این سومین دفتر شعر عیدی نعمتی است. به لطف شاعر نسخه ای از آن به دستم رسیده است. دفتر شعری که بوی گلاب می دهد و سرشار از لطافت است و پر است از ترانه.

” از لابلای فصل ها که عبورم می دهی
گاهی گرم می شوم
گاهی سرد
رهام نکن
پیر می شوم
در انتهای فصلی
که تو نباشی “

عیدی نعمتی

عیدی نعمتی

در این کتاب نعمتی به عشق سلام کرده است و زبری ها و ناهمواری ها را بیشتر در نای آن ریخته است. هر چند در صحبت هایش گفت نمی توان شعر را از رخدادهای پیرامونش جدا کرد و خط کشید که نباید سیاسی باشد، نباید مذهبی باشد، نباید…ولی دراین کتاب اگر هم حرفی در این موارد داشته است، بیشتر از زبان عشق بهره گرفته است:

” ناگاه رگبار
شاخه ها را شکست
میوه ها را انداخت
و ما پیر شدیم
از وهمی کهن
که با پائیز آمد.
ناگاه رگبار
گل ها را پراکند
آسمان را از پرنده گان
تو را از ما گرفت.
پائیز بود
پائیز سال هزار و سی صد و هفتاد و هفت
محمد مختاری
شاعری که تمام باران ها را گریسته بود
رفت تا آن سوی چهره ی باد
چراغی بیفروزد
در آمد و شد این روزهای رنگین لرزان
در رگبار های بی امان پائیزی “

عیدی نعمتی شاعر پر کار دیار ماست و سروده هایش زندگی ما اهالی ادبیات را آهنگین کرده است و چتر عشق را بر سرمان باز نگه داشته است:

” بمان و
یک حوصله
با من باش
بیدارتر از رویا
شب را به درازا بر
من را به برت بر کش
ای خیسی ی چشم ات شب
یک قصه، تو ابری شو
باران شو و
خیس ام کن “

و نوید می دهد که زودباور نباشید، اگر باد خبری آورده است که ذهن و روان را خاکستری می کند، شاید درست نباشد، چون: بادها نیز گاهی دروغ می گویند:

” می خروشد
قد می کشد
پریشان تر از همیشه
خود را به ساحل می کوبد.
آرام باش دریای ساده دل آرام باش
باد ها نیز گاهی دروغ می گویند
او نمرده است. “

زبان شعری او روراست، ساده و عاری از دست انداز است:

” چیزی از ترانه پیش تو ماند
راه از نیمه به پایان نرفت
ما در دیروز مانده ایم و
تو رفتی “

به نظر عیدی نبایستی از سرمای زمستان هر قدر بلند و دیرپا باشد نگران بود چون گرمای نفس های عشق هست:

” پر می شوم
از رویای سبز
میان نفس هات.
زمستان بلند
با رفتار ِ انگشت هات
بر تن من
گرم می گذرد “

ایهام در سروده های نعمتی تفکر را به یاری می طلبد و ما را که چگونه بی اندیشیم در وادی تنهایی رها می کند

” برف
رد ِ گرگ را
تا چراغ می پوشاند.
عزیزم
هیمه جمع کن
ما
در فصل ِ غربت ِ چمدان های خسته
گرفتار شده ایم “

در شعر بلند “صدا از جنس آتش” که همراه است با ترجیع بند “هوای تورنتو مثل هوای گچساران گرم نیست” عیدی نعمتی بسیاری ازگفتنی هایش را بیرون می ریزد. از جنگ و وحشت هواپیماهایش که با غرش خود ترس را در جان می ریزند و از نخل های سوخته که حاصل محتوم جنگ است می گوید. و تا دلش می خواهد گریز می زند. از”لورکا” گرفته تا “ناظم حکمت ” از “نزار قبانی” و “شاملو” تا “حافظ” و از اسپانیا و ترکیه، از دهلی تا هیروشیما و…می گوید که چرا به تورنتویی که گرمای گچساران را ندارد آمده است … ولی به نظر من هوای سرد تورنتو را شاهد سردی روابط انسان های این دیار نیز گرفته، که سرما گاه از خود بی خودشان می کند.
با همه ی این ها عیدی کتاب را با شعر “تاریکی… ” به پایان می برد. تاریکی در این سروده، موذی، راه بلد، توانمند و گسترده است و از در و دیوار پنجره می ریزد در تن خواننده، و اگر نرمه بادی هم می آید توان تاریکی را ندارد و چون تاریکی از ” پنجره ” و “در” نمی وزد. یواشکی از پس “پلک های یاد”، خودی می نماید.
دفتر شعر عیدی “باد از پس پلک یاد می وزد”، از همه ی خواست ها و دردها و عشق ها و تمناها، و از نامردی ها و امیدواری ها می گوید و نمی گذارد که خواننده از رخداد آرزویی کم بیاورد.
برایش موفقیت بیشتر آرزو دارم.