پرنده گفت: برویم!
درخت ریشه در خاک داشت.
(«پیوستگی‌های گسسته»، برگزیده شعر از همین قلم)

در نخستین سال‌های دهه ی پنجاه خورشیدی هنگامی که این سطرها را می‌سرودم هرگز گمان نمی‌کردم روزی در غربت به کارم بیاید. گفتم غربت؟ نه این درست نیست. از سرِ عادت است که می‌گویم وُ خواهم گفت چرا.

آفتابِ امروز… آن هم پس از زمستانِ دراز و سختی که در تورونتو از سر گذراندیم وُ نِک وُ نال همه را درآورد، حتی شکیباترینِ مان را… همچنان‌ که به سویِ خانه می راندم، آرامم کرده بود و مرا به یادِ دوردست‌هایِ زمان‌هایِ ناپیدا برده بود. همان زمان‌هایِ ناپیدا که (با وام از شاملو) بزرگترین اندوهت تلخی ساقه علفی بود که به دندان می‌فشردی. (۱)

عکس از بهرام بهرامی

عکس از بهرام بهرامی

همان زمان‌های شگفتی که نان و پنیر و انگوری که پیش از رفتن به مدرسه مادر وادارمان می کرد بخوریم بیشتر از خوراک‌هایِ نابِ امروز در رستوران‌های گرانبها در دهانمان مزه می‌کرد. خانواده ما اندکی پیش از زاده شدن من از روستای پدر و مادر در محالِ مهرانرود به شهرِ تبریز مهاجرت کرده بودند. یک سرِ مهرانرود باسمنج بود (زادگاهِ مادر) و سرِ دیگرش بر سینه ی برکه ی خشک (قوری گول) و روستایِ زادگاهِ پدر آرمیده بود. تابستان‌ها برای دیدنِ خاله و عمو و خاله زاده‌ها و عموزاده‌ها سوارِ یک استیشنِ دوج می‌شدیم و یکی دو ساعت بعد در باسمنج بودیم. راهی البته نبود، دو ده کیلومتر، شاید. اما تا ماشینِ لکنته ده پانزده سال کهنه ی آن روزگاران با بویِ چرمِ صندلی‌هایش آمیخته با عطرِ تند بنزین هن و هن کنان با شش هفت بار صلوات فرستادنِ مسافران همچو کشتی گیری عرق ریزان بر گردنه آق یوقوش (که نمی‌دانم قره یوقوشی هم وجود داشت یا نه) پیروز شود، دو ساعت رو شاخش بود.

تازه اگر هوس نکرده بودیم به دیدنِ عموزاده‌های پدر راهی یوسف‌آباد شویم که مجبور می‌شدیم مانند دون کیشوت به جنگِ گردنه «شبلی» هم برویم. که آق یوقوش در سنجش با این یکی، همچون موشی بود در برابرِ پیلی سترگ. با آن شیبِ تندش که هر آن می ترسیدی استیشنِ قراضه سُر بخورد و بلغزد تهِ دره.

رسیده یا نرسیده غبارِ شهر را از تن می‌زدودیم و راهیِ باغهایِ پر بَر وُ برگ می‌شدیم. اگر در باسمنج بودیم خانه ی خاله جایی بود که تا باغِ دایی به چشم همزدنی می رسیدیم وُ راهنمایان هم پسرخاله‌ها بودند. دخترخاله‌ها سرگرمِ خانه داری و بپز وُ بساب بودند. عموزاده‌ها در سویِ دیگرِ روستا که کم کم داشت برایِ خودش شهرکی می‌شد، باشنده بودند وُ تا می‌شنیدند ما آمدیم بی‌درنگ خودشان را می‌رساندند به ما.

