من، ریحانه، بیست و شش سال دارم

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم. اکنون که در گور دسته جمعی زندان شهرری روزی را گذرانده ام پر از تنش و درگیری، در فضای خفه و بی هوا، که با نفرت پراکنی ماموران کینه توز، تنگتر و سمی تر شده است، به تختم پناه برده ام. امروز بازی بچه گانه و ساده ای که می توانست خنده بر لبهایمان بنشاند با برخورد عقده ای یک مامور تبدیل به یک روز نفرت انگیز شد. بچه های جوان زندانی، که معمولا به جرم خلاف های سبک مثل کیف دزدی و یا بدحجابی یا فحش دادن به مامور راهنمایی، دستگیر می شوند با یک بطری آب بازی کردند. بطری خالی را روی زمین می گذارند و می چرخانند. در بطری رو به هر کس بایستد او باید کاری انجام دهد. اولش با شیرینی و خنده شروع شد… خنده ها فضا را پر کرد. همه، حتی اگر در بازی نبودند، از صدای خنده آنان، می خندیدند. بعد با دخالت یک مامور عقده ای که از خندیدن زندانیان بدش می آید، موذیانه و با پیشنهاد کارهای خشن، تبدیل به یک دردسر واقعی شد. کار به سیلی زدن های افسری و لیسیدن توالت کشیده شد و من شاهد بودم، چگونه خنده به صدای بلند و نفس های تند و رگ های گردن کلفت شده و صورت های سرخ و دعوا … و بعد تنبیه و خستگی تبدیل شد. تختم را دوست دارم. فضایی است که در این مکان عمومی فقط مال توست. فقط مال تو. هر چه بخواهی به سقفش می چسبانی. و یا به دیواره اش. من بریده روزنامه هایی دارم مربوط به یک شاعر. اسمش ریحانه جباری است. چند سالی از من بزرگتر است و اکنون در شهری از ایران زندگی می کند و لابد در برخورد با محیط اطرافش یا آدم هایی که می بیند، احساسش برانگیخته شده و شعر می گوید. گاهی در روزنامه هایی که در زندان هست، شعری از او چاپ می شود، که من بریده و به دیوار تختم که با ملافه ساخته شده می چسبانم. تختم یعنی سلول انفرادی برای تمرکز افکار و مرور آنچه بر من گذشته. اتاق جراحی روحم. کارگاهی که در آن یاد گرفتم، تا همه پیوندهایم از زندگی را قطع نکنم، مرگ به سراغم نمی آید. آنچه بر من گذشته، آشکار می کند که در اوج جوانی و خوشدلی که حتی تحمل گرما یا سرما را نداری، تحمل شنیدن یک حرف ساده و نامطلوب را نداری، تحمل گرسنگی و تشنگی را نداری، تحمل زور گفتن دیگران را نداری، اگر در شرایط صددرصد متضادش قرار بگیری می توانی چنان انعطافی از خود نشان بدهی که خودت هم تعجب کنی از تحملت. یادم هست در کودکی کارتونی را تماشا می کردم که نامش بارباپاپا بود. او به اشکال مختلف در می آمد و همین انعطافش، باعث تداوم زندگیش بود.

