من، ریحانه، بیست و شش سال دارم

من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم . آنچه از زندان می دانم این است که آدم را در اوج جوانی و شکوفایی پیر و پژمرده می کند. آغاز فاجعه زمانی است که بعد از حادثه ای که تو را به زندان کشانده به فکر پیدا کردن مقصر باشی. شروع به مرور گذشته می کنی. ریزه کاری های زندگیت به یادت می آیند. یادآوری زندگی آزاد، تو را هوایی کرده و تحمل و طاقتت را از بین می برد.
من ریحانه جباری وقتی بیست ساله بودم در بهار ۸۷ به یاد شبهایی افتادم که از دانشگاه یا شرکت به خانه برمی گشتم. پای کامپیوتر می نشستم و در دنیای ۳۶۰ درجه می چرخیدم. همیشه عاشق تکنولوژی بودم. از این که با وجود اینترنت، جهان کوچک و کوچکتر، و یافتن پاسخ هر سئوالی آسان شده بود لذت می بردم. دوست داشتم جهان را بشناسم. آدم ها را. طبیعت را. گذشته و آینده را. سایتی به نام ۳۶۰درجه بود. در آنجا دوستان جدید پیدا می کردی. با همکلاسی ها گپ می زدی. کسانی که قبلا با آن ها مدرسه می رفتی و اکنون از تو دور بودند. جدیدترین جوک ها، شعرهای کم ارزش و یا معرفی آهنگ های جدید خوانندگان خارجی. گپ های مخصوص آن سن و سال که همه اش بوی سرخوشی و بی خیالی می دهد. گاهی غش غش می خندیدم به حرف های گروهی. به پیامهایی که برای همدیگر می گذاشتیم.
یک عصر دلگیر به خانه تلفن زدم. خواهرم گفت مریم در ۳۶۰ کامنت گذاشته که دلش برایم تنگ شده و هر لحظه حضورم را حس می کند. مریم، دوست دوران کودکیم. کسی که قبل از به دنیا آمدن من محبوب مادرم بود. دوسالی از من بزرگتر بود. همبازی و همدم و محرم رازهای یکدیگر بودیم. من، مریم، برادرش محمد که مادرم به او شیر داده و ما او را برادر خود می دانستیم، با دو خواهرم گروهی تشکیل داده بودیم که تا قبل از دوران زندان همه دوستانم آن را می شناختند. فایو کیدز. بیشترین خاطرات کودکی و نوجوانیم از حضور فایو کیدز انباشته است. بازی های چند ساعته که گاهی کل خانه را بی نظم می کرد و مامان مجبور می شد روز بعد همه خانه را از نو به شکل قبلی درآورد. وقتی شنیدم مریم برایم پیغام گذاشته ناراحت شدم. حسودی کردم. از این که به آن گوشه زندگی پرت شده بودم عصبانی بودم. ای کاش همه از کار و زندگی می افتادند. دلم می خواست زمان متوقف شود. و وقتی به خانه برمی گشتم دوباره به حرکت درآید. اما هرگز چنین نشد و چرخ جهان به منوال گذشته چرخید. هر روز عده ای آزاد و عده ای دیگر دستگیر می شدند. روزمرگی در زندان هم ادامه داشت. از خودم بدم می آمد . کینه ای در دلم رشد می کرد که دوستش نداشتم ولی حضورش را هر لحظه بیش از پیش حس می کردم. آغاز شناخت این حس درونی، روزی بود که فریبا، یکی از زندانیان از بند بچه دارها برایم ماکارونی آورد. شاید به اندازه یک مشت. با لذت و ولعی عجیب خوردم. هرگز فکرش را هم نمی کردم که دلم برای خوراکی ضعف برود. ولی آن غذای لعنتی مرا با “خود” جدیدم آشنا کرد. همیشه مغرور بودم. و از رفتار حریصانه متنفر. هرگز در دوران مدرسه، از همکلاسی هایم خوراکی طلب نمی کردم. همیشه کمتر از آنچه به دیگران می بخشیدم دریافت می کردم. برای خودم قوانینی داشتم که از کودکی در وجودم رشد کرده بود. اما از آن ماکارونی لعنتی به هیچ کس ندادم. هر ذره اش را بارها جویدم. نمی خواستم تمام شود. ساعت ها بعد از خوردنش در ذهنم درگیری شدیدی در جریان بود. درگیری خودم با خودم. در دل می گفتم چه شد که همه چیز از میان رفت؟ چه شد که این چنین به هر چه در تمام عمر اهمیت می دادم پشت کرده ام؟

