محمود وقتی فیش را از روی پیش‌خوان در دست گرفت و نام آقای جنتی را روی آن دید- آن‌هم چه خطی!- هیجان زده شد. سرش را بلند کرد و احوال‌پرسی کرد؛ بعد بلند شد دست داد و خودش را معرفی کرد و گفت همسایه هستند؛ و تعارف کرد بیاید پشت پیش‌خوان چای میل کند. آقای جنتی با چهره‌ی گرد و قد کوتاهش به محمود لبخند زد و پس از اظهار خوش‌بختی از دعوتش سپاس‌گزاری کرد. محمود، همان‌طور سر پا، مبلغ فیش را از حساب آقای جنتی کسر و به حسابی دیگر واریز کرد و شماره‌ای را پشت فیش نوشت و آن را برگرداند؛ و گفت این شماره تلفنش است اگر امری فرمایشی بود در خدمت است. آقای جنتی باز تشکر کرد و پس از خداحافظی از بانک بیرون رفت.

از حدود سه ماه پیش که به باجه‌ی حساب‌های «سیبا»ی شعبه‌‌ی مرکزی منتقل شده بود دیگر تحویل‌داری ساده نبود، علاوه بر این سرپرست هر دو دستگاه خودپرداز شعبه هم شده بود. قد کم‌و‌بیش کشیده‌ی لاغری داشت با موهای تنک خرمایی‌‌ که از دو سمت بالای پیشانی ریخته بود. و بسیار هم با کفایت، در میان تعجب همکارانش، امورات باجه‌ی تازه تأسیس«سیبا» را رتق و فتق می‌کرد و بسیار زود هم معتمد رئیس و به‌ویژه معاون شعبه شده بود. البته چون آدم خون‌سردی بود و روی گشاده‌ای داشت اغلب مورد مهر همکاران و بیشتر مشتری‌ها بود، گو این‌که از مشخص‌هایش سر به زیری و بی‌دست و پایی‌ای بود که در ذهن همکارانش گاهی به گیجی می‌زد.Hassan-Faramarz

در شهرستانی که زندگی می‌کرد ‌جز چند کارخانه‌ی سنگبری و دو معدن سنگ دولتی که معمولاً یکی از آن‌ها اجاره داده می‌شد دیگر آن‌چنان شغلی یافت نمی‌شد، مگر کار در ادارات دولتی یا زراعت و کشت جو وگندمِ دیم و سیب زمینی که در کل می‌شد گفت چیزی شبیه به قمار بود و کشاورزها نوعی اعتیاد به آن پیدا کرده بودند؛ یعنی سالی سود کلانی عایدشان می‌کرد و دو سه سالی تا ورطه‌ی ورشکستی و نابودی می‌کشاندشان. این تاس‌بازی چرخه‌ای بود که بزاز و فرش‌فروش و طلا‌فروش و خلاصه همه‌ی بازار شهر را با خود می‌پیچاند و بالا و پایین می‌کرد: سالی که برف و باران خوبی می‌بارید، سرمای زودرس محصولات را نمی‌سوزاند و چیز دندان‌گیری برداشت می‌شد و البته، به صورت نقد هم به فروش می‌رفت، امید بازار برای بازپس‌گیری پول‌های‌شان از نسیه‌خورها بالا می‌رفت و برعکس!

اما چیزی که محمود را به کارمندی بانک علاقه‌مند کرده و سخت به دنبالش بود از این نگاهش آب می‌خورد که بانک مثل صندوقی است که کلی پول را در خود نگه می‌دارد و برای او دیدن و لمس هر روزه‌ی آن همه پول لذتی وصف‌نشدنی داشت، همچنین آشنایی و دمخوری با آدم‌هایی که مالک آن پول‌های کلان بودند، شاید این آشنایی راه و چاره را به او نیز نشان دهد. واله‌ی پدیده‌ای بود که این همه در زندگی تعیین کننده است و انسان‌ها را از هم متمایز می‌کند، آزادی و حق انتخاب‌های‌شان را ممتاز می‌کند، فراغت و تفریح‌ و جایگاه‌شان را متفاوت می‌کند؛ و درِ مائده‌های زندگی را به روی فرزندان‌شان باز می‌گذارد. نگاهی که به زندگی پیدا کرده بود را اگر بشود شاید بتوان در این جمله خلاصه ‌کرد: «در این مملکت تنها باید پول درآورد و خرج کرد، و به هیچ‌چیز دیگر هم نباید کار داشت!» بارها به مژده، دختر بزرگ آقای جنتی، که دانشجو بود فکر کرده بود. گاهی او را می‌دید که سوار خودرو «سانتافا»ی پدر می‌شد و همراه مادر و خواهر خردسالش از کنارش می‌گذشت. بی‌آن‌که در بند این خدمت‌کار پول‌های بابایش باشد و به حساب بیاوردش.

