دلنوشته ها و دفاعیات ریحانه جباری

من ریحانه جباری، دختری بیست و شش ساله، اکنون قی میکنم، هر چه را که درین چند سال بر من گذشت. اکنون مثل بیماری در بستر مرگ، مرور می کنم هر چه دیدم. چه دیدم؟ خون و درد. چه شنیدم؟ دشنام. پیش از آن، زمانی که نوزده سال داشتم و ضربه ای به پشت مردی بسیار تنومند زدم، هرگز این همه خون ندیده بودم. هرگز این همه فریاد و دشنام، نشنیده بودم. هرگز این حجم از رنج را تجربه نکرده بودم. صدایم دوباره گرفت. پاهایم لرزید. پشتم خم شد. فریاد بلندم زیر فشاری که بر روح و تنم آوار شده بود، خفه شد. نتوانستم داد بزنم و او خشمگین تر از قبل به طرفم آمد. با دست خونی مشت شده. و من به طرف در دویدم. چاقو را با همه باقیمانده توانم به در کوبیدم. همزمان با پا به پایین در لگد زدم. صدای چرخش کلیدی از بیرون آمد و در باز شد. هوا آمد. نفسی کشیدم. مهندس بود. شیخی. همان که بعدها برایش کتک خوردم. چهره اش را، آخرین تصویری که از او به یادم مانده بود، مبهوت در قاب در، با چشم های بیرون زده، در اداره آگاهی چهره نگاری کردم. همان دوقلوی دکتر. گفت اینجا چه خبره؟ جواب ندادم و فقط از در خارج شدم. دکمه آسانسور را زدم. صبر نکردم. حالا دو نفر بودند و اگر دستشان به من می رسید، می مردم. از پله ها بالا رفتم. هفت یا هشت پله. صدای دکتر را شنیدم که در راه پله می پیچید. داد میزد. دزد دزد. و صدای رسیدن آسانسور . به سرعت پله ها را پایین آمدم و داخل آسانسور شدم. دکمه ای و در بسته شد. در آخرین لحظه بسته شدن در، شیخی را دیدم که پاکتی در دستش بود و از خانه خارج شد، اما ندیدم که پله ها را بالا رفت یا پایین. نفسی کشیدم. وقتی به خود آمدم که توی خیابان بودم. دستم را به مانتوی سیاهم کشیدم. شماره اورژانس را گرفتم گفتم حادثه ای در اینجا رخ داده. روبروی فرمانداری و پلاک … درست روبروی خانه بودم و پلاک را می دیدم. گوشه ای ایستادم و تازه دیدم این ساختمان دو در دارد . چند دقیقه بعد آمبولانس رسید و ماشین پلیس. شماره را برداشتم و در موبایلم زدم. در بزرگ را باز کردند و آمبولانس دنده عقب وارد ساختمان شد. زنی پنجاه و چند ساله با مانتوی کرم رنگ که دکمه هایش را نبسته بود دور آمبولانس در رفت و آمد بود و گریه می کرد. آمبولانس حرکت کرد و من خیالم راحت شد که حالش خوب می شود. بیمارستان مهراد. بسیار نزدیک. نزدیکتر از آنی که حتی اگر رگ دستت را بزنی، قبل از رسیدن به آنجا بمیری. نگهبان بیمارستان خیالم را راحت کرد. وقتی به خود آمدم که موبایلم دوباره تماسی را نشان داد. توی آژانس بودم. ای وای. مامان بود و چند تماس بی پاسخ. پیامک زده بود مگر قرار نبود بیرون برویم پس کجایی؟ چرا زنگ نمیزنی؟ از نوشته اش هم می شد فهمید کفری شده. لابد الان دارد غر می زند. هیچ چیز مثل بدقولی کفری اش نمی کرد. می گفت باید روی حرف، حساب کرد. وقتی قولی می دهی، دیگران روی آن برنامه ریزی می کنند. خودش همیشه روی قولش بود. در جواب برایش پیامک زدم، من تو چمرانم. باید شیخی رو بذاریم ولنجک. بعدش میام خونه. آن روز گفته بود باید زود بروم، ولی وقتی به دکتر گفتم، قرارمان را برای فردا بگذاریم، قبول نکرد. گفته بود می خواهد سفری برود. یادم نیست کجا. انگلستان و یا شاید اسپانیا. مجبور شدم قرار را نگه دارم. به مامان گفتم حتما بعد از کار، سربندی و شیخی مرا می رسانند، و اگر نه با آژانس میام. پول داری؟ آره. و اکنون با چاقویی داخل کیفم راهی خانه بودم. دروغ پشت دروغ. بابا همیشه می گفت وقتی یک دروغ بگویی برای تداومش، دروغی دیگر می آید. راست می گفت. دست هایم می لرزید و راننده بی خیال و فارغ، رانندگی می کرد. مدرس، و در چشم برهم زدنی صدر، و لحظه ای دیگر در شریعتی. خانه جلوی چشمم بود.

