آخرین اربابم را خوب به یاد دارم. اسمش مجید بود. روزی حدود پنج ساعت مبارزه می کردیم. ضربه می زدم و ضربه می خوردم، همین. ارباب عادت داشت ساعت ها مبارزه کند تا خوابش ببرد. در بین مبارزه ها چند نوبت با اشتها غذا می خورد. غذای مورد علاقه اش پیتزا بود و چند کونه پیاز، عاشق پیاز بود. با ولع غذا می خورد طوری که یادش می رفت نفس بکشد. برای همین بعد از غذا آروغ های پر سر و صدایی می زد. بیشتر اوقات برهنه در خانه راه می رفت و به کارزار هم برهنه می آمد. نعره هم می کشید. چند بار همسایه ها از او شکایت کردند. یادم می آید چند نفرشان آمده بودند پشت در و اعتراض می کردند:

ـ آقا مجید این جا چه خبره؟

ـ مگه این جا باشگاهه؟

ـ سقف خونه ما ریخت به خدا.

ـ هر گهی می خوری بخور اما نعره نزن؟

او می گفت: «آقا من یوشی میتسو هستم. هر کی با من در افتاد ورافتاد. هر کاری می خواین بکنین بکنین.» بعد در را می کوبید. همسایه ها هم داد می زدند: «آقای یوشی میتسو وقتی شکایت کردیم بردنت تیمارستان می فهمی.» اما او توجهی به این حرف ها نداشت.

ارباب در حین مبارزه هیجان زده و عصبی می شد. دائم این طرف و آن طرف می رفت. بالا و پایین می پرید و عربده می کشید. در حالی که نیازی به این کارها نبود. من اسلوب مبارزه را بلد بودم و با آرامش تمام ضربه ها را نرم وارد می کردم. بیهوده خودش را خسته می کرد چون همیشه پیروز میدان ما بودیم. ناراحتی من بیشتر از این بود که ارباب بعضی اوقات خودش را یوشی میتسو معرفی می کرد و من از این بابت دلچرکین بودم. تنها استاد هنرهای رزمی من بودم و بس. اما چه می شد کرد او ارباب بود. من در سنتی تربیت شده بودم که نباید اعتراض می کردم.

روزهای مبارزه به خوبی می گذشتند. فقط آرزو می کردم در بین مبارزه تلفن زنگ نزند. هر هفته چند بار تلفن به صدا در می آمد و ارباب را از کوره به در می کرد. او بد دهنی می کرد و حرف های زشت می زد.

ـ آره … آره … من یه بچه ام. هنوز زرت زرت می گوزم و کون برهنه تو خونه راه می رم، پرده ها را هم نمی کشم …هنوز دهنم بوی پیاز می ده….نه، نمی خوام بزرگ شم … خودتی … خودتی … هر چی می گی خودتی … شکایت؟! برو هر غلطی می خواهی بکن … سلیطه بی همه چیز …

بهتر بود بعد از مشاجره های تلفنی مبارزه نمی کرد. دستورهایش تمام با غیظ و نفرت بودند. بیشتر این دستورها خارج از مرام من بود اما چاره ای جز اطاعت نداشتم.

ارباب غمگین بود و تنها. من خیلی سعی می کردم که با شکست دادن رقبایم شادش کنم، اما هر چه می گذشت غمگین تر و غمگین تر می شد. حتی عادت هایش را هم فراموش کرده بود و از آن صداهای غیرعادی که از خودش بیرون می داد خبری نبود. شب ها تمام وقتش با من می گذشت. تنها دوستش سرایدار خانه بود که می آمد مبارزه کند، اما وسط کار می نشستند و سیر مشروب می نوشیدند و بعد هم اشک می ریختند.

روزها و شب ها گذشتند و من دیگر نمی توانستم برای شاد کردن ارباب کاری بکنم. تا این که آن شب عجیب فرا رسید. ارباب آن روز سر کار نرفت. خانه را تمیز و مرتب کرد و دسته گل بزرگی خرید. دهانش را هم بیست بار مسواک زد. برخلاف شب های قبل لباس پوشیده بود و در صورتش اثری از ناراحتی نبود. لباس مناسبی هم برای من انتخاب کرد، همراه با شمشیر سامورایی و سپری فولادین. چند بار دست گرمی مبارزه کردیم و رقبا را شکست دادیم که ناگهان صدای زنگ در آمد. گفتم: «باز همسایه ها!» اما اشتباه می کردم. من گارد گرفته بودم و به ارباب مجید خیره نگاه می کردم. ثانیه شمار هم زیر پایم متوقف شده بود. دیدم زنی قد بلند و زیبا از در داخل شد. هرگز چهره ی ارباب را تا آن روز خنده رو ندیده بودم. زن با ظرافت هر چه تمام روبروی من نشست و با لحنی تمسخر آمیز گفت: «این دیگه کیه چه قیافه عبوسی داره.» ارباب که در آشپزخانه بود داد زد:«این یوشی میتسو استاد هنرهای رزمیه. خیلی با حاله.» ارباب از زن خواست که چند دقیقه با هم مبارزه کنند. آن زن، هیولایی زره پوش را انتخاب کرد به نام “مده آ”. آن شب من به دلیل حواس پرتی و نگاه های کوتاهی که به ارباب می انداختم چند ضربه سنگین از مده آ خوردم. “مده آ” قدرتمند نبود، اما ضربه هایش را به نقاط حساس می زد که خلاف عرف مبارزه بودند. دیگر رمقی برایم نمانده بود. آخرین ضربه را که زد تمام صورتم غرق خون شد. به زمین افتادم و بعد از سال ها طعم شکست را چشیدم. ثانیه شمار به سرعت کار می کرد و من دیگر توان بلند شدن نداشتم. ارباب را از پس پرده ای از خون دیدم که زن را تنگ در آغوش گرفته و فریاد می زند. تعجب کردم چون او این بار از شکستم شاد شده بود و مرا کاملاً فراموش کرده بود. در بین مرگ و زندگی عبارتی شنیدم که هرگز نشنیده بودم: «یوشی میتسو نابود شد، گیم اووِر»

اردیبهشت ۸۷