ریحانه جباری در کنار وکیلش شادی صدر

ریحانه جباری در کنار وکلایش محمد مصطفایی و شادی صدر

 

من ریحانه جباری وقتی نوزده ساله بودم، تبدیل به یک باربا پاپا شدم. وقتی دانستم که پدر و مادرم مرا رها نکرده اند، به عشق داشتن آنها زندگی می کردم. روزها بود که هیچ خبری از هیچ کجای دنیا نداشتم و فقط با حشرات داخل سلول انفرادی بازی می کردم … و می خوابیدم. انگار تلافی بی خوابی های گذشته را در می آوردم. خواب را با سلول هایم می بلعیدم و اگر چه خسته بودم از حرف های تکراری و بی پایانی که باید می زدم، در خواب، سکوت را تمرین می کردم. روزها بود که دیگر شاملو بازجوییم نمی کرد و دو مرد که موهایشان را مثل سربازها تراشیده بودند، بازجویی و یا اسم شیک ترش بازپرسی می کردند. یکی چاق و شکم دار و دیگری لاغر و کشیده. هر دو ته ریش داشتند و مرد لاغرسبیل بلندتر از ریش داشت. بارها می گفتند خانواده ات را دستگیر کرده ایم و هرکدام را به زندانی فرستاده ایم. و من در دل، خود را نفرین می کردم که با آشنایی با سربندی و شیخی، آرامش و روال طبیعی زندگی پنج نفرمان را نابود کرده ام. در خیالم آنها را در موقعیت خودم می گذاشتم، خواهرهای کوچکم را تصویر می کردم که مثل من جوجه شده اند. اصطلاحی که ماموران خشن به کار می بردند. دستهایت را می بندند و پاهایت را. بعد مثل یک تکه لباس روی میله ای آویزان می کنند و با زانو توی شکمت می زنند. برایشان فرق ندارد کجای دلت می خورد. تو باید زرنگی کنی و با وجود شدت درد، به خود نپیچی. چون اگر لحظه ای سرت را پایین بیاوری، برخورد زانو با چشم یا بینی و یا دهانت، تبدیل به پاشیدن خون می شود و درد بی پایان شکستگی صورت. من هوشیار بودم و صورتم را از برخورد با زانو حفظ می کردم. بازجو مرد است و هرگز نمی فهمد زنان در ایام ماهیانه، درد دارند. کرختی و کوفتگی دارند. بیحال و رنجورند. و همین که راه می افتند و به سئوال و جواب می رسند، خودش عذاب است. بازجوی مرد نمی داند زانویی که به سینه زن می خورد در این ایام یعنی چه. نمی دانم چرا زنان وقتی پسر می زایند، به آنان نمی گویند که خودشان چه حالی دارند. تا وقتی پسرکشان بزرگ شد و شغلش بازجویی، بدانند چگونه زانو را بزنند توی دل متهم. متهمی که از قضای روزگار زن است و از بد حادثه در سخت ترین ایام زندگیش. در یکی از بازجویی ها فریبی تلخ خوردم: مادرت را از بازداشتگاه به اوین برده ایم و در آنجا بازجویی می کنیم. دو روز بعد را در سلول بودم. دو روز مرا برای بازجویی نبردند و من غافل بودم ازین حیله که روحم دستخوش وسواسی بیمارگونه شد. وسواسی که فقط چند روز بعد، مرا به کلی ویران کرد. ساعت های کشدار داخل انفرادی، بدون نور متغیر، با تابش مدام و بیست و چهارساعته نور مهتابی عذابت می دهند. مهتابی تبدیل به سوهان روحت می شود. دشمنت و تو نمیدانی چه کنی تا کمی تغییر درین فضا به وجود آوری. به هر چه می خواهی فکر کنی، مهتابی می پرد وسط فکرت و تمرکزت را می گیرد. فکرهای تکه تکه و بی ربط، انسجام ذهنت را از بین می برند. روی هیچ چیزی تمرکز نداری. اگر می خواهی غذا بخوری یا حمام کنی، نمی توانی تصمیم بگیری که اول دوش را باز کنی، بعد سرت را بشوری، بعد کف را آب بکشی و تمام. وقتی انسجام فکری نداری ممکن است دوش را باز بگذاری و بدون شستن کف، از حمام بیرون بیایی. ممکن است، قاشق را پر از غذا کنی که به دهان ببری ولی در راه رسیدن قاشق به دهانت، ذهن تو بپرد به جای دیگر و زمانی به خودت بیایی و ببینی قاشق بین زمین و آسمان معلق است و تو فقط دهانت را باز کرده ای. تو نیز معلقی بین خواب و واقعیت. وهم و حقیقت.

