به مادرم

مادرم تکیه داده بود به نرده‌های رو به آبشار. قبل از تکیه دادن مطمئن شد که محکم‌اند. دست انداختم دور شانه‌هایش. آخرین بار که با هم عکس انداخته بودیم در بغلم جا نمی‌شد و الان کاملًا اندازه بود؛ حتا کم هم بود.
مرد گفت حاضر.
لبخند زدیم. عکس گرفت.
گفتم رنگین‌کمان هم افتاد؟ کالسکه را تکان می‌داد.
گفت نمی‌دانم؛ بیا خودت ببین.
به مادرم گفتم: نرده‌ها محکم است، ولی زیاد هم خم نشوید. چندسال پیش یک دختر نوزده ساله از همین بالا افتاد تو آبشار.
سرطان مادرم را نترس کرده بود؛ گفتم که بترسانمش.
پرسید چی شد؟ مُرد؟ida-book

گفتم بله.
گفت لابد شنا بلد نبود؟
گفتم فکر نکنم غرق شده باشه. کارش به شنا نرسید. احتمالاً تو مسیر خورده به سنگ‌ها و قبل از این‌که برسه به آب بیهوش شده؛ یا شاید مرده.
گفت آهان؛ با دست‌وپا زدن خفه نشده پس؛ خفگی براثر مرگ مغزی.
گفتم نمی‌دونم. حدس می‌زنم.
حتا قبل از سرطان هم ذکر جزییاتی که باعث مرگ شده بودند سرگرمش می‌کرد. تنها گذاشتمش که دنبال رد خون دختر روی سنگ‌ها بگردد. مرد کالسکه بچه را تکان می‌داد. بی‌حوصله بود. جدایی‌مان را دو ماه عقب انداخته بودیم تا مادرم بیاید و برود. تظاهر کردن به این که خانواده‌ی خوشبختی هستیم خسته‌اش کرده بود. من هم خسته بودم. دوربین را گرفتم.
گفتم ضد نور شده. صورت مامان سیاه افتاده.
گفت غیر ضد نور می‌خوای باید برید اون‌طرف. این‌جا هرچی بگیری همینه.
بچه دوباره شروع کرد به گریه کردن.
گفت بغلش نمی‌کنی؟‌ من کمرم درد می‌کنه.
ـــ نه همین تکونش بده می‌خوابه تازه شیر خورده.
ـــ سردشه
ـــ نه. فکر نکنم. تنش گرمه. یه‌ کم تکونش بدی می‌خوابه. (پلاستیک روی کالسکه را مرتب کردم.)
ـــ تا کی می‌مونیم؟
ـــ تازه رسیده‌یم. فکر کردم مامان کنار آبشار یه قدمی بزنه.
ـــ قدم زدن نداره. سر تا ته‌ش یه شکله. انگار مامانت خیلی هم از آبشار خوشش نیومده.
ـــ چرا اینو می‌گی؟ خیلی هم خوشش اومده. قرار نیست که بالا و پایین بپره.
ـــ به هرحال برای بچه خیلی سرده. برای مامانت هم سرده. می‌دونی که نباید سرما بخوره. یه جوری برگردیم که برگشتنی به ترافیک نخوریم.
ـــ یعنی ناهار نخوریم؟ این‌همه راه اومده‌یم.
ـــ یه چیزی تو راه می‌گیریم.
بچه گریه کرد. دوتایی کالسکه را تکان دادیم.
گفتم می‌خوای شما برید توی ماشین. من با مامان یه دوری بزنم و زود بیام.
مرد کالسکه را هل داد و رفت. مادرم خیره شده بود به آبشار. فکر کردم محو رنگین‌کمان روی آبشار شده. مردم عکس می‌گرفتند. کنارش ایستادم. کسی به شانه‌ام زد. یک زن چینی بود که می‌خواست از خودش و زنی که همراهش بود عکس بگیرم. حدس زدم خواهرش باشد که این‌قدر شباهت داشتند. ولی در مورد آسیایی‌ها شباهت دلیل هیچ نسبتی نیست. عکس را نگاه کردند.
گفتم خوبه؟
زن به‌جای جواب دادن خندید. آن یکی زن هم در جواب خنده خواهرش خندید. عکسشان ضد نور نشده بود. رنگین کمان هم معلوم بود.
مادرم شالش را سفت پیچید دورش و گفت اون‌طرف آمریکاست؟
ـــ بله مامان.
ـــ چه جالب که آنقدر به آمریکا نزدیکم؛ ولی چه فایده؟ منو که راه نمی‌دن.
ـــ این‌طرف آبشار بهتره.
ـــ اینو می‌گی که دل من خوش باشه.