اما پس از دو سالی که از استخدامش گذشته بود حالت یأسی در او پیدا شد که کم‌کم به بیزاری از شغلش منجر شد: «یعنی چه که ما باید برده‌ی پول‌های دیگران باشیم؟»، این همه در تب و تاب پول باشی و روزی میلیاردها تومان از جلوت رژه برود توی جیب‌های گشادی که هیچ‌وقت پر شدنی نیست و در جلو آن پول‌دارهای عجول و شلخته خم و راست شوی و آخر سر تنها چیزی که عایدت ‌شود، در مقایسه با آن‌ها، حق و حقوق یک خدمت‌گزار و کارمند دون پایه‌ بیشتر نباشد. مثلاً همین آقای جنتی، وقتی جمع حساب و مبلغ جابه‌جایی پول‌هایش را دید برایش باورکردنی نبود که همچو آدمی آن همه پول در حساب داشته باشد. که در خوش‌بینانه‌ترین خیالاتش هم در تصور نمی‌آورد که ظرفیت اندوختن آن همه پول را داشته باشد.

آقای جنتی نجف‌آبادی یکی از آن معدن‌های سنگ چینی را از دولت اجاره کرده بود، که چینی مرغوب سفید و یک‌دست‌ی بود و می‌گفتند به کشور ایتالیا هم صادر می‌شد. دو سالی بود که معدن را اجاره کرده بود و هفت هشت ماهی گذشته بود تا سرانجام خانواده‌اش را آورده بود و در ساختمانی خوش‌نما و دو طبقه‌ در خیابان خلوت و بی‌دار و درخت پروین اعتصامی ساکن کرده بود. خیابانی با دو ردیف از ساختمان‌های تازه‌ساز با نماهای رومی و فانتزی و از این قبیل مدل‌ها که برای شهر تازگی داشت و پس از چند سال آن خیابان خاموش و بی‌رنگ و جلا به خیابانی اعیان‌نشین و پر زرق و برق تبدیل شده بود، اما آن‌چه در این خیابان توی ذوق می‌زد مثل بسیاری از چیزهایی که ما را احاطه کرده‌اند نوعی بی‌نظمی بود و باری به هر جهت ـ مثل سازهایی که از شدت تازگی برق‌شان چشم را بزند، اما وقتی بخواهی نوایی زیبا و تأثیرگذار ازشان بشنوی ببینی افرادی برای جلوه‌فروشی آن را در دست گرفته‌اند؛ و بیشتر جیغ‌شان را در می‌آورند و فکر می‌کنند این نوا واقعی است و باید به آن گوش سپرد.

شاید بیشترین شباهت در این ساختمان‌ها از این نظر باشد که گوشه‌ای از شخصیت مالکان‌شان را لو می‌دادند. از جمله در همه‌شان نوعی افاده و ولع به خودنمایی سیری‌ناپذیر را می‌شد مشاهده کرد، مثلاً ساختمانی که آقای جنتی اجاره کرده بود، بی‌توجه به این‌که منطقه منطقه‌ای سردسیر است، پنجره‌‌های قوسی هفت هشت متری جلو پذیرایی بزرگ کار گذاشته و آن‌چنان ارتفاعی به ساختمان داده شده بود که انگار به زور روی پنجه‌ها‌ی پا بلندشان کرده‌ باشند تا لرز لرزان خودشان را به کس یا چیزی موهوم برسانند. دو پذیرایی در دو طبقه آن هم با مساحتی در حدود شصت هفتاد متر، با پرده‌هایی همیشه کشیده، آن هم برای جامعه‌ای که نه مهمانی و جشن ماهانه، فصلی و یا مجلس رقص و خیلی چیزهای دیگر که امکان و برنامه‌ی برگزاریش را ندارند چه معنی‌ای می‌تواند داشته باشد؟ شاید وقتی عادت به حضور روزانه و شبانه در محیط و فضای بیرون از خانه وجود نداشته باشد و شهرداری‌ها هم برنامه‌ی فرهنگی و هنری و از این قبیل سرگرمی‌ها برای اهالی شهر نداشته باشد آن وقت است که خانه و تزیینات داخلی و خارجی آن، بیهوده و موقت، جای تمام سلیقه‌ و تفریح‌ و سرگرمی را باید بگیرد.