من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم روزی هزار بار گوشم را به در سرد آهنی سلول انفرادی می چسباندم تا شاید صدای مادرم را که اکنون در یکی از سلول هاست بشنوم. تمام وجودم تبدیل به گوش می شد و به در می چسبید، اما هیچ صدایی از شعله نمی شنیدم. عصبی بودم و در اتاق ۹ متری راه می رفتم. از چپ به راست، از راست به گوشه، از گوشه به کنار در. قدم روهایم هیچ نظمی نداشت و هر چند لحظه یکبار می پریدم و گوش می شدم. خیال می کردم صدایش را می شنوم، اما نبود. می خوابیدم، یا شاید خیال می کردم خوابیده ام. هیچ دلیل منطقی یا قطعی نداشتم که مطمئن باشم آنچه درک می کنم واقعی است. چشمهایم چیزهایی می دید که لحظه ای بعد ناپدید می شدند. عصبی تر می شدم. برای اینکه بدانم کجا هستم، و در چه حالی، به خود سیلی می زدم. مثل بازجوی آگاهی در روزهای اول. همانها که مدتها بود گورشان را از زندگیم گم کرده بودند. سیلی خودم به خودم، صدا داشت، درد داشت، پس حقیقی بود. پس بیدارم، اما مگر نمی شود در خواب صدا را شنید؟ خدایا چرا هیچکدام از آموخته هایم در مدرسه یا دانشگاه به یاریم نمی آمد برای شناخت ماهیت واقعی این لحظات؟ و این درد عدم درک لحظه، به پایان رسید. با صدای فریادی که از بیرون شنیدم. گوش چسباندم. صدا حقیقی بود و کشدار . آی ….تکرار فریاد و بعد تبدیلش به ناله مرا به در چسبانده بود. این مادرم است. پس راست گفته بودند. همه شان را دستگیر کرده اند. عذاب داشتم و می خواستم با او ارتباط برقرار کنم. داد زدم: ماماااااان. جوابی نبود. بلندتر، مامااااااااااااااان. جوابی نبود. به در مشت می کوبیدم، چنگ می زدم، عقب می رفتم و با خیز، با همه تنم به در می کوبیدم، خیزها بلند و بلندتر می شد، از پشت به دیوار می خوردم و باز با همه قدرت به در. همه وجودم از گوش تبدیل به گلو شد و من با همه حجم گلویم فریاد زدم: مامااااااااااان. دریچه کشویی باز شد و صورت یک مامور که با وجود گرما چادر سرش بود و با صورت غرق جوش و مو، فحش بارانم کرد. تنم داغ بود و اگر دریچه کمی بزرگتر بود با مشت توی صورتش می کوبیدم. گفتم خفه شو، این فریاد مادر من بود. مادر مرا می زنند. و او داد زد یکی بیاد این زنجیری رو خفه کنه. و با فحشی رکیک دریچه را بست. بالا و پایین می پریدم. مهتابی، ذهنم را آشفته تر کرده بود و در لحظه ای تصمیم گرفتم خاموشش کنم. کردم. تمام فکرم را متمرکز کرده بودم برای نابودی این دشمن. نور سفید مهتابی که با توری فلزی احاطه شده بود. توری قر شد و مهتابی شکست. در لحظه ای تکه ای شیشه لامپ در دستم بود.
من ریحانه جباری در نوزده سالگی نمی دانستم که خلاص شدن از مهتابی دلیلی می شود برای آموزش دیده بودنم. نمی دانستم که این تاریکی آرامش بخش، مرا به چیزهای مخوفی متهم خواهد کرد. چیزی که در روزهای بعد به آن اقرار کردم. صدای ناله بیرون را به سختی می شنیدم. سعی می کردم به یاد بیاورم وقتی مادرم مریض بود و ناله می کرد، چه صدایی داشت. به یاد نمی آوردم. در خاطراتم می گشتم تا لحظه ای را تداعی کنم. وامانده بودم. حتی وقتی شش سال داشتم و خواهر کوچکم به دنیا آمده بود را تداعی می کردم. همه چیز یادم می آمد به جز صدای ناله اش. تمام جزئیات صورت و لباسی که بر تن داشت، حتی بوی تنش را به یاد می آوردم، ولی درمانده بودم که صدای ناله کردنش چگونه بود؟ تمام خواستم در آن لحظه این بود که بدانم چه بر سر مادرم آمده.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون می دانم که انسان، زمانی که بین وهم و واقعیت دست و پا می زند، هیچ قدرتی ندارد. توان تصمیم گیری ندارد و تسلیم محض است. حتی اگر فریاد بزنی، یا خودت را به در و دیوار بکوبی، ضعیفی. ممکن است قدرت بدنی ات بالا برود، ولی به دلیل قطع ارتباط با جهان اطراف به نوعی روانپریشی مبتلا شده ای که تو را ضعیف و ضعیف تر می کند، هیچ می شوی. پوچ می شوی. پوک و تهی از هر نشان زنده بودن. وهم و خیال، مثل یک مخدر تو را به بی عملی می رساند. به بی فکری، بی تصمیمی.