Raihaneh-jabbari-H
واکاوی درونم نتیجه داد. سرنخ همه این تهی شدن و پوچی در حادثه ای بود که مرا به زندان کشانده بود. در اعتمادی که به یک صورت متدین کردم. آن اتفاق، تکانی ناگهانی و عجیب بود. درست مثل این که وقتی در خواب هستی جریان برق از تو عبور کند. بیدار می شوی ولی منگی. من بیدار بودم و روبروی خودم ایستاده. ولی گیج گیج. زیر آوار تصویری که از خودم می دیدم مبهوت و مات زده خرد شده بودم. تمام تصاویرم نابود شده بود. نمی توانستم فروریختن روحم را ببینم و باور کنم.
من ریحانه جباری بیست و شش سال دارم و اکنون قادر به ادامه یادآوری خودشناسی خودم نیستم. هنوز هم از آوارگی و سرگردانی ذهن و روحم در تابستان ۸۷ ، زخم خورده و رنجور می شوم . شاید اگر فرصتی بود و زنده ماندم، باز به این زخم کهنه نگاه کنم. شاید. با پایان تابستان و آغاز پاییز کم کم به فکر ترمیم افکار درهم برهم و مغشوش خود افتادم . شروع به برنامه ریزی عجیبی در ذهنم کردم. برای رسیدن به خواسته ای که در آن زمان محال به نظر می رسید. ادامه تحصیل. آن زمان در دفتر اندرزگاه کار می کردم. به نوعی دستیار خانم ر- بودم. اسم واقعی او منصوره _ و بود . همه کسانی که پرسنل و کادر زندان بودند اسم مستعار داشتند. ولی مهم نبود . خانم _ ر مرا دوست داشت و من او را. وقتی برای اولین بار گفتم می خواهم درسم را ادامه بدهم گشاد شدن چشمهایش را به وضوح دیدم. بلافاصله مخالفت کرد. من که تازه از مرحله اول جنگ با خودم برگشته بودم، سرسخت تر از او اصرار می کردم. هر روز و هر روز خواسته ام را تکرار می کردم. او هم مانعی جدید می تراشید. می گفت نمی توانیم استاد را به زندان راه دهیم. می گفتم استاد نمیخواهم. جزوه ها را می گیرم و خودم می خوانم. می گفت کسی را نداریم از تو امتحان بگیرد و ببرد دانشگاهت. می گفتم پدرم می برد و به دانشگاه می رساند. می گفت امکان داشتن کامپیوتر در زندان وجود ندارد . می گفتم به مدیر کل امور زندان ها نامه درخواست می دهم. می گفت امور زندان ها بودجه خرید کامپیوتر ندارد. می گفتم کامپیوتر خودم را از خانه می آورم. می گفت نمی شود، چون هیچ وسیله ای که بشود در آن چیزی پنهان کرد تحویل نمی گیرند. می گفتم پولش را می دهم تا مامور زندان برایم بخرد. او که چیزی جاسازی نمی کند. هر چه می گفت، چیزی می گفتم. اما هیچ راهی برای ادامه درسم پیدا نمی شد. پیش خودم فکر می کردم تنها راه ادامه زندگیم در بیکرانه بیکاری و روزمره گی زندان درس خواندن است. حتی گفتم اگر نمی توانم درس دانشگاهم را ادامه بدهم، دوباره دبیرستان را تکرار می کنم. گفتم می خواهم دیپلم دیگری بگیرم. خندید و گفت چه رشته ای؟ گفتم علوم انسانی. تقریبا کتابی در کتابخانه زندان نبود که نخوانده باشم. همه جور کتاب. رمان های بی ارزش بازاری تا شاهکارهای ادبی. دین و معرفت تا تاریخ و جغرافی. همان هفته بود که تقاضای کتاب های جدید را نوشته و برای رئیس اوین فرستاده بودیم. جواب آمده بود که بزودی جدیدترین کتابها خواهند رسید. در اوین، برعکس زندان شهرری که فقط دو روزنامه اطلاعات و حمایت را دارد، روزنامه های متنوعی وجود داشت. روزنامه هایی که زندانیان را در جریان آخرین اتفاقات می گذاشت. زندانیان سیاسی که بیشتر با همدیگر نشست و برخاست داشتند گاهی مطالبی از روزنامه ها را تحلیل می کردند. خیلی از تحلیل هایشان به نظرم خنده دار می آمد. انگار در رویایشان غرق شده بودند و واقعیت را، که زنان زندانی و آرزوها و شیوه زندگی شان نمونه ای از آن بود نمی دیدند. از بین روزنامه ها همشهری، اعتماد و جام جم را بیشتر از بقیه می خواندم. همه مطالبشان را. از اول تا آخر. گاهی بچه های شلوغ تر می آمدند و خلوتم را به هم می زدند. شروع می کردند به لودگی. نیازمندی های همشهری تبدیل به اسباب بازی شان می شد. از تویش آگهی های فروش خانه یا ماشین را می خواندند و وانمود می کردند که خریدار یا مالک آن هستند. بهانه های کوچک برای به یاد آوردن این که روزی آزاد بودند. یادآوری زندگی. همیشه بعد از این لودگی ها، کم کم صدایشان پایین می آمد و دلتنگی ها به زبان جاری می شد. من اما هیچوقت دلتنگی ام را بروز ندادم. همیشه شنونده بودم. برای فرار از فشار دلتنگی به فکر ادامه تحصیلم بیش از پیش چسبیده بودم. هر چه بیشتر اصرار می کردم، خانم _ ر کمتر توجه می کرد. البته اینطور وانمود می کرد. در حالی که بدون این که من بدانم با مدیرانش درباره خواسته ام صحبت کرده بود. تا این که یک عصر بارانی، قبل از ترک دفترش، صدایم کرد و پرسید اگر رشته ات را عوض کنی و دوباره کنکور بدهی، امکان ادامه تحصیل داری. قلبم از شدت هیجان در حال کنده شدن بود. هفته بعد کتاب های درسی لازم برای کنکورکه مامان خریده بود، در دستم بود. چهار نفر دیگر هم همراهم شدند. قرار بود در دانشگاه پیام نور ثبت نام کنیم. انگیزه جدید، ادامه تحصیل، بیکار نبودن و پلی به سوی آینده ساختن مرا به دنیای بیرون از زندان بیش از گذشته نزدیک می کرد. هر چند در کنکور پنج نفره ای که دادیم، هیچکدام قبول نشدیم. اما مدتی را به رقابت در درس خواندن و آمادگی برای کنکور گذراندیم. ذهنمان یاد گرفت در اوج درگیری های مخصوص زندگی در زندان، بخش بزرگی از انرژیمان را برای چیزی فراتر مصرف کنیم. حل کردن مسئله ها، پرسیدن از دیگران، مرور درس های مشترک و حفظ کردن شعر و تاریخ یادم داد که برنامه ریزی برای رسیدن به هر هدفی مهم تر از هدف است. این که هیچ چیزی به تمامی و یکباره در اختیارت قرار نمی گیرد و برای رسیدن به آرزوهایت باید پله پله جلو بروی، از دستاوردهای این دوره زندگیم بود. مامان برایم از مردی گفته بود که در زندان زبان انگلیسی یاد گرفته بود. با پیدا کردن یک دیکشنری. هر روز لغات جدید را یاد گرفته و بعد از سال ها تحمل زندان، با آن زبان حرف زده بود. جمال الدین اسدآبادی. می خواستم وقتی آزاد می شوم به خودم بگویم عمرم به بطالت و بیهودگی نگذشت. می خواستم مهندسی صنایع بخوانم. چه رویای شیرینی. وقتی آزاد شوم هیچ کس نمی گوید که زندگیم حرام شد. هیچ کس از روی ترحم نگاهم نمی کند. هیچ کس پیش خودش نمی گوید: بیچاره. جوونیش هدر رفت. الان بیکار و بی عار می خواد چیکار کنه؟ از ترحم و دلسوزی دیگران نفرت داشتم. اما برای آزادی باید از مسیر دادگاه عبور می کردم. بیصبرانه منتظر بودم. تلفن های پی در پی به بابا و مصطفایی باعث شد تقاضای نزدیک ترین زمان برگزاری دادگاه ارائه و قبول شود. آذر ماه ۸۷ . مامان مخالف بود. می گفت هر چه عقب تر بیفتد آمادگی روانی بیشتری پیدا می کنم. بهتر از هر کسی می دانست جنگ “من” با “من” هنوز تمام نشده و دادگاه زودرس را عاملی برای آشفتگی بیشتر درونیم می دانست. برای فرار از دلهره برای خودم جشن تولد گرفتم. ۱۵ آبان ۱۳۸۷. بیست و یک سال داشتم. دومین سالی بود که مامان در تنهایی تولدم را جشن می گرفت. بدون من. پدر بزرگ و مادربزرگ و خاله ام با گرفتن نامه ای از دادسرای اوین به ملاقاتم آمده بودند. هشت نفری در سالن ملاقات حضوری جشن کوچک و بی سرو صدایی گرفتیم. به شیوه خودم با تی تاپ و خامه و گردو، کیک درست کرده بودم. به جای هدیه به کارت زندان پول واریز کرده بودند. بابا اما برایم گردنبندی خریده بود که در لحظه ای توی دستم سراند. مدتی به گردنم آویزان کرده بودم. عکس یک ترازو روی آویزش بود. گفت به امید عدالت برای تو. چند ماه بعد توسط ماموری کشف شد و به مامان تحویل دادند. هنوز، مادرم به امید عدالت، آن را به گردن دارد. اما جشن مفصلی در بند به راه انداختم. به فروشگاه سفارش کیک داده بودم. چند برابر قیمت، اما با ارزش و دلچسب بود.
من ریحانه جباری وقتی بیست و یک سال داشتم یکی از بهترین روزهای زندگیم را در کنار ضعیف ترین زنان زجر دیده گذراندم. زنانی که تمام زندگیشان را در زندان بوده اند یا درخیابان. کارتن خواب ها. کسانی که از پیدا کردن کارتن یخچال و فریزر به عنوان شانس یاد می کردند. چون از تمام بدنشان در زیر پل ها و یا پشت خط آهن حفاظت می کرد. در جشن تولدم کسانی بودند که یا بعد ها اعدام شدند و غمگینم کردند، یا برای اولین بار حس می کردند مثل یک انسان به آن ها نگاه شده. کسانی که برای اولین بار به جشنی دعوت شده بودند. همین ها، بدون ملاقات ها، فقرایی که هیچوقت یک شکم سیر غذا نمی خوردند، برایم کادو آوردند. از کارت تلفن و کارت تبریک تا عروسک هایی که خودشان دوخته بودند. از روسری و بلوز تا تابلوها و کیف های دست دوز. از کلیپس و تل و جوراب تا کلاه و ژاکت دست باف. خانم _ ر اجازه داده بود ضبطی که در دفتر بود به بند ببرم تا بعد از ظهر بتوانیم کمی شادی داشته باشیم. به افسر کشیک شب هم سفارش کرده بود تا ساعت ۱۲ اجازه داریم خاموشی بند را به تعویق بیندازیم. نمی توانم با کلمات، شادی و شعفی که در بند موج می زد بیان کنم. رقص. از هر مدل و سبکی که به ذهن می رسد. لودگی. قهقهه های بی پایان و از سر خوشی لحظه