خلاصه، در کوچه‌ای منتهی به خیابان پروین اعتصامی خانه‌ی پدری محمود واقع شده بود، ساختمان دوم از سمت راست. نسبتاً کلنگی در خیابانی پر زرق و برق، اما کماکان جاندار و محکم که از کار کشاورزی پدر ساخته شده بود. و بارها، به تناوب، در گرو بانک گذاشته و آزاد گشته بود.

پس از آن شور و هیجان اولیه، به ذهنش رسیده بود که مدتی برود در کار بساز و بفروش، یا خرید و فروش ملک و املاک، یا یکی دو حلقه چاه عمیق بخرد و کشاورزی کند، آن هم نه مثل پدرش، بلکه با دریافت وامی کلان گلخانه بزند و مدتی برای رد گم کردن خیار، گوجه، قارچ و سیر بار بیاورد و خلاصه از این دست کارها تا خوب بارش را که بست اعلام ورشکستگی کند و آن پول را در معاملات پرسود دیگر سرمایه‌گذاری کند. نقشه‌هایی که پیش از آمدن به بخش تازه تأسیس حساب‌های «سیبا» کرده بود و در همین حد هم مانده و پا به مرحله‌ی عمل نگذاشته بود. یک ماهی که از آمدنش به این بخش گذشته بود با دیدن حساب افرادی که می‌شناخت و نمی‌شناخت به اصطلاح فیوز از سرش پریده بود، بارها، ناباورانه، یکان دهگان کرده و آن مبالغ را جمع زده بود ـ باورکردنی نبود! واقعاً باورکردنی نبود! آن هم در شهری که حال و روز کشاورزیش تعریفی نداشت، کارخانه‌های قابل توجهی نداشت و شهری مرزی هم نبود تا بتوان کالاهای قاچاق و غیر قاچاق به آن وارد و خارج کرد. پس این همه پول از کجای این جامعه گرفته و روانه‌ی بانک می‌شد و برای چه مقصود و کاری برداشت می‌شد؟

هر روز کسانی را می‌دید که محقرانه برای ده هزار تومان که تنها موجودی‌‌شان در بانک بود، نیم ساعت در نوبت می‌ ایستادند و به چرب‌زبانی تحویل‌دارها برای نبستن حساب‌شان که یکی دو ماه دیگر قرعه‌کشی است وقعی نمی‌گذاشتند و با خوشحالی ده هزارشان را از دست تحویل‌دار می‌کشیدند و انگار آن را پیدا کرده باشند پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کردند. از طرفی این مبالغ باد کرده که حتماً مالکانش جایی را برای صرفش پیدا نمی‌کردند و حتی گاهی ‌شنیده بود که به مملکت‌شان غیض می‌گرفتند که آخر این چه‌جور مملکتی است که جای درست و حسابی برای هزینه کردن این پول‌ها ندارد؟ یکی در نهایت افلاس ته کاسه‌اش را آن‌چنان لیس می زند که نیاز به شستن نداشته باشد و یکی آه و ناله که چرا تغارش این همه پر است و معده‌ی بی‌پیرش بیش از این جا ندارد. و برای محمود شمسایی چه لذتی داشت که تغارش همیشه پر باشد!