فردای آن روز یا شب، بازجویی شدم. تنم دوباره نای حرکت نداشت. بازجوی لاغر اندامم، مرا توجیه کرد: مادرت آزاد خواهد شد، اگر بنویسی. نوشتم. بعد از ضربه ای که به سربندی زدم، شیخی در را باز کرد و داخل شد. با سربندی درگیر شد. او را به زمین انداخت. سربندی از خانه خارج شد و شیخی یک مجسمه را که در آنجا بود برداشت و رفت و من بعد از او از خانه خارج شدم …. وقتی به سلولم برگشتم، لامپ تازه ای نورافشانی می کرد. سلول روشن بود و من همچنان تسلیم و خسته. باز بیهوش شدم. صدای ناله نبود. سکوت بیرون گاهی با قدم زدن کسی می شکست. پس به قولش وفا کرد و مامان آزاد شد. راحت بودم و خواب مرا راحت تر می کرد. به یاد می آوردم زمانی را که شاملو گفت پدر و مادرت تو را نمی خواهند و رهایت کرده اند. به یاد می آورم روزی را که روز پدر بود و من با چه حرارتی التماس می کردم به نگهبان. تو رو خدا، فقط یک دقیقه زنگ بزنم به پدرم. تو خودت پدر داری. بذار بهش تبریک روز پدر رو بگم. تو رو خدا. و نگهبان که فاقد بسیاری از مشخصه های انسانی بود نمی فهمید چه می گویم. با آرامش می گفت نمی شود. قاضی ات گفته تو از همه چیز محروم باشی. تلفن برای تو ممنوعه. او نمی دانست که من اگر حتی یک ثانیه صدای بابا را می شنیدم، می فهمیدم که مرا رها کرده یا نه. او نمی دانست با نشنیدن صدای پدرم مرا به وسواس ذهنی سوق می دهد. نمی دانست مرا درهم می کوبد.
من ریحانه جباری وقتی نوزده سال داشتم، هر روز پرده ای جدید را می دیدم که مجبور بودم در آن بازی کنم. بازی کلامی که پشت آن مفاهیم زیادی نهفته است. همیشه در یک بازی کسانی سرگرم می شوند و کسانی سرگرم می کنند. من می بایست هر دو کار را می کردم و بازجویانم نیز. نمایشی جدید نوشته می شد که بسته به فرد بازجویی کننده ابعاد مسخره ای می یافت. یکی می گفت مرا در دانشگاه جذب کرده اند و از من تست هوش گرفته اند. من ۹۹ شدم از صد . خیال کرده اند شاید تقلب کرده ام و دوباره تست گرفته اند . باز ۹۹ از صد. مامورین اطلاعات به من گفته اند تو رئیس دخترهایی و پسری به نام آرش رئیس پسرها. آن یکی که قصه دیگری می بافت می گفت این را هم اضافه کن که قرار بود عملیاتی در قبرس انجام دهید. مردی که در قبرس رستوران دارد رئیس کل این عملیات است و من می نوشتم. می نوشتم که آموزش دیده ام تا بتوانم ذهنم را پاک کنم. آموزش دیده ام تا بتوانم حتی دستگاه دروغ سنج را فریب دهم. من آموزش دیده ام. مرا برای جاسوسی آموزش داده اند. وقتی می نوشتم، می گفتم تمام این کارها را کی کرده ام؟ گویی بیست و چهار ساعت شبانه روز مرا کش داده اند و تبدیل به صد ساعت شبانه روز کرده اند. چگونه کسی باور می کند که صبح از خواب بیدار شوم، بابا مرا به مترو صادقیه برساند، بروم تا کرج، سوار سرویس شده به قزوین بروم، درس و دانشگاه، عصر برگردم کرج، مترو صادقیه، انتظار بابا، و خانه. روزهای تعطیل دانشگاه بروم شرکت و شب خانه. کدام ساعت خالی را دارم که بتوانم آموزش ببینم؟ چگونه کسی آموزش می بیند بدون حتی یک ساعت که محل حضورش نامشخص باشد؟ برگه های حضور و غیاب دانشگاه و شرکت گواهی خواهد داد که هیچکدام این نوشته ها درست نیست. امیدوار بودم روزی که به دادگاه بروم، قاضی همه این پرسش ها را کرده و حقیقت روشن شود. یک سال و نیم بعد، در دادگاه، قاضی کوه کمره ای نشانه های بررسی دقیق را مطرح کرد. در مقابل کسانی که مرا متهم به بیرحم بودن می کردند، با لهجه غلیظ ترکی نهیب زد : آقا جان این دختر را می گوییم جوان بوده و فریب ظاهر را خورده اصلا نامسلمان و بد، آن آقا که متدین بوده و میانسال، چگونه خود را در شرایط خلوت با زن نامحرم، آنهم در مکانی که متعلق به او بوده قرار داده؟ و پاسخ سکوت بود. قاضی ادامه داد، دیگر در این دادگاه حرف های غیر اخلاقی نزنید. وقتی بعد از دو جلسه دادگاه چند ساعته و نفسگیر، قاضی اعلام کرد دادگاه نیاز به بررسی دقیق تر دارد، دانستم که این قاضی می تواند همه آنچه بر من رفته کشف کند. افسوس که او عوض شد و قاضی دیگری به جای او نشست. حسن تردست. دادگاه او را در زمان خودش تشریح خواهم کرد.