ما که می‌رسیدیم انگار درخت‌هایِ آلبالو و زردآلویِ باغ دایی را، آن که نزدیک تر به خانه ی خاله بود، آفت زده باشد. کال و نارس، رسیده و نرسیده را می‌خوردیم. آتش که گرفت خشک و تر می‌سوخت. خیار هم البته بود. اما باغچه خانه ی خاله آنقدر خیار و سبزی داشتیم که محل چندانی به خیارهایِ سرِ راهِ باغ نمی‌گذاشتیم. دایی باغِ دیگری هم داشت که تنها چهار دانگش مالِ او بود و دو دانگِ دیگر مالِ مادر و خاله بود. این باغ شهره ی شهر بود در گلِ گلابش (همان گلِ سرخ که از آن گلاب می‌گیرند و گل محمدی هم می‌نامندش) و کدبانوهای آذربایجان خشک شده ی آن را در خوراک‌هایِ خوش پخت به کارش می‌گرفتند. گردو و بادام هم بود که دیرتر به بار می‌نشست. انار هم بود اما تک و توک. از درخت‌هایِ جز میوه که با روزهایِ کودکیِ من درهم تنیده است گونه‌ای بید بود که بهش می‌گفتیم سُوود. (باید ورتایی باشد از سفید: سپیدار). همه این کشتزارها و باغ‌ها دستکارِ پدربزرگ بود که زندگی ی درازی را به شادمانی گذرانده بود،‌ خورده بود و آشامیده بود و به آشنا و بیگانه داده بود بخورند و بیاشامند. در جریان نسل کشی ی ارمنیان درِ خانه را باز گذاشته بود و به ارمنی‌هایِ گریزان از دستِ ترک‌هایِ عثمانی‌ پناه داده بود و آنها را سیر کرده بود. در قحطیِ بزرگ هم همین دست و دل بازی را روا داشته بود. خانه‌ای که خاله و خاله‌زاده‌ها در آن بودند خانه ی استواری بود با مهتابیِ زیبا و دل‌انگیز و تَنَبی‌ (مهمانخانه) که مشرف بر این مهتابیِ افسانه‌ای بود. خانه را پدربزرگ با دستهایِ خودش ساخته بود. چنان استوار بود که حتی یکی دو سیل بزرگ و زمین‌لرزه نتوانسته بود دست به ترکیبش بزند. خانه تا همین چند دهه پیش و پیش از مرگِ خاله همچنان پابرجا بود. افسانه‌ای درباره ی پدربزرگ هم گفته می‌شد که پس از مرگش پسرش انبارِ گندم را به هم ریخته بود ببیند چرا هرچه می‌دهند و می‌خورند گندم تمام نمی‌شود. دو تا کبوتر از انبارِ گندم بیرون پریده بودند و به زبان آدمی گفته بودند خانه ی ما را خراب کردی، خانه ات خراب باد! می‌گویند همین شد که دایی آخر و عاقبت خوبی نیافت، با وجود اینکه زمین‌ها و باغ‌ها را تصرف کرده بود (به بهانه ی اینکه مرد است و زنان از عهده بر نمی‌آیند). سالی یک سبد میوه برای ما می‌فرستاد و کمی عسل و یک کیسه گلِ سرخِ خشک و همین. دم مرگ از مادر «حلالیت» طلبید. مادر رُک وُ راست توی چشمِ مردِ رو به مرگ نگاه کرد و گفت حلالت نمی‌کنم.

تابستان به پایان نرسیده به تبریز باز می‌گشتیم. اما دار و درخت رهایمان نمی‌کردند. از دیوار باغ شازده در محله مان شِشگِلان مانند موش می‌رفتیم تویِ باغ و ناخنکی به میوه‌هایش می‌زدیم وُ سپس پَرسه زنی بود در باغِ گلستان که چشم و چراغِ شهر بود با بویِ گلهایِ اطلسی و شمعدانی و لادن… و تا چشم باز می‌کردیم زمستانِ بی‌پیرِ شهر که دست کمی از زمستان‌هایِ تورونتو نداشت سر می‌رسید.

عکس از بهرام بهرامی

عکس از بهرام بهرامی

مهاجرت دست از سرمان برنداشت. هشت نه ساله بودم که راهیِ تهران شدیم. در تهران یاد و یادواره ی دوستانِ گیاهی کم کم داشت دور و دورتر می‌شد. همچنان که کم کم ترکی را از یاد می‌بردیم وُ به لهجه ی پدر وُ مادر که سوادِ خواندن داشتند ولی فارسی را با لهجه حرف می‌زدند، می‌خندیدیم. گهگاه در آبنمایِ کرج (همان که بعدها پس از دیدارِ الیزابت دوم از ایران شد «بلوار الیزابت» وُ سپس تر پس از کابوسِ ۵۷ شد کشاورز یا «نمی‌دانم ـ چه») از کنارِ ردیفِ گلهایِ کاشته شده که می‌گذشتیم یاد گلهایی می‌افتادیم که در باغهایِ کودکی دیده بودیم وُ از نزدیک باهاشان عشق ورزیده بودیم: مانند رعنا (لادن)، گلِ آتشی (نوعی رُزِ درشتِ سرخ اما نه با بویِ مستی آفرینِ گلِ گلاب) و ورشو (که شاید بومیِ لهستان بوده باشد، همان که کوکب می‌نامیم) و گلهایِ دیگر. کم کم با درختان و گیاهان تازه‌ای آشنا شدیم و لهجه مان برگشت. مادر اما هنوز لهجه داشت و در باغچه ی حیاطِ کوچک رعنا (لادن) می‌کاشت وُ سرما که آغاز می‌شد شاخه‌هایی از رعناها را در بطریِ خالیِ کنیاکِ میکده که پدر نوشِ جان کرده بود می‌گذاشت وُ شگفتا تمامِ زمستان رعناها پشت پنجره رو به آفتاب چشم به راهِ بهار می‌ماندند که دوباره برگردند به خاک. در ونک در حیاطِ خانه درختِ توت داشتیم که سرش را آورده بود جلویِ پنجره و درختِ انجیر که میوه‌هایش بس درشت و آبدار بود.