پس از آن برخورد با آقای جنتی در بانک چند بار دیگر، چه در بانک یا در حین گذر از جلو منزل‌شان، او را دیده بود و هر بار هم آقای جنتی رفتاری توأم با احترام و کم‌و‌بیش صمیمی با او داشته بود. اما پس از گذشت چند ماه وضعیت محمود با آن بار اولی که آقای جنتی را در بانک دیده بود کاملاً تغییر کرده بود. چون حالا بیشتر از هفت‌صد میلیون پول در حسابش بود و مالک ساختمانی دو طبقه و سه دهنه مغازه در مرکز استان شده بود، به علاوه‌ی دو مغازه‌ی دیگر در مرکز شهرشان و ساختمانی سه طبقه با نمایی توسی و مشکی در نزدیکی خانه‌ی آقای جنتی و یک خودرو «پرادو». به پشت‌گرمی همین‌ها بود که حرف خواستگاری مژده را به میان کشید و با خود فکر کرده بود اگر لازم باشد شب خواستگاری برگ برنده‌اش را تا آن اندازه که بله را بگیرد رو خواهد کرد، همه چیز خریدنی است، منتها قیمت‌ها تفاوت دارد.
نیمه‌های ماه خرداد محمود قصدش را با مادرش در میان گذاشت و مادر که سر از پا نمی‌شناخت پاسخ از مادر مژده گرفت که فصل امتحانات دانشگاه نزدیک است و پس از امتحانات خودش خبرش را می‌دهد.
شب مورد انتظار که از راه رسید پدر با نارضایتی ضمنی و با چهره‌ی آفتاب سوخته مادر و محمود را همراهی کرد. مادر گفته بود: «آدم اگر خاک هم روی سرش می‌پاشد باید از یک تپه‌ی بزرگ روی سرش بپاشد!» در میان تعجب پدر و مادر محمود بسیار مورد توجه آقای جنتی قرار گرفت و از او خواست در کنارش بنشیند و با صمیمیت و بسیار خودمانی حرف‌هایی با محمود رد و بدل کرد و از ادب و برخورد خوب او برای دختر و همسرش تعریف کرد. هیچ هم لازم نشد محمود برگ برنده‌اش را که از سکه افتاده بود و از این بابت بسیار متأسف شده بود رو کند. و در چشم به هم زدنی محمود و مژده در مراسمی ساده در محضر و با حضور چند شاهد به عقد هم درآمدند. قرار برگزاری مراسم عروسی برای فروردین سال آینده گذاشته شد، تا در آن وقت علاوه بر تمام شدن درس و مشق مژده، به علت دوری مسافت فامیل و آشناهای خانوادگی نیز دعوت شوند. تمام نقشه‌های محمود برای برگزاری جشن عقدی باشکوه نقش بر آب شده بود، جشنی که در آن می‌خواست سند ساختمانی که در خیابان اعتصامی خریده بود را به نام مژده کند و سند را هم سر مراسم به او بدهد و آن قدر چک پول روی سر عروس بریزد که چشم‌های همه را از حدقه درآورد؛ و به سفری یک‌ماهه به هر کجای دنیا که دلش خواست ببرد و دست‌کم پنجاه میلیون طلا و جواهر برایش بخرد.

در چهار هفته‌ای که از عقد گذشت چهار بار مژده را به سرِ زمین زراعی پدرش برده بود و در میان تعجب محمود و پدرش، مژده، به پدر محمود اصرار کرده بود رانندگی با تراکتور را یادش بدهد، حتی یک‌بار دویست متری تراکتور را رانده بود و چشم‌های قهوه‌ای سیرش از خوش‌حالی و تنوعی که در زندگی‌اش پیدا شده برق زده بود. برای پدرش از دیدن خوشه‌های طلایی گندم در غروب مزرعه با ذوق و شوق حرف می‌زد؛ و از آب‌گوشت بامزه‌ای که پدر محمود برای‌شان درست کرده بود؛ از نان و پنیری که عصر با هندوانه‌ خورده بودند و از آب خنکی که موتور چاه‌شان بیرون می‌پراند؛ و دو کلاه حصیری را به پدر نشان داده بود و گفته بود یکی را برای پدر محمود خریده و آن یکی را برای خودش که هفته‌ی دیگر گندم‌ها را درو می‌کنند، و بعد لبخند با معنی پدر را که دیده بود کلاه خودش را به او داده بود ـ یکی دیگر برای خودش می‌خرد!