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و در زندان شهرری ساکنم. هیچ منبع مطالعاتی و یا دانشگاهی مربوط به قضاوت و دادرسی نداشته ام. اما با گوشت و پوست و خونم، تجربه کرده ام تمام مراحل قضایی در ایران را. ده ها زن را دیده ام با قصه های رنگارنگ. بسیاری از بد حادثه اینجایند و بعضی از خبث درون. دختران معصوم زیادی را دیده ام که به دلیل یک اشتباه کوچک برای مدتی کوتاه زندانی شده اند، اما وقایعی برایشان اتفاق افتاده که بعد از آزاد شدن، چاره ای جز بازگشت به زندان نداشته اند. من می خواهم نوشته هایم را قضات بخوانند تا بدانند با نوشتن یک حکم چه بر سر سرنوشت دختری می آورند. کاری که از دومین سال زندانی شدنم آغاز کردم. برای بسیاری از پرسنل جوان زندان اوین و شهرری که دانشجو بودند، مقاله نوشتم تا به عنوان طرح تحقیقاتی به استادانشان بدهند. آنان دلخوش بودند که بی زحمت و تلاش نمره شان را می گیرند و من شاد از اینکه تجربه ام را به استادی رسانده ام و امیدوار به اینکه شاید به گوش یک قاضی برسد. غافل از اینکه نوشته هایم، مثل هزاران تحقیق کتابخانه ای و کپی شده دانشجویی خاک می خورد. هر چند استاد مربوطه از کجا می دانست که این تحقیقات مکتوب که در دست دارد، کتابخانه ای نیست و به روش میدانی تهیه شده است. چنین بود که بعد از مدتی ناامید شدم و همه را مخفیانه از زندان خارج کردم. کاری که اکنون نیز در انتظار این بازگویی وقایع است. به زودی این بار از دلم برداشته خواهد شد و دیگر ناگفته ای نخواهد ماند که با خود به گور ببرم. گوری که دهانش را باز کرده ولی معلوم نیست کی مرا در خود بگیرد. اکنون هفتمین زمستانی است که در زندان آغاز می کنم. پنجمین سالی است که با حکم اعدام روبرو شده ام و مراحل دادرسی بی منطقش به پایان رسیده. کشدار شدنش را با این امید توجیه می کنم که رئیس قوه قضاییه در حال موشکافی پرونده است. پرونده ای که دو رئیس قوه قضائیه را به خود دید. آیت اله شاهرودی و آیت اله لاریجانی. کاش می شد این نامه ها را برای آنان بفرستم. کاش … برای آیت اله شاهرودی بارها نوشتم اما از بین ده ها نامه ام فقط چند تایی خارج شد و پدرم آنها را به دست او رساند. تلاش هایی که عقیم ماند. اکنون صبح شنبه است و من امروز ملاقات دارم. برای دیدن خانواده ام، که هر هفته به دیدارم می آیند، باید آماده شوم. ۴ عزیزی که هرگز رهایم نکردند. ۴ عزیزی که ستون زندگی منند. بعد از پایان انفرادی و زمانی که به بند عمومی منتقل شدم، صدها بار توسط پدر و مادرم و بخصوص مادرم بازجویی شدم. سئوال و جواب های سخت. با ریزبینی بسیار. گاهی بعد از بازجویی این دو، گریه ها کردم. آنان تلنگری می زدند که به ظاهر برایشان ساده بود و من مثل ماهی داخل تنگ، تلنگر ساده آنان را با قدرت ارتعاش تشدید شده در فضای زندان، بسیار دردناک دریافت می کردم، اما هرگز مرا تنها نگذاشتند و اگر امروز زنده ام به عشق آنان است. کسانی که فکر نبودنشان مرا بیچاره و عاجز کرده بود و دوران انفرادی را تلخ تر از زهر هلاهل. زهری که نشانه های انتشارش در تمام زندگیم قابل پیگیری است. امروز دیدار دارم. با کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند. انرژی لازم برای هفته ام را، از ملاقات شنبه ها به دست می آورم. امروز روز خوش است. روز زندگی.
ادامه دارد