reihaneh-zahiri

با شنیدن صدایى مهیب چشمانم را باز مى‌کنم. همه‌ جا تاریک است، تاریکِ تاریک. جسمى سنگین را روى تمام تنم احساس مى‌کنم. نفس کشیدن برایم سخت شده است. مى‌خواهم از جایم بلند شوم، اما نمى‌توانم و با تکان کوچکى که به‌ خود داده ‌ام، تیرى از درد در ستون فقراتم مى‌پیچد. دلم مى‌خواهد گریه کنم، هم از درد هم از جاىِ خالى او. احساس زنى را دارم که زنده به‌گور شده است؛ زیر آوار خاطرات و دلتنگى‌هایش زنده به گور شده است. مطمئن هستم اگر در این سیاهى بغضم بترکد، کسى صدایم را نمى‌شنود.

اما مى‌ترسم. مى‌ترسم کسى صدایم را بشنود و پیدایم کند. یک دستم را روى شکم مى‌گذارم و دست دیگرم را روى دهانم تا توجه کسى به این‌جایی که هستم جلب نشود. کم‌کم سیاهى محو مى‌شود و اشعه‌ هاى خورشید چشمانم را مى‌زند. دست را سپر چشمانم و گوشم را تیز مى‌کنم تا شاید صداى آشنایى بشنوم.

صداى دایى ‌ام را مى‌شنوم که فریادزنان و مرثیه‌ گویان نزدیک مى‌شود.

گویا چندنفر همراهش هستند. صداى پاها نزدیک و نزدیک‌تر مى‌شود و کم‌کم سنگینى آوار سبک مى‌شود. دایى را بالاى سرم مى‌بینم که گریان بر سر خود مى‌کوبد و به من خیره شده است.

بى‌درنگ من‌ را همچون سال‌هاى کودکى‌ام در آغوش مى‌گیرد و به ‌سمت ماشینش مى‌دود. اصلاً فکر مى‌کنم شاید این من هستم که بار دیگر کوچک شده‌ام و شده‌ام جان‌ دایى، اما مادر نیست. مادر هیچ‌ وقت نبوده است. همیشه من بودم و عروسک‌هاى پارچه ‌اى ‌ام و مادرانه ‌اى از همان جنس. از جنس عروسک‌هایی با موهاى بافته ‌شده قهوه ‌اى که شکوفه ‌هاى صورتى روى پارچه لباسشان بود. هنوز هم باید یک جایى همین اطراف باشند و شاید اگر دایى کمى از عجله ‌اش کم کند، من فرصت کنم که بروم پیدایشان کنم.

دایى من را در صندلى عقب مى‌نشاند و پشتم را به در تکیه مى‌دهد.

مى‌توانم از داخل آینه چشم‌هاى مشکى ‌اش را همراه با خط‌ هاى افتاده در کنار چشمانش ببینم که تا مى‌خندد، این خط‌ها بیشتر و کشیده‌ تر مى‌شوند. هنوز هم زیر لب چیزهایى مى‌گوید و بى‌صدا اشک مى‌ریزد.

براى دلدارى به او مى‌خواهم کمى به جلو خم شوم و دستم را بر روى شانه ‌اش بگذارم که دوباره دردى مهلک در ستون فقراتم مى‌پیچد و این‌بار به شکمم مى‌زند.

از درد به شانه دایى چنگ مى ‌اندازم و فریاد مى‌کشم. نفسم در سینه حبس مى‌شود. بین پاهایم را نگاه مى‌کنم. خیس است. سرم را به پشتى ماشین تکیه مى‌دهم.

از پنجره پیر و جوان را مى‌بینم که بر سرزنان این‌سو و آن‌سو مى‌دوند. زنان گریه مى‌کنند و کودکان، هر کدام پى دستى مى‌روند. دایى با یک حرکت ماشین را نگه مى‌دارد.

ملتمسانه نگاهش مى‌کنم. مى‌خواهم بماند. مى‌خواهم از الان تا همیشه به‌ جاى مادرم و تمام آن عروسک‌هاى پارچه ‌اى با لباس‌هاى نخى‌ کنارم بماند.

اما بى‌توجه به نگاه‌هایم، دستم را پس مى‌زند و از ماشین پیاده مى‌شود. در عقب را باز مى‌کند و دست مى‌اندازد زیر ران‌ها و بازوهایم و همان‌طور که من‌ را در آغوش گرفته است به‌سمت در اصلى بیمارستان مى‌دود.

هم‌زمان یک پرستار و دکتر به من و دایى مى‌رسند. دکتر چراغ را در چشمانم مى‌گرداند و دستور مى‌دهد مرا روى تخت بگذارند. با تختى روان به اتاقى با کاشى‌هاى آبى حرکتم مى‌دهند. دلم مادر را مى‌خواهد. دلم یوسف را مى‌خواهد.