Reyhaneh-Jabbari
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون سال هاست که خانه را ندیده ام. گاهی برای به یاد آوردن نور و عطرش، باید ساعت ها فکر کنم و متمرکز شوم. من ریحانه، اعتراف میکنم که گاهی خیلی دلتنگ می شوم. برای دیوارهای خانه. برای پنجره ها، برای آشپزخانه، برای سکوتش، برای امنیت و آرامشش. چیزی که بسیاری از زنان زندانی، هرگز تجربه اش نکرده اند.

و من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. سالهاست خانه ام را ندیده ام. دوری از خانه از زمانی آغاز شد که زندگیم با خون و درد در هم آمیخت. اکنون که بار دیگر در حال واگویه در سکوتم، بند دو زندان شهر ری غرق هیاهوست. چند روزی است هواخوری ها را بسته اند و تمام مدت زیر سقف سالن در رفت و آمدیم. هوا بسیار خفه است و از همه بدتر اینکه واحد فرهنگی و اشتغال هم تعطیل است. زمان بسیار کند می گذرد و من برای فرار از سرسام هیاهوی زیر سقف به تختم پناه برده ام و در خیالم غوطه می خورم. من اینجا چه می کنم؟ خانه ام کجاست؟ و به یاد آوردم آنچه بر من رفت. وقتی نوزده سال داشتم و از جنگ با یک مرد تنومند جان سالم به در بردم، توانستم فرار کنم. از بازوانی که می توانست با یک فشار گردنم را خرد کند رها شده بودم. خسته و کلافه جلوی در خانه ایستاده بودم. داخل شدم. حرارت بدنم متغیر بود. لحظه ای داغ بودم و ثانیه ای بعد یخ کرده، می لرزیدم. مامان داشت میوه می شست. تا مرا دید، دست از کار کشید. نگاهم کرد. فورا روسریم را درآوردم. گاهی نگاهش تیز می شد و ممکن بود خون را ببیند. گفت چه شده؟ دروغی دیگر را بر زبان آوردم. مامان تصادف کردم. گفت تو که ماشین نبرده بودی. گفتم با ماشین دوستم تصادف خیلی سختی کردم. و غر زد که صد بار گفتم با ماشین کسی رانندگی نکن. به ما نمی سازه. از بچگی این را برایمان می گفت که برای عروسیش، بابا، ماشین دوستی را گل زده بود که خراب شده بود. هم داماد دیر رسیده بود و هم بسیار بیشتر هزینه کرده بود. هیچ نگفتم. چقدر دلم می خواست بغلش کنم و برایش بگویم، ولی نتوانستم. هجوم افکار و تصاویر بیچاره ام کرده بود. رفتم لباسم را عوض کردم. چاقو را از کیفم درآوردم و زیر تختم گذاشتم. روسری و مانتویم هم. حوصله شستن شان را نداشتم. شاید می خواستم به عنوان یادگاری قایمش کنم. از دبستان این عادت را داشتم. اگر به سفری می رفتیم، چیزی از آن سفر به یادگار نگه می داشتم. این سه تکه، اشیاء یادگار از یک موقعیت بود که در آن گیر کردم و نشان از لحظه هایی داشت که بسیار بیچاره بودم. روی تختم دراز کشیدم. چشمانم را بستم تا شاید بخوابم، ولی حرفها، خنده ها، حرارت دست هایش، ضعف، ترس، ارتفاع تراس، چاقو و چاقو و چاقو، خون و خون و خون هجوم می آوردند. بیقرار بودم. نمی توانستم متمرکز شوم. مامان آمد توی اتاق. آب خنک آورده بود و یک سیب. گفتم نمی خورم. گفت پاشو ببینم. خودتو لوس نکن. آب را خوردم. راه گلویم را باز کرد. دستم را گرفت و توی چشم هایم خیره شد.گفت حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر کلافه ای؟ چشمم را دزدیدم. این زن استعداد عجیبی داشت در خواندن چشم ها. نمی خواستم بداند چه شده. همینطور که دراز کشیده بودم شروع کرد به ماساژ دادن دستهایم. گفت حالا تصادفت چطوری بود؟ گفتم خیلی وحشتناک بود. به آدم زدی؟ نه. خدا رو شکر. پس مهم نیست. مامان! فکر کنم خسارت خیلی زیادی خورده. گفت هر چقدر باشد مهم نیست. آرام باش و خدا رو شکر کن که به آدم نزدی. خدا رو شکر کن که خودت چیزیت نشده. اگه تصادف نمی کردی بهتر بود ولی حالا شده و گذشته. کمی، فقط به اندازه چند لحظه آرام شدم. کنارم دراز کشید. دستش را روی گردنم گذاشت و موهایم را نوازش کرد. سرم به سینه اش چسبیده بود و بوی امنیت و آرامش همه وجودم را پر کرده بود. خودم را در گرمای مهربانیش رها کردم. در گوشم گفت، وقتی ناراحتی تو رو می بینم، انگار به قلبم خنجر میزنن. ازت می خوام هیچ وقت غمگین نباشی. و من غمگین بودم. گفت سربندی و شیخی چی شد کارشون؟ رفتی؟ ناله کردم آره رفتم. گفت باهاش طی کردی؟ گفتم نه. نمی خوام انجامش بدم. گفت آه چه خوب. هیچوقت حس خوبی نداشتم بهشون. گفت اونا رسوندنت؟ گفتم آره. دلم می خواست گریه ای که در دلم شروع شده بود، بلند بلند و های های ادامه دهم. دلم می خواست به او بگویم چه شده، اما نگفتم. چه بگویم وقتی با ناراحتیم به او خنجر میزنم؟ از چه بگویم؟ گفتم می خوام بخوابم. گفت بخواب. شام آماده شد، صدات می کنم. همیشه عادت داشتم انگشتانش را دانه به دانه می بوسیدم و وقتی هر پنج انگشت بوسیده می شد با کف دستش، روی کل صورتم می کشید و بعد به لبهایش می چسباند. از روزی که یادم هست این بازی را تکرار می کردیم. حتی بعدها در ملاقات های حضوری. گاهی هم از پشت شیشه ها در ملاقات کابینی همین بازی تکرار شد. چند سالی می شود ترکش کرده ایم.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اقرار می کنم دلتنگ آغوش مادرم هستم. بیش از یکسال و نیم است که هر هفته از پشت شیشه دیدار می کنیم. زندان شهرری ملاقات حضوری ندارد و همه زن های زندانی باید در خیالشان بوی خانواده شان را بازسازی کنند و گرمای تنشان را و امنیت آغوش عزیزانشان را. اینجا محرومیت فقط در آب و غذا نیست. در همه چیز موج میزند.
مامان از اتاق رفت و چراغ را خاموش کرد و من با یادآوری جنگ تن به تن با آن مرد، دوباره و ده باره جنگیدم. خسته بودم. صورتم را به بالش چسباندم و های های زار زدم. دلم می خواست بخوابم و لحظه ای بعد از خواب بپرم و نفس عمیقی بکشم و بگویم، چه خوب، همه ش خواب بود. ولی خواب فرار می کرد و من به او نمی رسیدم. موبایلم چند بار زنگ خورد، یادم نیست چه کسی بود، چه گفت، چه جواب دادم … در حالتی بین وهم و واقعیت معلق بودم و نمی توانستم بین این دو تفکیک قائل شوم. درکم از هستی دچار اختلال شده بود و زمان و مکان در هم می لولیدند. دست و پایم می پرید. انگار دوباره با او درگیر شده بودم. بازویم درد می کرد. کبود شده بود. بوی کوکوی سیب زمینی و آبلیموی سالاد در سرم می چرخید و صدای مامان: ریحان بیا شام. نمی توانستم از جا بلند شوم. از ظهر هیچ نخورده بودم و دلم مالش می رفت ولی نای حرکت نداشتم. کاش مثل بعضی شب های دیگر لقمه ای درست کند و برایم بیاورد. نیامد. سعی کردم حرکتی کنم. بی فایده بود. فلج شده بودم. دوباره صدا زد: ریحان. نمیای؟ نتوانستم جواب بدهم. در درونم تقلا می کردم. فریاد می زدم، اما تنم بی حرکت بود و صدایی از گلویم در نمی آمد. در را باز کرد. از لای چشمان نیمه باز دیدمش. او ندید این نگاه پر تمنای مرا. زیر لب نجوا کرد: خواب خوش بری عشق من. و رفت. در را بست و رفت و من در اتاقم زیر آوار هجوم حادثه مدفون شدم. نمی دانم چقدر گذشت. با صدای زنگ تلفن به خود آمدم. نفسی کشیدم و جواب دادم. همه هشیاریم به ناگهان در تنم حلول کرده بود. صدای مردی غریبه در گوشم پیچید. گفت، برای کسی حادثه ای رخ داده که در لیست مکالماتش شماره شما هم بوده. گفتم خوب. گفت شما دکتر سربندی را می شناسید؟ بله. فقط تلفنی مکالمه داشته اید یا او را ملاقات هم کرده اید؟ ملاقاتش کرده ام. چه ساعتی؟ ساعت۶ . هیجان زده گفت پس می دانید مجروح شده؟ گفتم بله، حالش چطور است؟ گفت خوب است، ولی شما باید به کلانتری ۱۰۴ عباس آباد بیایید. از سکوت عمیق خانه فهمیدم که همه خواب هستند. گفتم برای چه بیایم؟ برای توضیح و تحقیق. الان که نمی توانم ولی فردا اول صبح می آیم. گفت فردا نمی شود و باید همین الان بیایید. پیش خودم فکر کردم عجب خری است که نمی داند این وقت شب یک دختر نمی تواند تنها از خانه خارج شود. برای خلاصی از اصرارش گفتم الان تهران نیستم و قطع کردم. جانی دوباره گرفته بودم. از اتاق خارج شدم. مامان پای تلویزیون خوابش برده بود. رفتم توی آشپزخانه. خواستم لقمه ای بگیرم و بخورم ولی حوصله نداشتم. فقط یک لیوان آب. برگشتم توی اتاق و روی تختم پهن شدم. تلفنم دوباره زنگ زد. این وقت شب؟ جواب دادم . همان صدا بود. با تحکم حرف زد. گفت ما جلوی در خانه ایم. بیا و در را باز کن وگرنه با اسلحه از دیوار حیاط داخل می شویم. شما کی هستین؟ پلیس. صبر کنید الان میایم. به سختی رفتم و در را باز کردم. سه مرد بودند. یکی که به نظر رئیس بود و بعدا فهمیدم اسمش شاملو است. بازپرس شعبه یک امور جنایی. همان کسی که در زمان انفرادی درباره اش نامه های باریک می نوشتم. سوسمار پیر لقبش داده بودم. همان که چند روز بعد از دستگیری، با حرف هایش دندان هایش را در گوشتم فرو می کرد. مثل یک سوسمار. دیگری کمالی بود. افسر اداره دهم آگاهی شاپور. سومی راننده بود. مهرآبادی. شاملو همانجا از من سئوال و جواب کرد. برایش گفتم که در خانه ای چنین شده و چنان. گفت می دانیم. چاقویی که زدی الان کجاست؟ توی اتاقم، برم بیارم؟ نه تنها نمیتونی بری داخل، ما هم می آییم. سه تایی داخل شدیم. مهرآبادی بیرون ماند. شاملو توی حیاط ایستاد و کمالی همراهم داخل اتاق شد. خواهر کوچکم که بادوک صدایش می کردیم بیدار بود. ما را دید. با چشم های پرسشگر یک نوجوان سیزده ساله نگاهمان کرد. کمالی با اشاره به او گفت هیسسسسس. بادوک ملافه ای روی سرش کشید. او را می دیدم که می لرزد. با کمالی وارد اتاقم شدیم. بلافاصله چاقو را از زیر تختم بیرون آورده و به او دادم. گفت چه لباسی پوشیده بودی؟ لحظه ای بعد هر سه تکه یادگار تلخترین موقعیت زندگیم دست او بود. گفت برویم. از اتاق خارج شدم که ناگهان دیدم مامان در را باز کرد. جیغ ریزی کشید، تو کی هستی؟ مامان جان آرام باش. در لحظه ای چیزی دورش پیچید و دوباره برگشت. رو به کمالی کرد تو کی هستی؟ تو خونه من چکار می کنی؟ خواست بابا را صدا کند. کمالی گوشه کاپشن نازکی که تنش بود را کنار زد و مامان چیزی دید که صدایش را پایین آورد. آقا اسلحه تو نشونم نده، تو کی هستی؟ کمالی فقط می گفت ساکت باشید، ولی توضیحی نمی داد. مامان کلافه بود. چشمش خوب نمی دید. شاملو که صدا را شنیده بود وارد اتاق شد. مامان بیشتر ترسید. تکیه به دیوار زد و روی زمین نشست. اینجا چه خبر شده؟ شاملو خودش را معرفی کرد. گفت دخترت به عابر پیاده زده و فرار کرده. مامان ناباورانه نگاهم کرد. ریحان! دروغ گفتی؟ تو به آدم زدی؟ چرا نبردیش بیمارستان؟ حالا مرده؟ ای وای. نگران و در هم ریخته، با من دعوا کرد. زن بوده یا مرد؟ سیل سئوال هایش جاری شد.