ـــ نه؛ جداً این‌طرف بهتره. بهترین منظره رو از سمت کانادا می‌شه دید.
ـــ منظره‌ی آبشار که خیلی خوبه، ولی به‌هرحال اون‌طرف باید بهتر باشه. البته فکر ‌می‌کنم مال اینه که وقتی سن تو بودم آرزوم این بود که یه بار برم آمریکا.
ـــ باور کنید هیچ فرقی ندارن. همه‌چی شکل همین‌جاس. حالا شهرهای غرب آمریکا با کانادا خیلی فرق دارن ولی شهر اون‌طرف آبشار که مو نمی‌زنه با این‌ور.
ـــ بیش‌تر دوست داشتم برم لُس‌آنجلس یا شیکاگو. (کلاهش را کشید روی گوش‌هایش.)
ـــ حالا شاید یه روزی رفتید. سردتونه؟
ـــ نمی‌شه رفت. چه پرچم بزرگ قشنگی هم زدن. نه؛ سردم نیست. کشیدم تُنُکی موهام معلوم نشه. تا این موها در بیاد جاهای سردی مث این‌جا که کلاه لازم است، برای سروریختم بهتره.
ـــ چرا؛ می‌شه. دفعه‌ی بعد که اومدید همون موقع که برا سفارت این‌جا وقت می‌گیرید برا ویزای امریکا هم اقدام کنید. خودم براتون دعوت‌نامه‌شو جور می‌کنم.
ـــ دفعه‌ی دیگه نداریم. عمر من به امریکا نمی‌رسه. فکر می‌کنی چه‌قدر می‌مونم؟ اگه وقت داشتم که آنقدر باعجله وسط زمستون نمی‌اومدم تو و بچه رو ببینم.
ـــ مامان به نظرم الان که خوبین. یه کم وزن کم کردین که اون هم برمی‌گرده.
ـــ خوب نیستم. بی‌حسم؛ چون همه‌ی حس‌هام رو با مسکن و پرتو درمانی کشته‌ن. از تو خالی‌ خالی‌ام.
ـــ حالا چرا آنقدر دوست دارین برین امریکا؟
ـــ شاید چون وزارت‌خونه قسمت بورسیه‌ی امریکا کار می‌کردم. بس‌که همه‌ی ارباب‌رجوعام از امریکا حرف می‌زدن. عکس نشونم می‌دادن.
ـــ کسی از کانادا چیزی نمی‌گفت؟
ـــ کانادا اون موقع هنوز کشف نشده بود.
خندیدم. دستش را گرفتم که برویم.
گفت یه عکس تکی از من می‌گیری؟ جوری که فقط آبشار باشه و من و اون پرچم آمریکا.
رفتم عقب. گفتم رنگین‌کمون کانادایی‌ها هم توی عکسه؛ اشکال نداره؟
خندید. گفت نه؛ بذار باشه؛ به جهنم.
عکس را نگاه کرد. راضی بود. پشت لبش عرق کرده بود.
گفتم بریم؟ استیو و بچه تو ماشین منتظرن. البته اگه گرسنه‌این اول بریم یه چیزی بخوریم.
ـــ عمراً کسی بفهمه کاناداست. انگار تو آمریکا عکس گرفتم.
ـــ ناهار می‌خورین؟
ـــ نه؛ گرسنه نیستم.
ـــ آبشار رو دوست داشتین؟
ـــ آره. خیلی خوب بود. زحمت شما شد تو این سرما.
دوباره عکس را نگاه کرد و گفت فقط دانشجوای بورسیه نبودن. قبل از این که تو و برادرت به دنیا بیایین یکی رو دوست داشتم که رفت آمریکا. هیچ‌وقت بهت نگفته بودم؛ نه؟ اسمش بهزاد بود.
ـــ نه؛ نگفته بودین. از اون موقع ازش خبری ندارین؟
ـــ نه. رفت که رفت. جدی فکر نمی‌کردم آبشار آنقدر بزرگ باشه.
مادرم نگاهم نکرد. فکر کردم دلش نمی‌خواهد چیز بیش‌تری از مرد بگوید. گفتم نیاگارا طولش از همه‌ی آبشارا بیش‌تر نیست؛ ولی عرضش از همه بیش‌تره.
ـــ عرضش که خیلی زیاده. اگه کم‌تر بود و من هم هنوز مث سی‌سال پیش عاشق این بودم که یه جوری برم آمریکا، شاید همین‌جا شیرجه می‌زدم جوری که بیافتم رو سنگهای قسمت آمریکایی فقط به امید این‌که یک جایی بنویسن «یک زن ایرانی در قسمت آمریکایی آبشار تمام کرد.»