دکتر با روپوش استریل وارد مى‌شود و کنار پرستار و تیمش مى ‌ایستد. تیغ جراحى به‌دست مى‌گیرد و شکمم را پاره مى‌کند. با صداى جیغ کودکم رها مى‌شوم. دست دراز مى‌کنم تا در آغوشم بگیرمش اما پرستار بى‌توجه به من از کنارم مى‌گذرد.

– ببخشید… ببخشید خانوم… بچه‌ م رو مى‌شه ببینم؟

طرح از محمود معراجی

طرح از محمود معراجی

دکتر شکمم را رها مى‌کند و به‌ سراغ بچه مى‌رود.

نمى‌فهمم چرا گریه مى‌کند. کمى هم عصبانى است.

بچه را مى‌برند و من‌را دلتنگ بر جاى مى‌گذارند. دلم مى‌خواهد اگر پسر باشد اسمش را یوسف و اگر دختر باشد اسمش را «آیا»، اسمى هم‌اسم مادرم بگذارم. این کوچولو آمده است تا بشود مادر من و شاید پدر من.

دکتر بر مى‌گردد شکمم را مى‌دوزد. در حین دوخت و دوز چیزهایى زیر لب مى‌گوید و اشک‌هایش را با پشت دست پاک مى‌کند. کارش که تمام مى‌شود بدون هیچ حرفى مى‌رود.

از تخت پایین مى‌آیم و به ‌دنبال او راهروهاى بیمارستان و چهره ‌هاى خوشحال و غضب‌کرده بیماران و همراهانشان را یکى پس از دیگرى طى مى‌کنم تا به اتاقى مى‌رسم که کودکى شبیه کودک من در دستگاهى خوابیده است.

– آخ عشق مامان چه خوب که هستى.

به‌طرف دستگاه شیشه ‌اى مى‌روم و آرام با نوک انگشت اشاره ‌ام ضربه‌اى آهسته به شیشه مى‌زنم. انگار مى‌خواهم براى در کنارش ماندن از او اجازه بگیرم.

– خوش‌اومدى مامان جون!

به این فکر مى‌کنم که ای‌کاش یوسف هم بود، آن‌وقت یکى از ما این‌سوى جعبه شیشه ‌اى مى‌ایستاد و دیگرى آن‌سو و براى ماندن در کنارت دوتایى از تو اجازه مى‌گرفتیم.

چند لوله‌ در دهان و بینى‌ات است که با چسب‌هاى سفید به‌روى صورتت چسبانده ‌اند. به این فکر مى‌کنم نکند موقع برداشتنشان تو اذیت شوى؟ چشمم به زخم گوشه چشمت مى‌افتد. آن خراشیدگى از کجا آمده است؟ گاهى یک نفس عمیق مى‌کشى و شکمت و به‌دنبال آن بدن کوچکت مى‌لرزد. آخ که چقدر دلم مى‌خواهد مى‌توانستم همین الان، همین الان الان تو را در آغوش بگیرم و مى‌توانستم پوست تنت را لمس کنم و از گرماى تنت گرم شوم. انگشتان کوچکت را آهسته تکان مى‌دهى و من باز فکر مى‌کنم ای ‌کاش مى‌توانستم سرانگشتان کوچکت را ببوسم و بتوانم نوک سینه ‌ام را بین لبان صورتى کوچکت قرار دهم تا غرق شوم در حس خوش مادرانه و بتوانم به‌ جاى عروسک‌هاى لباس پارچه ‌اى براى تو مادرى کنم.

پرستارى با یونیفرم مخصوص‌اش مى‌آید سمتم و کنارم مى ‌ایستد و چیزهایى یادداشت مى‌کند. دکتر به او نزدیک مى‌شود.

به هردو آنها لبخند مى‌زنم.

دکتر با چهره عبوس، به بچه ‌ام که ترشحات داخل شکمم، دور صورت و زیر بازوهایش خشک شده نگاه مى‌کند.

لبخند شادمانى روى لبانم مى‌خشکد. بغض مى‌کنم. احساس مى‌کنم در شهر خودم غریب افتاده ‌ام.

دکتر رو به پرستار مى‌کند و مى‌گوید: «دختر سرسختیه، داره براى زنده ماندن تلاش مى‌کنه.»

پرستار به دکتر خیره مى‌شود و با لبخندى پر امید می‌گوید: «هنوزم مى‌تونیم امید داشته باشیم.»

دکتر دانه ‌هاى عرق روى پیشانى ‌اش را پاک مى‌کند.

– بله مى‌شه امید داشت اما شما که مى‌دونید وقتى برای مدتی اکسیژن به بچه نرسیده باشه شانس زنده ماندنش پنجاه درصده… آیا گواهى فوت مادر تنظیم شده؟

نگاهم را از دکتر و قطره‌هاى عرق روى پیشانی ‌اش مى‌گیرم و به تو خیره مى‌شوم. به روزهایى‌که باید مادر تمام عروسک‌هاى پارچه ‌اى دنیا بشوی.