شاملو نقطه آخر را گذاشت. خانم اینجا هیچ حرفی نمیشه زد. توی کلانتری عباس آباد همه چی روشن میشه. مامان گفت پس برم باباشو بیدار کنم ما میایم. شما برین. شاملو گفت نه. ما می بریمش و شما خودتان بیایید. دمپایی توی حیاط را پوشیدم و رفتم. مامان را نبوسیدم. حتی خداحافظی نکردم. خانه را سیر ندیدم. با اتاقم وداع نکردم. هیچ تصوری از آنچه انتظارم را می کشید نداشتم. فکر می کردم چند ساعت بعد به خانه برمی گردم و می خوابم. توی ماشین نشستیم و حرکت. مهرآبادی راه را اشتباه رفت. من کوچه پس کوچه های آنجا را بلد بودم و راهنمایی کردم. توی راه پرسیدند چه اتفاقی افتاده؟ همه را گفتم. کمالی با هیجان می گفت آره کاندوم هم صورتجلسه کردیم. شاملو گفت همین یک مدرک تو را نجات می دهد. تو طبق شواهد و ماده شصت و چند دفاع مشروع کرده ای و هیچ نگرانی ندارد. معنی حرف هایی که می زد نمی فهمیدم. چند میس کال مامان را دیدم. برایش در ثانیه ای پیامکی فرستادم. عاشقانه. در آن گفتم با حرف هایی که می زنند، فکر کنم تا صبح طول بکشد و چون شارژ ندارم تلفن را خاموش می کنم. نگران نباش عشق من. شاملو گفت تو حق نداری از موبایل استفاده کنی. گوشی را گرفت. رسیدیم به میدانگاهی کوچکی که در ضلع شمالیش کلانتری بود. ۱۰۴ عباس آباد. از پله ها بالا رفتیم. وارد اتاقی شدیم. روی صندلی نشستم و همه از آن خارج شدند. تنها در فضایی ناشناخته و نسبتا تاریک نشسته بودم.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اعتراف می کنم، وقتی نوزده سال داشتم نشانه های کائنات را درک نکردم. اگر دانایی داشتم، باید از همان اتاقی که آرام نشسته بودم می فهمیدم که چه روزهایی در انتظارم است. باید درک می کردم که آینده ام تیره و تار خواهد بود. باید اتاق نیمه تاریک را حس می کردم. نکردم، ندانستم و نفهمیدم. ساعتی بعد مرا به اتاق دیگری بردند. یک میز دراز و صندلی های دورش. پر بود از مردانی با چهره های عبوس. روی یک صندلی نشستم و درست روبروم شاملو نشست. گفت چه اتفاقی افتاد. گفتم من که تو ماشین براتون گفتم. یکی از مردان گفت برای ما هم بگو. گفتم. از جزئیات می پرسیدند و جواب می دادم. خسته بودم. ساعت ۶ صبح از ساختمان خارج شدیم. مردان عبوس رفتند. شاملو و کمالی کنارم بودند. مامان و بابا را دیدم. پریشان بودند. خواستم بغلشان کنم. نگذاشتند. چند دقیقه دم درصحبت کردند. کمالی گفت نگران نباشید. دخترتان یک … را کشته. شاملو تایید کرد. مامان پرسید معتاد بوده؟ نه. قاچاقچی بوده؟ نه به این فکر نکنید ما کارمان را انجام می دهیم، شما ساعت ۱۱ بیایید اداره دهم آگاهی. خیابان شاپور. بابا گفت کروکی تصادف رو کشیدند؟ کمالی خندید. و من آب شدم. شرمنده چهره شریف پدر و مادرم بودم. حتی نمی دانستند چه اتفاقی افتاده. سوار ماشین شدم. مامان بوسه ای برایم فرستاد و دست تکان داد. تا دور شدن ماشین، چهره شان را دنبال کردم. شاملو پیاده شد و من به اتفاق کمالی به ساختمانی رفتم که اسمش آگاهی شاپور بود. کمالی گفت تو میدانی واتا چیه؟ گفتم چی؟ گفت واتا. تا حالا اسمشو شنیدی؟ گفتم نه. گفت میدونی این مرده کی بوده؟ گفتم آره. جراح پلاستیک بوده. گفت خیلی پرتی. چه طور نمی دونستی این یارو کیه؟ گفتم مگه کی بوده؟ گفت مقام دار بوده. حرفش رو خورد. ولش کن . مهم نیست. ساعت ۶:۳۰ بود و اداره خالی بود از کارمندانی که دو ساعت بعد آنجا را پر کردند. به اتفاق یک مامور به طبقه پایین آمدم برای انگشت نگاری. مامان و بابا را دیدم. مامان با مامور صحبت کرد و بابا منو بوسید. جرات کردم و موقع بوسیدن در گوشش گفتم دارن سیاسی ش میکنن. از آنجا به اتاقی کوچک در طبقه اول رفتیم. یک زن موبور با یک مرد جوان خبرنگار منتظر بودند. عکسی انداختند که به زور خودم را صاف نگه داشتم. بی نهایت خسته و گرسنه بودم. از دیروز صبح که از خواب بیدار شده بودم، یک لحظه نخوابیده بودم. به شدت نیاز به دستشویی داشتم. ولی همراه کمالی و یک سرباز سوار یک پیکان که توی حیاط بود شدم و به جایی که نمی دانستم کجاست رفتم. برای اولین بار دستبند زدند و من در آنجا سردی و سفتی دستبند را حس کردم. روبروی دانشگاه تهران. ساختمانی بود کهنه و قدیمی. طبقه سوم. دفتر شعبه یک بازپرسی. شاملو بود. حالم را پرسید و گفت به طبقه اول بروید. از پله ها رفت و آمد می کردیم. خسته و کوفته بودم و پله ها پایان ناپذیر. اتاقی پر از خبرنگار بود. همه چیز را از اول گفتم. بی حوصله بودم و فکر می کردم چند بار باید یک چیز را تکرار کنم. خسته بودم از گفتن و گفتن. دلم می خواست چشمانم را ببندم. دوباره پله ها. طبقه سوم. روی صندلی های سبز رنگ راهرو نشستم. آبخوری نزدیکم بود. به شدت تشنه بودم ولی با دستبند هم مگر می شود آب خورد. غرورم اجازه نمی داد بگویم برایم آب بیاورند. در اتاق شاملو، دوباره همه چیز را باید از اول می گفتم. دیگر صدایم در مغزم می پیچید و انگار کس دیگری حرف میزد. دوباره آگاهی. مردمی که آنجا بودند، خوشبخت بودند، راحت آب می خوردند و لابد به دستشویی می رفتند. تحویل بازداشتگاه شدم. مسئولش یک زن زشت بود. با صورت پر مو. گفت دوست پسرتو کشتی؟ گفتم نه. غر زد که همه تون اولش همینو می گین، بعدا معلوم میشه. در آن لحظه نمی فهمیدم چه می گوید. چیزی که روز بعد به چشم دیدم و فهمیدم. یک ناخن گیر کهنه آورد و خودش از خجالت ناخن هایم درآمد. از گوشت. ته ته. یاد مامانی افتادم که وقتی می دید دختری ناخن می خورد می گفت، پیغمبر گفته زن ها باید کمی بالاتر از گوشت، ناخن بگیرند. گریه ام گرفته بود. درد داشتم، ولی به روی خودم نیاوردم. مرا به یک اتاق کوچک که فقط موکت داشت فرستاد. چند زن در آنجا بودند. روی دست یکیشان زخم های عجیبی بود که هرگز شبیه آن را ندیده بودم. بعدها فهمیدم این زخم ها یادگار چیزی است به نام خودزنی.