سفرهایی که در دورانِ جوانی به شهرها و روستاهای ایران کردم هرکدام اگر چیزی ازشان مانده باشد یادواره‌هایِ گل و گیاه است. از ارغوان‌هایِ شیراز در باغِ کتابخانه ی ایران و انگلیس تا نخل‌هایِ نخلستانِ خرمشهر و بریم در آبادان، تا بویِ مستی‌آفرینِ درخت‌هایِ گردو در کردستان، حتی بوی توتون در اشنویه. اما هرگز فراموش نخواهم کرد خوابِ در زیر آسمان کویریِ کاشان را و بوی سحرانگیز اطلسی‌ها و شب‌ بوها را. چه آسان و زیبا بود زندگی!‌ با اینهمه دلیرانه می‌توانم بگویم بهترین شب را در نزدیکِ کرمانشاه و در کشتزارِ کوکنارها (مزرعه دولتی کشت خشخاش) گذرانده ام. شب بود که رسیدیم به این کشتزار وُ در تاریکی چیزِ زیادی ندیدم. اما سپیده دم در چادری در میان کشتزارِ خشخاش از خواب برخاستم و انگار سحر شده باشم. هیچ عطری دل انگیزتر از آن نبود. بگویم که من از تریاک خوشم نمی‌آید. حتی یک بار هم که در جمعی دوستانه پُکی زدم به وافور حالم بد شد و فشارم ناگهان پایین افتاد. این اولین و آخرین باری بود که آن را آزمودم. تریاک حالم را بد می‌کند. اما بویِ کوکنار، آن هم در سپیده دم شگفتی انگیز است.

پس از کابوسِ ۵۷ که راهیِ استانبول و سپس تورونتو شدیم با درختان وگیاهان تازه‌ای طرحِ دوستی ریختم. اکنون پس از سه دهه کم کم غبارِ غربت از سر و روی من ریخته. دوستانی یافته ام که تا دیروز با آنها آشنایی نزدیکی نداشتم. همیشه فکر می‌کردم چنار همان maple است. برگ چنار را همان روزِ نخست در فرودگاه تورونتو شناختم. بر سربرگِ نامه‌هایِ رسمی که به ما پناهنده ها می دادند. فرهنگ‌هایِ دوزبانه اما آن را افرا ترجمه کرده‌اند. اکنون برایِ من پس از سه دهه maple همان maple است. نه افرا است نه چنار یا sycamore. باری یارانی تازه یافته‌ام. hickory گونه‌ای گردویِ بومی است. همان هیکوری که در سرود کودکانه بچه‌هایم در دوران کودکستان و دبستان می‌شنیدم.
Hickory, dickory, dock,
The mouse ran up the clock.
The clock struck one,
The mouse ran down,
Hickory, dickory, dock.

این هم برگردانی از این سروده، با کمی شلنگ تخته اندازی نویسندگانه!

گردو، گردانک، دنگ
موش بلا
از ساعت رفت بالا
همچی که ساعت یکو نواخت
موشه پرید پایین بی‌درنگ
گردو،‌ گردانک، دنگ!

واقعیت این است که هر یک از این جانداران (درختان را می گویم) برایِ خودشان شخصیت و ویژگیِ خویش را دارند. ازگیل را medlar می‌شود ترجمه کرد. با نامِ دانشیکِ mespilus germanica اما این درخت که فرهنگ‌ها آن را بومیِ قفقاز و آسیای میانه می‌نامند با ژرمانیک و آلمان پیوندی ندارد.