ای. تا ساعت حدود ده از ضبط دفتر استفاده شد. پس از آن، قاشق و بشقاب و قابلمه و سطل و هر چیز دیگری که بتواند صدایی تولید کند، ارکستری ساخت که تا کمی بعد از ۱۲ ادامه داشت. خوردن کیک بزرگی که فروشگاه از قنادی آورده بود، حکایتی شیرین از آن عصر و شب ساخت. با آن جشن تولد، بدهکاریم را پرداخت کردم. به خودم. از زیر بار کمرشکن رنج تک خوری آن یک مشت ماکارونی لعنتی که به هیچکس نداده بودم، خلاص شدم. دیگر آنقدر سبک شده بودم که بتوانم روی درس و دادگاه متمرکز شوم. می خواستم آزاد شوم. می خواستم وقتی از در زندان بیرون می روم و ریه هایم را از هوای آزادی پر می کنم، به خودم بدهکار نباشم. نبودم. و در انتظار برگزاری دادگاه روزشماری می کردم. روز بیست و دوم آذر ۸۷ در روزنامه اعتماد خبر برگزاری دادگاهم چاپ شد. فردا روز موعود بود. ولی حالم خوش نبود. ترسیده بودم. دلم شور می زد. پشیمان شده بودم. کاش هنوز وقتش نرسیده بود. کاش تقاضا نمی دادیم. این شک و دودلی نشان می داد هنوز استحکام لازم فکری ندارم. هنوز جنگ درونیم به پایان نرسیده. آن شب بابا دلداریم داد: بابا جان شب زودتر بخواب. به هیچ چیزی فکر نکن. همه چیز درست می شه. خدا بزرگه. مامان گفت برایم غذا می آورد. گفتم برایم بال کبابی آپاچی که حالا آواچی شده بود بیاورد . غذای محبوب دوره آزادی. بارها با فایو کیدز تجربه اش کرده بودم. فست فود محبوب. قبلا بارها با شهلا و طیبه و اعظم و خیلی های دیگر در مورد دادگاه صحبت کرده بودم. شهلا برایم گفته بود که در دوران دادسرا و بازجویی دندانهایش شکسته ولی وقتی در دادگاه گفته بود، قاضی قبول نکرده و او مجبور شده همان چیزهایی که در بازجویی گفته دوباره تکرار کند. یکی دیگر قسمتی از سرش که بعد از بازجویی مو در نیاورده بود نشانم داد و گفت بازجو وقتی موی سرم را می کشید این تکه اش از بیخ کنده شد و خون آمد. بعد از آن این شکلی شد ولی وقتی به قاضی گفتم قبول نکرد. طیبه گفت خیلی کتک خورده بود ولی حرفش را قبول نکردند. عصبی بود و قرص اعصاب می خورد. با لحنی کشیده از فشار درد اعصاب گفت که هرگز قاضی همتیار را نمی بخشد. اما اعظم گفت وقتی تو نبودی زنی را در بازجویی به شدت کتک می زنند تا قتلی را به گردن بگیرد. تمام استخوانهایش شکسته بود. ولی نمی دانم از چه راهی از پزشکی قانونی مدارکی را گرفت که ثابت کرد کتک خورده. برای شاهرودی نامه نوشت و او رسیدگی کرد. حالا آزاد شده و در حال شکایت از مامورین است. شهلا و بقیه گفتند فایده ندارد. هر چه قبلا اعتراف کردی باید همان را بگویی. وگرنه خودت را به دردسر می اندازی. ممکن است دوباره تو را به آگاهی ببرند. من اما تصمیم داشتم در دادگاه همه کسانی که آزارم داده بودند رسوا کنم. به محض این که جلوی قاضی می ایستادم به او می گفتم هر چه تا روز سوم گفته ام را قبول کند. همه چیز را کامل برایش شرح می دادم. می گفتم کمالی را بیاورد تا او از مامورین واطا بگوید. خودم، راز تناقضات اعتراف هایم را برایش می گفتم. قاضی نمی توانست در مقابل استدلال هایم تاب بیاورد. روز خوش در انتظارم بود.

ادامه دارد