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و زنان زیادی را دیده ام که وقتی عصبانی می شوند، با چاقو یا شیشه شکسته یا هر چیز تیز روی دست و تنشان را می برند تا خون فواره بزند. با دیدن خون، آرام می شوند. زخم بسته می شود. گوشت اضافه می آورد. تا زمانی دیگر که نیاز به فواره خون داشته باشند. حتی الان از دیدنش چندشم می شود. هرگز در اوج نگرانی و ناراحتی، حتی هوس چنین کاری به سرم نزده، اما وقتی نوزده ساله بودم، از ترس مجبور شدم به زنان بازداشتگاه آگاهی بگویم آدم کشته ام. چشم هایم خسته بود. جا نبود که بخوابم. توانستم پشتم را به زمین بگذارم و پایم را به دیوار زدم. سهم من از این اتاق به اندازه بالاتنه ام بود. لحظه ای چشم بستم. افکارم هجوم می آورد. ماموری آمد و گفت الان وقت خواب نیست. همه بنشینید. نشستیم. این اتاق در راهروی باریکی قرار داشت که در انتهای آن یک سینک ظرفشویی و دست راست آن دو دستشویی و حمام با در نصفه داشت. دو اتاق دیگر هم بود که به آن انفرادی می گفتند. به شدت خسته و گرسنه بودم. شب، نفری یک سیب زمینی به ما دادند و یک پتو و برای صبحانه، یک کف دست نان و به اندازه نصف قوطی کبریت، پنیر. جا نبود بخوابیم. هفت و هشت شدیم. تنها روزنه به بیرون، لابلای پره های یک هواکش کوچک بود. ساعت نداشتم و تشخیص زمان غیرممکن. هرگز پیش از آن با شلوار جین نخوابیده بودم . هرگز روی زمین سفت نیز. پتوی زبر بدبویی داشتم. توی اتاق کوچک و زیر آن سقف دوازده نفری نفس می کشیدیم. پیش از آن هرگز معتادی را از نزدیک ندیده بودم و آن شب، یک زن معتاد بالای سرم بود که مرتب بالا می آورد. با تمام این عجایب، من بیهوش شدم. شنبه صبح از خواب بیدار شده بودم و حالا یکشنبه به پایان رسیده بود که بیهوش شدم. بیدارباش زدند. بدنم کوفته بود و درد می کرد. آیفون تصویری زنگ خورد و اسم مرا صدا زدند. دستبند. اداره دهم. حالا با دقت نگاه کردم. سالن بسیار بزرگی که دورتادورش میز بود. دیوارها تا نصفه، سنگ مشکی بود. یک در کوچک و یک اتاق شیشه ای. مرا به اتاق شیشه ای بردند. یک میز و چند صندلی. دو مرد مسن با ریش نشسته بودند. دستور دادند دستبندم را باز کنند و برایم چای بیاورند. با اینکه تابستان بود ولی به شدت سردم بود. چیزی شبیه به هم خوردن دندانها و لرزیدن صدایم هنگام حرف زدن. مردان مسن گفتند که ما مربوط به این اداره نیستیم و از رهبری آمده ایم. می خواهیم بدانیم واقعیت چیست. فقط گوش کردند. نه چیزی نوشتند و نه من چیزی نوشتم و پس از آن هرگز در هیچ کدام از مراحلی که گذراندم ندیدمشان. برگشتم به بازداشتگاه. پتوها نبودند. کمی ناهار دادند. برنجی که قرمز شده بود و بدبو، اما سوال و جواب در کار نبود. همچنان بدنم درد می کرد. اجازه دراز کشیدن نداشتیم. نشسته، چشم هایم را می بستم. سرم به شدت سنگینی می کرد. فردا، سه شنبه، صبح زود به طرف دفتر شاملو حرکت کردیم. توی راهرو روی صندلی های سبز نشسته بودم. مامان را دیدم. او هم مرا دید. به طرفم دوید تا بغلم کند. کمالی گفت نزدیک نشو و دیدم که دوباره به دیوار روبرو تکیه داد و روی زمین سر خورد. خندید و گفت اینجا نشستم که از روبرو ببینمت. سرم روی گردنم سنگینی می کرد، اما صاف نشستم. هردومان همزمان به هم دروغ می گفتیم. در چشمانش وحشت و نگرانی را می دیدم. بابا دیرتر آمد. دنبال جای پارک می گشته و