ساعت ده صبح بود و طبق معمول هریک از کارمندان شعبه سرگرم کارهای روزانه بودند. محمود هم سرش گرم بود. میریان، معاون شعبه، از اتاقک شیشه‌ای سیستم‌های مرکزی بیرون آمد و با رنگ سفید و دست‌های لرزانی که روی شانه‌ی محمود گذاشت از او خواست که چند لحظه همراهش به اتاق بایگانی برود. محمود همچنان خون‌سرد اما کمی دمغ از خلق و خوی مژده که در آن یک ماه هیچ به او اجازه‌ نداده است از علایق و مایملکش حرفی به میان آورد و بدون آن‌که بروز دهد ظاهراً از خانه‌ی نمای توسی و مشکی هم خوشش نیامده بود،گفت کارش که تمام شد می‌آید. میریان با قد کشیده جلو در اتاق این پا و آن پا ‌می‌کرد و دست به موهای جوگندمی‌اش می‌کشید. با راه افتادن محمود به پیشوازش رفت و شتابان بازویش را گرفت و در اتاق را بست و با لحنی ملتمسانه‌ و احتیاط‌آمیز که رنگی از دلسوزی داشت، گفت:
ـ نزدیک دو میلیارد اختلاف حساب داری، یک هفته است تو را زیر نظر گرفته‌ام، امروز که چهارصد میلیون اختلاف حساب جدید را از مرکز به من خبر دادند یقین پیدا کردم که کار خودت است… ببین! تنها من از جریان خبر دارم، بیا پول‌ها را برگردان من هم قول می‌دهم آبرومندانه کار را فیصله بدهم. به آن‌ها می‌گویم سیستم اختلال پیدا کرده، طوری که آب از آب تکان نخورد. به جوانیت رحم کن، محمود! نگذار آبروی شعبه‌ برود، پای بازرس‌ها و پلیس‌ها را نکش این‌جا. تا آبرومان نرفته، پول‌ها را برگردان. من برای خیر و صلاح خودت می‌خواهم کمکت کنم. به نامزدت فکر کن، بشنود چه حالی پیدا می‌کند؟
محمود سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. میریان بازوی او را تکان داد و درخواستش را باز بر زبان آورد. محمود بدون این‌که چیزی را حاشا کند گفت نزدیک دو میلیاردش را خرج کرده، ولی هفت صد و پنجاه میلیون بقیه در حسابش است و همین حالا می‌تواند آن را برگرداند. میریان که از اعتراف محمود جان گرفته بود، گفت :
ـ دو میلیارد و هفت‌صد و پنجاه میلیون؟ کی فکرش را می‌کرد توی احمق این بلا را سر ما بیاوری؟ احمق جان، فکر کردی شهر هرته، بگو چرا رفتی دختر یک بابای میلیاردر را گرفتی و پرادو سوار می‌شوی! بقیه‌ی پول‌ها را چه‌کار کردی، مگر دو میلیارد کم پول‌یه؟ پدرت را در می‌آورند. پای من و کیهانی هم گیره، این بود نتیجه‌ی اعتماد من به تو؟ آخر چه‌طور این‌ کار را کردی؟
محمود گفت اگر دو روز فرصت داشته باشد ملک‌هایش را می‌فروشد و پول‌ها را برمی‌گرداند. و ادامه داد: از حساب «واسطه‌»- که متعلق به بانک است- پول برداشت می‌کرد و وقتی از مرکز گزارش اختلاف حساب را می‌دادند، چون میز میریان پشت سرش بود، آن را که می‌شنید، بلافاصله سند سازی می‌کرد و از حساب مشتری‌ها پول برداشت می‌کرد و به حساب« واسطه» واریز می‌کرد، تا اختلاف حساب رفع شود و پس از مدتی باز از حساب «واسطه» پول را به حساب مشتری‌ها برمی‌گرداند و خلاصه از این ترفندها؛ و گفت قصد داشت، با پول‌هایی که برداشت کرده است معامله کند و خوب که سود کرد آن‌ها را برگرداند. از میریان خواست کمکش کند آبرویش پیش آقای جنتی نرود.
میریان گفت:
ـ حالا کجا ملک خریدی…؟ اصلاً به من چه هر کوفتی که خریده باشی، نگفتی لو می‌روی، بیچاره؟ پول از حساب‌ مردم برداشت می‌کنی آن وقت سر و مر و گنده هر روز هم می‌آیی سر کار، والله چه جرأتی داری تو، آخر نگفتی لو می‌روی و پدرت را درمی‌آورند، احمق! یا خیلی دل و جرأت داری یا خیلی نفهمی؟ من نمی‌دانم، هفت‌صد و پنجاه میلیون را برگردان و تا فردا هر گندی زدی زود درستش کن، زودباش! چه‌قدر هم خون‌سرده، عنتر!

در بازجویی اولیه، در اداره‌ی آگاهی، محمود باز به همه چیز اعتراف کرد و تا عصر نه تنها دیگر کارمندان شعبه بلکه بیشتر اهالی شهر این خبر را همراه با هیجانی خارج از وصف شنیدند و بیشتر اظهارنظرها نیز به گِرد این موضوع می‌چرخید که چه دل و جرأتی داشته، اما چه احمق بوده، که فلنگ را نبسته است؛ و آن‌هایی که او را می‌شناختند ناباورانه می‌گفتند اصلاً به محمود شمسایی نمی‌خورد چنین کاری از دستش بربیاید! بی‌عرضه‌ی گیج فلنگ را می‌بست می‌رفت دوبی، دست احدی هم به او نمی‌رسید. خدا خر را شناخت و شاخش نداد!

وقتی کاغذ و قلم جلواش گذاشته بودند تا فهرست مشتری‌هایی که از حساب‌شان پول برداشت ‌کرده است را بنویسد، اسم خیلی‌ها را ردیف کرده بود، ولی نام آقای جنتی را روی کاغذ نیاورده بود.