرها به تنهایی دستمایه خوبی برای بحث های داغ موافق و مخالف از دیدگاه اورینتالیسم می توانند باشند.
نگاه جیم جارموش به فرهنگ شرق ـ یا عام تر بگویم، به فرهنگ های دیگر ـ تازگی ندارد. در “گوست داگ” (Ghost Dog, 1999) او به فرهنگ سامورایی توجه نشان داد. در “شب بر روی زمین” (Night on Earth, 1991) چند فرهنگ متفاوت را با هم مقایسه کرد، و در “مرد مرده” (Dead Man, 1995) به فرهنگ بومیان آمریکا پرداخت که بسیاری این آخری را یکی از زیباترین تحلیل ها بر این فرهنگ می دانند. در بسیاری از فیلم های او بخشی از دیالوگ ها به زبانی جز انگلیسی گفته می شوند و حضور بازیگران غیر آمریکایی و غیر انگلیسی زبان در فیلم های او پدیده ای معمولی است. همین ها هستند که مرا به آنچه در آغاز این مطلب درباره تردید در “آمریکایی” بودن جارموش گفتم متقاعد می کند.
اما “تنها عاشقان …” بیشتر یک واگویه شخصی جیم جارموش است، یک بازنگری به واهمه ها، حسرت ها، و دل نگرانی های او، و نگاهی به گذشته دلپذیری است که از دست رفته. آدام در واقع خود جیم جارموش است. او ـ که چندین صد سال عمر دارد ـ تمام دلبستگی هایش باز می گردد به دهه شصت میلادی، یعنی همان دورانی که جیم جارموش نوجوانِ تر و تازه ای بود که بی خیال و بی نگرانی از آلودگی های فیزیکی و روحی ای که زندگی را بر انسان ها تنگ کرده اند و قدرتمدارانی که به مردار می مانند و دنیا را بازیچه دست خودشان ساخته اند به چارلز فدرز گوش می کرد و از دنیس لاسال لذت می برد (مردار بودن قدرتمداران را روی اندرسون هم در شاهکارش آوازهایی از طبقه دوم Songs from the Second Floor با زبانی نمادین شبیه به زبان جارموش بیان کرده بود). حتا موسیقی که آدام می نوازد در واقع از ساخته های جیم جارموش و باند موسیقی اش SQÜRL است (با همکاری یوزف وان ویسم). ایو هم بی شباهت به سارا درایور، شریک زندگی چندین و چند ساله او نیست. در دورانی که خون ها چنان آلوده اند که خون آشامان جاودانه هم مریض می شوند و می میرند داشتن کسی مثل ایو غنیمت است!
“تنها عشاق …” به نظر من خوش ساخت ترین کار جارموش تاکنون است. در استفاده از رنگ، ترکیب رنگ، سایه روشن، و همین طور میزان سن هیچ کدام از کارهای قبلی جارموش به پای این یکی نمی رسند. چند فیلم طول کشید تا جارموش رنگ را بشناسد. تحول رنگ از “شب روی زمین” تا “گوست داگ” مثل تفاوت روز و شب است. در “گوست داگ” است که انگار برای اول بار سایه روشن را کشف می کند و آن را با مهارت در خدمت ایجاد فضا می گیرد. در “تنها عشاق …” این مهارت به اوج خودش رسیده است. استفاده از زمینه قهوه ای همان قدر که محیط دیترویت را غمبار و مرده نشان می دهد فضای طنجه را مرموز و باشکوه جلوه می دهد. همین طور است محیط پرازدحام خانه های ایو و آدام که یکی با انبوهی از کتاب انباشته شده و دیگری با گیتارها و دستگاه های قدیمی ضبط و پخش موسیقی.
مشکل فیلم کمی طولانی بودن آن است. حضور ایوا، خواهر ایو، نه تنها به نظر نالازم می رسد بلکه ریتم فیلم را هم بر هم می زند. تنها دلیل حضور ایوا در فیلم توجیه مهاجرت آدام و ایو به طنجه است. اما این را می شد به شکلی ساده تر و کوتاه تر به انجام رساند، بخصوص که ایوا با شوخ و شنگی اش و سربه هوایی اش مثل وصله ناچسبی بر ریتم آرام و بی حادثه فیلم به نظر می رسد. هرچند نبود این بخش فیلم به معنای محروم شدن مان از بازی بی نظیر میا واسیکووسکا در نقش ایوا است اما این هم برای من مسلم است که بدون این بخش، “تنها عشاق …” بسیار جارموشی تر می شد!

* دکتر شهرام تابع‌محمدى، همکار تحریریه ی شهروند، بیشتر در زمینه سینما و گاه در زمینه‌هاى دیگر هنر و سیاست مى‌نویسد. او دارای فوق دکترای بازیافت فرآورده های پتروشیمی و استاد مهندسی محیط زیست دانشگاه ویندزور است. در حوزه فیلم هم در ایران و هم در کانادا تجربه دارد و جشنواره سینمای دیاسپورا را در سال ۲۰۰۱ بنیاد نهاد.
shahramtabe@yahoo.ca