مامان صبر نکرده و زودتر آمده بود. شاملو دوباره بازجویی کرد و گفت این پرونده برای ما بسیار پرهزینه است. تو باید چیز دیگری بگویی و من نمی دانستم چه می گوید. بعدازظهر در اداره ده آگاهی روبه دیوار نشسته بودم. گفته بودند نباید برگردم. صدای فریاد دو نفر را می شنیدم که نزدیک می شدند. از لهجه شان فهمیدم افغان هستند. کسانی آن دو افغان را می زدند و فحش های رکیک می دادند. افغان ها التماس می کردند. دور تا دور سالن دوانده می شدند. وقتی از پشت سرم رد می شدند صدای نفس نفسشان توی مغزم فرو می رفت. از گوشه چشم می دیدم که با هر قدم که برمی دارند لکه خون باقی می ماند. ترسیدم. بعدها فهمیدم که از آن در کوچک خارج شده و درین سالن برای اینکه کف پایشان ورم نکند دوانده می شدند. بعدها بارها روبروی همین دیوار با سنگ های مشکی نشستم. خیره به دیوار زل می زدم و نگاهم به سایه هایی بود که روی دیوار نقش می بست. با نزدیک شدن هر سایه، دندان هایم را به هم فشار می دادم که اگر از پشت توی سرم زدند، دندانهایم نشکند. گردنم را سفت می گرفتم که تا حد امکان جلوی ضربه را بگیرم. آن روز، دو مرد به من نزدیک شدند. یک مرد تپل با هیکل معمولی و ته ریش که هرگز اسمش را نفهمیدم و مرد دیگری که اسمش سرهنگ کرمی بود. مرد تپل گفت برایم بگو چگونه قتل انجام گرفت. گفتم. گفت دختر ادا در نیار و واقعیت را بگو. گفتم واقعیت همین است که می گویم. کرمی پرید و از پشت موهایم را گرفت. سرم را به عقب کشید. درست مثل سربندی، سرم را با قدرت به عقب کشید. گردنم گرفت. همانطور که موهایم را گرفته بود مرا کشاند و داخل اتاق با در کوچک پرتاب کرد. یک میز کوچک با صندلی پشتش. دو صندلی هم آنطرف اتاق بود. پشت میز نشستم. کاغذ و خودکار دادند. بنویس. نوشتم. با دستبند نوشتم.”من وقتی مورد هجوم از طرف دکتر سربندی قرار گرفتم در دفاع از خودم به او یک ضربه چاقو زدم.” بازداشت کنن. نمی خوای بهشون رحم کنی؟ گریه ام گرفت. گفتم واقعیت همینه. باور کنید. چرا منو زد؟ مگه چی باید بنویسم؟ گفت تو رو زد؟ تو به این میگی زدن؟ گفتم من چیز دیگه ای ندارم که بگم و فقط همونا رو می نویسم. گفت حتما باید بتکونن تو رو؟ کرمی برگشت داخل اتاق. با دو مرد دیگر. یکی قدبلند و ریش دار و دیگری متوسط و بدون ریش. آن دو نفر نشستند روی صندلی. مرد تپل پشت سرم بود. کرمی داد زد می نویسی یا نه؟ تا حالا اراجیف بافتی، حالا راستشو بگو. مرد تپل گفت نه الان همکاری می کنه. الان می نویسه. یه کم فرصت بدین. داره فکرشو جمع می کنه. دوباره نوشتم. من در حالی که مورد هجوم سربندی قرار گرفته بودم در دفا… مرد تپل سرم را به عقب کشید و مرد بی ریش چند سیلی در دو گوشم زد. چپ راست، چپ راست. و من اولین کتک واقعی را در زندگیم خوردم. کرمی داد می زد اسم این مرد چه بود ؟ گفتم سربندی. بلندتر داد زد اسم کوچکش؟ و من نمی دانستم.
من ریحانه جباری نوزده ساله، مردی را کشته بودم که حتی اسم کوچکش را نمی دانستم.

ادامه دارد

 

بخش دوم دلنوشته های ریحانه جباری را اینجا بخوانید