عکس از بهرام بهرامی

عکس از بهرام بهرامی

دیگر تبِ غربت را ریخته‌ام. دیگر در میهنِ دومِ خودم بیگانه نیستم. با همسایگانم که گاهی فراموش می‌کنم چینی، هندی و یا آفریقایی اند، با مردمِ خوبِ این شهر خوش و بش دارم. با درختان و گیاهان هم. هرکدام خوبیِ خودشان را دارند. درختان را می‌گویم. چه فرق می‌کند که chive گونه ای تره باشد یا نه. chive خوشمزه است و دستش که می‌زنم دستانم عطرِ تنش را می‌گیرد. dandelion را دوست می‌دارم و حتی نمی‌خواهم برخلاف برخی از شرشان در چمن رها شوم. زردی‌شان به من نیرو می‌دهد. tulip تولیپ است. می‌خواهید لاله بخوانمش؟ درخت van (زبان گنجشک؟) را از شرِ سوسک‌های ژاپنی که چند سالی است به جانشان افتاده رها خواهیم ساخت.
همسایه ی دیوار به دیوار جنوبی خانه اش را فروخت و رفت. اما درختِ جلوی خانه با او نرفت. او ریشه در خاک داشت. و باز سطری از شعر خودم به ذهنم می‌رسد:

ـ درخت، ای عزیز!
تبردار دست‌های سنگدلی دارد!

ـ زخم‌هایم
نه از تبرها
که از ناتبرهاست!

این شعر را که یک شعر بلند برساخته از شعرهای هایکو وار کوتاه است، در راهِ شاه آباد غرب به زواره کوه، در دورانِ خدمتِ وظیفه نوشته بودم. خودِ زواره کوه که یادواره‌اش را پیش از این نوشته بودم و در سایبان چاپ شده بود داستانی داشت. پادگانی بود که انبارِ مهماتِ ارتش را در خود داشت و من افسرِ وظیفه به همراهِ چند گروهبان و یک فوج سرباز مامور پاسداری از آن بودیم. در گستره‌ای به آن بزرگی دریغ از یک درخت. بیابانی بود بر فراز کوهی، هراس‌انگیز تر از هر بیابانی که دیده باشید با یکی دو ساختمانِ سنگی برای خوابگاهِ سربازان.

باری مگر می‌شود بی‌درخت زندگی کرد؟ در جایی به تازگی خواندم که در ژاپن برایِ درمان برخی استرس‌های شهری مردم را به میان جنگل می‌برند. نامش را هم گذاشته اند «حمام درخت».

آدمی بی‌گمان با درخت در درازای سده‌ها و هزاره‌ها دوستیِ یگانه‌ای به هم زده است. نترسیم. تا زنده هستیم به آنها عشق بورزیم. دستمان را روی پوست زیبایشان بکشیم و گونه بر گونه‌شان بساییم. زیرا که ما هم ریشه در خاک داریم.

این نوشته را داشتم به پایان می‌بردم که در کتابخانه کوچکم به دفتر شعری کانادایی برخوردم با نام:
Pine’s the Canadian Tree

Pine’s the Canadian tree
and not the maple,
pines reflected in cold rivers.

Tall like witches,
lean as rockets,
boughs black as Van Gogh crows,
ice tears at their spines.

At night huge shadow
leap in my room
pines moving like armies,
divinations in a book of trees.

و این هم برگردان آن سروده:

درخت کانادا کاجه، نه افرا
عکس کاج توی رودخونه‌های سرد می‌افته
بلند و کشیده مثل جادوگرها
لاغر و تکیده مثل فشفشه
شاخه‌های سیاهشان مثل کلاغ‌های ونگوگه
یخ، ستون فقراتشان را در هم می شکنه
شب که می شه
سایه بزرگی به خوابگاهم هجوم می‌آره
کاج‌ها دارند لشگرکشی می‌کنند
مثل پیشگویی ی به حقیقت پیوسته‌ای
که از توی کتاب درختنامه سر درآورده باشند

(۱) دشنه در دیس، احمد شاملو، شعر شبانه
در تجرّد شب
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد،
غم سنگینت
تلخی ساقه علفی که به دندان می‌فشری.

* بهرام بهرامی، دانش‌آموخته دانشگاه تهران و مدرسه عالی تلویزیون و سینما، نویسنده، عکاس و پژوهشگر فرهنگ و زبان های پارسی باستان و میانه است. بهرامی همچنین مسئول صفحه شعر و قصه و ماهنامه های ادبی نشریه شهروند است.
poetry@shahrvand.com